آلکس کالینینکوس
ترجمه: رامین جوان
اگر هم تردیدی در این باره وجود داشت كه جنبش ضدسرمایهداری بیانگر تجدیدحیات چپ در پهنهی جهان است، با تظاهرات گسترده علیه اجلاس سران «گروه هشت» در بیستویكم ژوئن 2001 در «جنوآ»1 مسلماٌ این تردید از میان برداشته شد. [1] بهرغم اعمالِ خشونت شدید از سوی نیروهای پلیس، حدود سیصدهزار نفر كه اغلب آنها ایتالیایی بودند، در این تظاهرات شركت كردند. جوانی، اعتمادبهنفس و مبارزهجویی تظاهركنندگان، گواه روشنی بود كه چپِ ایتالیا پس از نزدیك به یكربع قرن شكست و ناامیدی در حال تجدیدحیات است.
اما این نوع تجدیدحیات موضوع پیچیدهیی است. كافیست به این موضوع فكر كنیم كه یك چپِ جدید ناگزیر به ایدههای جدیدی متكی است. سخنان برخی از شخصیتهای عمده در جنبش ضدسرمایهداری غالباً مبین چنین فكری است. مثلاً تاكیدی كه نوامی كلاین2 بر ساختار غیرمتمركز، غیرسلسلهمراتبی و «ساختار شبكهوار» آن میگذارد با این قصد است كه تازگی جنبش معاصر علیه جهانیشدن سرمایه داری را برجسته كند.[2] اما مبارزاتِ جدید همواره شامل عناصری از تداوم گذشته و گسست از آن است. اندیشههایی كه در شرایط متفاوتی تنظیم شده و سپس در گذشتهای نزدیك به حاشیه رفتهاند، میتوانند از نو ظهور كرده و در جنبشی جدید نفوذ عمدهای را اعمال كنند.
كتاب امپراتوری 3 نمونهی بارز این موضوع است. این كتاب را كه آنتونیو نگری 4، فیلسوف ماركسیست ایتالیایی، و مایكل هارت 5، منتقد ادبی آمریكایی، به رشتهی تحریر درآوردهاند، از هنگام انتشار در سال گذشته توجه غیرعادی رسانهها را به خود جلب كرده است. دلیل این امر انتشارِ این كتاب گالینگور تئوریك و غامض از سوی انتشارات دانشگاه هاروارد است كه «سبكبالی و مسرت ناشی از كمونیست بودن» را نتیجهگیری میكند.[3] در آستانهی برگزاری اجلاس جنوا، روزنامه ی نیویورك تایمز ادعا كرد كه امپراتوری حاوی «اندیشهی بزرگ بعدی» است در حالی كه مجلهی تایم آن را «كتاب آتشین و مد روز زمانه» نامید.[4] در ابزرور، «اد ولویامی» در شرح حال مختصر هارت چنین نوشت:
چند بار این امكان به وجود میآید كه كتابی از قفسهها كنار گذاشته شود تا آن حد كه نتوان نسخهای از آن را در نیویورك با پول و عشق یافت؟ برای چنین آیندهی قابلپیشبینی نسخهای از این كتابها در كتابخانهی مركزی در نظر گرفته شده است. وعده ی آمازون مبنی بر این كه كتابها «بیست و چهارساعته حمل خواهند شد»، بیمعنی تلقی میشود. ناشر كتاب را فروخته است و اكنون در حال تجدید چاپ است و میخواهد با جلد شمیز آن را منتشر كند… هارت با همكارش به فرزانگان (و منتقدان) ناخواسته ی جنبشی بدل شدند كه تظاهرات سیاتل، پراگ، گوتبرگ به راه انداخت و كتابی با درونمایهای نوشتهاند كه بر ما مسلط است و تیتر خبرهای ماست: جهانیشدن.[5] دانشگاهیان رادیكال و مدپسند آمریكایی از این نظر كه به «ایدههای مد روز» دلبستگی شدیدی پیدا میكنند شهرت دارند؛ اما نظریات مطرحشده در «امپراتوری» تاثیراتِ عملی برجای میگذارند. یكی از جریانات اصلی جنبش ضدسرمایهداری «اتونومیسم» است. این جریان دو ویژگی عمدهی سیاسی دارد: نخست رد نظریه ی لنینیستی سازماندهی و دوم اجتناب از اشكال «جانشینگرایی» كه در آن یك گروه از نخبگان سیاسی روشنفكر به جای تودههای مردم تصمیم میگیرند. مشهورترین نمونهی این اتونومیسم گروه آنارشیستی «بلوكِ سیاه» است كه برخورد خشونتآمیز آن با دولت موجب شد تا مورد سوءاستفاده پلیس در جنوا قرار گیرد.
از آن جالبتر، ائتلاف اتونومیستی ایتالیایی «یاباستا» است كه مخالفت قاطعانه با تشكلهای سیاسی از جمله احزاب وابسته به چپ رفرمیست را از یك سو، با اتخاذ اشكال خیالی اقدام مستقیم غیرخشن از سوی دیگر پیوند میزند و بدینسان در انتخابات شهرداریها به رقابت میپردازد كه گاهی هم موفق بوده است. «یاباستا» كه چون چتری برای دیدگاهها و نظرات متفاوت عمل میكند و شانه به شانهی «توته بیانچه»4 میسایند. گروه اخیر به دلیل روپوشهای سفیدی كه در تظاهرات تن میكنند، به ویژه در اعتراضات S26 در سپتامبر 2000 ، معروفیت یافتند. نوامی كلاین آن دسته از مراكز اجتماعی را كه از «یاباستا» به عنوان پایگاه عمدهی فعالیت خود استفاده میكنند، «پنجرهای» مینامد كه «نه تنها رو به زندگی مستقل از دولت بلكه رو به سیاستهای جدید فعالیت گشوده میشود.»[6] اظهارات «توته بیانچه» همان زبان امپراتوری را دارد. بدینسان شناختهترین رهبر آنان لوچا كاسارینی پس از تظاهرات جنوا چنین گفت:
ما از امپراتوری یا دقیقتر از منطق امپراتوری در دولت جهانی، سخن گفتهایم. این امر به معنای تضعیف حاكمیت ملی و نه پایان آن؛بلکه، دقیقاْ تضعیف و بازتعریف آن در چارچوبی جهانی و امپراتوریوار است. ما در جنوا كاركرد آن را با سناریوهای جنگطلبانهاش شاهد بودیم. ما برای مقابله با این منطق امپراتوریوار هنوز آمادگی نداریم.[7]
چنین شواهدی كه حاكی از تاثیر سیاسی كتاب امپراتوری است، نباید موجب تعجبمان شود. تونی نگری معروفترین فیلسوف اتونومیسم ایتالیایی است. او كه در سال 1936 متولد شده، اكنون مدت بیست سال است كه به اتهام عضویت در بریگاد سرخ و شركت در مبارزهی مسلحانهی اواخر دههی 1970 در زندان به سر میبرد. سرنوشت او به بهترین وجهی، روشنگر بستر تاریخی ویژهای است كه در آن اتونومیسم برای نخستین بار در جریان بحران عمیقی كه جامعهی ایتالیا در دههی 1970 دستخوش آن بود، شكل گرفت. بنابراین، هر نوع ارزیابی از كتاب امپراتوری باید این بستر و تحول اندیشهی نگری را پیشفرض خود قرار دهد.
زلزلهی ایتالیا و ظهور اندیشهی اتونومیسم
مبارزات كارگری در سالهای پایانی دههی 1960 و نیمهی نخست دههی 1970، به استثناء رویداد مهم انقلاب پرتغال، در ایتالیا به نقطه اوج خود رسید.[8] شورش دانشجویان در سالهای 1967ـ 1968 و انفجار اعتصابات در «پاییز داغ» 1969 پیشدرآمدِ موج نیرومندی از مبارزات كارگری به شمار میرفت. شكست الیگارشی دولت حاكم دمكرات مسیحی (DC) در رفراندوم 1974 كه به منظور تصویب قانون «طلاق» برگذار شده بود، به بهترین وجهی رادیكالیزهشدن گستردهی جامعهی ایتالیا را بیان میكرد. این فضا زمینه را برای ظهور گروههای چپ رادیكال مهیا كرد كه مهمترین آنها عبارت بودند از Operaia Avanguardia و Lotta Continua و PDUP (حزب اتحاد پرولتاریا برای كمونیسم). چپ رادیكال تاثیر چشمگیری بر مبارزترین جناحهای طبقهی كارگر داشت. آنها در اواسط دههی 1970 فقط در میلان توانستند حدود بیست تا سیهزار نفر را بسیج كنند. در آن زمان ایتالیا درگیر بحرانهای عمیق سیاسی، اجتماعی و اقتصادی بود. واشنگتن و بن، ایتالیا را چون بیمارِ جهانِ سرمایهداری میدانستند. رژیم فاسد و مستبد دمكرات مسیحی آشكارا در وضعیت فروپاشی و زوال قرار داشت. چپها در انتخابات منطقهای و محلی در ژوئن 1975 توانستند 47 درصد آرا را بدست آورند در حالی كه آراء حزب دمكرات مسیحی به 37% سقوط كرد. اما در مدت پنج سال، جنبش كارگری ایتالیا متحمل شكستهای دردناكی شد كه تازه امروز میكوشد كمر از زیر بار آنها به رهاند.
دو عامل مهم در این شكستها نقش اصلی داشتند.[9] نخستین و مهمترین آنها، كمكهای حزب كمونیست ایتالیا (PCI) به حزب دمكرات مسیحی بود: « حزب كمونیست با وجود مخالفتش با روحیهی شورشی كارگران و دانشجویان در سالهای 1967- 1969 و موضعگیری دوپهلویش در مورد رفراندوم قانون «طلاق» در سال 1974، به نحو متناقضی توانست از این دو موضوع در انتخابات استفاده كند».[10] به موازات آن، كنفدراسیون اتحادیههای كارگری CGIL كه زیر نفوذ حزب كمونیست بود، توانست بخش عظیمی از نیروهای مبارز كارگران را كه در اواخر دههی 1960 به عنوان مثال با شكلگیری شوراهای كارخانهها به وجود آمده بودند، به سوی خود جلب كند.[11] بیكاری گسترده در اواسط دههی 1970 و به تبع آن شكل تدافعی و پراكنده مبارزات كارگری ــ در مقایسه با حالت تهاجمی آن در پاییز داغ ــ زمینه را برای گسترش نفوذ حزب كمونیست فراهم ساخت.
در انتخابات پارلمانی ژوئن 1976حزب كمونیست با كسب 4/34% آراء به نقطه اوج موفقیت خود دست یافت. اما انریكو برلینگوئر، رهبر حزب كمونیست، این امر را به منزلهی لزوم پاسخگویی به خواستهای سرمایهداری ایتالیا ارزیابی كرد. وی پس از كودتای سپتامبر 1973 در شیلی یك «سازش تاریخی» را به دولت دمكرات مسیحی ایتالیا پیشنهاد داد. هرچند با فشارهای دولت آمریكا، حزب كمونیست ایتالیا از مشاركت در دولت منع شده بود، اما میان سالهای 1976 تا 1979 به حمایت گسترده از «حكومتهای همبستگی ملی» به رهبری جولیو آندریوتی، سیاستمدار به شدت ماكیاولیست حزب دمكرات مسیحی و سرسپردهی واتیكان پرداخت. حزب دمكرات مسیحی از نفوذ حزب كمونیست در جنبش كارگران برای غلبه بر مقاومت در برابر اقدامات ریاضتطلبانهی اقتصادی حكومت استفاده كرد. به این ترتیب، حزب كمونیست كمك ارزندهای به تثبیت سرمایهداری ایتالیا كرد.
عامل دومِ این بحران ضعف چپ انقلابی بود. مائوئیسم گرایش ماركسیستی عمده در چپهای رادیكال ایتالیا در دههی 1960 بود. این فكر كه چریكهای روستایی در چین توانستند سرمایهداری را واژگون سازند، به این باور دامن زد كه میتوان با صرفنظر كردن از راههای طولانی و تكالیف دشوار، حمایت اكثریت طبقهی كارگر را به دست آورد و از راه میانبر به سوی انقلاب گام برداشت. در فضای داغ و رادیكالیزه شدهی دههی 1960، این اندیشه به ایجاد كمیتههای كارخانه، مستقل از سندیكاها، منجر شد.
در اواسط دههی 1970، سه گروه عمدهی ماركسیستی به شدت گردش به راست كردند. آنها استراتژی جدیدی را بسط دادند كه بر مبنای آن با شركت در انتخابات 1976 و تشكیل یك دولت چپ با حضور نیروهای رادیكال میشد به اصلاحات شدید اقدام کردد. اما در عمل، تعداد آراء حزب دمكرات مسیحی افزایش یافت و انقلابیون چپ تنها توانستند 5/1% آراء را به خود اختصاص دهند. حزب كمونیست ایتالیا به جای ائتلاف با بقیه نیروهای چپ با نیروهای راست وحدت كرد. در نتیجه، Lotta Continua و Avanguardia و PDUP در بحران ژرفی فرو غلطیدند و با سرعتی اعجابآور سازمانهایشان از هم فرو پاشید.[12]
اما همهی اینها به معنی پایان مبارزات تودهای نبود. در اوایل سال 1977 شاهد شكلگیری جنبشهای جدید دانشجویی بودیم كه به سرعت جوانان بیكار را نیز در بر گرفت. Autonomia Operaia یك اتحادیهی آزاد از كوشندگان انقلابی بود كه نفود به رشدی داشت. رشد آن زمانی بود كه دانشجویان دانشگاه روم را در فوریهی 1977 اشغال كردند. پل گینزبورگ مینویسد:
Autonomia Operaia كه بشدت مورد انزجار فمینیستها بود، رهبری اشغال دانشگاه را به دست گرفت و آزادی بیان را محدود كرد. در 19 فوریه، لوچیانو لاما، رهبر كنفدراسیون اتحادیههای كارگری كه سخت مورد حمایت اتحادیه و مسئولان حزب كمونیست ایتالیا بود برای اشغالگران سخنرانی كرد… در صحنهای تراژیك و سرشار از سوءتفاهم متقابل، مانع صحبت لاما شدند و برخوردهای خشونتآمیزی میان اتونومیستها و مسئولان حزب كمونیست ایتالیا رخ داد. دو هفته بعد تظاهرات 60000 جوان در پایتخت بدل به یك نبرد چریكی چهار ساعته با پلیس شد. دو طرف به هم تیراندازی كردند و بخشی از تظاهركنندگان در ستایش تپانچه پی 38 كه اسلحهی گزیدهی اتونومیستها بود، شعارهای وحشتناكی سر دادند.[13]
جنبش با مجموعهای از برخوردهای خشونتآمیز با نیروهای دولتی كه طی آن دو فعال جوان، فرانسیسكو لوروسو و جئورجینا ماسی، به ضرب گلوله به ترتیب در بولونی و روم كشته شدند، به سرعت گسترش یافت.[14] به گفتهی آبسه:
شورش دانشجویان در اوایل 1977 تجلی مغشوش اما اصیل بیگانگی و نومیدی تودههای عظیم جوان ایتالیایی بود و اعتراض به فضای ناشی از بحران اقتصادی و سازش سیاسی كه مشخصهی رژیم همبستگی ملی بود تلقی میشد. جلوههای نخستین آن یادآور بسیاری از عناصر فرهنگ پانك انگلستان در آینده بود ــ میل وافر و عامدانه به ابراز رفتارهای غریب اما بیضرر كه شكل همذاتپنداری خیالی را با «سرخپوستان» (آمریكایی) را مییافت در آن دیده میشد.[15]
با این همه، جنبش 1977 بهرغم ویژگیهای جذابی كه داشت و خشمی كه بیان میكرد، در بستر بیكاری گستردهی تودهای به ویژه جوانان رشد میكرد و ذاتاً مستعد تعارض با طبقهی كارگر متشكل بود. این ضعف در نتیجهی نفوذ سیاسی اتونومیسم بدل به واقعیت شد. Autonomia Operaia كه در ماه مارس 1973 به وجود آمد، تشكیلاتی ناهمگون بود كه نوشتههای نگری تاثیر به ویژه مهمی بر آن اعمال میكرد.[16] زمینهی فكری او در Operaismo ــ كارگرگرایی ــ نهفته بود كه یك جریان تئوریك ماركسیستی و شاخص ایتالیایی تلقی میشد و برجستهترین شخصیت آن ماریو ترونتی بود. مركز توجه این نوع ماركسیسم، كشمكش مستقیم میان سرمایه و كار در فراشد مستقیم تولید بود. ترونتی تاثیر متقابل استراتژیهای سرمایهداری و پرولتری را بررسی میكرد. بدینسان وی دولت رفاه كینزی را كه در آمریكا تحت عنوان نیودیل تكامل یافته بود، به عنوان پاسخ و نیز تلاش برای ادغام «تودهی كارگر»ی میدانست كه در جریان دومین انقلاب صنعتی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم پدید آمده بود.[17]
Operaismo یا ورکریسم تنها یكی از جریانهای نظری ماركسیستی بود كه میان دهههای 1960 تا 1970 به آنچه كه خود فراشد كار سرمایهداری مینامیدند، دقت میكردند (مكتب آلمانی «منطق سرمایه1» نمونهی دیگر آن است). این سیاست در بحبوحهی بحرانهای حادِ كارخانهها كه سازمانهای نیرومند كارخانجات، رؤسای كارخانه و رهبران سازشكار اتحادیهها را همزمان به چالش میطلبیدند، از كارآیی ویژهای برخوردار بود. در 1974 نگری هنوز میتوانست بنویسد كه كارخانه، «مهمترین پایگاه هم برای سرپیچی از كار و هم برای تهاجم به نرخ سود است».[18] اما در آخرین سالهای دههی هفتاد كه مبارزهجویی كارگران عادی با توجه به بحران اقتصادی و آن سازش تاریخی درهم شكست، وی كوشید تا به مقولههای نظری Operaismo باز گردد كه بنا به گفتهی آبسه2 «دقیقاً در نقطهی مقابل تئوریهای پیشینِ وی قرار داشت.» مهمترین گام نظری وی جایگزین كردن مفهوم «كارگران صنعتی» با «كارگران اجتماعی» بود.
نگری استدلال میكرد كه فراشد استثمارِ سرمایهداری در سطح وسیع اجتماعی صورت میگیرد، در نتیجه باید گروههای حاشیهای از لحاظ اقتصادی و اجتماعی مانند دانشجویان و كارگرانِ بیكار و غیررسمی را در زمرهی بخشهای مركزی پرولتاریا به حساب آورد. در واقع، در مقایسه با این گروهها، «كارگران صنعتی» قدیمی در كارخانجاتِ بزرگ شمال ایتالیا یك اشرافیت متنفذ كارگری را به وجود آورده بودند». بنا به فراز زیر كارگر فقط با دریافت دستمزد بدل به یك استثمارگر همطراز با كارفرما شده بود:
گروههایی از كارگران؛ بخشهایی از طبقهی كارگر به مثابه «مزدبگیران» با پیوند خوردن با مزد در چارچوب رازآمیز آن باقی میمانند. به بیان دیگر، با عایدی خود در ردیف سود بگیران قرار میگیرند. آنها چون از ارزش افزونه پرولتاریا میدزدند در سرقتِ كارِ اجتماعی همانند مدیریت سهیم هستند. پس باید با این جایگاه و رویهی سندیكاهای حامی آنان به مبارزه برخاست، حتا در صورت لزوم، با توسل به خشونت. این نخستین بار نخواهد بود كه راهپیمایانِ بیكار اقدام به اشغال یك كارخانه میكنند تا «حقوقبگیرانِ متفرعن» را از برج عاجشان به زیر كشند![20]
این نوع كوتهبینی، چیزی بیش از یك تئوری نامعقول بود و به برخورد خشونتآمیز میان اتونومیستها و سندیكاها، «ظاهراً» مشروعیت ماركسیستی میبخشید.[21] تهاجم به كارگرانِ شاغل بخشی از فرهنگ خشونت بود. نگری مینویسد:
«خشونت پرولتاریا تا جایی كه اشارهی مثبت به كمونیسم دارد، عامل مهمی در پویایی كمونیسم محسوب میشود. تلاش برای فرونشاندن خشونت در این مرحله به معنای آن است كه كمونیسم را دست و پا بسته به سرمایهداری تسلیم كنیم. خشونت، تاكیدی محكم و بی واسطه بر ضرورت وجود كمونیسم است. هیچ مشكلی را حل نمیكند اما اساس و پایهی كار به شمار میرود».[22]
در این بین، گروههای دیگری كیش خشونت را به نتیجهی منطقی خود رهنمون شدند. بریگادهای سرخ كه در اوایل دههی 1970 پایهگذاری شده بودند، تنها در فضای خشن سالهای 78ـ1977 توانستند نبرد مسلحانهی خویش را علیه حكومت ایتالیا گسترش دهند. برجسته ترین عمل بریگاد سرخ، ربودن و قتل آلدو مورو، رهبر دمكرات مسیحی و نخست وزیر اسبق، در بهار 1978 بود. هدف آن ها فقط مقامات حكومت نبود بلكه رهبران اتحادیهها را كه همكار دولت میدانستند، در زمرهی دشمنان آنان محسوب میشدند. این تاكتیكها مشروعیت سئوالبرانگیز خود را در نتیجهی حمایت حزب كمونیست ایتالیا از سیاستهای ضددمكراتیك حكومت به دست آورد. اما حاصل آن منزوی كردن تمامیت چپ رادیكال و آغازِ موجی از سركوب بود كه به نابودی بریگاد سرخ و زندانی شدن بسیاری انجامید.
با توجه به انشقاق و تضعیف چپ و همكاری و حمایت حزب كمونیست ایتالیا از اقدامات سركوبگرانهی دولت، كارفرمایان به اقدامات تهاجمی مبادرت ورزیدند. در اكتبر 1979، فیات موفق شد 61 كارگرِ مبارز را به اتهام شركت در خشونتها از كارخانه میرافیوری در تورین اخراج كند. در سپتامبر همان سال اعلام شد كه قصد دارند 14000 كارگر عضو گروههای مبارز را اخراج كنند. حتی رهبری حزب كمونیست ایتالیا تایید كرد كه این اخراج ها منجر به تضعیف آنان نیز شده است. برلینگوئر با حضور در محل كارخانه حمایت خود را از اشغال آن اعلام نمود؛ اما او دین خود را ادا كرده بود. فیات با بهرهبرداری از انشعابات در جنبش كارگری تورین توانست 23000 كارگر را كه بیشتر آنان مبارز بودند، اخراج كند. آبسه با مقایسهی این مبارزه با اعتصاب معدنچیان انگلیس در سال های 1984ـ1985 نوشت: «هدف واقعی فیات، تغییر توازن قدرت در كارخانه و بازیابی كنترل قاطعانه نیروی كار و روند تولید بود كه در سال 1969 از دست رفته بود». موفقیت در دستیابی به این اهداف، راه را برای احیای سرمایهداری ایتالیا در دههی 1980 گشود كه برترین نماد آن سیلویو برلوسكونی2 بود.
نگری ماركس و فوكو را بازنویسی میكند
نگری یكی از قربانیان این شكست بود. در آوریل 1979 وی با اتهامات ساختگی همچون «مغز متفكر بریگادهای سرخ و «مشاركت در ربودن و قتل آلدو مورو دستگیر شد. وی مدت چهار سال را بدون محاكمه در زندان به سر برد و در 1983 آزاد شد. سپس به عنوان یك آزادیخواهِ آنارشیست به عضویت پارلمان درآمد اما پس از مدتی به فرانسه گریخت و در 1984 به طور غیابی به زندان محكوم شد. در همان سال، كتاب «ماركس پس از ماركس یا مارکس فرای مارکس» كه شاید مهمترین اثر او باشد به زبان انگلیسی انتشار یافت. مبنای این كتاب سخنرانیهایی است كه نگری در سمینار مدرسهی Ecole Normale Superieure و به دعوت لویی آلتوسر در سال 1978، دقیقاٌ در دوران شكست جنبش چپ ایتالیا، انجام داد.
ناشر انگلیسی كتاب آن را «مهمترین سند ماركسیسم اروپا از زمان… تا و شاید اصولاٌ مهمترین سند» نامید. این توصیفِ پرشور دستكم بلندپروازیهای كتاب را برآورده ساخت، چرا كه نگری بهواقع در این كتاب كوشیده بود كه ماركسیسم را از یك نظریهی جامع و فراگیر تا حد یك «تئوری قدرت» تقلیل دهد. وی مبنای تحلیل خود را بر خوانشی از كتاب گروندریسه اثر ماركس نهاده بود كه میان سالهای 1857 ـ 1858 به رشتهی تحریر درآمده و جزء نخست بیشمار دستنوشتههای وی محسوب میشود كه ده سال بعد در جلد اول کاپیتال یكجا گرد آوری شدند.
البته نگری کاپیتال را اثری ناقص میداند كه «میكوشد انتقاد را تا سطح تئوری اقتصادی تنزل دهد، عینیت را در ذهنیت نابود كند و نیروی برانداز پرولتاریا را تابع ذكاوت سازمانده و سركوبگر قدرت سرمایه كند.» «ذهنیت» در اینجا یك واژهی كلیدی است. به نظر نگری، تاریخ «تا حد مناسبات جمعی ناشی از زور و اجبار تنزل مییابد»، نبرد بین ذهنیتهای طبقاتی رقیب ــ سرمایه و كار: «هدف گروندریسه معطوف به ذهینیت طبقهی كارگر در مقابل نظریهی سودجویانهی ذهنیت سرمایهداری است».[26]
نگری به هیچ وجه نخستین مفسری نیست كه متوجه تفاوتهایی میان گروندریسه و کاپیتال شده است، هر چند برخی کاپیتال را با خوانشی معكوس با نگری تفسیر كرده و استدلال كردهاند كه گروندریسه بیانگر روایتی به شدت «عینیتگرا» از ماركسیسم است كه به سرمایه همچون موجودیتی خودمختار و در حال بازتولید خویش برخورد میكند.[27] بهترین مفسران به گروندریسه چون آزمایشگاهی برای بررسی مفاهیم اقتصادی ماركس پرداختهاند، مفاهیمی كه ماركس در آثار بعدی خود با شرح و تفصیل آنها را مورد تجدیدنظر قرار داد. [28] نگری از این تفاسیر بیخبر نیست اما آن را با مغرورانهترین شكل نادیده میگیرد. سپس خود را از شر مطالبی خلاص میكند كه به عنوان «اثر پیشتازانه» در مورد گروندریسه از سوی تروتسكیست اوكرایینی، رومن روسدولسكی، پذیرفته شدهاست. وی آنها را با این گفته رد میكند كه به واسطهی «ایدئولوژی كمونیستهای چپ در مقطع بین دو جنگ محدود هستند: از یك طرف به واسطه عینیتگرایی مفرط و از طرف دیگر به واسطهی ضرورت بنیانگذاری همان عینیتگرایی از طریق بازتصاحب ارتدكسی ماركسیستی.»[29]
خوانش نگری از ماركس در واقع شامل بازنویسی نظاممند برخی از احكام اصلی او میباشد. ارائهی سه نمونه كافی است:
1ـ قانون گرایش نزولی نرخ سود: این قانون البته زیربنای نظریهی ماركس در مورد بحرانهای سرمایهداری است. اما برای نگری با توجه به وابستگی «ورکریستی»اش در گذشته، تكامل شیوهی تولید سرمایهداری تا حد كشمكش مستقیم میان سرمایه و كار تنزل مییابد. بر همین مبنا وی معتقد است كه «گرایش نزولی نرخ سود گویای شورش كار زنده علیه قدرت سود است.» نگری نیك میداند كه ماركس در جلد سوم کاپیتال این گرایش را پیامد انباشت رقابتی سرمایه میداند كه سرمایهداران را به سرمایهگذاری بیشتر در ابزارهای تولید سوق میدهد تا در نیروی كار. و در نتیجه (چون كار منبع ارزش افزونه است) موجب كاهش نرخ سود میگردد. اما استدلال میكند كه «كل روابطی كه بدینسان مفهومبندی میشود بر یك سطح اقتصادی جابجا میشود و به نادرست عینیت مییابد»[30].
2ـ نظریهی دستمزد: هر نظریهای كه بحران را نتیجهی چالشِ بلاواسطه میان كار و سرمایه ارزیابی كند، احتمالاً برای مسئلهی دستمزد اهمیت ویژهای قائل میشود. این امر به عنوان مثال در مورد نظریاتی صدق میكند كه دربارهی توضیحات مربوط به فشار دستمزد یا استخراج سود در نخستین بحران عمدهی سرمایهداری پس از جنگ در دههی 1970 مطرح شد كه بر مبنای آن نیروی كارگری متشكل با استفاده از اشتغال كامل مزدها را بالا بُرد و از این طریق نرخ سود را كاهش داد.[31] چنین تحلیلی در عین حال بدین معنا است كه دستمزد میتواند به عنوان عاملی مستقل در نظر گرفته شود. نگری این امر را تاٌیید كرد و گفت: «هنگامی كه دستمزد، مشخصاً در جلد اول سرمایه حضور مییابد و جانشین انبوهی از درونمایههایی میشود كه در گروندریسه به وضوح به این امر پرداختهاند، چون “یك متغیر مستقل” پدیدار میشود. قوانین آن از حالت فشرده به موضوع شورش علیه كار بدل میشود كه در تكامل سرمایهداری نهفته است».[32]
این فراز حیرتآور است. آنچه ماركس در جلد اول کاپیتال میگوید درست ضد آن است: «برای آنكه به صورت ریاضی استدلال كنیم: میزان انباشت یك متغیر مستقل است نه وابسته؛ نرخ دستمزد یك متغیرِ وابسته است و نه مستقل».[33] در ارتباط با «انباشتِ سرمایه» دستمزدها متغیرِ وابسته هستند زیرا سرمایهداران با كنترل نرخ سرمایهگذاری نرخ بیكاری را نیز تعیین میكنند. هنگامی كه با كارگران مبارز روبرو میشوند، قادرند با عدم سرمایهگذاری و در نتیجه افزایش بیكاری توازن نیروهای طبقاتی را به سود خود تغییر دهند. كارگران در مواجهه با بیكاری ناگزیر دستمزد كمتر و عموماً افزایش نرخ استثمار را میپذیرند. این دقیقاً همان پدیدهای است كه از نیمهی دوم دههی 1970 به بعد در ایتالیا (همچنین در انگلستان ــ دیگر حلقهی ضعیف سرمایهداری اروپا) به چشم میخورد.
3ـ كار به عنوان یك سوژهی مطلق: سوءبرداشتِ فاحش نگری از تئوری دستمزد ماركس، سرآغاز اشتباهاتِ مفهومی عمیقتر وی است. هرچند وی سرمایهداری را براساس رابطهی آشتیناپذیر میان كار و سرمایه ارزیابی میكند، اما در این رابطه به «كار به عنوان ذهنیت»، به عنوان منبع و منشاء همهی ثروتها، حق تقدم میبخشد.[34] این برداشت با نظریهی ماركس در تقابل مستقیم قرار دارد، بخصوص حملهاش در «نقد برنامه گوتا» به این اندیشه كه كار به تنهایی سرچشمهی تمامی ثروتها است: «كار سرچشمهی تمامی ثروتها نیست. طبیعت نیز به اندازهی كار منشا ارزش مصرف است و (قاعدتاً تردیدی هم نیست كه ثروت مادی متشكل از همین ارزش مصرف است) از سوی دیگر كار خود تبلور نیروی طبیعت است كه به شكل نیروی كار انسانی جلوه یافته است.»[35]
تبدیل كار در ذهن نگری به یك سوژهی مطلق در نظریهی او دربارهی بحران بازتاب مییابد. او استدلال میكند كه «قانون كاهش نرخ سود از این واقعیت ناشی میشود كه كار ِلازم طول زمان مشخصی را داراست» یعنی هرگاه سرمایهداران بكوشند سهم كار لازم ( مورد نیاز برای بازتولید نیروی كار) را در مدت زمان كار روزانه كاهش داده و بدین طریق نرخ استثمار را بالاتر ببرند، «با نیرویی كه كمتر حاضر است به سلطه تن دهد و یا خود را در معرض تاراج بگذارد» روبرو خواهند شد. این مقاومت سرسختانه نمایانگر «استقلالِ طبقهی كارگر در برابر سرمایه میباشد.»
مطمئنا ماركس خدا نیست. نظریات او هیچ تقدّسی ندارند و لذا ایجاد تغییر در آنها گناه محسوب نمیگردد. اما موضوع جالب جهتِ تغییراتی است كه نگری در آنها به وجود میآورد و این كه آیا این تغییرات به ما امكان آن را میدهند كه جهانِ امروز را به نحو كارآمدتری ارزیابی كنیم؟ نگری میكوشد كه ماركسیسم را به تئوری قدرت بدل كند. بدینسان چنین استدلال میكند كه «رابطهی سرمایهداری مستقیماً رابطهی قدرت است». او اهمیت خاصی را برای این واقعیت قائل است كه گروندریسه با بحثی مفصل دربارهی پول آغاز میشود. در اینجا ماركس از «انتقاد به پول، به انتقاد از قدرت» میرسد. به بیان بهتر، میتوان گفت كه ماركس با تاٌكید بر پول خود را مستقیماً با سرمایه به مثابهی شكلی از قدرت درگیر میسازد. تكامل پول در سرمایهداری كه در نظام اعتباری (امروزه «بازارهای مالی») به اوج خود میرسد، بیانگر شكل شدیداً ازهم گسسته و آشتیناپذیرِ اجتماعیشدن تولید است. شروع تحقیق ماركس در گروندریسه با پول بیانگر آن است كه ماركس روی یك «طرحوارهی جهتدار “سرمایهی اجتماعی” كار میكند.» بدینسان، او میتواند مراحل بعدی رشد سرمایهداری را به عنوان «شكلی از تولید كه به نحو فزایندهای اجتماعیتر میشود و عملكردِ مدرن ارزش را كه به عملكردی كنترلكننده، سلطه و دخالت در اجزای اجتماعی كار لازم و انباشت دگرگون میشود، ببیند.» دولت در اینجا «سنتزی است در برابر جامعهی متمدن».[38]
بنابر جمعبندی نگری، ماركس در گروندریسه ظهور دولت رفاه كینزی را پیشبینی میكند:
«ماركس بارها به ویژه در گروندریسه تاكید میكند كه دولت مفهوم دیگری از سرمایه است. رشد شیوهی تولید ما را وامیدارد بپذیریم كه دولت تنها راه دیگری برای بیان سرمایه است؛ سرمایهی اجتماعی شده؛ سرمایهای كه انباشتِ آن به مسئلهی قدرت مربوط میشود؛ یك انتقال تئوری كنترل به منظور برپایی و تكامل دولتِ چند ملیتی».[39]
در اینجا نگری دوباره همان مشغولیت كلاسیكِ Operaismo را با استراتژیهای «سرمایهداری جمعی» kollektiven Kapitalistenگره میزند كه به گونهای فزاینده از سوی دولت تشویق میشوند تا «كارگران صنعتی» خط تولید فوردیستی را زیر كنترل دقیق داشته باشند. اما این تحلیل باعث یك تغییر رادیكال در نگرش نگری میشود؛ بدین شكل كه «كارگر اجتماعی»gesellschaftlichen Arbeiter را جایگزین «كارگر صنعتی»Industriearbeiter میكند:
«جایگزینی سرمایهداری شكل ارزش كه ماركس آن را فراشد Subsumption مینامدـ تمامی روابط تولید را به عنوان یك كل جابجا میكند. این امر باعث انتقال استثمار در سطح كل روابط اجتماعی میگردد. كارخانه برابر با زندان میشود….در واقعیت عملكرد Subsumption واقعی تضادهای آشتیناپذیر طبقاتی را نابود نمیكند بلكه فقط آنها را در سطح كل جامعه جابجا میكند. مبارزهی طبقاتی از بین نمیرود بلكه به تمام لحظات زندگی روزانه انتقال مییابد. زندگی روزمرهی پرولتاریا چون كلیتی علیه سلطهی سرمایه قد علم میكند.[40]
در نتیجه، مبارزهی طبقاتی در همه جا وجود دارد و به تبع آن پرولتاریا همه جا هست. هركس كه در زندگی خویش سلطهی سرمایه را چشیده باشد، جزئی از طبقهی كارگر است. منطق مبارزهی طبقاتی درون فراشد خود تولید حاكی از «سرپیچی از كار» است ــ شورش كارگران در برابر مناسبات ناشی از كارِ مزدی. این پدیده تلویحاً كمونیستی است چرا كه كمونیسم چیزی نیست مگر «الغای كار». كارگران برای آنكه مُهر خود را بر پروسهی تولید بزنند، باید نقاط حساسی را در كنترل خویش بگیرند. چنانكه نگری میگوید آنان بر ارزشِ خویش میافزایند و پیوند میان كارِ مزدی و برآوردنِ نیازهای خود را درهم میریزند. تقابل میان این سرپیچی از كار و «سرمایهی اجتماعی» به گونهی فزایندهای به رابطهی ناشی از «خشونت» كاهش مییابد: «زمانی كه سرمایه و نیروی كار جهانی به طور كامل تبدیل به طبقات اجتماعی میشوند ــ هركدام مستقل و قادر به فعالیتی خودارزشافزا ــ آنگاه قانون ارزش تنها میتواند بیانگر توان و شدتِ این رابطه باشد. و این سنتزی از مناسبات قدرت است».[41]
این مقابلهی خشونتآمیز در همه جا اتفاق میافتد: «مبارزه بر ضد سازمان تولید سرمایهداری، بازار كار، مدت زمان كار روزانه، بازسازی انرژی، زندگی خانوادگی و غیره و غیره، دربرگیرندهی همهی انسانها، جوامع و انتخاب شیوهی زندگیشان است. امروزه كمونیست بودن به معنای كمونیست زیستن است».[42] و بدین ترتیب، شكلی از ماركسیسم كه اساساً تمركز عمدهی مبارزاتیاش بر محل تولید قرار داشت، درست به ضد خود بدل شد و ــ در قالب پساماركسیستی ــ بهطور عام به رابطهی قدرت و جنبشهای اجتماعی دقت میكند.
در واقع، نگری آشكارا قرائتِ خویش از ماركسیسم را به پساساختارگرایی پیوند میزند و «تئوری ارزش افزونه تضاد آشتیناپذیرِ طبقاتی را درون یك میكروفیزیكِ قدرت درهم شكست».[43] در اواسط دههی 1970 میشل فوكو در مجموعهای از مقالاتِ كلیدی، نقدی از ماركسیسم را پروراند كه متكی به این ایده بود كه سلطه شامل كثرتی از روابط قدرت است كه نمیتواند با دگرگونی اجتماعی فراگیر از میان برداشته شود (و همچون روسیهی استالینیستی صرفاً به استقرار یك دستگاهِ جدیدِ سلطه منجر میشود) بلكه فقط به صورتی غیرمتمركز و محلی به مقاومت خود ادامه میدهد.[44] در اینجا نگری نظریهی فوكو مبنی بر تجزیهی تمامیت اجتماعی به كثرتی از رویههای خرد را مطرح میكند و مدعی میشود كه این امر مطابق نظریهی ماركس ــ دستكم در گروندریسه ــ است.
این اشارات به فوكو نشان میدهد كه نگری تا چه اندازه برداشت ماتریالیستی را تا سطح یك تئوری قدرت و ذهنیت تنزل داده است. این تئوری به او اجازه داد تا با نگاهی بیتفاوت مسیر فاجعهباری را كه مبارزهی طبقاتی در ایتالیا در سالهای پایانی دههی 1970 طی كرد بنگرد. بدینسان در سال 1977 نوشت:
«توازن قوا اكنون معكوس شده است… طبقهی كارگر و خرابكاری آن اكنون قویترین نیرو و به ویژه تنها منبعِ عقلانیت و ارزش میباشد. از حالا به بعد دیگر حتی در تئوری نیز نمیتوان این تضادِ پدیدآمده از مبارزه را فراموش كرد: هر قدر شكل سلطه كاملتر شود از درون تهیتر میگردد. هر قدر طبقهی كارگر مقاومت كند، مقاومتش ارزشمندتر و با عقلانیتِ بیشتری خواهد بود… ما اینجاییم؛ ما شكستناپذیریم؛ ما در اكثریت هستیم».[45]
اگر انسان مایل باشد میتواند در این خوشبینی مبارزهجویانه پدیدهی اعجابآوری را كشف كند؛ اما اگر قرار باشد كه اندیشهی ماركسیسم راهنمای سیاسی و رهبری مسئولانه باشد، آنگاه باید به دقت كوشید كه نوساناتِ مبارزهی طبقاتی را درك كرد. در همان زمان تونی كلیف تحلیل خود را از تغییر توازن نیروهای طبقاتی را به نفع سرمایه در انگلستان بسط داده بود. [46] ارزیابی كلیف از وضعیت بسیار درست تر از ارزیابی نگری از كار در آمد. چشم بستنِ نگری بر واقعیتهای موجود، حتی از سوی جنبش مستقل ایتالیا نیز مورد انتقاد قرار گرفته است؛ از جمله توسط «سرجیو بولونیا»:
نبردهای كوچك (و بزرگی) وجود داشتهاند اما در جریان آنها پیكربندی سیاسی طبقه بهطرز چشمگیری در كارخانهها تغییر كرده كه یقیناً در جهتی نبوده كه نگری خاطرنشان كرده … در مجموع، هژمونی رفرمیستی بر كارخانهها مورد تاكید قرار گرفت، هژمونیای كه در تلاش برای جداكردن چپ از طبقه و اخراج آن از كارخانه با خشونت و بیرحمی عمل كرده است.[47]
بولونیا نگری را به اختراعِ یك «تصویر متفاوت اجتماعی» متهم میكند تا «براساس آن فراشد آزادی را به استثمار نسبت دهد» و به این طریق از فراشد واقعی شكستی كه طبقه كارگر ایتالیا تجربه میكرد اجتناب كند. این سودآوری نمایانگر كمبودی ژرفتر در بُعد تئوریك بود. نگری ستایشگر فیلسوفِ بزرگ عصر جدید، اسپینوزا، است. نگری در اواخر دههی 1970 كه برای نخستین بار به زندان افتاده بود، كتابی دربارهی اسپینوزا با عنوان The Savage Anomaly به رشتهی تحریر درآورد. اسپینوزا شدیدا منتقد تبییناتی بود كه رخدادها را نتیجهی خواست اراده میدانستند، خواه این ارادهی خدا باشد خواه ارادهی انسانها. اسپنوزا میگفت این شیوه همانا «پناه بردن به …. عبادتگاه جهل است.» [48] این انتقاد میتواند دقیقاً در مورد تفسیر جدیدِ نگری از نظریات ماركس مصداق یابد. تنزل دادن تاریخ تا سطح برخورد خواستههای طبقات رقیب ــ اتحادیههای سرمایهداران و سندیكاهای كارگران ــ هیچچیز را توضیح نمیدهد. ماهیت و رشد مبارزات، تنها در صورتی میتواند به تمامی قابلدرك است كه محتوای عینی آن از نو ساخته شود. بدینسان ماركس تفسیرش را از مبارزهی طبقاتی ــ چه درون پروسهی تولید و چه در سطح وسیعتر جامعه ــ در تئوری خود دربارهی وجه تولید سرمایهداری به مثابهی یك تمامیت میگنجاند. برخورد طبقات رقیب تنها در زمینهی گرایشهای گستردهتر وجه تولید قابلفهم است. نگری برای سرمایهداران هیچ انگیزهای جز تلاش برای حفظ سیادت نمیبیند. درست بر خلاف او، ماركس بورژوازی را طبقهای میبیند كه در درونِ خود تقسیم شده و در چنگالِ جنگهای رقابتی داخلی اسیر است. این عرصهای است كه ماركس در «گروندریسه» آن را عرصهی «سرمایههای بسیار» مینامد (هرچند نگری این فرازها را نادیده میگیرد). گرایش نزولی نرخ سود تنها محصولِ رقابت بین كار و سرمایه در روند بلاواسطهی تولید نیست، بلكه همچنین محصولِ رقابتی است كه سرمایهدار را وامیدارد تا در وسایل كاراندوز سرمایهگذاری كند.
نظریهی ارادهباورانهی نگری در مورد بحران، در بحبوحهی سالهای دههی 1970، هنگامی كه نخستین بحران عمدهی پس از جنگ بر بستر مبارزات روبه گسترش كارگری رخ مینمود،، بسیار جذاب بود. اما در همان زمان نیز یك تحلیل كافی از ساختار بحران ارائه نشد بلكه تنها موضوع كاهش نرخ سود به طور عام بدون توجه به سطح مبارزات در جامعه موردنظر مطرح شد. این امر آلمان غربی و ایتالیا را درست به اندازهی ایتالیا و انگلستان در بر میگرفت در حالی كه سطح مبارزهی طبقاتی در دو كشور اول به مراتب پایینتر از سطح آن در دو كشور دوم قرار داشت.[50] در هر صورت، نظریهی نگری نمیتواند بحرانِ فراگیرِ كنونی را توضیح دهد كه درست در زمانی رخ میدهد كه آمادگی مبارزاتی طبقهی كارگر هنوز نسبتاً پایین است.
علاوه بر آن، ماركس معتقد است مادام كه روابط تولید سرمایهداری پایبرجا است، سرمایهداران تفوق خویش را حفظ میكنند. همانگونه كه در سالهای پایانی دهههای 1970 و 1980 نشان دادند، آنان میتوانند كنترل خویش بر ابزار تولید را وسیلهای قرار دهند كه با آن از طریق بستن كارخانهها و اخراجهای جمعی، موجبات تضعیف طبقهی كارگر را فراهم كنند. به همین دلیل است كه شورش در محل تولید كافی نیست ــ كارگران نیازمند یك جنبش سیاسی عمومیتری هستند كه قدرت را در سطح كل جامعه تصاحب كرده و از سرمایه سلب مالكیت كند.
این بدان معنا نیست كه ما باید خود را مشمول اتهام «عینیگرایی» كه نگری دائماً به اطراف خویش میپراكند بدانیم. ماركسیسم خود را مقید به حفظ رابطهی دیالكتیكی میان «عینیت» و «ذهنیت» میداند بدون آنكه از ارزش یكی در مقابل دیگری بكاهد. نه از ارزش «سوژه» در برابر «ابژه» همچون نظریهی آلتوسری تاریخ «به مثابهی فراشد بدون سوژه» و نه از ارزش «ابژه» در مقابل «سوژه» همچون نظریهی ارادهباورانهی نگری در بازنویسی ماركس. ساختارهای اجتماعی ــ بهخصوص نیروهای مولده و رابطهی تولیدی ــ برای انسانِ نقشآفرین محدودیت ایجاد میكند؛ اما خود همین عوامل تواناییهایی را ایجاد میكند كه میتواند مورد استفادهی همین افراد قرار گیرد تا جهانِ خویش را از نو بسازند.[51]
از « قدرتِ سازنده» به «امپراتوری»
كتاب «ماركس پس از ماركس» بنبست اندیشههای نگری را نمایان میسازد چرا كه این كتاب از نظر تئوریك میكوشد بیانگر شعارهای آن جنبش سیاسی باشد كه در پایان سالهای دههی 1970 متحمل شكستی سنگین شد. نگری در نوشتههای دههی 1980 و 1990 كه اوج آنها كتاب امپراتوری است، كوشید تا نظریات مطرح شده در «ماركس پس از ماركس» را از نو تفسیر و ترویج كند. بسیاری از این نوشتهها به تاریخ تفكر مدرن سیاسی اختصاص یافتهاند كه البته ارزش خود را دارند. اما آنها ضمناً در خدمت بازسازی نظام فكری نگری نیز قرار میگیرند. این بررسی مختصر میتواند تنها به چند نكتهی مهم در این زمینه بپردازد.
نگری در «ماركس پس از ماركس» برای آنچه كه خود آن را «اصولِ سازنده» نام مینهد ارزش بسیار قائل است. منظور وی از «اصول سازنده» همانا توان مبارزاتی است كه بهطرز خلاقانهای ساختار كیفیتاً جدیدی است كه خود به ابژهی مبارزات جدیدی تبدیل میشود و به دگرگونیهای بعدی میانجامد.[52] نگری در نوشتههای بعدی خود این ایده را به طرز چشمگیری بسط داده است. او روند رشدِ نظریهی «قدرت سازنده» ــ یعنی توانایی جمعی نهفته در اشكال سازمانی مشخص برای ساخت و بازساخت ساختارهای اجتماعی ــ را از خاستگاههای آن در اومانیسم عصر نوزایی تا نخستین تفكرات مدرنِ سیاسی (بخصوص نظریات ماكیاولی و اسپینوزا) تا بیان روشنتر آن در عصر انقلابات كه اوج آن اندیشهی ماركس است دنبال میكند. در اینجا تنشی میان دو نوع «قدرت» جلوه میكند؛ potenza (قدرت) در مقابل potere (نیرو) (به فرانسه puissance درمقابل pouvoir ). یعنی قدرت خلاقانهی تودهها (كه نگری بیش از پیش آن را «انبوه بسیارگونه» Multitudo مینامد) در مقابل سلطهی سرمایه.[53]
نگری مفهومی بسیار انتزاعی از قدرت سازنده ارائه میكند. این «قدرت [puissance] خلاقانهی وجود است، به بیان دیگر قدرت انسانها، ارزشها، نهادها و نظمهای مشخص واقعی است. نیروی [pouvoir] سازنده جامعهای را پایه مینهد كه قلمرو سیاسی و اجتماعی را یكسان میكند و آن را در پیوندی هستیشناختی وحدت میبخشد. نگری معتقد است كه ماركس در كتاب سرمایه، «قدرتِ سازنده» را در سرمایه به این صورت میبیند كه با خشونت شكل جدیدی از جامعه را در دوران انباشت بدوی خلق كرده است اما در همان حال ماركس بر تواناییهای خلاقانهی همكاری میان „انبوه بسیارگونه“ Multitudo در شكل تعاونی تاكید دارد. نگری مینویسد:
«تعاونی بهراستی نبض تپنده و تولیدی „انبوه بسیارگونه“ است. تعاونی نوآوری و ثروت است؛ بدینسان پایهی مازاد زایندهای است كه تجلی انبوه بسیارگونه است. آمریت بر مبنای انتزاع، بیگانگی و استثمار تولیدی „انبوه بسیارگونه“ است كه استوار میشود.»[54]
كار تعاونی كه از سوی سرمایه تصاحل و استثمار میشود، طبیعتاً حاصل كار كارگران است. اما از آنجا كه نگری درونمایههای ماركسیستی را با واژگانی انتزاعی و فلسفیتری قالببندی میكند، از طنین آنها بهرهبرداری میكند (بهعنوان مثال این فكر كه گویا سرمایه انگلِ نیروی خلاقانهی دیگران است) و همزمان هر نوع تحلیل طبقاتی مستقیمی را كنار مینهد. در ضمن، همان گرایش به مطلقكردنِ ذهنیت تودهها كه در نوشتههای دههی 1970 نگری وجود داشت باز چهره مینماید: «هرچه كه نیروی سازنده در عمل انجام دهد، از ابتدا تا انتها، از نقطهی آغاز تا عصر بحرانها، بیانگرِ فشار “انبوه بسیارگونه” است كه میكوشد خود را به سوژهی مطلقِ این روند قدرت بدل كند».[55] نگری با طرحِ این سوال كه «چگونه میتوان سوژهی مناسب برای رویهی مطلقِ» نیروی سازنده را تشخیص داد؟» از ذهنیتگرایی موجود در نوشتههای پیشین خود بسیار فراتر میرود. وی بر این باور است كه پاسخ این پرسش در نوشتههای «فوكوی دوم»، به خصوص در كتاب وی به نام تاریخ جنسیت نهفته است. «انسان، آنگونه كه فوكو تشریح میكند چون تمامیت مقاومتهایی پدیدار میشود كه میتوانند به او توانایی آزادی مطلق را فراسوی غایتباوری بدهند كه بیان خود زندگی و بازتولید آن نیست. این زندگی است كه خود را در انسان آزاد میكند و بر همهی مرزها و محدودیتها چیره میشود.»[56]
بدینسان “انبوه بسیارگونه” هنگامی كه میكوشد تا به سوژهی مطلق تاریخ بدل شود، بیان خود زندگی است. به این ترتیب نگری میكوشد تا ذهنیتگرایی خویش را در شكلی از زندگیباوری قرار دهد، یعنی بر مبنای یك تئوری متافیزیكی كه جهان فیزیكی یا اجتماعی را در تمامیت خویش به عنوان نمادهای نیروی نهفته زندگی ببیند. در اینجا نگری چندان به فوكو متعهد نیست، زیرا فوكو هنگامی كه با مفاهیم ضمنی فلسفی تئوری قدرت خود مواجه میشود از آن طفره میرود اگر نگوییم دچار اغتشاش فكری میشود. به نظر میرسد كه نگری بیشتر وامدار چهرهی كلیدی دیگر پستساختارگرایی فرانسه، ژیل دولوز، است.[57] دولوز به ویژه در كتاب «هزار قله»، جلد دوم اثر عمدهی تئوریكش با همكاری فلیكس گواتاری به نام سرمایهداری و شیزوفرنی، «دلخواست» را بیان «زندگی» میداند كه هر چند پیوسته در مجموعهای از قدرت تاریخاً مشخص پیوسته محدود و لایه لایه میشود، به همان سان پیوسته آنها را غافلگیر كرده و برمیاندازد.
دولوز آشكارا دین خود را به فیلسوف زندگیباور فرانسه در اوایل قرن بیستم، هانری برگسون، نشان میدهد. فلسفهی او با این همه یك «زندگیباوری مادی» materialistischer Vitalist است زیرا «زندگی مناسب ماده» وجود دارد كه در آن ماده ذوب و جاری میشود. در واقع ماده همانند دلخواست ساختار یكسانی دارد كه پیوسته از مرزهای ساختار لایه به لایهی قدرت خارج میشود. بنابراین، دلوز با بادیهنشینها چون الگوی مقاومت در برابر قدرت برخورد میكند. گرایش دولت «قلمروبخشی»territorialisieren است ــ محدود كردن دلخواست در چارچوب مجموعهای از قدرت و مقید كردن آن به قلمرویی خاص. گرایش بادیهنشین «قلمروزدایی»deterritorialisieren است، عبور از مرزها و فرار از این لایهبندی. ویژگی اصلی بادیهنشین در واقع این است كه فضایی باز و سیال را اشغال كرده و تحت كنترل قرار میدهد. اما اقتصاد مدرن جهان سرمایهداری با همین گرایش به قلمروزدایی مشخص میشود: «جهان بار دیگر به فضایی باز و سیال تبدیل میشود (دریا، هوا، جو).[58]
فضای سیال و باز فضای امپراتوری است. هارت و نگری آشكارا دین خود را به هزار قله تصدیق میكنند.[59] به طور كلی نگری با تكیه بر زندگیباوری دولوز روایت خود را از ماركسیسم با بنیانی فلسفی كه پیش از این غایب بود ارائه میكند. طبعاً این بهای سنگینی دارد زیرا آنچه دولوز عرضه میكند شكل بسیار نظرباورانهی متافیزیك است. آثار بعدی دولوز بدینسان چیزی را آشكار میسازد كه دانیل بنسعید «رازوری عجیب بدون فرارفتن»seltsamen Mystismus ohneTranszendenz مینامد.[60] هیچكدام از آثار اخیر نگری بیش از امپراتوری مصداق این امر نیستند. این كتابی است كه به زیبایی نوشته شده و سرشار از قطعات تغزلی و بینشهای جالب. اما در عین حال اثری است عمیقاً پرعیب و نقص.
مقیاس و پیچیدگی امپراتوری به این معناست كه من فقط میتوانم به درونمایههای عمدهی آن بپردازم. سه درونمایهی عمده مطرح است. در وهلهی نخست، هاردت و نگری آنچه را كه گاهی دیدگاه «جهانیكنندگان مضاعف» نامیده میشود میپذیرند ــ جهانیشدن اقتصادی كه دولت ـ ملت را به ابزار صرف سرمایهی جهانی تبدیل میكند. بدینسان دربارهی شركتهای چندملیتی چنین مینویسند:
آنان مستقیماً قلمروها و جمعیتها را میسازند و شكل میدهند. آنان تمایل دارند دولت ـ ملتها را به ابزار صرف برای ثبت جریان كالاها، پول و مردمانی كنند كه به حركت واداشتهاند. شركتهای چندملیتی مستقیماً نیروی كار را در بازارهای گوناگون توزیع میكنند، منابع را تخصیص میدهند و از لحاظ سلسله مراتبی بخشهای گوناگون تولید جهانی را سازمان میدهند. دستگاه پیچیدهای كه سرمایهگذاریها را انتخاب میكند و مانورهای مالی و پولی میدهد جغرافیای جدید بازار جهانی یا به واقع ساختارسازی دوگانهی سیاسی1 جهان را تعیین میكند.[61]
زوال دولت ـ ملتها با این همه به معنای ناپدید شدن قدرت سیاسی نیست. در عوض شكل جدیدی از ظهور حاكمیت سیاسی است كه هارت و نگری آن را امپراتوری مینامند:
امپراتوری در تضاد با امپریالیسم هیچ مركز منطقهای قدرت را تثبیت نمیكند و به مرزها یا موانعی ثابت تكیه نمیكند. این دستگاهی بیتمركز و قلمروزدایی شدهی حكومت است كه رفته رفته كل قلمرو جهانی را در چارچوب قدرتهای باز و در حال گسترش خود میگنجاند. امپراتوری هویتهای آمیخته، سلسلهمراتبهای انعطافپذیر و مبادلات متكاثر را از طریق شبكههای تنظیمكننده اداره میكند. رنگهای ملی مجزای نقشهی امپریالیستی جهان در هم آمیخته اند و به رنگینكمانی از امپراتوری جهانی تبدیل شدهاند. [62]
زبانی كه هارت و نگری در اینجا مورد استفاده قرار میدهند ــ “آمیخته”، “كثرت”، “انعطافپذیری” و غیره ــ بسیار شبیه زبان پستمدرنیستهایی است كه برای آنها این واژگان به قصد رساندن این ایده استفاده میشود كه با قطببندی شدید استثمارگر و استثمارشونده ما به فراسوی سرمایهداری رفتهایم. استعارهی شبكه وسیعاً در تفسیرهای كم و بیش توجیهگرانه از سرمایهداری معاصر استفاده میشود كه در خدمت یادآوری نبود سلسله مراتب و تمركز قدرت است. [63] چرخشی كه هارت و نگری میدهند این است كه از این زبان به شیوهای انتقادآمیز استفاده میكنند و این بحث را مطرح میكنند كه این امر بیانگر مرحلهی جدیدی از سلطهی سرمایهداری است كه بیشتر از طریق درهمآمیختگی و چندفرهنگی كه غالبا به عنوان ویژگیهای جوامع لیبرال معاصر شمرده میشود عمل میكند: «پایان دیالكتیك مدرنیته منجر به پایان دیالكتیك استثمار نشد. امروزه تقریباً تمامی انسانها به درجات مختلف جذب شبكههای استثمار سرمایهداری شدهاند یا تابع آن هستند.» [64]
هارت و نگری با وامگرفتن اصطلاح «سیاست دوگانه» از فوكو به اشكالی از سلطه اشاره دارند كه از درون عمل میكنند و افراد را به سوژهها تبدیل میكند و انگیزههای مناسب را در در اختیارشان میگذارد: «قدرت اكنون از طریق ماشینهایی اعمال میشود كه مستقیماً مغزها (در نظامهای ارتباطی، شبكههای اطلاعاتی و غیره) و اندامها (در نظامهای رفاه، فعالیتهای تحت نظارت و غیره) را در جهت وضعیت بیگانگی خود كار از معنای زندگی و تمایل به خلاقیت سازمان میدهد.» [65] از این چشمانداز برنامهی تلویزیونی برادر بزرگ كانال چهار خطرناكتر از برادر بزرگ اورول است زیرا به ما میباوراند كه دخالت در اشكال كاملا كلیشهای و دستكاریشدهی رفتار فعالیتهای مطبوعی هستند كه ما با ارادهی آزاد خود انجام میدهیم.
اما مفاهیم و مدلهای قدیمیتری مورد نیاز هستند تا ماهیت سرمایهداری معاصر درك شود. استفاده فزاینده از نیرو برای كنار نهادن حاكمیت ملی به نام ارزشهای جهانشمول چون حقوق بشر نشانهی ظهور یا دقیقتر ظهور مجدد حاكمیت امپراتوری است. همانطور كه یونانیها و رومیهای باستان میدانستند، امپراتوری مرزی را نمیشناسد. این ویژگی هیچ دولتی حتی ایالات متحد نیست. در جنگ خلیج، آمریكا «نه به دلیل انگیزههای ملی بلكه به نام حقوق جهانی» دخالت كرد. ساختار قدرت فراملیتی سه جانبه مطابق با تصویری از امپراتوری روم به عنوان تركیب سلطنت، اشرافیت و دمكراسی است كه تاریخدان یونانی پولیبوس ارائه كرده است. در قله نهادهای «سلطنتی» مانند ایالات متحد، گروه جی هفت و نهادهای بینالمللی مانند ناتو، صندوق بینالمللی پول و بانك جهانی قرار دارند؛ سپس نخبگان «اشرافیت» مانند شركتهای فراملیتی و دولت ـ ملتها قرار دارند؛ و سرانجام ارگانهای «دمكراتیك» هستند كه مدعی نمایندگی مردم هستند مانند شورای امنیت سازمان ملل، سازمانهای غیردولتی و غیره و غیره.[66] ثانیاً هارت و نگری چگونه موقعیت این ساختار کاریکاتوروار را از لحاظ تاریخی تعیین میكنند؟ آنها «بر این امر پافشاری میكنند كه امپراتوری گامی است رو به پیش تا نوستالوژی برای ساختارهای قدرت پیش از آن كنار گذاشته شود و هر نوع استراتژی را كه شامل بازگشت به آن نظم و ترتیب قدیمی باشد رد میكنند: نظیر تلاش برای رواج مجدد دولت ـ ملتها برای محافظت در مقابل سرمایهی جهانی.» اگر چه آنها این موضع را با پافشاری ماركس بر ماهیت ترقیخواهی تاریخی خود سرمایهداری مقایسه میكنند، اما نكات دیگری هم در این امر دخیل است: «انبوه بسیارگونه خود باعث پدید آمدن امپراتوری شدند.» آنچه هارت و نگری (باز به تاسی از فوكو) «جامعهی منضبط» خلق شده از نیودیل مینامند كه در آن سرمایه و دولت جامعه را در كل تنظیم میكردند، در اواخر دههی 1960 «در نتیجهی تلاقی و انباشت حملات پرولتری و ضدسرمایهداری به نظام سرمایهداری بینالمللی دچار بحران شد.»[67]
این ادعا دربارهی خاستگاههای امپراتوری حاكی از روایت قویتری از تئوری ارادهباورانهی بحران است كه چنان كه دیدیم نگری در دههی 1970 از آن دفاع میكرد: «قدرت پرولتاریا محدودیتهایی بر سرمایه تحمیل میكند اما در ضمن شرایط و ماهیت دگرگونی را نیز دیكته میكند. پرولتاریا عملاً اشكال اجتماعی و تولیدی را خلق میكند كه بورژوازی را مجبور میكند در آینده آن را اقتباس كند.» در مورد امپراتوری، طبقهی كارگر آمریكا نقش پیشتاز را بازی كرد: «اكنون بر اساس تغییر الگوی سلطهی سرمایهداری بینالمللی، به نظر میرسد كه پرولتاریای ایالات متحد چون شخصیت ذهنی ظاهر شود كه به طور كامل تمایلات و نیازهای كارگران بینالمللی و چندملیتی را بیان كند.»[68]
این تز عام موضع پایدار و درازمدت کارگرگرایی را منعكس میسازد: 30 سال پیش از ظهور امپراتوری ، ترونتی استدلال كرده بود كه سرمایه به مدد ابتكارات طبقه كارگر دركی را از منافع خود تكامل میدهد و «كارگران اروپایی پیش از آنها به عنوان پیشرفتهترین مدل رفتار برای برخورد با نیازهای كنونی خود، راه پیروزی یا راه شكست رقیبان خود را كه كارگران آمریكایی در دههی 1930 اتخاذ كرده بودند، مییابند.»[69] اما سرمایهداری رفاه كینزی كه ترونتی در نتیجهی خلق قدرت پرولتاریا در عصر نیو دیل میبیند، بنا به نظر هارت و نگری، با شورش طبقهی كارگر در دهههای 1960 و 1970 نابود گردید و راه را برای امپراتوری گشود.
ثالثاً شرایط طبقهی كارگر در این مرحلهی جدید از تكامل سرمایهداری چیست؟ هارت و نگری این ایده را رد میكنند كه این مرحله بیانگر پایان استثمار و ستم است. «جامعهی كنترلشده» جایگزین جامعه منضبط شده است. به جای آنكه این جامعه در چارچوب نهادهای خاصی مانند مدارس و كارخانهها شكل پذیرد، افراد خود را در مقابل فشاری به گستردگی جامعه مییابند كه آنها را منضبط میكند. در همان حال، تكنولوژیهای جدید اطلاعاتی كار را «غیرمادی» كردهاند. بنابراین طبقهی كارگر در عباراتی بسیار مبهمی به تصویر كشیده میشود كه نگری در دههی 1970 بسط داده بود: «ما پرولتاریا را چون مقولهای بسیط در مییابیم كه شامل تمامی كسانی است كه كارشان مستقیم یا غیرمستقیم توسط شیوهی تولید و بازتولید سرمایهداری استثمار میشود و تابع آن است.»[70]
بدینسان، امپراتوری مقولههای تئوریك روایت نگری از ماركسیسم را حفظ كرده است، حتی اگر مضمون آنها تغییر كرده باشد. به عنوان نمونه، كارگر اجتماعی كه در دههی 1970 نگری آن را به عنوان نتیجهی چیزی میدانست كه اكنون «جامعهی منضبط» مینامد، به محصول «سرمایهداری اطلاعاتی» جدید تبدیل شده است: «امروزه، در مرحلهی مبارزهجویی كارگران كه منطبق با رژیمهای اطلاعاتی تولیدی پسافوردیستی است، شخصیت كارگر اجتماعی پدیدار میشود.»[71] اما هارت و نگری در كل ترجیح میدهند تا مفهوم اسپینوزایی “انبوه بسیارگونه” را هنگام تلاش برای تحلیل تضادهای امپراتوری به كار ببرند.
در اینجا كه سرمایهداری حقیقتاً جهانی است، با محدودیت برخورد میكند (همانطور كه رزا لوكزامبورگ پیشبینی میكرد). در امپراتوری، «قدرتهای كار با قدرتهای علم، ارتباطات و زبان در هم میآمیزند» و «زندگی آن چیزی است كه تمامی تولید را در هم میآمیزد و مسلط میگرداند.» فعالیت اجتماعی به معنای دقیق كلمه اكنون منبع مازاد اقتصادی است: «استثمار تصرف تعاونی و خنثی كردن معنای تولید زبانی است.» امپراتوری یك صورتبندی اجتماعی انگلی است، شكلی از فساد كه فاقد هرگونه واقعیت مثبت در مقایسه با «كارآیی بنیادی هستی» است كه در “انبوه بسیارگونه” بیان میشود.[72]
بار دیگر مشاهده میكنیم كه نگری مفاهیم ماركسیستی را با اصطلاحاتی گل و گشاد و استعارهوار بازتفسیر میكند كه امكان میدهد تا با متافیزیك دولوز در هم آمیخته شود. بدینسان، هاردت و نگری میكوشند تا خصوصیت منفی و انگلی امپراتوری را به شرح زیر نشان دهند: «كارآمدی عمل امپراتوری نه ناشی از نیروی خود بلكه نتیجهی واقعیت مقاومت “انبوه بسیارگونه” در مقابل قدرت امپراتوری است. شاید بتوان گفت كه به این معنا مقاومت عملاً مقدم بر قدرت است.» همانطور كه آنان تصدیق میكنند، این تز «اولویت مقاومت بر قدرت» مستقیماً از دولوز گرفته شده كه خود آن «پیامد كارآیی بنیادی» زندگی است.[73] امپراتوری به هماناندازه محصول فلسفهی كاربردی پساساختارگراست كه مقالهای است برآمده از یك تحلیل تاریخی مشخص.
مرزهای امپراتوری
طبیعتاً در مورد یك چنین كتابی كه چنین پیچیده و معنیدار است، گفتنیها بسیار است، اما من به سه مطلب كه به نظر خودم مهمترین نقاط ضعف آن هستند اشاره میكنم.[74] آنچه كه كتاب تحت عنوانِ سرمایهداری امروز مورد تحلیل قرار میدهد، هم بسیار گنگ و نامفهوم است و هم در موارد مشخصی، گمراه كننده. هارت و نگری به سنت آثار ماركسیستی دربارهی امپریالیسم متوسل میشوند و به نظریات روزا لوكزامبورگ كه معتقد بود سرمایهداری به یك «قلمرو بیرونی» غیرسرمایهداری جهتِ فروشِ تولیداتِ خویش كه كارگران قادر به خرید آنها نیستند[75] تكیه میكنند. اما بجز آنكه میگویند امپراتوری این «قلمرو بیرونی» را نابود كرده و تمامی جهان را به زیر سیطرهی سرمایه برده، چیز زیادی دربارهی گرایشهای بحرانی خاص این مرحله از سرمایهداری نمیگویند مگر آنكه گمان كنیم نكات عام فلسفی كه در بالا نقل شد شرحی است بر این گرایشات. بیشك نگری بحث گسترده میان اقتصاددانان ماركسیست را كه بهدنبال تفسیر روبرت برنر از تاریخ سرمایهداری پس از جنگ برپاشده به عنوان «عینیتگرایی»Objektivismus نادیده میگیرد اما امپراتوری خود نیز راهگشای كارآمدی برای علاقهمندان به كشف گسترهی سازوكارهای بحران سرمایهداری در اوضاع كنونی نیست.
علاوه بر این، كتاب در یك جنبهی كلیدی به راستی به بیراهه میرود. هارت و نگری قویاً منكر آن میشوند كه كشمكش میان كشورهای امپریالیستی هنوز ویژگی چشمگیر سرمایهداری معاصر است: «كشمكش و رقابتهای رایج میان قدرتهای مختلف امپریالیستی در جنبههای مهمی جای خود را به ایدهی قدرتی یگانه میدهد كه برای همه تعیین تكلیف میكند، آنان را به صورتی یگانه ساختاربندی میكند و تحت یك مفهوم مشترك از حق كه قاطعانه پسااستعماری و پساامپریالیستی است با آنان برخورد میكند.» به جای امپریالیسم و مراكز قدرت رقیب متمركزِ آن، ما با یك شبكهی نامتمركز قدرت سروكار داریم. فضای باز و سیال دلوز: «در این فضای باز و سیال امپراتوری قدرت جایی نیست ــ همه جا و هیچ جاست.[77]
در این فضای مهآلود متافیزیكی به گفتهی لودویگ ویتگناشتاین، حقیقت اندكی وجود دارد. هارت و نگری مایلند كه امپریالیسم را به منزلهی بالاترین تجلی قدرت حاكمیت معرفی كنند.[78] مشكل این قدرت حاكمیت مشروعیت اعمال قدرت از لحاظ اخلاقی و حقوقی است. بدینترتیب قدرت حاكمیت یك پدیدارِ ایدئولوژیك است، گرچه یقیناً مانند تمامی موارد ایدئولوژی اثرات واقعی دارد. بیشك، یك جابجایی ایدئولوژیك وجود داشته است؛ بدین ترتیب بر اساس ایدهی دخالت انسانگرایانه تصریح میشود كه نقض حقوق دولتهای دیگر نه به نام منافع ملی بلكه در دفاع از حقوق بشر و نیازهای انسانگرایانه اتباع آن جایز است. در سطحی گستردهتر، رشد آنچه كه «اشكال حكومت جهانی» نامیده میشود مانند گروه هفت، ناتو، اتحادیهی اروپا و سازمان تجارت جهانی ، به منزلهی گسترش دامنهی نفوذ قدرت حاكمیت است تا آن جا كه اقدامات دولت اغلب نه برپایهی رویههای قانون ملیشان بلكه در عوض بر مبنای مرجعیت این یا آن نهاد بینالمللی مشروعیت مییابد.[79]
با این همه، این تغییر ایدئولوژیك توزیع واقعی قدرت ژئوپولتیك را تعیین میكند. نهادهای بینالمللی موجود نه تنها ماهیت سلسلهمراتبی قدرت جهانی را كه تحت سلطهی قدرتهای اصلی سرمایهداری غربی هستند منعكس میسازند، بلكه همین نهادها با جدالهایی كه این قدرتها را تقسیمبندی میكند شكل میگیرند. این امر به خصوص در مورد جدالهای آمریكا علیه ژاپن و اتحادیهی اروپا (كه نهادی است ناهمگون) صادق است. ساختار در حال رشد جدال ژئوپولتیك، تنیده شده با این اشكال اولیهی اقتصادی و سیاسی رقابت، آمریكا را در مقابل چین و روسیه قرار میدهد. عدم درك ژرفای این تضادها میان مراكز رقیب قدرت سرمایهداری سبب میشود تا در فهم ماهیت جهانِ امروز بشدت به بیراهه رویم.[80]
همچنین كتاب امپراتوری به نحو خطرناكی به دیدگاه توجیهگرانه از این جهان نزدیك میشود. این در حقیقت دومین ضعف بزرگ آن است. مفهوم امپراتوری چون «فضایی باز و سیال»، شبكهای نامتمركز كه در آن «قدرت همه جا هست و هیچ جا نیست»، چندان از تئوری نظریهپردازانِ «راهِ سوم» امثال «آنتونی گیدنز» دور نیست كه بر مبنای آن «جهانیشدن سیاسی» را همراه با جهانیشدن اقتصادی میداند و بازار جهانی را تابع اشكال دمكراتیك «حكومت جهانی» میكند. هاردت و نگری این نظریه را مورد انتقاد قرار میدهند، اما برخی جملهبندیهای آنان میتوانند در خدمت یك مقصود سیاسی كاملاً متفاوت قرار گیرد. به عنوان مثال، مارك لئونارد، ایدئولوگ بیظرافت طرفدار بلر، مصاحبهای آكنده از شور و شوق با نگری را منتشر كرد (مجلهی New Statesman ، 28 مه 2001) كه در آن از او به دلیل این بحث تجلیل میكند كه جهانیشدن فرصتی است «برای سیاستهای آن جناح از چپ كه به جای جستجویی تقلیلگرایانه برای برابری میان گروهها دغدغهی آزادی و رشد سطح زندگی را دارد»، عبارتی كه به نظر میرسد بیشتر از جانب تونی بلر بیان شده تا از سوی تونی نگری.[81]
نمیتوان برای تحریف گفتههای نگری از سوی دیگران به او خرده گرفت اما میتوان او را به سبب آنچه كه شخصاً به لئونارد گفته ، مورد انتقاد قرار داد: «تغییر بزرگ این است كه دیگر هرگز بین كشورهای متمدن جنگی رخ نخواهد داد، اما این نه رهاورد كارخانهداران بلكه نتیجهی رهایی طبقات كارگر است كه دیگر پای به میدان جنگ نخواهد گذاشت».[82] مسلماً وقوع یك جنگ در اردوگاه سرمایهداری غرب بسیار بعید به نظر میرسد كه در این مختصر امكانِ تجزیه و تحلیل دلایل پیچیدهی آن وجود ندارد. اما بحران ناشی از پرواز هواپیماهای تجسسی كه آمریكا و چین را در سال 2001 در آبهای جنوبی چین رو در روی یكدیگر قرار داد، به بهترین وجهی بیانگر آمادگی بالای نظامی و تنشهای در حال رشد ژئوپولیتیك منطقهی شرق آسیا است كه به آسانی میتواند به یك رویارویی مسلحانه منجر شود. دو كارشناس مسائل امنیتی آمریكا اخیراً طی مقالهای كه در مجله روابط خارجی در ژوئن ـ اوت 2001 منتشر شد در مورد بحران روابط آمریكا و چین بر سر مسئلهی تایوان چنین نوشتند: «شاید در هیچ نقطهی دیگر كرهی خاك، وضعیت اینگونه پیچیده و دورنمای درگیر شدنِ آمریكا در یك جنگ عمده تا بدین حد واقعی نباشد».[83] و این در ادبیات نگری به معنای جنگ بین دو «كشور متمدن» خواهد بود (باید امیدوار بود كه نگری این اصطلاح را از روی شوخطبعی بكار برده باشد). در خارج از كشورهای پیشرفتهی سرمایهداری، نشانهای دال بر ناپدیدی جنگ به چشم نمیخورد. مثلاً جنگ فقط در جمهوری دمكراتیك كنگو از سال 1998 به بعد حدود دو و نیم میلیون كشته برجای نهاد.[84]
هارت و نگری بدون شك از این رنج و عذاب هراسانگیز واقفند. آنان اما بر این باورند كه هر پیشرفتی كه تاكنون حاصل شده، یك پیروزی برای «انبوه بسیارگونه» است. اما همین نظریه نیز تا حدودی لحنی توجیهگرایانه دارد كه به یك معنا مستقیماً با پیشینهی نگری همخوانی دارد. هیچكس نمیتواند منكر آن باشد كه سرمایهداری در دهههای 1970 و 1980 یك بازسازی عمده را پشت سر گذاشته و یكی از این ابعاد عمده یكپارچگی بیشتر سرمایه بوده است. اما آیا واقعاً صحیح است كه همهی این تحولات را آگاهانه به حساب «انبوه بسیارگونه» بگذاریم؟ چنین نگرشی ما را از بررسی ریشهای شكستهایی كه سبب سازماندهی سرمایه شد باز میدارد: فاجعهی فیات 1979 ـ 1980 ؛ اعتصاب بزرگ معدنچیان انگلستان در 1984ـ1985 و تمامی مبارزات دیگری كه در آنها سرمایه موفق شد تا تشكلهای موجود كارگری را متلاشی كند، فعالان را از میدان به در كند و سلطهی خود را دوباره در عرصههایی كه از دست داده بود بازیابد.
چنانكه هارت و نگری نیز مطرح كردهاند، به رسمیت شناختن چنین پیشینهای حاكی از آن نیست كه این موضوع را انكار كنیم كه «جهانی شدن تا آنجا كه منجر به قلمروزدایی ساختارهای پیشین استثمار و كنترل شده است، به راستی شرط آزادی انبوه بسیارگونه است.»[85] در حقیقت این الفبای سادهی ماركسیستی است: سرمایهداری در شكل كنونی خویش بستری را به وجود میآورد كه در آن مبارزه طبقه كارگر رشد میكند. اما این بدان معنا نیست كه ما باید فراموش كنیم كه روندهایی كه طی آن سرمایهداری خود را بازسازی کرد، در واقع شكستهای سختی را برای جنبش كارگری به همراه آورد. شاید حذف این شكستها از صفحهی تاریخ برای نگری راحت باشد زیرا به او اجازه میدهد تا از مواجهه با این امر كه تئوری و سیاستهای خود او در مقطع تعیینكنندهی سالهای پایانی دههی 1970 ناقص بود طفره رود؛ اما ماركسیسمِ واقعی چنین دیدگاه گزینشی را تاب نمیآورد.
بررسی تاریخِ مبارزات پیشین بیش از هرچیز بدان سبب مهم است كه میتواند به روشن كردن این امر یاری رساند كه در شرایط كنونی چه استراتژی را باید برگزینیم. اما سومین ضعفِ بزرگ امپراتوری این است كه به خواننده هیچ جهتگیری استراتژیك ارائه نمیكند. كتاب تنها به طرحِ سه خواستهی «برنامهی سیاسی برای انبوه بسیارگونه جهان» اكتفا میكند: «حقِ شهروندی جهانی»؛ «مزد اجتماعی و درآمد تضمینشده برای همگان» و «حقِ بازتصاحب».[86] میتوان بر سر شایستگی این خواستها به بحث پرداخت ـ خواستهای اول و سوم آنچنان كه فرموله شدهاند، بسیار گنگ و نامفهوم هستند در حالی كه دومین خواست بیانگر مواضع عمومی چپِ لیبرال است.
مهمترین مسئله این است كه جای هرگونه بحثی در این مقوله خالی است كه مثلاً چگونه باید جنبش را پیش برد تا این برنامه اجرا شود. خلاء استراتژیك در امپراتوری به فقدان جزئیات ختم نمیشود بلكه برعكس بیانگرِ عمیقترین پیشفرضهای نویسندگانش است. در یك فراز كه كمی عجیب و غریب به نظر میرسد، آنان استدلال میكنند كه «رادیكالترین و پرتوانترین مبارزاتِ آخرینسالهای قرن بیستم ــ مبارزات میدانِ صلح پكن؛ انتفاضهی اول؛ خیزش لسآنجلس؛ چیاپاس؛ اعتصابات سال 1995 در فرانسه و در كرهی جنوبی 1996ـ 1997 ــ در “شناخت دشمن مشترك” یا “زبان مشترك مبارزات” سهمی نداشتند».[87] به رغم اینكه ممكن است این بحث در مورد سایر مبارزات درست باشد، اما هم شورش زاپاتیستها و هم خیزش نوامبر و دسامبر در 1995 فرانسه از عناصر یك زبان سیاسی مشترك سود میبردند. در هر دو مورد، نئولیبرالیسم به مثابه دشمن اصلی آماج قرار گرفته بود. به همین سبب توانستند آن خودآگاهی ضدسرمایهداری را پدید آورند كه در سیاتل مشهود بود.
هارت و نگری (كه احتمالاً امپراتوری را پیش از حوادث سیاتل نوشتهاند) با اندیشهی زیر خود را راضی میكنند:
شاید عدمارتباط مبارزاتِ مختلف، فقدان تشكلهای مجرب و كانالهای ارتباطی، یك نقطهی قوت باشد تا نقطهی ضعف؛ نقطهی قوت است چرا كه هر جنبشی متكی به خود است و برای تحكیم موفقیت خود نه اتكایی به كمك از خارج دارد و نه احتیاجی به گسترش تا برون مرزها … ساختار امپراتوری و جهانی شدنِ روابط اقتصادی و فرهنگی این نتیجه را در خود دارد كه مركز ثقلِ واقعی امپراتوری در هر كجا میتواند مستقیماً مورد هجوم قرار گیرد. نمیتوان به دلمشغولیهای تاكتیكی مكتب انقلابی قدیمی اتكا نمود ــ تنها استراتژی قابلدسترس برای مبارزات استراتژی ایجاد یك نیروی متقابل است كه از درون امپراتوری سر برآورد».[88]
در جایی دیگر با تحریف گفتهای از لنین، نگری میگوید: «ضعیفترین حلقهی سرمایهداری همانا قویترین حلقهی آن است».[89] اگر واقعا چنین میبود، اگر سرمایهداری امروز حقیقتاً «قلمرویی سیال و باز» بود كه در آن قدرت یكدست تقسیم شده بود، آنگاه ایدهی طرحریزی استراتژی مبارزه كاربرد زیادی نداشت. اما چنین مینماید كه این نظریه كاملاً برخطا است. بخشهای متفاوت جهان اهمیتی متفاوت برای سرمایه دارند. مادام كه ثروتهای طبیعی آفریقا در جنوبِ صحرا با شیوههای منصفانه یا شنیع استخراج میشوند، میتوان بخشهای بزرگی از این قاره را به لطف و رحمت محبتآمیز چهار سوار كتاب مكاشفات سپرد.1 بخش بسیار كوچكی از زمین كه انبوه ثروت تولیدی سرمایهداری در آن متمركز شده ــ هنوز اساساً ایالات متحد، اروپای غربی، ژاپن و چند دنبالهی آسیایی و آمریكای لاتینی ــ در مجموع كاملاً متفاوت است. روندی كه تروتسكی آن را «انکشاف ناموزون و مرکب» نامیده بود هنوز در سرمایهداری امروزین نیز عمل میكند و قدرت و رفاه عظیم را در نقاطِ خاصی از نظام متمركز میكند. این انکشاف ناموزون مستلزم تحلیل و بحثی استراتژیك است تا نقاط آسیبپذیر دشمن و منابع اصلی قدرت خود را بشناسیم.
تفكر استراتژیك از این نظر نیز ضروری است تا بتوانیم به «تحولِ عظیمِ تاریخ»ِ لنین پاسخ دهیم؛ به عبارت دیگر آن بحرانهای ناگهانی كه اگر به فوریت شناخته شوند فرصتهای بیسابقهای را در اختیار جنبش انقلابی قرار میدهند. اما كل نگرش نگری به تاریخ به گونهی قابلتوجهی انتزاعی است ـ بدون توجه به شرایط مشخص، انباشت تضادها، تغییر موازنهی قدرت در اردوگاه دشمن كه در متون برجستهی سیاسی سنت ماركسیستی با مهارت شرح داده شده است، همواره “انبوه بسیارگونه” در مقابل سرمایه قرار میگیرند. آنچه در مكتب نگری از قلم افتاده همان چیزی است كه دانیل بن سعید آنرا «تعقل استراتژیك» مینامد:
«هنرِ تصمیمگیری، انتخابِ لحظهی مناسب، شناختنِ بدیلهای مناسب كه امیدها بدان بسته شده، اینها هنرِ تعیین استراتژی برمبنای امكانات میباشد. این نه رویا پرواندن دربارهی امكانی انتزاعی كه در آن هر چیزی كه ناممكن است میتواند امكانپذیر شود بلكه هنر استفادهی به موقع از موقعیتهای مشخص و ممكن میباشد؛ هر موقعیت ویژه است، لحظهی تصمیمگیری همیشه با توجه به هدفی كه باید به آن نائل شد به شناخت این موقعیت بستگی دارد».
اینگونه تحلیل استراتژیك را نباید جدا از تلاش برای تشخیص عوامل كارگزارِ در یك دگرگونی دانست. نگری و هاردت در این مورد كمتر میتوانند راهنمایی سودمندی ارائه دهند. شاید به این خاطر است كه یكی از مزایای مفهوم “انبوه بسیارگونه” از دیدگاه آنان این است كه استثمارشوندگان و اقشارِ تحت فشار را به مثابهی تودههای بیشكل و بینام و نشان و بدون هیچگونه هویت اجتماعی ارزیابی میكند. بدین سبب آنان مهاجرین و پناهندگان را با آغوش باز میپذیرند و «گریختگان و پناهجویان» را نیروهایی دمكرات ارزیابی میكنند. «یك روحِ سرگردان در جهان میگردد؛ روح مهاجر». “انبوه بسیارگونه” با سرازیر شدن از مرزهای ملی و بر هم زدن تمام هویتهای ثابت، «شهری جهانی» در تقابل با شهر فاسد امپراتوری ایجاد میكند.[91]
مهاجرت بیتردید یك واقعیت سیاسی و اجتماعی است كه امروزه از اهمیت ویژهای برخودار است. بزرگنمایی آن از سوی پروفسورهای رادیكالنمایی چون گایاتری اسپیواك و هومی بهابها (كه فاكتهایی از هردوی آنان به تایید در امپراتوری نقل شده است) با همراهی آكادمیسینهای چپ لیبرال كه طی دهسال گذشته چندفرهنگی، چندآوایی و مهاجرت را تقدیس كردهاند پدیدهی تازهای نیست. این تنها نقطهی ضعف امپراتوری نیست كه به ارتدكسی پستمدرنیستی درست در مقطعی كه آثار زوال پیری بر چهرهاش هویدا شده، روحی تازه میدمد.
فراتر از این كمبود عمومی كه به طور جدی به مسئلهی استراتژی نمیپردازد، این دغدغه نیز وجود دارد كه نگری دوباره به برخی از اشتباهات گذشتهی خویش درغلطد. او مینویسد:
«انتساب تغییر الگوی قدرت سرمایهداری به جنبشهای طبقهی كارگر و پرولتاریا بدان معنا است كه معتقدیم بشریت به آزادی خویش از قید شیوهی تولید سرمایهداری نزدیك میشود. انسان باید از كسانی كه به جهت پایانِ قراردادهای صنفی میان سوسیالیسم ملی و سندیكالیسم اشك تمساح میریزند و نیز همچنین از كسانی كه بر گذشتههای طلایی حسرت میخورند و نوستالوژی اصلاحات اجتماعی را دارند كه آكنده از حس انتقام استثمارشوندگان و حسادتی است كه اغلب بیصدا در شعلههای یك آرزوی خام میسوزند، فاصله بگیرد».[93]
در پاسخ یك سئوال انتقادی در مورد این قسمت، نگری اتحادیهها را «كولاك» نامید ــ دهقانان مرفهی كه استالین در پایانِ دههی 1920 با برنامهی اشتراكسازی اجباری كشاورزی اقدام به امحاء آنان نمودـ و موضوع را به همان نوستالوژی مورد علاقهی خود در سال 1977 كشانید كه جوانانِ بیكار به مقابله با كارگرانِ شاغل برخاستند.[94] به نظر میرسد كه دشمنی با كارگران متشكل طی بیست سال اخیر در اندیشهی نگری پای بر جا مانده باشد.
نگری در 1981 نوشت: «حافظهی پرولتری چیزی نیست مگر خاطرهی بیگانگیهای كهن … گذار به كمونیسم به معنای فقدانِ حافظه است.»[95] میتوان دریافت كه چرا وی بهرغم استعداد انكارناپذیرش بهعنوان مورخ اندیشههای سیاسی اقدام به نوشتن چنین مطلبی میكند؛ هركس كه گذشتهی او را با دیدی انتقادی بنگرد درخواهد یافت كه چگونه وی و اتونومیسم در كل، چپ ایتالیا را در دههی 1970 به بیراهه كشاندند. تن ندادن به مواجهه با این گذشته به خصوصیات اخلاقی و شخصی وی مربوط نمیشود، بلكه نشانهی محدودیتهای ذاتی روایت نگری از ماركسیسم است.
اتونومیسم چنان كه در آغاز این نوشته سعی در تبیین آن نمودم، یك نیروی سیاسی زنده است. خوشبختانه در حال حاضر نسخههای تازهای از بریگادهای سرخِ وجود ندارد. اما شیوهی تفكرِ «عمل سرمشقگونه به نمایندگی از تودهها» همچنان از جاذبهای نیرومند برخوردار است همچون خشونتهای خیابانی «بلوكِ سیاه» و یا تاكتیكهای صلحآمیزترِ «توتهبیانچه». این اقدامات جایگزینِ بسیج تودهها شده است. در تحلیلهایی مشابه تحلیل هاردت و نگری، طبقهی كارگر ــ كه در دگرگونیهای چند سال گذشته تغییرشكل یافته ولی هنوز نیرویی است واقعی ــ یا در یك مولتی تود یا”انبوه بسیارگونه” بیشكل حل میشود یا مهر اشرافیت كارگری صاحب امتیاز بر پیشانیش میخورد. فعالانِ جنبش نیز به نام گروه نخست پای به میدان میگذارند و میكوشند تا گروه دوم را دور زده یا در مقابلشان جبهه بگیرند.
جنوآ به گونهای كاملاً آشكار محدودیتهای سیاستهای اتونومیستی را برملا نمود. روز جمعه 20 ژوئیهی 2001 اقدام مستقیم توتهبیانچه مورد حملهی نیروهای متمركز پلیس قرار گرفت و اعضای آن از رسیدن به منطقهی سرخ (منطقه بشدت محافظتشدهی بخش قدیمی شهر كه نشست كشورهای گروه هشت در آنجا برگزار میشد) باز ماندند. رهبر آنها، لوچا كاسارینی ماجرا را چنین توصیف كرد:
ما در كمال خونسردی مورد حمله قرار گرفتیم در حالی كه تظاهراتمان كاملاً مسالمتآمیز بود. ابتدا با گاز اشكآور و سپس با ماشینهای زرهی به ما حمله كردند و تمام راههای فرار را بستند. بعد از ظهر جمعه، جنجالی برپا شد و مردم بیم جان خود را داشتند… هنگامی كه حملات با تانك آغاز شد و صفیر نخستین گلولهها را شنیدیم، با سنگر گرفتن پشت سطلهای زباله و پرتاب سنگ واكنش نشان دادیم.
تمام تمرینات و تجهیزات توتهبیانچه نتوانست با قدرت مسلح دولت ایتالیا مقابله كند. هزاران تظاهراتكننده از جمله وابستگان گروههای چپ انقلابی كه به صفوف توتهبیانچه پیوسته بودند، مشاهده كردند كه در این نبرد هیچ نقشی جز نقشِ تماشاچیانِ منفعل را ندارند. پیش از جنوآ توتهبیانچه اعلام كرده بود كه چپِ سنتی از قافله عقب مانده است:
«سرانجام زاپاتیستها قرن بیستم را پشتِسر میگذارند. این شكستی جبرانناپذیر و برگشتناپذیر برای پندارهای چپ اروپایی است. این پدیده تمام تضادهای كلاسیك سنت سیاسی قرن بیستم را پشت سر میگذارد: رفرمیسم در مقابل انقلاب، پیشگام در مقابل جنبش، روشنفكران در مقابل كارگران، كسب قدرت در مقابل فرار، خشونت در مقابل عدم خشونت».[97]
اما پس از جنوآ كاسارینی شكستخورده در مورد امكان احیای تروریسمی از نوع تروریسم دههی 1970 هشدار داد: «من حقیقتاً از آن وحشت دارم. افراد و گروههای كوچكی هستند كه امكان دارد بخواهند به پیشاهنگهای مسلح تبدیل شوند … این دامچالهای است كه ما طی ماههای آتی در پیش رو خواهیم داشت اگر همین اكنون مسیر خود را تغییر ندهیم».[98] كاسارینی تایید میكند كه تجربهی توتهبیانچه «برای مواجهه با منطق كنونی امپراتوری كه ما پیش روی خود داریم كافی نیست» و طرفدار تبدیل «نافرمانی مدنی» به «نافرمانی اجتماعی» است.[99] اگر این به معنی شركت در جنبش كارگری باشد میتواند گامی به پیش ارزیابی شود. جنوآ به وضوح حقانیت ماركسیسمِ كلاسیك را آشكار ساخت؛ همان چیزی كه توتهبیانچه متكبرانه بدان گردن نمینهاد: تنها بسیج تودهای طبقهی كارگر متشكل میتواند با قدرتِ متمركز دولت سرمایهداری مقابله كند. اتونومیستها با رمانتیك جلوهدادنِ برخوردهای خویش با این دولت از وظیفهی حقیقی سیاستهای انقلابی شانه خالی میكنند: جذب سیاسی اكثریت طبقهی كارگر.
تونی نگری هنوز تئوریسین اصلی اتونومیسم است. ما با او به عنوان قربانی دولت ایتالیا احساس همبستگی داریم. شاید همچنین به پیگیری او به عنوان یك روشنفكر انقلابی طی چهار دهه احترام بگذاریم. اما واقعیت این است كه تاثیر ایدههای او مانعی در راه رشد جنبش موفقیتآمیز علیه سرمایهداری جهانی است كه او میكوشد ساختارهایش را در امپراتوری ترسیم كند.
یادداشتها
این مقاله اساساً متن یك سخنرانی در Marxism 2001 event در ژوئیه بوده است.
از كریس بامبری، سباستیان بادگن و كریس هارمن برای كمك به تهیهی مطالب این مقاله ممنون هستم.
به عنوان نمونه، نوامی كلاین، Reclaiming the Commons در نیولفتریویو، 2:9 (مه ـ ژوئن 2001)، ص. 86
م. هاردت و آ. نگری، امپراتوری (كمبریج ماساچوست، 2000)، ص. 413
ایی. اكین، What is The Next Big Idea? Buzz Is Growing for Empire ، نیویورك تایمز، 7 ژوئن 2001؛ م. الیوت The Wrong Side Of The Barricades ، تایم، 23 ژوئیه 2001.
ایی. ولیامی Empire Hits Back ، آبزرور، 15 ژوئیه 2001.
ن. كلاین، Squatters In White Overalls ، گاردین، 8 ژوئن 2001
مصاحبه در Il Manifesto ، 3 اوت 2001. همچنین رجوع كنید به From The Multitudes Of Europe, Rising Up Aginst the Empire And Marching On Genoa (19-20 July 2001) ، 29 مه 2001، HYPERLINK “http://www.qwerg.com/tutebianche/it” www.qwerg.com/tutebianche/it
شرحی عالی از این دوره در مقالهی پی. گینزبورگ با عنوان A History of Contemporary Italy: Society and Politics 1943-1988 (انتشارات هارموندزورث، 1990) وجود دارد. برای تاریخ عمومی این خیزش به سی. هارمن با عنوان The Fire Last Time (لندن، 1988) رجوع كنید.
برای تحلیل تند و نیز از نواقص چپ ایتالیا در این دوره رجوع كنید به تی. آبسه، Judjing the PCI، نیولفت ریویو، 1:153 (سپتامبر ـ اكتبر 1985).
همان جا، ص. 25
پی. گینزبورگ، صص. 320ـ332
رجوع كنید به سی. هارمن، The Crisis of the European Revolutionary Left ، سوسیالیسم بین المللی 4 (بهار 1979)
پی. گینزبورگ، ص 382
مجموعهای از اسناد معاصر كه اساساً با جنبش همدلی دارد در یادداشتهای سرخ، ایتالیا 1977 ـ 1978: Living with an Earthquake (لندن 1978) یافت میشود.
تی. آبسه، همان منبع، ص. 30
بررسی سودمندی از آثار او در این دوره در اس. رایت، تحلیل طبقاتی نگری: تئوری اتونومیستی ایتالیا در دههی 1970، مجلهی بازسازی 8 (1996) انتشار یافته است. نگری پیش از این عضو اصلی Potere Operio بود كه در راستای خطوط لنینیستی سازمان یافته بود. اكثر اعضای آن به جنبش نوظهور اتونومیستی پیوستند.
به عنوان نمونه رجوع كنید به ام. ترونتی، كارگران و سرمایه در كنفرانس اقتصاددانان سوسیالیست، فراشد كار و استراتژیهای طبقاتی (لندن 1976) نقل قول در اس. رایت، همان منبع.
تی. آبسه، همان منبع، ص. 30
نقل قول در جی. فولر، The New workerism , the politics of the Italian Autonomists، سوسیالیسم بین المللی 8 (بهار 1980)، بازچاپ در این مجله.
برای شرحی روشن از تفاوت میان استثمار و سركوب كه مثلا بیكاران با آن روبرو هستند به ای. او. رایت، تحلیل طبقاتی فقر در مجلهی Interrogating Inequality (لندن، 1994) رجوع كنید.
ای. نگری، Marx Beyond Marx (ساوت هادلی، ماساچوست، 1984)، ص. 173 ت. آبسه، ص. 35
نگری در سال 1997 به ایتالیا بازگشت تا حكم خود را بگذراند كه تحت شرایط نسبتاً راحتی است. او اكنون اجازه دارد در آپارتمان خود در روم زندگی كند اما از 7 بعدازظهر تا 7 صبح اجازه رفت و آمد ندارد.
جی. فلمینگ، «مقدمهی ویراستار» در آ. نگری، همان منبع ص. 7.
آ. نگری، همان منبع، صص. 19، 56، 94.
عجیب آنكه با توجه به تفاوتهای دیگر میان تامپسون و آلتوسر ، این دیدگاه مشترك هر دوی آنها بود: رجوع كنید به ل. آلتوسر، پیشگفتار بر جی. دومنیل، Le concept de loi économique dans le Capital (پاریس، 1978) و The Poverty of Theory and Other Essays (لندن، 1978)، صص. 251 ـ 255.
رجوع كنید به و. اس. ویگودسكی، The Story of a Great Discovery (تانبریج ولز، 1974)، ر. روسدولسكی، The Making of Marx’s Capital (لندن، 1977)، و جی. بیدت، Que Faire du Capital? (پاریس، 1985).
آ. نگری، همان منبع، ص. 17.
همان منبع، صص. 91، 101
برای بررسی پیچیدهتر تئوری مزدـ فشار، به پی. آرمسترانگ و دیگران، Capitalism Since World War Two (لندن، 1984) رجوع كنید.
آ. نگری، همان منبع، ص. 131
ك. ماركس، سرمایه، جلد اول (هارموندزورث، 1976)، ص. 770
آ. نگری، همان منبع، ص. 69
ك. ماركس و ف. انگلس، مجموعه آثار، جلد 24 (لندن، 1989)، ص. 81.
آ. نگری، همان منبع، صص. 100 ـ101
همان منبع، صص. 138، 140
همان منبع، صص. 27، 25
همان منبع، ص. 188
همان منبع، ص. 16
همان منبع، ص. 172
همان منبع، ص. 16
همان منبع، ص. 14
رجوع كنید به م. فوكو، Discipline and Punish (لندن، 1977) و م. فوكو ، Power/Knowledge (برایتون، 1980)
نقل قول در س. رایت، همان منبع
ت. كلیف، «توازن نیروهای طبقاتی در سالهای اخیر»، سوسیالیسم انترناسیونال 6 (پاییز 1979).
نقل قول در س. رایت، همان منبع
اسپنوزا، Ethics in Works of Spinoza ، جلد 2 (نیویورك، 1955)، ضمیمه 1، ص. 78
این بحث در آ. كالینكوس Is There a Future For Marxism (لندن، 1982) بسط یافته است. این مقاله در پاسخ به «بحران ماركسیسم» نوشته شد كه نوشتههای نگری در دههی 1970 نشانهای از آن بود.
برای نقد آنچه رابرت برنر تئوریهای جانبدار عرضه در بحران مینامد رجوع كنید به سی. هارمن، Explaining the Crisis (لندن، 1984)، صص. 123 ـ 126 و ر. برنر ، Uneven Development and the Long Downturn ، نیولفت ریویو، 1:229 (مه، ژوئن 1998).
رجوع كنید به آ. كالینكوس، Making History (كمبریج، 1987).
آ. نگری، همان منبع، صص. 56 ـ 57
به م. هاردت، «پیشگفتار مترجم»، در آ. نگری، The Savage Anomaly (میناپولیس، 1991) رجوع كنید. نگری ایدهی تودهی عوام را از نوشتههای سیاسی اسپینوزا گرفته است. این ایده در آن بیش از آنچه نگری مایل است تصدیق كند نقش بسیار دوگانهتری بازی میكند. به ایی. بالیبار، اسپنوزا و سیاست رجوع كنید (لندن، 1998).
آ. نگری، Le Pouvoir constituant (پاریس، 1997)، صص. 429 و 435
همان منبع، ص. 401
همان منبع، صص. 37 و 40. نگری با توسل به تئوری History of Sexuality تفاوتهای بسیار چشمگیر میان جلد اول آن كه در 1976 انتشار یافت و جلدهای دوم و سوم كه كمی قبل از مرگ نویسنده در 1984 انتشار یافتند، نادیده گرفت. فوكو اثر دولوز (پاریس، 1986) كه نگری در تایید تفسیر خویش از فوكو نقل میكند، در واقع بازنویسی اندیشهی فوكو بر مبنای هستیشناسی ویژهی دولوز از زندگی و دلخواست است. برای بررسی یك بحث انتقادی از برخورد دولوز و فوكو دربارهی موضوع مقاومت، به آ. كالینكوس برضد پستمدرنیسم (كمبریج، 1989) صص. 80 ـ 87 رجوع كنید.
جی. دولوز و ف. گواتاری، Mille plateaux (پاریس، 1980)، صص. 512 ، 510 ، 583. دولوز و گواتاری تئوری بسیار پیچیدهای را دربارهی ابعاد اجتماعی و روانی قلمروگشایی و قلمروزدایی در نخستین جلد كتاب خود با عنوان Capitalisme et schizophernie: L’ Anti-Œdipe (پاریس، 1972) بسط دادهاند. دولوز همچنین مولف بررسی مهمی دربارهی اسپینوزا با عنوان Spinoza et le probléme de l’expression (پاریس، 1968) است كه بشدت در برخورد خود نگری به همین فیلسوف در كتاب The Savage Anomaly تاثیرگذار است. اسپینوزا برای ماركسیستهای ضدهگلی همچون مرجع بدیلی در مقابل هگل قرار میگیرد. این گرایش كه پیش از این در آلتوسر آشكار بود، توسط شاگردش پییر ماشری در Hegel ou Spinoza? (پاریس، 1979) به نهایت خود رسانده شد. نگری گرچه به هیچ وجه یك آلتوسری نیست، به نحو پیگیرانهای مخالف هگل و دیالكتیك است، نگرشی كه در آن با دولوز و فوكو شریك است.
ام. هاردت و آ. نگری، همان منبع ، صص. 423، زیرنویس 23.
د. بن سعید، Résistances (پاریس، 2001)، ص. 212
ام. هاردت و آ. نگری ، همان منبع، صص. 31ـ32 درباره جهانیكنندگان مضاعف به د. هلد و دیگران در دگرگونیهای جهانی (كمبریج، 1999) فصل اول رجوع كنید.
ام. هاردت و آ. نگری، همان منبع صص. 12ـ13 رجوع كنید.
برای بررسی روایتی نسبتاً پیچیدهتر به م. كاستلز، ظهور جامعه شبكهای ، چاپ دوم (آكسفورد 2000) رجوع كنید. نقش دولوز در استعارهی شبكههای نامتمركز در ال. بولتانسكی و ایی. شاپیلو، Le Nouvel espirt du Capitalisme (پاریس، 1999)، به عنوان مثال صص. 220ـ221 مورد تاكید قرار گرفته است.
ام. هاردت و آ. نگری، همان منبع، ص. 143
همان منبع، ص. 23. مفهوم نگری از سیاست دوگانه مورد استفاده Ya Basta! قرار گرفته تا به عنوان مثال استفادهی خود را از پوشش زرهی توجیه كنند: «سیاست دوگانه شكلی از سیاست است كه از درون الگوی پساانضباطی كنترل، امكان عمل كردن جمعی را بازسازی میكند. خطر در این نهفته است كه در مورد عصر خود اشتباه كنیم و به تنها عمل جمعی بازگردیم كه اعتقاد داریم آن را میشناسیم: مبارزه رو در رو ، مقابله به گونهای كه آشكارا بخشی از شكل قدیمی برخورد در ارتباط با انضباط است. پوشش تن رفقا در عوض حاكی از گذار به دستور زبان سیاسی دیگری است.» جی. رول، نقل در «تغییر جهان (یك پل در زمان)؟ Ya Basta! پس از پراگ» HYPERLINK “http://www.geocities.com/swervedc/ybasta.html” www.geocities.com/swervedc/ybasta.html ام. هاردت و آ. نگری، همان منبع، ص. 180، فصل 3.5.
همان منبع، صص. 43، 259. همچنین به جامعه منضبط، همان منبع، فصل 3.2 رجوع كنید.
همان منبع، صص. 268ـ269.
ام. ترونتی، همان منبع، ص. 104
ام. هاردت و آ. نگری، همان منبع ، ص. 52
همان منبع ص. 409
همان منبع، صص. 364، 365، 385، 387. همچنی رجوع كنید به همان جا فصل 4-1 و 4-2 .
همان منبع، صص. 360، 469، زیرنویس 13. مقایسه كنید جی دولوز، همان منبع، صص. 95 و 98
نقدی سودمند صرفنظر از دیدگاه بشدت ارتدوكس تروتسكیستی آن وجود دارد. به اثر جی. شینگو و جی. دونگو با عنوان «امپراتوری یا امپریالیسم» در مجلهی استراتژی انترناسیونال رجوع كنید.
ام. هاردت و آ. نگری، همان منبع ، فصل 3ـ1.
به سمپوزیوم دربارهی برنر در ماتریالیسم تاریخی 4 و 5 (1999) رجوع كنید.
ام. هاردت و آ. نگری، همان منبع ، صص. 9و 190
به عنوان مثال «تغییر كیفی رادیكال را بیشتر باید بر اساس حاكمیت تشخیص داد.» ام. هاردت و آ. نگری، «دمكراسی ممكن در عصر جهانیشدن» متنی كه قرار است به زبان فرانسه در Contretemps انتشار یابد (از دانیل بنسعید برای تهیه یك نسخه از آن ممنون هستم).
رجوع كنید به ام. هاردت و آ. نگری، همان منبع، فصل 1-1 . نافذترین برخورد مدرن با موضوع حاكمیت توسط تئوریسین دست راستی آلمان دوران وایمار، كارل اشمیت، بوده است. به ویژه به الهیات سیاسی (كمبریج ماساچوست، 1985) رجوع كنید. Le Pouvoir constituant نگری تا حدی تئوری حاكمیت او در مقابل تئوری اشمیت است.
به آ. كالینكوس و دیگران «ماركسیسم و امپریالیسم جدید» (لندن، 1984)؛ جی. آشكار، «سهگانهی استراتژیك: آمریكا، چین و روسیه» در ت. علی (ویراستار)، «اربابان جهان؟ (لندن، 2000)؛ و آ. كالینكوس، «برضد راه سوم» (كمبریج، 2001)، فصل 3 رجوع كنید.
ام. لئونارد، «چپ باید عاشق جهانیشدن باشد»، نیواستیسمن، 28 مه 2001، ص. 36
همان منبع، ص. 37
ك. ام. كامپبل و دی. جی. میچل، Crisis in the Taiwan Strait? ، فارین افرز، ژوئیه ـ اوت 2001، ص. 15.
گاردین، 31 ژوئن 2001
ام. هاردت و آ. نگری، همان منبع ، ص. 52
همان منبع، صص. 400 ـ 406
همان منبع، صص. صص. 54، 56، 57
همان منبع، صص. 58-59
عنوان مقاله (in absentia ) تحویل داده شده در كنفرانس «به سوی سیاست حقیقت: تجدید حیات لنین»، Kulturwissenschaftliches Institut Nrw, Essen ، 3 فوریه 2001
د. بن سعید، Les Irreductibles (پاریس، 2001)، ص. 20
ام. هاردت و آ. نگری، همان منبع، صص 212، 213، 396. اشاره به دو شهر سنت آگوستین، آسمانی و زمینی، است. این یكی از چند فرازی است كه هاردت و نگری میان “انبوه بسیارگونه” معاصر و روایتهای آغازین یا مساواتطلبانهی مسیحیت آن مقایسه به عمل میآورند. امپراتوری سنت فرانسیس آسیزی را مدل «زندگی آتی مبارز كمونیستی» میداند. همان منبع، ص. 413
همان منبع، صص. 422 زیرنویس 17، 143-145.
آ. نگری، L”Empire”, Stade supreme de l’impérialism ، لوموند دیپلوماتیك، ژانویه 2001، ص. 3
اظهارنظرهایی در جریان یك بحث تلفنی در كنفرانس لنین كه در یادداشت 89 به آن اشاره شد
نقل قول در اس. رایت، همان منبع
مصاحبه در La Repubblica ، 3 اوت 2001
Why are White Overalls Slandered by People who Call Themselves Anarchists، 8 ژوئیهی 2001، HYPERLINK “http://www.italy.indymedia.org/” http://www.italy.indymedia.org/
مصاحبه با La Repubblica ، 3 اوت 2001
مصاحبه با Il Manifesto ، 3 اوت 2001
1. Genua
2. Naomi Klein
3. Empire
4. Antonio Negri
5. Michael Hardt
Subtitution
Schwarzen Block
Ya Basta
4. Tute Bianche
1. Kapitallogik – Schule
2. Abse
1. Biopolitik
1. منظور طاعون، مرگ، گرسنگي و جنگ است. م