آنتی فتوره چی یا رادیکالیسم آقای فتوره چی علیه رادیکالیسم.
متن در ادامه این پیشگفتار، به هیچ وجه ثمره یک انگیزه شخصی نیست، بلکه برعکس.
از زمانی که آقای فتوره چی بعنوان آواتاری رادیکال علیه بهاره و شهرزاد به مثابه اصلی ترین بنیان تضاد حاکم صلای هَل مِنْ مبارز زد، میدانستم که روزی صابون بنده میبایست به تن ایشان بخورد. بخصوص اینکه بسیاری از نیروهای همبسته و همدرد با فرودستان، بخصوص سوسیالسیتهای مملو از خشم و پتانسیل علیه وضیعت موجود ، در این بازار مکاره ی نبوده سیاست ورز و سیاست ورزی ( تغییر بده و نه تفسیر بکن) رادیکالیسم در فرم را که پوشاننده محتوای آنتی رادیکال نزد ایشان است را که چیزی جز وحی های فارسی نویسی شده فرانکفورتری ها از سوی مصلحی اجتماعی در فیسبوک نیست، را جدی میگیرند و این تازه سن سیمون (که البته سن سیمون مبارزی راستین بود فقط سوسیالیسمش ایده آلیستی بود) را به مثابه منجی فرودستان از بند بوبوها ، که هر آینه آنهم فارسی نویسی بوهیسم و تزهای مائویستهای به غلط کردن افتاده نیویورکی علیه هیپیسمی که به آن مبتلا بودند نیست ، می پندارند.
در این میان هم بسیاری از تازه مؤمنان به رهایی هشتگی و توفان تویتری و آتشفشان در اینستا که گرامی هم است!! نیز هستند که با حلوا حلوا کردن استاتوس های ایشان خواسته یا ناخواسته خاک در چشم سرکوب شدگان میپاشاندند که چی : راه رهایی همانا پیدا کردن شورت قاتل بروسلی است که پای شهرزاد است!!
و آقای فتوره چی و فرقه اش تمام فوت و فنهای حقانیت به واسطه فالوئر بیشتر را بکار میبرند تا بیچاره خلق را با اتکا به ساعت شماطه دار لایکیدن و لایکیده شدن متقاعد کنند که شب از نیمه دادگاه بهاره نیز نگذشته است!!
معذالک تمام این دوران را بیخیال شدم که بالاخره بوبوهای آنتی بوبو نیز نیاز به صابون جهت خود ارضایی های مجازی دارند. اما صدور فتوا از طرف آقای فتوره چی علیه راننده ای که راننده طبقه خودش است، آنهم پشت تریبونی که محصول تاریخی مبارزات طبقه خودش است، و فقط الان زرد است چون آن حزب پیشاهنگ طبقاتی سازمان دهی شده نیست و در نبود این حزب، طبقه اش هر چی ضربه خورده از همین فتوره چی های تاریخی خورده که امروز آقای فتوره چی این اجازه را دارد که به جای او برای او فکر کند و به جای او برای او و با هشتگ ساختن در میان امواج دیتا از اعتصاب او که یا با گروگان گرفتن جان خویش در محاصره میله های واقعی زندان یا از اشغال واقعی کارخانه آنها در محاصره پلیس تز صادرکند ؛ دیگر مصمم شدم که بر این سیب ترش دندان زنم* . اما این سیبی بود که پس از دندان زدن میبایست که بلعیده میشد. ولی خوشبختانه این سیب ترش به گندگی دورینگ نیست. با اینحال لازم بود که نظریات شکر شکن ایشان را در تمام قلمرو های جدی و نا جدی از روزنامه های اصلاحات تا سخنرانی های پرسش را تا داستان ویزایی که یائسگی زن ویزا دهنده را برای خواننده اش عمده میکند، همچنین مقدمه های ترجمه های ایشان که یا کوتوله هایی مثل فوکو را میستاید یا با کوتوله هایی مثل ژیژک شاخ به شاخ میشود و تبدیل به دون کیشوت آنتی بوبوهایی میشود که آسیاب فلسفی ژیژک را که خودش نیازمند مداوا توسط هگل فلسفه اش است ، که هر آینه همان لاکان بریده از استالینیسم حزب کمونیست فرانسه نیست را، نهایت آن دشمنی میدانند که می بایست نقد شود. در نتیحه تصمیم به انتشار این نقد را گرفتم.
طبیعت موضوع، اما نقد را به این مسیر کشاند که کاملا با آنچه تا به حال در فضای نقد فارسی زبان وجود دارد متفاوت میکند. دو امر دیگر نیز برای این تفاوت نیاز به توضیح دارد . اول اینکه نیاز به این نقد مرا واداشت تا دوباره و دوباره به متون انتقادی رفقای طبقه کارگر بخصوص لنین برای استفاده از ارگومنت هایی که در متن استفاده خواهم کرد بازگردم و دوم اینکه با وجود عدم رعایت کپی رایت برای نقد توهمات این متوهم “تهرانر شوله”، اما مخاطبم را کودکی فرض نگرفتم که من، توهم انگلس بودن دارم.
در ضمن آقای فتوره چی جنبش ساز، پدیده منحصر به فردی در ایران معاصر نیست. مدتی مدید است که در ایران جنبش های متعددی همچون طوفان و آتشفشان و زلزله ی هشتگی، متحقق شدن اسلحه نقد با لایک ، جنبش انتشار استاتوسهای رادیکال با عکسهای جنبش و جنبش انتشار نقدهای روشنفکری روی استاتوسهای رادیکال آن عکسها از جنبش که دسته دسته کاش از زمین گرم، بلکه از زمین اینترنت میرویند. فلان فیلسوفی که حتی به جای خود، فلان آرش هم دیگر حتی دست به جنبشی کمتر از نقد میهمانان میهمانی افطار روحانی به واسطه میهمانان نرفته به میهمانی روحانی نمیزند. همانطور که در پراکسیس آواتاری فرض بر این است که هر کسی که سخنان بزرگان را به انتشار بگذارد و مطالب توانا را بخواند و آنرا آرگومنت استفاده کند که شهروند میشویم اگر کارگاه داشته باشیم، دارد سیاست ورزی میکند و همچنین همانطور که در پراتیک آواتاری فرض بر این است که هر کس که لایک میکند همان مطالب توانا و شهروندیار را نیز هم خوانده و هم فهمیده است؛ در زمینه تئوری آواتاری نیز گویا قضیه غیر از این نیست. نبودن آنانی که سالها در میان فرودستان میزیستند تا تنها جزوه ای را برای آگاهی سازی بیشتر سازمانشان (که سنتی بودند ، متوهم به علی بودند، استالینیست بودند، مائویست شدند … ولی هرچه بودند چون واقعی بودند است که امروز نیستند تا همه این اتیکت ها را آرش های استاتوس نویس میتوانیم به آنها بچسبانیم) از چگونگی فعالیت با و برای زحمت کشان بنویسند است که هر فیلسوفی متوهم این است که میتواند هر چی که میخواهد بنویسد و آنرا بعنوان یگانه متود رهایی و آگاهی ارائه دهد. آقای فتوره چی یک از بارز ترین نمونه های این شبه آگاهی و متود رها شدن است که خود را در همه جای نه ایران ، فقط در فیسبوک و توییتر)جیک جیک( جلو انداخته و در اراجیف هشتگی – فرانکفورتری ایشان صداهای دیگری گم شده است.
اراجیف فرانکفورتری در جمله های کوتاه خود را کوتوله دیگری مثل هابرمارس پندار، ستون نویسی های روزنامه ها، استاتوس هایی که دیگر آواتار ها به واسطه عکس یک رفتگر، کودک کار، زنی در میان زباله ها آنرالایکیده (میپسندند!!) میکنند، اراجیف ذهنی که به واسطه یائسگی زنی که چون زن است پس در نتیجه یائسه هم میشود یا فاحشگی فاحشگانی که نه چرایی فاحشگی آنها برای فاحشگی، بلکه فاحشگی نکردن آنان با این جنده است که اسم خوبی برای خود پنداری های همچون کوتوله هایی مثل جان بارث یا جوزف هلر میشود که چی : منم شوخی تلخ Black” humor” میدونم چی هست!! اراجیف فرانکفورتری پشت تریبون موسسه پرسش ها و دانشگاها که وقتی علیزاده ها و زیباکلام ها آنتی امپریالیست ها و سوسیال دموکرات هایش هستند، فتوره چی ها هم هایدیگر هایش میشوند که با هنا آرنت های وطنی جلق بزنند.**
اراجیف هذیان گونه ی مدعی رهایی که ابتدایش با انتهایش هیچ پیوند انضمامی ندارد ( گشتم نبود ، نگردید که نیست) در برابر اراجیف ساده تر و عوام فریبانه دکتر حسن عباسی که از جنس خودش فقط با ایدولوژی دیگری است. اولی فرانکفورتری میفلسفد و دومی فاشیستی می استراتژید. این دست از اراجیف معمول ترین محصول روشنفکری ایرانی در نبود پوینده ها و مختاری ها و حتی امثال فروهر است. حتی جنبش واقعی و زنده ی رهایی خاصه از زمان سر مشق های فییسبوکی آرش ها برای آگاه سازی سرکوب شدگان از سرکوبشان، دچار این اراجیف آواتاری شده و انقلابیونی را یکی پس از دیگری بوجود میاورد که برای رها سازی فرودستان از فرودستی، هشتگ شلیک میکنند. شلیکی که در واقع حتی بسیارشان چون معافی را خریده اند ، نمیدانند که شلیک درانضمام آن اصلاً چه شکلی است. این یک بیماری کودکی است که شاخص اولین مرحله گرایش یک آنتی بوبو به سوسياليسم انتقادی- ناکجاآبادی است. ولی مزاج تشنه به انقلاب طبقه کارگر ما بر آن فائق خواهد شد.
تقصیر من نیست که در قلمروهایی مجبور به تعقیب آقای فتوره چی شدم که در آنجا دچار سردردهایی میشوید که نیاز به پتکی دارد تا سردردهای ناشی از تناقض گویی ها و تضادهایی همچون “روایت هالیوود از واقعیت اما همواره تحریف شده است” را در کنار مستند کردن کشف سوژگی رهایی بخش شورش های جوکری در شخصیت هیث لجر که نمیتوانید حتی به مثابه ناپیوستگی لاجرم اندیشه نزد یک روشنفکر خورده بورژوایی که میفلسفد را به خودتان بقبولانید
حالا که این پیشگفتار به پایان میرسد ، این احتمال وجود دارد که در طول یکی دو هفته دیگر که ادامه مطلب را منتشر خواهم کرد، شاید کتاب دون مایگی نیز در ادامه میانمایگی ایشان به چاپ برسد، و از آنجایی که فکر نمیکنم تئوری جدیدتری بیش ازهمان گیر دادن به بوبوها باشد یا اینبارهمچون خلف خویش که با نقد موسیقی به بالقوگی فاشیسم قبایل رسید، ایشان نیز شاید با نقد جام جهانی امسال، بوبوهای غیر فارسی زبان را به نقد بکشد که در ابتذال و هذیان نمیتواند از نمونه های اصلی آن که سابق بر این دیگر فرانکفورتری ها کشف کرده اند فراتر رود. در نتیجه اجازه این پیشبینی را به خودم میدهم که در اصل محتوایی این نقد تاثیری نخواهد داشت.
* https://www.facebook.com/arash.ashil/posts/2136816719668058
** بابت این پاراگراف از همه زنان پوزش میخواهم. فقط یک توضیح کوتاه اینکه جنده زن تن فروش نیست؛ جنده کسی است که در ازای هرچی – پول ، لایک، تشویق… واقعیت را بداند یا ادعا کند که میداند ولی آنرا مخدوش کند. در ضمن من هم فاحشه هستم چون با همه فاحشگان تاریخ علیه هر آنچه برای آسمان و مردان مقدسش تقدیس و تطهیر میشود ، روی زمین شورشی نامقدس و نجس هستم.
مدخل
نقد نقادانه به رادیکالیسم در فرم اما پوچ درمحتوای منتقدی که انتقاد رادیکال را با رادیکالیسم نا کجا آبادی اشتباه گرفته – یا اصرار به اشتباه گرفتن دارد – مستلزم این است که ابتدا ببینیم این رادیکالیسم چی هست تا در ادامه بتوان چی نبودن آنرا مستدل کرد تا درنهایت، نقد بتواند دیالکتیک سلب و ایجاب را در همان پروسه نقد و در درون خود بپروراند.
به عبارت دیگر، حداقل نزد من نقد به مثابه کریتیکئا Критика استفاده میشود، که به زبان یونانی ” شخم خوردن زمین بوسیله خیش را برای تشخیص آنچه در زمین هست و آنچه نیست” گویند. یا به زبان استعاره : زمانی که آش نذری را به شما میدهند، برای شما صرفن چیزی بسیار غلیظ با بوی اشتها آور به رنگ سبز است که روی آن رنگی سفید نیز ریخته اند. و تا زمانی که شما با قاشق به آن ورود نکنید (کریتیکئا) نمیدانید که از چی پخته شده پس باید وارد شد و آنرا هم زد، تا به چیستی آن پی برد. و یا به قول مارکس : ” نقد رادیکال به معنی دست بردن به ریشه ها است “.
مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست و یک قرن قبل از این فرانکفورتری ها ، چیستی آنان را نقد کرده بودند :
“نوشتههای سوسياليستی و کمونيستی فرانسه، که در زير فشار بورژوازی حاکم پديد آمده و تجلی قلمیِ مبارزه با اين حاکميت است، در دورهای به آلمان نفوذ کرد که بورژوازی به نوبۀ خود مبارزهاش عليه استبداد فئودالی را آغاز کرده بود
فيلسوفها، نيمچه فيلسوفها و خوشذوقان آلمانی با ولع به طرف اين نوشتهها هجوم بردند و فقط فراموش کردند که همزمان با انتقال چنين نوشتههائی از فرانسه، شرايط زندگی فرانسوی به آلمان منتقل نشده بود. در اوضاع و احوال آلمان، ادبیات فرانسوی تمامی معنای بلاواسطۀ عملی خود را از دست داد و صرفاً جنبۀ ادیبانه پيدا کرد. اين آثار میبايست همچون خيالپروریهائی برای سرگرمی درباره جامعه حقیقی، درباره تکوين ماهيّت انسانی، به نظر برسند. به اين ترتيب، فهم فيلسوفان آلمانی قرن هجدهم از معنای خواستههای اولیۀ انقلاب فرانسه اين بود که گویا فقط خواستههای “خِرَدِ عملی” را بيان کرده است؛ و اراده به خرج دادنِ بورژوازی انقلابی فرانسه هم در چشم آنان، قوانين ارادۀ ناب معنی میداد، اراده، آنچنان که باید باشد، ارادۀ حقیقی بشری. کار نويسندگان آلمانی تنها اين بود که انديشههای نوين فرانسوی را با وجدان فلسفی کهنه خودشان همساز کنند يا از آن هم بیشتر، انديشههای فرانسوی را از موضع فلسفی خودشان فرا بگيرند.
اين فراگيری به همان نحوی صورت گرفت که آدمی زبان خارجی ياد میگيرد، يعنی از طريق ترجمه. معروف است که راهبان چگونه دستنوشتههای کلاسيک عصر بتپرستی باستان را با شرح حال کاتوليکیِ بیمزۀ قديسان میپوشاندند. ادیبان آلمانی با نوشتههای کفرآلود فرانسوی، عکس اين کار را کردند. آنها مهملات فلسفیشان را بر نسخۀ اصلی فرانسوی پشتنویسی کردند. مثلاً در پشت نقد فرانسوی بر مناسبات پولی نوشتند “بیگانگی ماهيّت بشری”؛ در پشت نقد فرانسوی بر دولت بورژوائی نوشتند “سلب حاکمیت از کلیّت مجرد” و غيره…”
] در بخش 1 این نقد تشابهات همچنین بروز بودن نقدهای مانیفست علیه انواع روشنفکری بورژوازی را مشاهده خواهید کرد.[
با استناد به این بند، رادیکالیسم آقای فتوره چی اصلا کاری با ریشه ها ندارد. نقد به فتوره چی و امثال او را دقیقا از این منظر است که میتوان نقدی اینجهانی کرد. ترجمه های ایشان از مارکوزه ، نگری ،هایدگر را به کناری میگذارم، به این دلیل که این نویسندگان از سوی منتقدین بمراتب مجرب و به کرات نقد شده اند. به همین علت من صرفن به نوشته های خود ایشان مراجعه میکنم. و تنها به دو متن از ایشان (میانمایگی و سوژه ترک خرده شر) اکتفا میکنم ، هرچند برای شناخت بن مایه و زیربنای اندیشگانی نویسنده استاتوسهای رادیکالی که به میمنت لایکیسم آواتاری همچون ویروس در فضای مجازی تکثیر میشود -استاتوس هایی که از همه چیز و همه کس میگویند اما برای این هستند که هیچ چیز نگفته باشند – مجبور به خواندن داستانهای کوتاه در سبک خود Black” humor” پندار ایشان و اعترافهای کرده و نکرده ایشان در ستون نویسیهای روزنامه شرق ، شدم . انتخاب اولی بدلیل رسالگی آن برای اندیشه یی است که بستر اصلی استاتوسهای منتقدانه ایشان را تشکیل میدهد و آنرا “فتوره چییسم” مینامم و دومی نیز شاهکار ایشان میان تمام آن ستون نویسهای پست مدرنیستی ، “سوژه ترک خرده شر” میتواند باشد.
• سوژه ترک خرده شر
برای فهمیدن نقادانه میانمایگی، ابتدا نقد ” سوژه ترک خرده شر” الزامی است. زیرا حیث لجر (جوکر) مثابه آن قهرمان انگاری \ کمبود یا نبود سوژه کرنش نکرده و هنوز رام نشده (سرکش باقی مانده) برای مباهات و افتخار نزد طبقه متوسط مدرنی است که بر خلاف طبقه متوسط سنتی “انتظار فرج از نیمه خرداد” نمیکشد. یا اگر بخواهم به زبان جناب منتقد رادیکال صحبت کنم : معنـای امـرنـو چیـزعجیب وغریبـی نیسـت؛ یعنـی کنـش یـا بیانـی کـه در چرخـه تکرارهـا شـکاف میانـدازد؛ جوکر به میانجی این هالیوود (به این جمله کمی جلوتر خواهیم پرداخت) تجلی سینمایی و قابل دیدن شده ی بند باز نیچه، امر منفی هگل، ناخودآگاه فروید است. (بدون شرح)
از متن: “تصویر جوکر/ لجر در شوالیه تاریکی، حکم همان حفره یی را دارد که از قضا امر ناممکن را بازنمایی می کند. آن هم نه در مقام فضایی پوچ و تهی که می تواند به تدریج با تخیل مخاطب پر شود بلکه با سیمای اخلالگری جذاب که چون شوربختی سودایی، رهایی بیمارگونه اش را بر سر نظم موجود آوار کرده است. و به همین سبب واجد مازاد است. مازادی که در گرداگرد تصویر فقدان دیده می شود “
اما در ادامه وارد آن “مازاد” و “فقدان” ی که اینچنین با آب و تاب آنرا ستود نمیشود و بر عکس با زبانی لاکانی که همچون خود لاکانِ فقط خودش میفهمد و ژیژک، به تشریح ” جذابیت حسانی بر اساس قاعده شناخت کانتی” میپردازد؛ که هر آینه همان از همه چیز گفتن جهت هیچ چیز نگفتن است. زیرا آن بخش به وجدان درد افتاده طبقه خرده بورژوازی که شاکی از دیدن تصویر فقر اجتماعی و طبقاتی است و با شکایت علیه آن که دلیل خود انقلابی پنداری آنها بصورت عام میشود، و روشنفکران این طبقه (امثال آقای فتوره چی) – نه اینکه میخواهند و نمیتوانند – بدلیل وحشت طبقاتی از آشوب و آنارشی که پس از برطرف کردن \ شدن آن فقدان و سوژگی یافتن آن مازاد، لاجرم زلزله یی اجتماعی را زیربنا خواهد شد، اصلا قرار ندارند که درباره آن فقدان و مازاد صحبت کنند. اما چرا؟
از متن : ” به بیان دیگر این مازاد برآمده از فقدان، نماد پیچیدگی است و هرچند که تجسد یافتنش هولناک می نماید، اما چون برملاکننده واقعیت “واقعاً موجود” ما و جهان ماست، ناخودآگاه ما را با خود یکی می کند “.
این تز از جناب فتوره چی همان اثبات نه “اینکه میخواهند و نمیتوانند” پاراگراف قبلی در اینجا است. او در ادامه پس از هرمونتیک فراوان با کلمات و دوختن فروید به لاکان و بر عکس ، و در پاراگرافهای بعدی این متن در کنار بخیه زدن آن پاراگرافها به تفکیکهای چهارگانه کانت از مفهوم شر (که خودتان بخوانید و اینجا تکرار نمیکنم) به این نتیجه یی میرسد که در اولین پاراگراف پس از این تز میخواست برسد ” : به جمله یی از جوکر که از زبان لجر در ابتدای فیلم بیان می شود، دقت کنید؛ “اکنون… ما… آغاز می کنیم.” او ما را با “تصویر” خود همراه می کند. به ضمیر “ما” دقت کنید. گویی می داند که سرانجام و زمانی که پرده نمایش برچیده می شود، این تصویر اوست که در یاد ما حک شده و امتداد می یابد. آری. ما در جوکر ادغام شده ایم.”
اما این “ما” را توضیح نمیدهد \ تشریح نمیکند که از کدام “ما” صحبت میکند ؟ این “ما” کیست؟ آیا تمام یک اجتماع (اینجا جامعه فارسی زبان) بدون تمایزت طبقاتی یا با تمایزت طبقاتی؟ از منظر من حتما بدون تمایزت طبقاتی لحاظ شده، چون این دست از روشنفکران هر آینه همان امروزیهای حمله مارکس در مانیفست هستند که من هم چیز بیشتری به آن اضافه نمیکنم آنجا که میگوید : “عمل تاريخی قرار است تسليم عمل ابتکار شخصی آنان بشود؛ شرائط تاريخی آزادی پرولتاريا تسليم شرائط وهمی؛ و سازمان يافتن پرولتاريا به عنوان يک طبقه تسليم سازمانی اجتماعی بشود که اين مبتکران ساخته و پرداخته اند. اينان گمان می کنند که تاريخ آينده، منتهی به تبليغ و اجرای عملی نقشه های اجتماعی آنان می شود .اينان در سازمان دادن به نقشه هاشان، عمدتاً وقوف دارند به منافع طبقه ی کارگر به عنوان طبقه ای که بيش از همه رنج می برد. برای اينان پرولتاريا تنها ازين ديدگاه وجود دارد که اين طبقه رنجبرترين طبقات است. اينان می خواهند شرائط زندگی همه افراد اجتماع، حتی متمکن ترين آنها را هم بهبود ببخشند. بهمين دليل، عادتاً، اينان کل جامعه را بدون اختلافات طبقاتی مخاطب قرار می دهند؛ و البته با رجحان بيشتر، طبقه ی حاکم. “
و تمام آسمان ریسمان بافتنهای درون متن با استناد به ترم هایی لاکانی همچون “شر خود بنیاد” ، فالوس و “شر خود منتشر” برای رسیدن به نقطه عطف متن ، یا همان پاراگراف آخر است ” : جوکر در مقام سوژه یی ترک خورده مدام در تکاپوی آن است که نقاب از چهره ها انداخته شود. و شاید به همین دلیل است که اکثر مخاطبان و منتقدان فیلم شوالیه تاریکی، بدون توجه یا دست کم محوری دانستن ارجاعات لاکانی/ فرویدی تنیده در آن، بر ابعاد سیاسی فیلم تاکید گذاشته اند. آنان از این نقطه عزیمت که جوکر با برنامه ریزی دقیق، شهروندان گاتهام را در بازی دموکراتیک به برانداختن “نقاب” وا می دارد، فیلم را واجد برجستگی های انتقادی به سیاست لیبرال دانسته اند. حال آنکه روایت فیلم به شکلی “دستکاری شده” و “فرا متنی” امکان تحقق ایده/ برنامه جوکر را سلب می کند.”
این دقیقا آبشخور اندیشه منتقد میانمایگی است. نقد به سیستم لیبرال از منظر منتقدی به غایت لیبرال که تنها فریاد بر آورنده این است که : من خرده بورژوایی رادیکال هستم که همچون باقی هم طبقه ییهایم میانمایه نیستم. به این اعتباررساله میانمایگی، شناسنامه چیستی فتوره چیها است. آنانی که فقط در آرزوی خود ارنست همینگوی پنداری هستند.
زیرا اندیشه این طبقه، قائل به رهایی و رها سازی در قالب رهایی دهنده ی در نهایت “شورشی” یی از طبقه خودشان است که در کشمکش برگرفتن ماسکهای دروغین “خیر خود منتشر” (بتمن) و مرد خیر خواه قانون (دنت) میباشد. زیرا با وجودی که سابق بر این جناب منتقد هالیوود ، واقعیت هالیوودی را با جملاتی گوهر بار نقد کرده “)روایت هالیوود از واقعیت اما همواره تحریف شده است (” ولی اینجا با تناقضی آشکار به همان هالیوود چنگ میزند. با این حال، این تناقض اصلا جایی برای تعجب نیز ندارد؛ زیرا این طبقه چشم دیدن جوکرهای اجتماع خودش را که خط خلافی غمه و چاقو روی صورتشان، نه تفسیر اودیپی فرویدی دارد و نه تفسیر فالوسی و لاکانی (با ارجأع به همین متن از ایشان). بلکه خرده جوکرهایی هستند که هر چند وقت یکبار به سرقت مسلحانه از بانکی اقدام میکنند بدون اینکه فیلمی از چرایی سوژه “شر خود بنیاد” بودن یا نبودن آنها ساخته شود و مصلحین اجتماعی همچون منتقد ما نیز اصلا قرار نیست به نقد چراییهای دزدی کردن آنچه سلب شده از دزده آنچه سلب کرده (پس گرفتن [دزد اول] از مصادره کنندگان [ دزد دوم]) بپردازند. زیرا نقد اینان همان در سطح شاکی بودن از میانمایگی طبقه خودشان است. همان شکایت از چرایی مرل استریپ نبودن \ نشدن بهاره رهنما است. همان شکایت از چرایی اگر رضا کیانیان ،مارلون براندو میشد چی میشد!!
اینان نه اینکه بخواهند و نتوانند، بلکه رادیکالیسم اینان همین است. زیرا اگر رادیکالهایی معتقد بودند، دست کم پس از سالها از انتشار اراجیفی همچون فاحشگانی که با من نخوابیدند از فرودستان با گوه خوردم پوزش میخواستنند که غلط کردم نوشتم : از “زنانی که بوی روغن و ریکا میدهند” بدم میاید. چون من منتقد میانمیگی نفهمیدم و نمیفهمم که زن فرودست اتفاقا چون نه میانمایه است و نه اوج مایه، اتفاقا بوی ریکا و روغن میدهد. چه زن خانه داری که برای تجدید قوای مرد خانواده جهت فروش نیروی کار خود برای فردا که به کارخانه روغن یا ریکا میرود – و او هم بوی ریکا و روغن میگرد – و چه زنی که در کارخانه روغن و ریکا در حال فروش نیروی کار خود است. اینها همه آن “مایی” برای من هستند، که برای منتقد رادیکال بو میدهیم. اتفاقن همان بویی را نیز نمیدهیم که طبقهاش در “مالها و شاپینگ سنتر ها” میخرند و آن بوها را میدهند و منتقد ما اتفاقا از همانها نیز شاکی است. این در حالی است که اگر مایی که من به آن باور و خود را متعلق به آن میدانم، اتفاقا نیز اگر بخواهیم بوی “روغن و ریکا” ندهیم، چون سطح کلاسمان نیز به فهمیدن تفاوت مارک ارجینال از تقلبی نمیرسد، دوباره برای طبقه منتقد مد نظر ما عطر “شاه عبدول عظیمی” و “جوادی” و “گری گوری ها” را زده ایم.
و در پایان همانطوری که در بالا مستند کردم تمام وصله پینه کردنهای لاکان به فروید و کانت از طرف ایشان به این منظور بود که “ابعاد سیاسی منتقد لیبرالیسم در بازی دمکراتیک شهروندان درون کشتی” را برجسته کند و با عمده کردن “اگر دستکاری نکردنهای فرامتنی اجازه تحقق ایده \ برنامه جوکر را میداد” چی میشد!! این همان ارضا شدن ذهنی در عینیت دوباره ذهنی کسی است که “روایت هالیوود از واقعیت را همواره تحریف شده” میداند ولی به قول آن ضرب المثل ، همان یارویی است که که با یک سطل ماست لب دریا نشسته و در حال دوغ کردن دریا است با این توهم که ” اگه میشد چی میشد “.
1. رساله مینمایگی
• قاب ها
با مقدمهای رادیکال (در ظاهر – فرم) آغاز میشود : “ایـن واژه )مینمایگی (چـه چیـز رادراذهـان تداعـی میکـرد؟کجـای پـردۀ قطـورتعصـب و جانبـداری را تـکان مـیداد؟ بـامخاطـب چـه میکرد؟چـراکارکـردی شـبیه بـه “بمـب” داشـت؟ و چـراهمـه آنانـیکـه بـه هرنحـوی در سـرپا نگـهداشـتن “وضعیـت اعتـدال” نقـش داشـتند را خشـمگین میکـرد؟
رسـالۀ پیـش روتلاشـی بـرای عبـورازیـک”نـام” ورسـیدن بـه سـاحت یـک”مفهـوم”، آنهـم ازطریـق عبـورازمـرزاحساسـات لحظـهای وفـردی،وپـرکـردن آن بـایـک محتـوای تاریخــی- نظــری والبتــه معطــوف بــه وضعیــت اینجــاواکنــون مــا.ودر یــک کلام، تلاشــی بــرای مرزکشــی میــان “شـاهکار” ها و “آشـغال”ها “
و به اعتبار آن اسامی که از آنان فکت میاورد :
“ملاقاتـی اجمالـی میـان نیچـه وارسـطو، بـه شـکلی فشـرده واضطـراری که دراثنـای برگزاری ایـن ملاقـات یکـی از شـرکت کننـدگان آن از یونـان باسـتان میآمـد وآن دیگـری ا ز آلمـان پـس از روشـنگری، دومیهمـان دیگـرنیـزیکـی ازمسـیح وآن یکـی هـگل بـه جمـع ملاقـات کننـدگان پیوسـتند.در اطـراف میـزملاقـات نیـزآلـن بدیـو و والتـر بنیامیـن ومحـل ایـن ملاقـات نیـزبی تردیـد در اتمسـفری تاریخـی- تمدنـی بـنـام “بـاروک” رخ داد”
ولی بدون پرداختن به چیستی و کجای تاریخ ایستادن آنها – که هر آینه تاریخ نبرد طبقاتی است – که تنها اسامی چشم کورکن برای خواننده بیچاره هستند، میخواهد در ” اتمسفری تاریخی – تمدنی” ( به اذعان خودش) ، تعیین تکلیف با سلیبرتی ، قضاوت نکن ، و من سیاسی نیستم – و به زبان خودش مرزبندی میان میانمایه و نا میانمایه – کند (باز هم به اذعان خودش) . و مقدمه اینگونه پایان میابد که : ” نویسنده امیدوار است مخاطب را با رقصیدن در مرزهای امر محال آشنا کند” . یا یه چیزی تو مایههای من خیلی دمم گرمه و اگر آنگونه که من رستگار شدم همه رستگار میشدند چی میشد. امثال ایشان همان مصلحان اجتماعی بی کتاب مقدسی هستند که هر آینه عینیت یافتگی آن آموزگاران تزسوم درباره فوئر باخ هستند که اولا جامعه را به “ما” ها که میفهمیم و دیگرانی که نمیفهمند در نظر میگیرند و به همین اعتبار قائل به تغییر از مسیر تربیت “احوال” جامعه برای تغییر “اوضاع” آن هستند و نه برعکس.
حال اما اینجا برای ورود به نقد این رساله و بر خلاف ایشان، ابتدا به تشریح و توضیح آن ترم دهن پر کن و چشم کورکن بنیامینی (صورتهای فلکی) میپردازیم که ایشان قصد دارد به میانجی آن “من سیاسی هستم” ، سلیبرتی نیستم” و “قضاوت میکنم” را که در اصل “نا میانمایه” هستم را مستدل کند.
والتر بنیامین در اساس فیلسوف عینیت یافته ی “تغییر جهان از طریق تفسیر آن” میباشد و از منتقدین دیالکتیک مارکسی (انقلابی) به سود دیالکتیک من درآوردی (روشنگری) همپیالگی دیگرشان که همانا مانیفست فلسفی “تغییر جامعه از طریق تربیت” آن توسط بنیامینها و آدورنوها است . در متن ” خاستگاه درام تراژیک آلمان Ursprung des deutschen Trauerspiels ” با این استعاره “صورت فلکی” اینگونه میفلسفد که : “رابطهی ایدهها به اشیاء به رابطهی صورتِ فلکی به ستارگان میماند. اگر موزائیکِ گفتآوردها به درستی چیده شوند، الگویی بایستی پدیدار شود، الگویی که از مجموعِ اجزایش بیشتر است با این حال نمیتواند مستقل از آنها وجود داشته باشد “
یا به عبارتی دیگر دیالکتیسین ما به کلیتی بغرنج (عالم Univers) به مثابه یا دراستعاره، جامعه ( درمعنی عام و جهانی آن) قائل است و نزد او این کلیت از اجزایی باز بغرنج (صورتهای فلکی) – مثل اشکال مختلف جوامع در کلیتی به نام جهان ما -تشکیل میشود که خود دوباره کلیتی بغرنج را در جزئی که خود نیز بغرنجی دیگر است (کهکشان ها) تشکیل میدهند که از اجزای دوباره بغرنج دیگری (سیارات و ستارگان) تشکیل شده است. و به همین دلیل چیستی فهم بغرنج اصلی (Univers) را در فهم بغرنج میانجی – صورتهای فلکی -که بمراتب بغرنج تر از کهکشانها است اما به همان میزان ساده نیست، میداند. یا همانگونه که سر سلسله اینان روی سرش میاندیشید : برای فهم \ درک روح “روح مطلق”، میبایست روح نمود زمینی آن “دولت پروس” را فهم کرد که متکامل شده بغرنج جامعه آلمان است. (فهم بغرنج بغرنجها برای هگل از طریق درک بغرنج “اینجهانی” آن)
کمی از پیچیدگی زبان متاسفانه با جمله بندیهای طولانی ام بکاهیم : در این جمله بنیامین ایده (آنهم هگلی آن) را صورتهای فلکی و اشیا را (امر مادی – عینیت یافته) را ستارگان فرض میگیرد. موزائیک “گفت آوردها” (که برای او درک مادیت یافته – عینی شده از مفهوم \ واژه [بخوانید ایده هگلی] است) نیز رابط یا میانجی فهم کلیت دیوار \ اتاق موزائیک شده (اجتماع) میداند که از اجزای خویش مستقل نیست. یا به عبارت دیگر برای تشریح و توصیف ارتباط فضا (کل انتزاعی) و متن (جزء انضمامی) به مثابه کلیت جهان ما [فضا] و اجزای آن [رویدادها] از مثال یا استعاره صورت فلکی استفاده میکند . یا جایی دیگر و در ” تزهایی درباره مفهوم تاریخ Thesen über den begriff der geschichte ” مدعی میشود که “ایدههای نو” یا همان فهم \ درک از عالم که نمیتوان دید (یونیورس) با مشاهده صورتهای فلکی (که میتوان دید) متحقق میشود. یعنی فیلسوف ما در نهایت فلسفیدن به تصویر ذهنی از عینیت می رسد .
امیدوارانه دست و پا زدن فیلسوف ما در باتلاق فلسفیدن قابل درک شده باشد. حال با این نقد از بنیامین و مفهومهای پیچیده برای مخاطب وارد نقد رساله شاگرد رادیکال ایشان بشویم.
با استناد به مقدمه خودش و محتوای متن، ایشان با توسل به ۱۰ قاب – که واقعا هم فقط کارکرد قاب را دارند و ۱۰ “مرد” تاریخی در ۱۰ اپیزود مختلف (جزء انضمامی یا همان صورتهای فلکی) را کنار هم میچیند تا به فصل آخر (کل انتزاعی یا عالم خودش) را برای مخاطب خودش مستدل کند. یا به عبارت دیگر مانیفست میانمایه نیستم \ نباشید را قابل دید کند با میانجی قرار دادن نگاه به صورتهای فلکی ۱۰ قاب. اما چرا این بازی با استعاره و فلسفیدن هایی که به نیچه و بدیو وصله و پینه میشود، بازی با کلماتی بیش نیست.
اول : همانگونه که در مقدمه و بخش سوژه ترک خرده شر همین نوشته اشاره شد، ایشان و این اندیشه در ابتدا، هرمتنی (انضمام) را فارغ از جایگاه و وابستگیهای طبقاتی در نظر میگیرند.
دوم : به اعتبار بند قبلی همین متن/انضمام ها را نیز بدون جایگاه و وابستگی تاریخی آنها و در انتزاعی فارغ از زمان و مکان در نظر میگیرد. به همین دلیل است که میان ویلی برانت و قاب او (که خواهیم پرداخت) و لنین و قاب او (که خواهیم پرداخت) هیچ تفاوتی نیست و همین دلیل است که میان قاب سوم و معجزه نیمه شب، یا با حضورهمینگوی در میان بریگادهای آنتی فاشیست اسپانیایی در قاب پنجم ارتباطی حداقل “موزاییکی” به اعتبارهمان حتی بنیامین هم نمیتوان پیدا نکرد. و دقیقا به همین دلیل است که مجبور است تاریخ را نه در پیوستگی آن به میانجی مبارزه طبقاتی بلکه در صادقانهترین اعتراف خودش “قاب” هایی که هیچ ربط و وصلی به هم ندارند ، ببیند. اما قابها ؛
• قاب اول :
در این اپیزود با وجودی که از لنین ستایشی همچون قهرمانی میشود که گویی بدون تحزب ، بدون سازماندهی در کنار دیگر بلشویکهای مجموعه ایسکرا، بدون در نظر گرفتن شرایط زمانی و مکانی روسیه درگیر در جنگ امپریالسیتی اول – و دلایل بسیار دیگر – میتوانست که در رأس “عظیمترین پروژه جمعی تاریخ بشر” (برای ایشان انقلاب پروژه است و احتمالا کافه نشین هایی که میانمایه نیستند میتوانند آنرا کنترات بردارند یا در مناقصه یی روشنفکری بدست گیرند !!) قرار گیرد.
این لاسیدنهای کافه یی غیر میانمایه با کلمات و افراد، در نهایت به این جمله ختم میشود که ” این پروژه … نشان داد که بشر در کنار سفر به ماه و بمب اتم به ایده برابری نیز فکرمیکند” ، که همانا دوباره ، بشر همان “همه” و بدون خاستگاه و تمایزت طبقاتی است که در کنار بمب اتم به برابری نیز “فکر” میکند ؛ فهم ایشان از جهان محسوس در این جمله نیز چیزی جز خاستگاهی غیر طبقاتی برای بشری انتزاعی نیست که برابری را نه جبر جهان وارونه و روی سر که باید روی پا گذاشته شود بلکه “ایده” یی انتزاعی برای همان بشر انتزاعی فرض میگیرد که به آن “فکر” هم میتواند بکند را وقتی به کناری بگذاریم، چیستی این قاب همانا آخرین دو پاراگراف این قاب است. آنجایی که تریستان تزارا (یکی از میان مایههای کافه نشین) منگ از شراب به دعوت آندره برتون (میانمایه یی دیگر) به پاریس دعوت میشود و به جای نوشتن و لاسیدن با انقلاب اکتبر (مثل استاتوسهای جناب رادیکال خودمان) با “نه”های داداییستی (میانمایههای فلسفی طبقه خرده بورژازی) و جملههای پر طمطراق به جنگ عصر “آوانگارد”ها ( میانمایه هایی از لایههای رادیکال طبقه بورژازی) میرود .
تمام آن نقد به میانمایگی فتوره چی نزد “کافه نشین های” طبقه خودش – جین آرپها و ایمی هینگزها – همین جاست. من کافه نشینی هستم “اوج مایه” که دغدغه من نوشتن پیرامون “فکر کردن به ایده اکتبری شدن” است و بر خلاف شما که در نهایت میانمایه هایی هستید که مثلا جشنواره یی میانمایه (فیلم فجر) را با فیلمهایی میانمایه از کارگردان هایی میانمایه با بازیگرانی میانمایه نقد میکنید، یا به عبارتی دیگر قد من از قد شما به دلیل بلندی قد سوژه یی که من به آن مشغول هستم، بلند تر است. به زبانی دیگر این قاب اعترافی صادقانه به وحشت فتوره چی از “آوانگارد هایی” متعلق به طبقه خودش است که زمانیکه به اندازه او با واژگان و ترمهای “چپ” آشنا شوند، در برابر نقدهای او، به خودش خرده بگیرند (آنهم با استناد به بنیامین و دیگران) که : “کل تو اگر طبیبی سرا خود دوا کن”.
• قاب دوم :
پس از کلی گویی (1) هایی درباره تفاوت فلان نقاش درباری با بهمان نقاش درباری که ورود به آنها صرفا مبتلا شدن به سردردهایی لاکانی را در بر دارد و این متن را میتواند بیخود طولانی کند، به این پاراگراف میرسد :
“او خالــق یکــی از سیاســیترین ” آثــارهنــری” تاریــخ اســت. اثــری کــه پایههــای حکومــت ارتجاعــی لوئــی هیجدهـم در فرانسـۀ پـس از ناپلئـون را آنچنـان بـه لـرزه درآورد کـه وی را وادار بـه “اصلاحـات” و تغییـرنخسـت وزیـرکـرد ؛ آمیـزه ای از رنگ،آدمخـواری و بـوی تعفـن. تصویـری بـا شـکوه از اجسـاد تلنبـار شـده، کلـک مدوسـا ، بدنهـای ورمکـرده، آب شـور وگرسـنگی. اولیـن عکـس خبـری از یـک فاجعـه انسـانی”
و تمام باقی این قاب نیز لاسیدن با عیسی و انجیلهای حواریون او برای اثبات تز آخرین خط این قاب است : ” بــه تعبیــردیگــر، کاراواجــو میدانســت ترتولیــان گفتــه اســت”ایمــان مــیآورم چــون محــال اســت” ومیخواســت ایــن “امــر محــال” را نقاشـی کنـد”
همانگونه که در این قاب مشهود است نا میانمایه برای نویسنده ما درهمان دوران تاریخی فرانسه نه حتی بلانکی یا جاکوبن و حتی روبسپیر بلکه روشنفکرانی از سلاله تاریخی – طبقاتی خودش هستند که سر را میتراشند و تارک دنیا میکنند (به آتش دست نمیزنند که مبادا جیز شوند) و “سیاسی ترین “اولین” عکس خبری جهان (به نقل از خودش) را نقاشی میکنند که تازه سبب زلزله یی در دربار شد و لویی را مجبور کرد یک وزیر را تغییر دهد! آیا به توضیح بیشتری نیاز است؟ برای این اندیشه ، ما نیاز به تغییر دهندهها مثل اسماعیل بخشی که ایشان حتی استاتوسی حماسی هم نوشت نیز نداریم، بلکه با استناد به همین قاب اگر به جای حتی بلانکی ها، نقاشانی آنچنان (فتوره چیهای تاریخی) میداشتیم، وزیران بیشتری تغییر میدادیم ! این قاب نیز همچون قاب اول مانیفستی است برای تایید مرز میان من (فتوره چی – تئودور ژریکو معاصر) با میانمایه هایی که مثل من نیستند. چون دوباره قد من به اندازه سوژه یی که با آن مشغول هستم (عکسهای بیچارگی طبقه یی که برایشان مرثیه رادیکال میسرایم) از قد باقی هم طبقه اییهای خودم بلند تر است .
آه اسفندیار مغموم ، تو را همان به که خفته باشی.
• قاب سوم :
فکر میکنم تنها یک جمله از همین قاب برای چیستی این قاب کافی باشد “:بورژوآهایــی کــه تــا پیــش از آن همــواره بــه دلیــل سازشــکاری تاریخــی مــورد لعــن و تمســخرکمونیســتها بودنـد، حـال داشـتند بزرگتریـن و زیباتریـن تصاویـر از “مقاومـت مـردم” را در برابـر چشـمان حیـرتزده گروههـای کوچــک جــان برکفــی کــه امیــدی بــه همراهــی هــزاران نفــری شــهروندان نداشــتند، ســازماندهی میکردنــد”
این قاب چیزی جز اعاده حیثیت از “همه” ( که هر آینه همان بورژوازی شهری نزد ایشان با استناد به همین جمله است) به جای طبقه نیست.
باوجودی که ضد تاکتیک جبهه مقاومت ضد نازی (عملیات نجات و پاتک علیه عملیات چاقوهای بلند) که ازسوی کمونیستهای”مسخره” برای همین “همه” تا قبل از اشغال دانمارک ولی با همکاری همانها عملیاتی شد، واقعا حماسه یی تاریخی از مستدل کردن قدرت سازماندهی در کنار نقش نیروی سازمانده به همراه تودهها است. اما تنها چیزی که در این قاب به آن اشاره نمیشود (به همین دلیل هم کوتاه است !!) نقش سازمانده کمونیستهای دانمارکی و یا فراری از آلمان (که بسیاری هم خودشان یهودی بودند) در این بزرگترین عملیات ضد تاکتیکی و غیر دولتی در طول جنگ امپریالسیتی اول است. و به همین دلیل است که آنرا همان اعاده حیثیت از طبقه جناب منتقد رادیکال میدانم، زیرا اگر غیر از این بود اصلا نیازی به این همه راه دور رفتن در تاریخ اروپا نداشت. در معاصر خودمان کوچ مریوان با سازماندهی کمونسیتها یا حتی کوچ شنگال درهمین تقریبا ۳ سال پیش توسط نیرویی که حتی خود را دیگر کمونیست هم نمیداند (ولی سازمانده و باورمند به سازماندهی هستند وجود داشت(، که از لحاظ ابعاد و مقیاس و مقدار ، حتی یک سر و گردن از مثالی که ایشان استفاده میکند بلندتر هم هستند.
• قاب چهارم :
استثناییترین قاب برای من همین قاب است. ستودن تصویر “سجده ورشو” ویلی برانت است.
در سطور قبلی و ابتدایی گفتم که برای اینان “متن” بدون زمان و مکان و وابستگی و جایگاه طبقاتی افراد تعریف شده و قبول شده است. به همین دلیل است که ویلی دورانت برای فتوره چی ، دبیر کل حزب سوسیال دمکرات آلمان SPD که در اتحاد پارلمانی با FDPحزب دمکراتهای آزاد (مشارکت خودمان) هر چه توانستند علیه آلمان شرقی کردند (به نقد آلمان شرقی اینجا وارد نمیشوم) نیست. برای فتوره چی ویلی دورانت صدراعظم آلمان در ماجری تبدیل به تراژدی شدن گروگانگیری المپیک مونیخ نیست. او صدراعظم شرکت کرده در جشنهای ۲۵۰۰ ساله محمد رضا شاه نیست. او استعفا دهنده به دلیل رسوایی جاسوسی برای بلوک غرب با همکاری اطلاعاتی با حزب سوسیال مسیحی CSU (محافظه کارهای ایالت بایرن) – که درآن دوران تحت قیومیت آمریکای نیکسون بود – نیست.
برای فتوره چی تنها همین قاب از ویلی دورانت ، و به معنی واقعی کلمه فقط همین “کات” از تاریخ بدون گذشته و آینده آش ، انتزاعی ابزورد و فرای زمان و مکان است که “اقدامی تکان دهنده و بهت آور” در میان فوکوس لنزهای دوربین خبر نگاران میشود، گویی خود آقای فتوره چی استاتوسهای خودش در نقد چنین لحظههای “یهویی” از چنین سیاستمدارانی را که نقدهای رادیکال نیز میکند ، فراموش کرده. گویی اگر حافظه تاریخی جامعه همچنان مانند ماهی باقی بماند، سی – چهل سال دیگه عکس زانو زدن شاید “موسوی” و شاید در جمهوری “ایرانی” بدون گشتاپو (سپاه پاسداران) در برابر تندیس یادبودی که برای خاوران میسازند را فتوره چی دیگری با لاسیدن با کلمات به ” لحظه یی تاریخی ” تفسیر نخواهد کرد ؟ راستی آقای فتوره چی اگر چنین عکس “تاریخی” گرفته شود ، استاتوس شما چی خواهد بود؟
• قاب پنجم :
به اندازه چهار قاب قبلی فجیع نیست. اصل حضور همینگوی در کنار پارتیزانهای آنتی فاشیست اسپانیا مبرهن است که ستودنی است. در ضمن در زمان ومکان معاصر خودمان نیز آقای فتوره چی میتوانست از ناظم حکمت، صمد بهرنگی، دکتر فیض احمد، فرزاد کمانگر و …(شرمنده که اسامی روشنفکران زنی که به جنبشهای انقلابی پیوستن را نمیدانم که طرح کنم) نیز استفاده کند، که احتمالا همچون همینگوی این امکان را که در قاب یک عکس و در حال پراتیک ثبت شوند را نداشته اند. که آنهم باز به دلیل طبقاتی بودن و لوکس بودن دوربین در جغرافیای ما در آن زمان مکان به نسبت با اسپانیا است. اما با این حال نزد ما، امثال همینگوی و جرج اورول دست مریزادی دارند. با این وجود که خود سوال برانگیز است که چرا در همان تاریخ خشاب جنبشهای نظامی و طبقاتی داخل آمریکا را که روشنفکر هم عصرش جان اشتین بک در نبردی مشکوک و یا خوشههای خشم مکتوب کرده، پر نمیکرد؟
و سوالی دیگر از جناب منتقد عشق رادیکالیسم ما : آیا در میان همان پارتیزانها روشنفکرانی نبودند که برایشان بتوان قابی در نظر گرفت؟ روشنفکرانی که اتفاقا خرده بورژواهای رادیکال شده اسپانیایی بودند که برای چریکهای خودشان خشاب پر میکردند؟ حتما که هستند امثال “لویس مارتین سانتز” عضو حزب سوسیالیست انقلابی اسپانیا (ازمتحدین پوم) و نویسنده وقت سکوت که ترجمه فارسی آن نیز موجود است. اندرونین پرز روزنامه نگار ، موسس حزب کارگران مارکسیست ( متحد با پوم) و بسیاری دیگر که اینجا قصد لیست کردن اسامی را ندارم .اما من معتقدم انتخاب همینگوی برای این قاب، نه از روی نشناختن دیگران بلکه برای فرار از زیر چرایی پرداختن اینچنینی به نویسنده یی همچون صمد بهرنگی و فرزاد کمانگر هایی است که برای جنبش فرودستان ایران مینوشتند و خشاب گذاری میکردند.
• قاب ششم : مساله حیث لجر و جوکر سرکش و انقلابی طبقه متوسط را در بخش قبلی مفصل شکافته ام.
• قاب هفتم :
گئورک تراکل یکی از جالبترینهای این ده قاب است. با چیزایی که هایدیگر (هگل امپراطوری پروس) ، فیلسوف رسمی رایش سوم درباره او گفته کاری ندارم، زیرا هایدیگر برای فیلسوفانی از جنس خودش است که هایدیگر است. برای من دوباره “کات” تاریخی گئورک تراکل از زمان و مکان خودش و اثبات “سیاسی” بودن او توسط منتقد رادیکال ما جالب است. تراکل در سن ۲۷ سالگی (در ۱۹۱۴) با انتخابی اتفاقا سیاسی – چون هر انسان معمولی آلمانی نیست – آنهم داوطلبانه به واحد “افسری امداد و کمک” (Sanitätsoffizier) پیوست، یعنی احتمالا اگر روح لطیف شاعران را نداشت به واحد نظامی دیگری میپیوست. و در طول همان سال اول جنگ دستگیر و در کمپ اسرای پادشاهی گالیسیا (بخشی از لهستان امروز) که نیروهای رایش آلمان به قصد اشغال آنجا رفته بودند، مرد. و در اینباره چیز بیشتری هم نیاز به گفتن نیست. فقط ترجمه یکی از شعرهای این شاعر سیاسی فکر کنم کافی باشد :
Traum des Bösen (خواب (رویای) شرارت (شروران
Verhallend eines Gongs braun goldne Klänge محو شدن بانگی دور از یک گونگ قهوه طلایی Ein Liebender erwacht in schwarzen Zimmern یک معشوقه در اتاقی سیاه بیدار میشود
Die Wang’ an Flammen, die im Fenster flimmern. . با گونه هایی همچون شراره های آتش که در پنجره سو سو میزنند
Am Strome blitzen Segel, Masten, Stränge. . در طوفانی مملو از صاعقه ، بادبان های دکل ها برافراشته میشوند
Ein Mönch, ein schwangres Weib dort im Gedränge. . یک راهب، یک لکاته حامله آنجا در ازدحام (تظاهرات – جمعیت) حضور دارند
Guitarren klimpern, rote Kittel schimmern . تارهای گیتار، کتهای قرمز خیره کننده اند.
Kastanien schwül in goldnem Glanz verkümmern; شاه بلوط شرجی در میان درخشندگی یی طلایی تباه می شود
Schwarz ragt der Kirchen trauriges Gepränge. برج سیاه کلیسا از این نمایش غمگین شرمسار می شود
Aus bleichen Masken schaut der Geist des Bösen. .با محو شدن (کنار رفتن) ماسک ها روح این شرارت (شرور ها) خود را نمایان میکند
Ein Platz verdämmert grauenvoll und düster; یک جای وحشت انگیز چند همسری و تاریکی
Am Abend regt auf Inseln sich Geflüster. .در شب نجوای جزیره ها عصبانی میشوند
Des Vogelfluges wirre Zeichen lesen پرهای پرندگان (ی که در پرواز هستند) خواندن نشانه ها را مغشوش میکند
Aussätzige, die zur Nacht vielleicht verwesen . جذامی،که ممکن است شب را به تباهی بکشاند.
در پارک به ناگاه خواهر برادران در حال لرزیدن (از ترس) دیده میشوند . Im Park erblicken zitternd sich Geschwister
شاید اگر ما هم همچون جناب منتقد رادیکال ، متن (انضمام) را فارغ از زمان و مکان و در انتزاعی ابزورد در نظر بگیریم ، این فقط شعری باشد برای خودش. اما اینگونه نیست. شعر سروده ۱۹۱۳ یک سال قبل از آغاز جنگ امپریالیستی اول است. زمانی که کمونیستها و سوسیالیستها و آنارشیستها با کتها و پیراهنهای قرمز خودشان را در برابر کت قهوه ییها و کت مشکیها متمایز میکردند. همان هایی که لکاتهها به آنها پیوسته بودند، و آرمان جایی ترسناک با چند همسری را ترویج میکردند. گونگ نیز که سازی کوبه یی با چوب همچون سازهای معابد بودایی است، به رنگ قهوه یی طلایی سمبول آن چیزی از آلمان است که صدایش در حال محو شدن است. زیرا رویای شروران که حتی راهب هایی “چپ” نیز را به همراه خود دارند و شاه بلوط شرجی (که شاه بلوط مناطق جنوبی و گرم اروپا است) سمبول خاندان های سلطنتی در نشان های آن خاندان ها در پرچم های دولتهای آنها است (2)، در میان درخشندگی طلایی ( اشاره به همان گونگ طلایی و مثلا دوران طلایی اروپا) تباه میشود. که حتی برج سیاه کلیسا نیز شرمگین میشود، سبب وحشت خواهر و برادری (سمبول معصومیت و بچه گی آلمان) در پارک میشود. یا حتی میتوانم بگویم که Geschwister به دلیل اینکه با فعل جمع erblicken بکار برده شده ، منظور خواهر و برادران مذهبی هستند. پس من هم معتقدم که شاعر ما اتفاقا که سیاسی بود ، ولی همان بهتر که در اسارت شر کم و عزت زیاد شد .
• قاب هشتم (ساموئل بکت و آخرین ولگرد) و نهم (پیر پازولینی و شریفترین بورژوا) را انصاف که داشته باشیم دو قاب قابل تأمل و اندیشه در میان تمام این قابها هستند. هر چند این را هم کاری نداریم که چرا عامدانه از تحریر بیانیههای جنبش مقاومت فرانسه (ضد اشغال نازی ها) توسط بکت صحبت میشود اما عامدانه از عدم نقش وی در جنبش می ۶۸ که پخته تر هم بود صحبتی نمیشود؟ جنبشی که فیلسوفی آنهم از جنس اگزیستانسیالیستش حتی در آن مداخله کرد؟ یا چرا به جای پازولینی بزرگ، کوستاو گاوراس بزرگ با فیلمهایی همچون z ، حکومت نظامی، حادثه ترن ، اعتراف و … انتخاب نمیشود؟ که برخی بازیگران و دست اندرکاران فیلم حکومت نظامی در شیلی و توسط فاشیسم پینوشه ای ، فقط به دلیل بازیگر آن فیلم بودن و نه حتی کمونیست بودن ، سرکوب و شکنجه و به قتل میرسند. و در این میان تلاش های ستودنی کوستاو گاوراس که برای نجات آنها انجام داد ولی از سوی دولت فرانسه حتی با جلوگیری کردن از حضور او در جشنواره کن مواجه شد.
حسن ختام این قابها نیز که قاب دهم باشد، زیر نام دهن پر کن “منظره یی باشکوه از اعتقادی راسخ” را نیز به حساب همان رویاهای مناظر باشکوه باروکی و حق لذت بردن از سرکشیهای هملت یا مکبث میگذارم . و منتقد رادیکالمان را با قابهایش در همان رویاهای نجات بخش آیوانهو یی به حال خود رها میکنم. ولی باز جای سوالی را باز میگذاریم که : جناب فتوره چی، واقعا همان دوکلمهها هستند که چنین زلزله هایی به پا میکنند؟ نقش تودههای شورشی که برایشان استاتوس مینویسید چی شد پس؟ یعنی حتی با اطلاعاتی درباره تاریخ و در سطح همان کارتون دهه شصتی رابین هود، تاریخ روندی دیگر دارد.
– 2فصل دوم و ریشههای میانمیگی
• در میانۀ یک نعش و یک دیوانه
دست پیش گرفتنی برای پس نیفتادن به حرفه اییترین (فلسفیدن) شکل ممکن است، یا به عبارتی دیگر همین الان بنده در میانه ایستادهام و همچون نیچه نیستم که “حفظ فاصله از هر دو سو در فراسوی(میان) خیر و شر را که از آن هم عبور و هم با آن آمیخته شده ام” !! کرده باشم. (نقل جمله عیناً از آقای فتوره چی بود.شما اگر فهمیدید به من هم بگویید) “ازمنظـرنیچـه، آنشـکل اعتدالـی عبـوربـه شـیوۀآمیختـن بـا “یـک ذره ازاینـور، یـک ذره ازآنور” درسـت بـه اندازه همــان ژســت تنزهطلبانــه و “جانزیبا”یــی، مصــداق میانمایگیســت. بدیــن معنــا تفــاوت روایــت نیچــه از “درمیــان راهرفتن/ایســتادن” بــا فیلســوفان “میانــهرو” روشــن میشــود. اینکــه “Jenseits ” بــرای او نــه “فراسو” ســت ؛ بلکـه یـک نـوار باریکتـراز مـو امـا متکـی بـه حقیقـت اسـت”
اما ببینیم خود ایشان چقدر از اینور و چقدر از آنور نیست، یا چقدر فیلسوف ما همچون نیچه خود رادیکال پندار است. پیشنهاد میدهم که تمام این فصل را خواننده این متن دوباره بخواند. زیرا با کلید هایی که در قسمتهای قبلی در اختیار داریم تمام قفلهای پیچدگی عامدانه در بطن آن جملههای پر طمطراق و پیچیده که چیزی جز از همه چیز گفتن، دقیقا برای چیزی نگفتن هستند ، باز میشود و ماهم قرار نداریم برای نقد آن رساله، ۷۰ صفحه هم ما ورّاجی کنیم. اما چرا در این فصل از درب نیچه داخل میشود و از پنجره ارسطو بیرون میرود و در میانه این فصل با وصله کردن هگل و مارکس و لاکان به بخیه کردن فروید و آگامبن با میانجی مقایسه “بند باز” نیچه با امر منفی ، معاصر، امر واقعی، پرولتریا و … نزد آن قبلیها ، چه نتیجه ایی میخواهد بگیرد؟ منتقدی که اتفاقا خیلی هم رادیکال عصر تاچریسم – ریگانیسم و نئولیبرالیسم را با رادیکالیسمی که خاصه خودش نیز است نقد میکند؟
منتقد شاکی از تئوریسین “پایان دنیا” اما ولی خیلی خوب بلد است که با استناد به بدیو و تفسیر از استعاره تابلوی سفید روی سفید (که اصلا مهم نیست بخواهم بدانم چیست و چیستی آنرا فقط نا میانمایه هایی مثل خودش هستند که میفهمند) به این پاراگراف میرسد: “اگــر ســفید روی ســفید مالویــچ را نمــادی هنــری از انقــاب اکتبــر، و انقــاب اکتبــر)در تقابــل بــاکمونیســم روسـی- دولتـی (را جدیتریـن تقـلای بشـربـرای رسـیدن بـه حقیقـت)ایـده برابـری( بدانیـم، فروپاشـی اتحـاد جماهیر شــوروی، نشــانهای بــرپایــان آن شــور و شــوق اســت. پایــان عصــرمالویچهــا و لنینهــا و آغــاز ِ جهــان یکنواخــت و یکدســتِ وارهولهــا و تاچرهــا”
و فصل را با این تز پایان میدهد : “اینچنیـن اسـت کـه بدیـو، رو بـه درجـه صفـر ظهـورگذاشـتن و بـه تـه رسـیدن آن انـرژیای کـه در ابتـدای قـرن بیسـتم بـامالویـچ، انقـاب اکتبـرو… آزاد شـد را در وارهـول وآمریکاییـزه شـدن جهـان درپایـان قـرن بیسـتم تشـخیص میدهــد”
تمام آسمان و ریسمان بافتنهای پر طمطراق و “خود گویم و خود فهمم” این فصل که از ارسطو و نیچه آغاز و با هگل و مارکس و لاکان و اگامبن و بدیو ادامه پیدا میکند برای همین تز پایانی ایشان است. آقای فتوره چی شاکی از فوکویاما ، فوکویامایی منتقد است. او دقیقا از همه چیز میگوید که چیزی نگفته باشد. دقیقا همینجاست که رادیکالیسم ایشان علیه رادیکلیسم نمایان میشود. او مخالفی است که مخالف همه چیز است جهت ضدیت نکردن (و نه نداشتن) با همان همه چیز. البته انصاف را نیز در نظر داشته باشیم و به این امر نیز اعتراف کنیم که در تنها چیزی که به وحدت ذات و وجود آنهم در امر منفی هگلی رسیده است، همانا وحدت ضدیین با خودش است. او تنها مخالف خودش(طبقه)اش است که با خود بودن خودش ضدیت ندارد.
• از جلجتا تا ینا: باروک و جهان ما
تلاش میکنم کوتاه عبور کنم، زیرا باوجودی که این بخش هگلی ترین مشق خانه ای است که یک فرانکفورتری میتواند بنویسد؛ با این حال ورود به این سطح تقابل با تاویل آخوندیسم (Scholasticism) این پوست موز را زیر پای ما نیز میگذارد که پس از ورود به این وادی، دیگر نتوانیم که از آن خارج شویم. به همین دلیل با درگیر شدن با ابتدای آن ساختار که زیربنای آسمان و ریسمان بافتن های بعدی است، کلیدی برای گشودن این قفل در ظاهر پیچیده را در اختیار خواننده میگذارم (ادای انگلس را در میاورم ولی نه ایشان دورینگ است و نه برای این رساله نیازی به کالبد شکافی جنازه فلسفه است) . وهمچنین نمیخواهم این متن طولانی شود و هم نقدهای بمراتب بهتری روی “دیالکتیک” روشنگری آدورنو و هورکهایمر وجود دارد. این بخش فقط انشا نویسی (برداشت آزاد) شاگردی فرانکفورتری از استاد است که با صداقت خود نویسنده، با عظمت “باروکی” تلفیق شده است و بس .
نکته ارزشمندی که در ابتدای این بخش خود نمایی میکند اینجاست که این جماعت “خود گویم و خود فهمم” حتی کمک به آشکار شدن تناقضات اندیشه خود میکنند. در ابتدای این بخش این جمله فوق العاده است ” اشـاره بـه روایـت بدیـو از قـرن بیسـتم، بیـش ازهـر چیـز بـاهـدف تاکیـد گذاشـتن بـر ایـن نکتـه بـود کـه داسـتان میانمایگـی، داسـتان “اشـخاص” و “افـراد” نیسـت، بلکـه داسـتان “دورانهـا” و “زمانه” هاسـت “.
این یک هنر استثنایی است که فردی بتواند به این تز قائل باشد، ولی درباره “کات” هایی – قاب هایی از تاریخ ، فرای زمان و مکان آنها و بدون پیوستگی به گذشته و آینده آنها وحتی به یکدیگر و در یک تجرید محض، ۵۰ صفحه قلم فرسایی کند. و چون اینجا در اینباره به حد کفاف صحبت شده بیشتر وارد آن نمیشوم.ایشان پس از فکت آوردن از کارل اشمیت و نظریه مدرن دولت و خلاصه الهیات ماتریالیستی و دیالکتیکی و رساندن ما به مدرنیته، اینگونه این بخش را آغاز میکند :
“بـه لحظـه آمـدن مسـیح بیاندیشـیم، حتـی نـه،عقبتـر، اگـربـه ایـن نقطـه بازگردیـم، تقریبـا مـا در ابتـدای تاریـخ تفکـربشـر خواهیـم ایسـتاد. بـه لحظۀ “زایـش تــراژدی”. یعنــی لحظــهای کــه بشــر نــه تنهــا خیــر و شــر را تشــخیص داد (قضــاوت کــرد) بلکــه از طریــق ســاخت دوگانــه آنتاگونیســت) قهرمان (و پروتاگونیســت )ضد قهرمــان( آنــرا دیالکتیکــی کــرد و بــه “نمایــش” درآورد”
۱ . این نگاه استعمار زده و غرب محور است. البته اگر توافق داشته باشیم که تاریخ نگاری سفید -استعماری، مسیح فلسطینی را که حتی روی زمین نزیسته است، به نفع “تمدن” خود مصادره کرده است.
۲. زایش تراژدی – احتمالا مرگ مسیح – تشخیص خیر و شر و به میانجی آن “قضاوت” (در گیومه گفتم چون تمام مفاهیم – بدون استثنا – فارغ از له یا علیه کدام طبقه، انتزاعی فلسفی بیش نیستند) که دیالکتیک قهرمان \ ضد قهرمان معلول آن تراژدی است. یعنی منتقد با بازی های زبانی حتی الفبای اسطوره شناسی را نیز ندیده میگیرد و اصلا گویی مرگ هرباره ققنوس و خاکستر شدنش یا برخی الهه های مصری و هندی همچون اوسیریس و … همان کارکرد مسیح را قرن ها قبل از مسیح برای تمدنهای دیگر نداشتند. اما تاریخ خطی و سفید نویس، تاریخ را از آنجا که میخواهد و آنهم به آنگونه که میخواهد، میخواند.
نقل به مضمون از ایشان : ” از زاویه نزاع میان افلاطونی ( جهان ایده ها) و ارسطو (جهان محسوس ها) مسیح تنهــا ایــدهای ســت کــه در آنِ واحــد بازنمــود آن ایــده نیــزمحســوب میشــود.هــم ایدیـوس اســت وهــم مایمسـیس.هـم ایـده اسـت وهـم مـاده. ایـده ومـادهای دیالکتیکـی ودرهـم آمیختـه. اما شکایتش از پدر – ایلـی ایلـی لمـا سـبقتنی – آخرین لحظه بالای صلیب دوپارگی (ثنویت) را سبب شد که هگل میپذیرد و ما نیز میپذیریم. هگل که “همانـا میـراثدارِ مـدرن عیسـی مسـیح بـود؛هـگل بانـی تفکری سـت کـه درسـت عیـن مسـیح درمیـان ایـده ومـاده ایسـتاده اسـت” و از متن : ” آن نقطــهای کــه جســم مســیح و تفکــرهــگل ، یــا “جلجتــا” را بــه”ینــا” متصــل میکنــد،همانــا الهیــات ماتریالیسـتی- دیالکتیکیسـت: یـک تثلیـث کـه دوبـار تکـرار میشـود؛ یکبـار بـه شـکل خـدای پسـر، خـدای پـدرو روحالقـدس وبـاردیگـردرمقـام همـان فرمـول معـروف هگلـی: تـز، آنتـی تـزو سـنتز. تکـراری کـه مـارا بـاردیگـر بـه یـاد “بازگشـت جـاودان” همـان نیچـه میانـدازد”
… و اینک آخرالزمان ، یا مته ی من که به خشخاش منتقد خواهم گذاشت :
اول : اگر آن تک جمله ” ایلی ایلی بگو به لیلی که تو خیلی فلان و بهمان” را از انجیل یوحنا (تنها انجیلی که این روایت در آن است) در نظر نگیریم، به اعتراف جمله به جمله تمام عهد جدید و حتی یوحنا در ابتدای انجیل خودش ” در آغاز کلام بود و کلام با خدا بود و کلام، خدا بود؛همان در آغاز با خدا بود.همهچیز بهواسطۀ او پدید آمد، و از هرآنچه پدید آمد، هیچ چیز بدون او پدیدار نگشت” ، سه گانه پدر و پسر و روح القدس در وحدتی غیر اینجهانی و ایده آلیستی، از ابتدا و تا انتها ، هم آلفا و هم امگا آنهم همزمان ، هیچ ربطی با هیچ سیم لحیم و هویه ای به همان فرمول و سه گانه هگل (که نزد وی روی سر بود) ندارد. قبل از جناب منتقد رادیکال ما، منتقد رادیکالی دیگر ولی از جنس فاشیست (دکتر حسن عباسی) همین فرمول را در جلسات فلسفه غرب و هگل طرح کرده است. که اتفاقن بمراتب از این منتقد ما دراینجا، اینجهانی تر نیز میباشد. اینجا تنها تفاوت در تکرار همان فرمول است و نتایجی که ازمعلول این هرمونتیک فلسفی میگیرند، متفاوت است. اولی “بازگشت جاودان به نیچه” را معلول این همانی بودن این سه گانه با آن سه گانه نتیجه میگیرد و دومی تثلیثی بودن هگل (ایده آلیسم (A را اثبات در نتیجه به حقانیت اسلام (ایده آلیسم(B میرسد. ولی این تفاوت در فرم ، تغییری در محتوای نعل به نعل و ایده آلیستی هرمونیتیک فلسفی – ایده آلیستی برای نتیجه گیری فلسفی تر – ایده آلیستی تر، نمیدهد.
دوم : سه گانه هگلی بر خلاف سه گانه مسیحایی، دیالکتیکی (اما روی سر) است چون وحدتی که در تحلیل نهایی دارند از درون تقابل آشتی ناپذیری آنها متحقق میشود و نه از درون تعاملی که کلآ در آشتی است!! (چون تقابلی بین سه گانه مسیحایی وجود ندارد و در وحدتی ازلی و ابدی هستند.)
سوم : واقعا این جمله را بسیار صادقانه ایشان گفتند که “هگل میراث دار مسیح است”. که من هم نعل به نعل تایید میکنم و موافقم . و تا به امروز چنین تز قطعی درباره هگل نه خوانده بودم و نه شنیده بودم . و دقیقا هم به همین دلیل بود که میبایست توسط مارکس روی سر گذاشته میشد، میبایست کالبد شکافی میشد – به زبان مارکس :از راز آلودگی راز زدایی میشد – تا خمیرمایه ، چیستی و چرایی اینجهانی نبودن آن متعین و مشخص میشد.
چهارم : عاشق این بازی با کلمات روشنفکرامون هستم، مخصوصا وقتی مفاهیمی غیر فارسی را نه ترجمه و برگردان، بلکه فارسی نویسی میکنند. خواننده بیچاره هم – مثلا اینجا و آنتاگونیسم – Antagonism بدون اینکه کارکرد Anta یا Pro در ابتدای مفهوم اسم یا مصدر gon بداند، بخصوص در زبان آلمانی که متاسفانه زبان فلسفیدن هگل و علم مارکس است، حالا میبایست با آسمان ریسمان بافتن روشنفکران منتقد ما هم سر و کله بزند ، که بدون درنظر گرفتن مفهوم (Concept) در زمینه (Context) که برخلاف زبان فارسی، در زبانهای با ریشه لاتین بسیار بنیادین برای فهم اول جمله و سپس متن است، از چنین “فارسی نویسی” های ابزوردی استفاده میکنند.
مثال : اسم یونانی گراد gon – به معنی زاویه یا گوشه در فیزیک آینه ها و نور برای تشخیص نقطه کور، در هندسه و مثلثات و همچنین جغرافی و نقشه خوانی کاربرد دارد. مثلا در هندسه به هر مجموعه زاویه هایی (حتما از ۳ زاویه بیشتر) که کلیتی بغرنج و هندسی (گوشه دارها یا چند گوشه ها(polygon را میتواند بسازد گویند . مثلث متساوی الاضلاع اولین یا ساده ترین بغرنج در میان سلسلسه بینهایت این بغرنج ها است آن یک تریگونTrigon است یا مربع یک تتراگون Tetragonو پنج ضلعی پنتاگون Pentagon و الخ.
به همین اعتبار است که نویسندگان متون علوم غیر جبری و غیر دقیقه – اینجا برای ما مارکسیسم – از این واژه با پیشوندهایی که آنها هم یونانی هستند و کارکرد مشخصی دارند مثل Anta بمعنی نفی کننده یا برهم زننده برای تشریح وضعیت – موقعیتی مشخص استفاده میکنند که کارکرد درونی و بیرونی آنرا به همراه تاثیرات درونی و بیرونی آن بغرنج یا کل خاص که از ساده یا جزءهای خاص دیگری تشکیل شده را تشریح – توضیح دهند.
مثال : مثلث فقر، جنگ، فساد (که البته خود کل های بغرنجی از اجزایی دوباره بغرنج هستند) اجزاء خاصی که در هر جامعه ای (کل خاص) آشتی ناپذیری را سبب میشود که انقلاب لاجرم آن است. چون اینجا اضلاع این تتراگون برخلاف مثال های هندسی که اراده و مطالبه ای برای کوتاهی یا بلندی اندازه خود ندارند، زمانی که هر کدام از اضلاع فقر : جامعه خواستار بیشتر شدن درآمد و کم شدن مثلا مالیات است، نیرویی بیرونی یا داخلی برای بیشتر شدن هر مطالبه ای که دارد به مثابه ضلعی دیگر دست به جنگ زده است و دولت این جامعه نیز سطح منافع خود (فساد) را نمیخواهد از دست بدهد. درنتیجه جامعه ( ضلع اول) در برابر نیروی در جنگ (ضلع دوم) و دولت (ضلع سوم) این تتراگون به هیچ عنوان نمیتواند در همین شکل و محتوا ادامه داشته باشد و در نهایت فروپاشی تتراگون به دلیل آنتاگونیست بودن عوامل سازنده خودش اتفاق میفتد.
که به زبان آدم فارسی بخوان یعنی آشتی ناپذیری نیروها – اضلاع این بغرنج ، آنرا بالاجبار نفی میکند، انقلاب میشود که بزبان هگل سنتز تقابل دو ضلع اول ، تز و آنتی تز است. به این اعتبار حتی این سه گانه هیچ تقدم و تأخری هم برعکس سه گانه مسیحایی ندارند.
یعنی یک انقلاب که همین خط قبلی سنتز یک تقابل آشتی ناپذیر بود، میتواند خود به تز یا آنتی تز یک سنتز دیگر تبدیل شود که جنگ یا فقر یا فساد یا هر سه باهم یا دو تا با هم یا کلان فاکتورهایی دیگر، سنتز انقلاب میشوند. که دلایل و تحلیل های چرایی های آن را میتوان در آثار رفقای دیگر خواند. نکته ای کوتاه هم از خودم اضافه میکنم : کاش این فارسی بنویس ها حداقل اوولوسیون(3) Evolution ]به آلمانی [Entwickeln و روولوسیون (4) Revolution را فارسی نویسی میکردند که دستکم پس از بیش از ۱۰۰ سال از ورود اندیشه انتقادی مارکسیستی – ماتریالیستی به زبان فارسی میفهمیدیم که نه اولی تکامل یا فرگشت معنی میدهد و نه دومی انقلاب.
البته اینجا ماتریالیسم را خودم به عمد فارسی نویسی کردم زیرا برخی از این مفاهیم در ترجمه فا رسی آن ، هم در مفهوم و هم در مضمون، تضاد – تناقضی در فهم مخاطب ایجاد نمیکند. ماتریالیسم = ماده گرایی ، کمونیسم و سوسیالیسم = اجتماعیون و عامیون (باورمندان به اجتماعی و عمومی کردن ابزار تولید) و .. به این اعتبار و درمقایسه با این منتقدین، هم دست مریزاد به جعفر پیشه وری و هم مرتضی مطهری!! در نتیجه جناب آقای فتوره چی: چه اصراری به پیچده نویسی های الکی و تاویل های دلبخواه با کلمات و جملات دارید؟ من هم به اعتبار همین بخش بیش از این با ایشان وارد آخوندیسم (Scholasticism) نمیشوم و خواننده خود فکری به حال سردردهای مزمن بخیه زدن جلجتا به ینا بکند و زحمت این بخش را بکشد.
ضمیمه این رساله و بخش میانمایگی در ایران را چون کلا بیخیال میشوم و نادرها و بهاره ها را به حال خودشان میگذارم، این خبر خوش را به خواننده این متن بدهم که : خوشبختانه فقط فصل سوم “صورت فلکی نامیانمایگی و مته به خشخاش چند ادعا” باقی میماند که اینجا کوتاه من هم مته خودم را به خشخاش ستاره شناسی ایشان میزنم :
از متن: “قابهایــی کــه در فصــل اول توصیــف شــدهاند،هیچکــدام دلبخواهــی نیســتند” .خواننده این نقد هم به همین اعتبار بستر مادی و چرایی آن سوالهای نگارنده را در بخش نقد قابها پیرامون چرا پازولینی و یا چرا همینگوی میتواند مشاهده کند، زیرا البته که آن انتخابها آگاهانه است و به قول همان لنین قاب اول : ” پشت هر واژه و شعار باید ببینیم که منافع و اهداف کدام طبقه را نمایندگی میکند” ، همان کاری که در این متن تلاش شد انجام شود.
شکافتن و کالبد شکافی ترم صورتهای فلکی را نیز که در ابتدا انجام دادیم، اما رویکرد خود منتقد رادیکال ما به همین ترم بمراتب جالب تر از نگاه خود بنیامین است : ” اسـتفاده از واژه “صـورت فلکـی” نیـزدر اینجـا دلبخواهـی نیسـت. ماجـرا از ایـن قـرار اسـت کـه نویسـنده ایـن واژه را ازگنجینـه دسـتاوردهای نظـری والتـربنیامیـن بـه عاریـه گرفتـه اسـت و مسـئله بـه سـنتی فکـری- تاریخـی بازمیگـردد کـه یـک پـای آن در ایدهآلیسـم آلمانـی، سـنت پدیدارشناسـی و مکتـب انتقادی سـت و پـای دیگـرش را بــر شــانه تلاشهــای نظــری ماندرینهــای آلمانــی گذاشــته اســت . از نظـر بنیامیـن ، نسـبت موجـود میـان حقیقـت و پدیدههـا، درسـت شـبیه نسـبت سـتارگان بـا صورتهـای فلکـی یـا منظومههاسـت. بـه ا یـن معنـا، بـرای آنکـه شـما بتوانیـد بـه صـورت فلکـی یـا طــراز مفهومــی یــک پدیــده بیاندیشــید، ناچاریــد نشــانههای آن پدیــده راهمچــون ســتارههایی فــرض کنیــد کــه از طریـق اتصـال خیالـی آنهـا بـه یکدیگـر، شـکل صـورت فلکـیِ آن مفهـوم بـه دسـت میآیـد”
من هم از خودم گزافه گویی نمیکنم و به خلاصه و مفیدی از مارکس در مانیفست بسنده میکنم :
” چنانکه ميدانيم، راهبان بر دست نويسهايى که بر آن آثار کلاسيک بت پرستان باستان نوشته شده بود، شرح حال بىمعناى مقدسين کاتوليک را مينگاشتند. مصلحين آلمانى با ادبيات ضد دينى فرانسه درست عکس اين رفتار را کردند ، بدين معنى که اباطيل فلسفى خود را ذیل متن فرانسه نوشتند. مثلا در ذيل انتقاد فرانسوى از مناسبات پولى نوشتند: “از خود بیگانگی بشرى” و در ذيل انتقاد فرانسوى از دولت بورژوازى نوشتند: “الغاء سلطه کل تجريدى” و الخ.
آنان اين عمل گنجاندن لفاظيهاى فلسفى ذيل تئوريهاى فرانسوى را بنام “فلسفه عمل”، “سوسياليسم حقيقى”، “دانش آلمانى سوسياليسم”، “بنياد فلسفى سوسياليسم” و غيره تعميد کردند. بدين ترتيب ادبيات سوسياليستى – کمونيستى فرانسوى بکلى ماهيت واقعى خود را از دست داد. و از آنجايى که اين ادبيات در دست آلمانها ديگر مظهر مبارزه طبقهاى عليه طبقه ديگر نبود، آلمانها مطمئن بودند که مافوق “يکطرفه بودن فرانسوى” قرار گرفتهاند و بجاى نيازمنديهاى حقيقى از نيازمندى به حقيقت و بجاى منافع پرولتاريا از منافع ماهيت بشرى و انسانها بطور کلى يعنى انسانى که متعلق به هيچ طبقهاى نيست و اصولا فىالواقع موجود نيست بلکه تنها هستى او در آسمان مهآلود پندارهاى فلسفى آنان متصور است، دفاع مينمايند “
اینگونه است که میبینید جناب فتوره چی. با همان متود تجرید معروف (البته نه تجریدهای ابزورد به سبک شما) و شکافت آن جهت رسیدن به ریشه های آن، به چیستی و ماهیت کل – بغرنج (هر چی که باشد حتی سرمایه که با همان متود نقد شد) به راحتی میتوان دست یافت. و اینچنین است که مستدل میشود : رادیکالیسم شما نه حتی هیچ ربطی به رادیکالیسم ندارد، بلکه رادیکالسمی علیه رادیکالیسم است.
آرش دوست حسین