آزادی
غروب بر شانه های مردی فرو می اقتد که میرود.
و ان سوی شب رازی را در قلبش حمل میکند
در میان خانه ها و کلیساها زنی ست که خیره مانده است
به مردی که میرود
هیچ انسانی با نام اودیگر باز نخواهد گشت …
آه آزادی .!
تو چقدر گریستی؟
بی تو تنها
تا زندگی ارزش زیستن داشته باشد خواهم زیست
تا دیگر بار تو را داشته باشم..
بی اعتمادی در برابر فروتنی هر روز رشد میکند
اما از دل شب و قلب ناتوان خورشید متولد
و از سکوت
عشق دیگر بار زاده خواهد شد…
آه آزادی
