به م . مینوی
اودت مثل گلهای اول بهار تر و تازه بود ، با یک جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهای بوری که همیشه یکدسته از آن روی گونه اش آویزان بود . ساعتهای دراز با نیم رخ ظریف رنگ پریده جلو پنجرة اطاقش می نشست . پاروی پایش می انداخت، رمان میخواند جورابش را وصله میزد و یا خامه دوزی میکرد ، مخصوصا وقتیکه والس گریزری را در ویلن میزد، قلب من از جا کنده میشد.
پنجرة اطاق من روبروی پنجره اطاق اودت بود ، چقدر دقیقه ها، ساعتها و شاید روزهای یکشنبه را من از پشت شیشة پنجرة اطاقم به او نگاه میکردم . بخصوص شبها وقتیکه جورابهایش را در میآورد و در رختخوابش میرفت ! باین ترتیب رابطة مرموزی میان من و او تولید شد . اگر یکروز او را نمیدیدم، مثل این بود که چیزی گم کرده باشم . گاهی روزها از بسکه باو نگاه میکردم، بلند میشد و لنگه در پنجره اش را میبست . دو هفته بود که هر روز همدیگر را میدیدیم ، ولی نگاه اودت سرد و بی اعتنا بود ، بدون اینکه لبخند بزند و یا حرکتی از او ناشی بشود که تمایلش را نسبت بمن آشکار بکند . اصلا صورت او جدی و تودار بود .
اول باری که با او روبرو شدم ، یکروز صبح بود که رفته بودم در قهوه خانة سر کوچه مان صبحانه بخورم.
از آنجا که بیرون آمدم، اودت را دیدم ، کیف ویلن دستش بود و بطرف مترو میرفت . من سلام کردم ، او لبخند زد ، بعد اجازه خواستم که آن کیف را همراهش ببرم. او در جواب سرش را تکان داد و گفت “مرسی”، از همین یک کلمه آشنائی ما شروع شد.
از آنروز ببعد پنجرة اطاقمان را که باز میکردیم ، از دور با حرکت دست و به علم اشاره با هم حرف میزدیم .
ولی همیشه منجر میشد باینکه برویم پائین در باغ لوگزامب ورگ باهم ملاقات بکنیم و بعد به سینما یا تآتر و یا کافه برویم ، یا بطور دیگر چند ساعت وقت را بگذرانیم . اودت تنها در خانه بود، چون ناپدری و مادرش بمسافرت رفته بودند و او بمناسبت کارش در پاریس مانده بود.
او خیلی کم حرف بود . ولی اخلاق بچه ها را داشت : سمج و لجباز بود، گاهی مرا از جا در میکرد . دو ماه بود که باهم رفیق شده بودیم . یکروز قرار گذاشتیم که شب را برویم به تماشای جشن جمعه بازار “نوی یی”. در این شب اودت لباس آبی نوش را پوشیده بود و خوشحال تر از همیشه بنظر میآمد . از رستوران که در آمدیم، تمام راه را در مترو برایم از زندگی خودش صحبت کرد. تا اینکه جلو لوناپارک از مترو در آمدیم. گروه انبوهی در آمد و شد بودند . دو طرف خیابان اسباب سرگرمی و تفریح چیده شده بود . بعضیها معرکه گرفته بودند، تیراندازی، بخت آزمائی، شیرینی فروشی، سیرک، اتومبیلهای کوچکی که با قوة برق بدور یک محور میگردیدند، بالن هائی که دور خود میچرخیدند ، نشیمن های متحرک و نمایشهای گوناگون وجود داشت . صدای جیغ دخترها، صحبت ، خنده ، همهمه صدای موتور و موزیکهای مختلف درهم پیچیده بود.
ما تصمیم گرفتیم سوار واگن زره پوش بشویم و آن نشیمن متحرکی بود که بدور خودش میگشت و درموقع گردش یک روپوش از پارچه روی آنرا می گرفت و بشکل کرم سبزی در میآمد . وقتیکه خواستیم سوار بشویم ، اودت دس تکش ها و کیفش را بمن داد ، تا در موقع تکان و حرکت از دستش نیفتد . ما تنگ پهلوی هم نشستیم ، واگن براه افتاد و روپوش سبز آهسته بلند شد و پنج دقیقه ما را از چشم تماشا کنندگان پنهان کرد.
روپوش واگن که عقب رفت ، هنوز لبهای ما بهم چسبیده بود من اودت را میبوسیدم و او هم دفاعی نمیکرد – بعد پیاده شدیم و در راه برایم نقل میکرد که این دفعه سوم است که بجشن جمعه بازار میآید . چون مادرش او را قدغن کرده بود . چندین جای دیگر بتماشا رفتیم، بالاخره نصف شب بود که خسته و مانده برگشتیم . ولی اودت از این جا دل نمی کند ، پای هر معرکه ای میایستاد و من ناچار بودم که بایستم . دو سه بار بازوی او را بزور کشیدم ، او هم خواهی نخواهی با من راه میافتاد تا ا ینکه پای معرکه کسی ایستاد که تیغ ژیلت می فروخت، نطق میکرد و خوبی آنرا عملا نشان میداد و مردم را دعوت به خریدن میکرد . ایندفعه از جا در رفتم ، بازوی او را سخت کشیدم و گفتم :
” اینکه دیگر مربوط به زنها نیست.”
ولی او بازویش را کشید و گفت :
” خودم میدانم . میخواهم تماشا بکنم .”
من هم بدون اینکه جوابش را بدهم ، بطرف مترو رفتم . بخانه که برگشتم ، کوچه خلوت و پنجرة اطاق اودت خاموش بود . وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن کردم ، پنجره را باز کردم و چون خوابم نمیآمد مدتی کتاب خواندم . یک بعد از نصف شب بود ، رفتم پنجره را به بندم و بخوابم . دیدم اودت آمده پائین پنجرة اطاقش پهلوی چراغ گاز در کوچه ایستاده . من از این حرکت او تعجب کردم، پنجره را به تغیر بستم . همینکه آمدم لباسم را در بیاورم ، ملتفت شدم که کیف منجق دوزی و دستکشهای اودت در جیبم است و میدانس تم که پول و کلید در خانه اش در کیفش است ، آنها را بهم بستم و از پنجره پائین انداختم.
سه هفته گذشت و در تمام این مدت من با بی اعتنا ئی میکردم، پنجرة اطاق او که باز میشد من پنجرة اطاقم را می بستم. در ضمن برایم مسافرت به لندن پیش آمد . روز پیش از حرکتم به انگلیس سر پیچ کوچه به اودت بر خوردم که کیف ویلن دستش بود و بطرف مترو پیش میرفت . بعد از سلام و تعارف من خبر مسافرتم را باو گفتم و از حر کت آنشب خودم نسبت باو عذر خواهی کردم . اودت با خونسردی کیف منجق دوزی خود را باز کرد آینة کوچکی که از میان شکسته بود بدستم داد و گفت :
” آنشب که کیفم را از پنجره پرت کردی اینطور شد . میدانی این بدبختی میآورد .”
من در جواب خندیدم و او را خرافات پرست خواندم و باو وعده دادم که پیش از حرکت دوباره او را ببینم، ولی بدبختانه موفق نشدم.
تقریبا” یک ماه بود که در لندن بودم ، این کاغذ از اودت به من رسید :
پاریس ۲۱ ستامبر ۱۹۳۰
” جمشید جانم
” نمیدانی چقدر تنها هستم ، این تنهائ ی مرا اذیت می کند، می خواهم امشب با تو چند کلمه صحبت بکنم . چون وقتی که بتو کاغذ می نویسم ، مثل اینست که با تو حرف میزنم . اگر در این کاغذ “تو” می نویسم مرا ببخش . اگر میدانستی درد روحی من تا چه اندازه زیاد است !
” روزها چقدر دراز است – عقربک ساعت آنق در آهسته و کند حرکت میکند که نمیدانم چه بکنم . آیا زمان بنظر تو هم این قدر طولانی است ؟ شاید در آنجا با دختری آشنائی پیدا کرده باشی ، اگر چه من مطمئنم که همیشه سرت توی کتاب است ، همانطوریکه در پاریس بودی ، در آن اطاق محقر که هر دقیق ه جلو چشم من است . حالا یک محصل چینی آن را کرایه کرده، ولی من پشت شیشه هایم را پارچة کلفت کشیده ام تا بیرون را نبینم، چون کسی را که دوست داشتم آنجا نیست، همانطوریکه بر گردان تصنیف میگوید :
” پرنده ای که به دیار دیگر رفت برنمیگردد .”
” دیروز با هلن درباغ لوگزامبورک قدم میزدیم ، نزدیک آن نیمکت سنگی که رسیدیم یاد آن روز افتادم که روی همان نیمکت نشسته بودیم و تو از مملکت خودت صحبت میکردی، و آن همه وعده میدادی و من هم آن وعده ها را باور کردم و امروز اسبا ب دست و مسخره دوستانم شده ام و حرفم سر زبانها افتاده ! من همیشه بیاد تو والس ” گریز ری ” را میزنم، عکسی که در بیشة ونسن برداشتیم روی میزم است، وقتی عکست را نگاه میکنم، همان بمن دلگرمی میدهد : با خود میگویم ” نه، این عکس مرا گول نمیزند !” ولی افسوس ! نمیدانم تو هم معتقدی یا نه . اما از آن شبی که آینه ام شکست ، همان آینه ای که تو خودت بمن داده بودی، قلبم گواهی پیش آمد ناگواری را میداد.
روز آخری که یکدیگر را دیدیم و گفتی که بانگلیس میروی، قلبم بمن گفت که تو خیلی دور میروی و هرگز یکدیگر رانخواهیم دید – و از آنچه که میترسیدم بسرم آمد . مادام بورل بمن گفت : چرا آنقدر غمناکی؟ و میخواست مرا به برتانی ببرد ولی من با او نرفتم ، چون میدانستم که بیشتر کسل خواهم شد. ” باری بگذریم – گذشته ها ، گذشته . اگر بتو کاغذ تند نوشتم، از خلق تنگی بوده . مرا ببخش و اگر اسباب زحمت ترا فراهم آوردم، امیداورم که فراموشم خواهی کرد. کاغذهایم را پاره و نابود خواهی کرد، همچین نیست ، ژیمی ؟
” اگر میدانستی درین ساعت چقدر درد و اندوهم زیاد است ، از همه چیز بیزار شده ام ، از کار روزانة خودم سر خورده ام ، در صورتیکه پیش ازین اینطور نبود . میدانی من دیگر نمی توانم بیش ازین بی تک لیف باشم ، اگر چه اسباب نگرا نی خیلیها می شود . اما غصة همه آنها بپای مال من نمیرسد – همان طوریکه تصمیم گرفته ام روز یکشنبه از پاریس . خارج خواهم شد . ترن ساعت شش و سی و پنج دقیقه را میگیرم و به کاله میروم، آخرین شهری که تو از آنجا گذشت ی، آنوقت آب آبی رنگ دریا را می بینم ، این آب همة بدب ختی ها را می شوید . و هر لحظه رنگش عوض می شود، و با زمزمه های غمناک و افسونگر خودش روی ساحل شنی میخورد، کف میکند ، آن کفها را شنها مزمزه میکنند و فرو میدهند، و بعد همین موجهای دریا آخرین افکار مرا با خودش خواهد برد . چون بکسی که مرگ لبخند بزند با این لبخند ا و را بسوی خودش می کشاند . لابد میگوئی که او چنین کاری رانمیکند ولی خواهی دید که من دروغ نمیگویم. بوسه های مرا از دور بپذیر
اودت لاسور.”
دو کاغذ در جواب اودت نوشتم ، ولی یکی از آنها بدون جواب ماند و دومی به آدرس خودم برگشت که رویش مهر زده بودند ” برگشت بفرستنده . ”
سال بعد که به پاریس برگشتم با شتاب هر چه تمامتر به کوچة سن ژاک ر فتم ، همانجا که منزل قدیمیم بود .
از اطاق من یک محصل چینی والس گریزری را سوت میزد . ولی پنجره اطاق اودت بسته بود و به در خانه اش ورقه ای آویزان کرده بودند که روی آن نوشته بود،” خانه اجاره ای”
ئاوێنهی شکاو
نووسینی سادقی هیدایهت
وهرگێڕانی پشکۆ جهباری
_ئۆدێت وهک گوڵهکانی سهرهتای بههار تهڕو تازه بوو، به جووته چاوێکی خووماری ڕهنگ ئاسمانی و زوڵفه خۆڵهمێشییهکانی که بهردهوام بهشێکی به سهر گۆنایهوه بوو. کاتێکی زۆر بهو لاڕووه جوانکیله ڕهنگ پهڕیوهیهوه له بهردهم پهنجهرهی ژوورهکهی دائهنیشت و پێی لهسهر پێ دائهنا، رۆمانی ئهخوێندهوه، گۆرەویەکانی ئەدوریەوە یاخود پینەی دەکرد، به تایبهتی کاتێ به کهمانهکهی پارچەیەک مۆسیقای خەمباری ئهژهن، بهیهکجاری دڵمی ئهههژان.
پهنجهرهی ژوورهکهم رووبهڕووی پهنجهرهی ژوورهکهی ئۆدێت بوو، چهنهها خولهک و چهن کاتژمێر و ڕهنگه ههموو ڕۆژانی یهکشهم من لهپشتی پهنجهرهی ژوورهکهمهوه تهماشام ئهکرد، به تایبهتی ئهو کاتانهی که گۆرهوییهکانی دهرئههێنا و ئهچووه جێی خهوهوه!
بهمشێوهیه پهیوهندییهکی ئاڵۆز له نێوان من و ئهودا دروست بوو. گهر ڕۆژێک نهمدیتبا، وهک ئهوه وابوو که شتێکم بزر کردبێ. ههنێ رۆژ ئهوهندهم تهماشا ئهکرد، ههڵئهستاو پهنجهرهکهی دائهخست. دوو ههفته بوو که ههموو ڕۆژێ یهکترمان ئهبینی، بهڵام نیگاکانی ئۆدێت سارد و بێ باکانه ئهینواند، بێ ئهوهی بزهیهک بکا یا ههتا ئاماژهیهک بکا بۆ ئهوهی ههستی خۆی بهرامبهر من نیشاندا، تهنانهت ڕووخساریشی جددی و بە پەرۆش بوو.
یهکهم جار که ڕووبهڕووی بوومهوه، بهیانییهک بوو که چووبوومه قاوهخانهکهی سهری کۆڵانهکهمان ناشتایی بخۆم. لهوێ که هاتمه دهرهوه ئۆدێتم بینی جانتای کهمانهکهی لهدهس بوو و بهرهو لای میترۆوه ئهڕۆیشت. سڵاوم لێ کرد ئهویش به بزهیهکهوه وهڵامی دامهوه، پاشان پێم وت: ڕووخسهتم بده که جانتاکهت بۆ ههڵگرم، ئهمما له وهڵاما سهری لهقاندو وتی: ((سوپاس))، لهم وشهوه یهکترناسینی ئێمه دهسی پێکرد.
لهو ڕۆژه به دواوه کاتێ پهنجهری ژوورهکانمان ئهکردهوه، له دوورهوه به دهست جوڵاندن و زانستی ئاماژه قسهمان لهگهڵ یهکتر ئهکرد. بهڵام ههمیشه وا کۆتایی ئههات که بچینه خوارهوه له باغی لۆگزامبۆرگ دیدار کهین و پاشانیش بهرهو سینهما یان شانۆ یان قاوهخانه شۆڕبینهوه، یانیش به شێوهیهکی تر چهند دهمژمێرێک کات بهسهر بهرین. ئۆدێت له ماڵهو به تهنیا بوو، چونکه زڕباوکی لهگهڵ دایکییا چووبوونه سهفهر، ئهویش بههۆی کارهکهیهوه له پاریس مابوویهوه.
ئهو زۆر کهمدوو بوو. بهڵام ئهخلاق و ئهتواری مناڵانه بوو، سمڕ و کهللهڕهق بوو، ههنێ جاریش به تهواوی تووڕهی ئهکردم. دوو مانگ ئهبوو که هاوڕێ بووین، ڕۆژێک ڕێککهوتین که شهو بچینه تهماشای جهژنی هەفتەبازاڕ. ئهو شهوه ئۆدێت جلێکی شینی ههڵاڵهی لهبهرکردبوو، به زهوقتر له ههمیشه ئهینواند. که له خواردنگه دهرچووین، بهدرێژایی ڕێیهکهی ناو میترۆ باسی ژیانی خۆی بۆ کردم. تا ئهوکاتهی لهبهردهم لۆناپارک لهمیترۆکه دابهزین.
خهڵکانێکی زۆر لهوێ بوون. ئهمبهروو ئهوبهری جادهکه به یاری و سهرگهرمی چێنرابوو. ههنێک خهریکی نانهوهی ههڵاو بهزم بوون، نیشانهنانهوه، بهخت ئهزموونی، شیرینی فرۆشی، سێرک، ئهو سهیاره بچوکانهی به کارهبا ئیشیان ئهکرد و به دهوری شوێنێک ئهسوڕانهوه، ئهو باڵۆنانهی به دهوری خۆیان ئهخولانهوه، چهرخوفهلهک و شانۆگهری جۆراوجۆری لێ بوو. قیژهی کچان، قسه، پێکهنین، گیزهگیزی ماتۆڕ، دهنگی مۆزیکه جیاوازهکان ههر ههمووی تێکهڵاوی یهکبوون.
ئێمه بڕیارماندا سواری واگۆنه زهردهکه بین، ئهویش چهرخوفهلهکێک بوو که به دهوری خۆیا ئهخولایهوه و له کاتی خولانهوه ڕووپۆشێکی پارچهیی سهری دائهپۆشی و له شێوهی کرمێکی سهوز ئهینواند. کاتێ ویستمان سهرکهوین ئۆدێت پهنجهوانهکهی و جانتاکهی به من دا، تا له کاتی جوڵانهوه لهدهستی بهرنهبێتهوه. ئێمه به سهخڵهتی به تهنیشتی یهکهوه دانیشتین، واگۆن کهوته کار و سهرپۆشه سهوزهکهش به هێواشی بهرزبوویهوه و ئێمهشی بۆ ماوهی پێنج خولهک لهبهرچاوی تهماشاگهرهکان بزر کرد.
وهختێ ڕووپۆشی واگۆنهکه هاته خوارهوه، هێشتا لێوهکانمان بهیهکهوه نووسا بوون، من ئۆدێتم ماچ ئهکرد ئهویش هیچ بهرگری نهئهکرد- پاشانیش دابهزین و له ڕێگه بۆی باس کردم که ئهمه سێیهم جاره دێته چهژنی هەفتەبازار، چونکه دایکی ئهوهی لێ قهدهغه کردبوو. چووینه تهماشای چهند شوێنێکی تریش، لە دواییدا نیوه شهو بوو که هیلاک و ماندوو گهڕاینهوه. بهڵام ئۆدێت دڵی لێره دانهئهکهوت، بهدیار ههر بهزم و ڕهزمێکهوە ئهوهستا منیش ناچار بووم بوهستم. دوو سێ جار به زۆر قۆڵیم ڕاکێشا، ئهویش به نابهدڵی کهوته دوام، تا ئهوهی بهدیار بهزمێکی ترهوه ڕاوهستا، کابرایهک بوو که مووسی جۆڵێتی ئهفرۆشت، ڕیکلامی بۆ ئهکرد، باشهکانی ئهخستهڕوو خهڵکی بانگ ئهکرد بۆ کڕینی. ئهمجارهیان به تهواوی تووڕه بووم، به توندی قۆڵیم ڕاکێشاو وتم:
(ئهمهیان ئیتر خۆ ئیشی ژنان نییه)
بهڵام ئهو قۆڵی ڕاتهکاند و وتی:
(خۆم ئهزانم، ئهمهوێت تهماشا بکهم)
منیش بێ ئهوهی وهڵامی بدهمهوه، بهرهو میترۆ بهڕێ کهوتم. کاتێ گهیشتمهوه لای ماڵ، کۆڵانهکه تاریک بوو، پهنجهرهی ژوورهکهی ئۆدێت خامۆش بوو. چوومه ژوورهکهمهوه گڵۆپهکهم داگیرساند، پهنجهرهکهم کردهوه، چونکه خهوم نهدههات بۆ ماوهیهک کتێبم خوێندهوه. کاتژمێر یهکی شهو بوو، ڕۆیشتم پهنجهرهکه دابخهم و بخهوم. بینیم که ئۆدێت لهبن پهنجهرهی ژوورهکهی له تهنیشت دار چراکهی نێو کۆڵانهکه ڕاوهستاوه. سهیرم بهم کارهی ئهو هات، پهنجهرهکهم به تووڕهیی داخست، ویستم خۆم بگۆڕم هاتهوه یادم که جانتا زهنگیانه دروەکه و پهنجهوانهکهی وا له گیرفانما، ئهشمزانی که پاره و کلیلی دهرگا له جانتاکهیایه، ههموویانم گرێداوهب هیهکهوه و له پهنجهرهکهوه فڕێمدایه خوارهوه.
سێ ههفته تێپهڕی و به درێژی ئهو ماوهیه من ئهوم پشتگوێ ئهخست. کاتێ پهنجهرهی ژوورهکهی ئهکرایهوه من پهنجهرەی ژوورهکهم دائهخست، وێڕای ئهوهش سهفهرێکی لهندهنم هاتهپێش. ڕۆژێ بهر له چوونم بۆ ئینگلتهرا لهسهری کۆڵانهکه تووشی ئودێت بووم، جانتای کهمانهکهی به دهستهوه بوو و بهرهو میترۆ ئهڕۆیشت. پاش سڵاو و ئهحواڵ پرسی، ههواڵی سهفهرەکهم پێی دا، سهبارهت به کردهی ئهو شهوهم داوای لێبوردنم لێ کرد. ئۆدێت به ڕووساردییهکهوه جانتا زهنگیانهدروەکهی کردهوه و ئاوێنهیهکی بچوکی دا بهدهسمهوه که له ناوهڕاستهوه شکا بوو.
وتی: (ئهو شهوهی که جانتاکهمت له پهنجهرهکهوه فڕێ دا وای لێهات. ئهزانی، ئهمه نهگبهتی بهدواوهیه.)
له وهڵامیا پێکهنیم و پێم وت که (خورافات پهرهستی)، بهڵێنیشم پێ دا که بهر له سهفر بیبینم، بهڵام بهداخهوه پێم نهکرا.
نزیکهی مانگێک ئهبوو له لهندهن بووم کاتێ ئهم نامهیهی ئۆدێتم پێگهیشت:
(پاریس 21سیپتامبهری1930)
جهمشید گیان
(نازانی که چهنده تهنیام، ئهم تهنیاییه زۆر ئازارم ئهدات، ئهمهوێت ئهم شهو لهگهڵ تۆیا ههندێ قسه بکهم. چونکه کاتێ که نامه بۆ تۆ ئهنووسم وا ههست ئهکهم که لهگهڵتا قسه ئهکهم. بمبوره ئهگهر لهم نامهیه ئهنووسم “تۆ”. ئهگهر ئهتزانی ئازاری ڕۆحم چهنده زۆره! ڕۆژهکان چهنده درێژن- ئهگهر ئهتزانی که میلی دهمژمێرهکان چهند به هێواشی و لهسهرخۆ ئهخوولێنهوه! نازانم چی بکهم. ئایا زهمهنیش لای تۆ ئهوهنده درێژه؟ لهوانهیه لهوێ هاوڕێیهکی کچت پهیا کردبێ، گهرچی من دڵنیام که ههمیشه سهرقاڵی خوێندنهوهی، ههر وهکو چۆن له پاریس وا بووی، لهو ژووره ناچیزهیهی که بهردهوام لهپێش چاومه. ئێستا خوێندکارێکی چینی به کرێی گرتووه، بهڵام من پهردهی ئهستوورم بۆ پهنجهرهکهم کردووه تاکو دهرهوه نهبینم، چونکه ئهوهی که خۆشم ئهویست ئێستا ئیتر لهوێ نییه، ههر وهکو چۆن وهرگێڕی ئهم هونراوهیه ئهڵێ: (ئهو باڵندهیهی که بهرهو خاکێکی تر ڕۆیشت ئیتر ناگهڕێتهوه)
دوێنی لهگهڵ هێلنا له باغی لۆگزامبۆرگ پیاسهمان ئهکرد، که نزیکی ئهو ئهسکهمله بهردینهیه بووینهوه ئهو ڕۆژهم هاتهوه یاد که لهسهر ههمان ئهسکهمل دانیشتبووین و تۆ باسی وڵاتهکهی خۆتت بۆ ئهکردم، ئهو ههموو بهڵێنانهت پێ دام و منیش باوهڕم به ههموویان کرد. ئهمڕۆش بوومه به بنێشته خۆشهی سهر زمانی خهڵکی و گاڵتهجاڕی هاوڕێکانم! من ههمیشه به یادی تۆوه واڵسی گرێزهری ئهژهنم، ئهو وێنهیهی له ڤنسن گرتمان وا لهسهر مێزهکهمه، تهماشاکردنی وێنهکهت دڵگهرمیم پێ ئهبهخشێ. به خۆم ئهڵێم: (نا، ئهم وێنهیه من فریو نادا!) مخابن! نازانم تۆ بڕوات بهو شتانه ههیه یان نا؟ بهڵام لهو شهوهوه که ئاوێنهکهم شکاوه، ههر ئهو ئاوێنهیهی که خۆت پێتدابووم، دڵم خهبهری دا که پێشهاتێکی ناخۆش بهڕێوهیه. ئاخر ڕۆژ که یهکترمان دی تۆ پێتوتم که بۆ ئینگلتهرا ئهچی، دڵم پێی وتم که زۆر دوور دهڕۆی و ئیتر قهت یهکتر نابینینهوه- لهوهی که دهترسام بهسهرم هات. مادام بۆرڵا پێی وتم: بۆ ئهوهنده خهفهتباری؟ ئهیوست لهگهڵ خۆیا بۆ بهرتانیم ببا، بهڵام من لهگهڵیا نهچووم، چونکه ئهمزانی بێزار تر ئهبم.
با ئیتر لێیگهڕێن- ئهوهی ڕۆیی ڕۆیی. ئهگهر نامهکهم توند بوو بزانه له دڵتهنگیم بووه، بمبوره، ئهگهریش بوومه هۆی ئازاری تۆ، هیودارم که له بیرم کهی، نامهکانم بدڕێنهو له ناویان بهره، باشه ژیمی؟
(ئهگهر ئهتزانی لهم چرکهساتهیا چهنێ غهم و ئازارم زۆره! له ههموو شتێ بێزار بووم، له کاری ڕۆژانهی خۆم وهڕسم، لهکاتێکا پێشتر وانهبووم. ئهزانی؟ من ئیتر ناتوانم لهوه زیاتر دهستهو ئهژنۆ بم، ئهگهرچی ئهبمه هۆی نیگهرانی زۆرێک، بهڵام غهمی ئهوان به پشکێ غهمی من نابێ – ههر وهکو بڕیارم داوه ڕۆژی یهکشهممه پاریس بهجێئههێڵم و سواری شهمهندهفهری دهمژمێر شهش و سی و پێنج خولهک ئهبم و بهرهو کاڵه بهڕێئهکهوم دوایین شار که تۆ تێیا گوزهرتکردووه، ئهو کات ئاوی شینی دهریا ئهبینم، ئهم ئاوه ههموو بهدبهختییهکانم ئهشورێ و ههر چرکهیهکیشی ڕهنگی ئهگۆڕێ، به ورته ورتێکی غهمناک و تهلیسماوی لهسهر کهناره لماوییهکهی خۆی ئهخواتهوه، کهف ئهکات لمهکان دهمهچێژی کهفهکان ئهکهن و قووتی ئهدهن، پاشانیش ههر ئهم شهپۆلانهی دهریا دوایین یادهوهرییهکانم لهگهڵ خۆیا ئهبات. ههر وهکو کهسێ که مهرگ بزهیهکی بۆ بکا ههر بهم بزهیهش بهرهو لای خۆی ڕائهکێشێ و ئهیبا. لای خۆت ئهڵێی که ئهو کاری وا ناکات، بهڵام ئهبینی که من درۆ ناکهم.
لێرهوه تا ئهوێ چاوەکانت ماچ دەکەم.
ئۆدێت لاسۆر
له وهڵامیا دوو نامهم بۆ نووسی، بهڵام یهکێکیان بێ وهڵام بوو و ئهوی تریش گهڕایهوه بۆ ناونیشانهکهی خۆم که به مۆرکراوی لهسهری نووسرابوو (بگهڕێتهوه بۆ بنێری نامه.)
ساڵی دواتر که گهڕامهوه پاریس زۆر بهپهله خۆم گهیانده کۆڵانی سان ژاک، ئهو شوێنهی که ماڵه کۆنهکهمی لێ بوو. له ژووره کۆنهکهی من خوێندکارێکی چینی ڤاڵسی گرێزهری به فیکه لێ ئەدا، بهڵام پهنجهرهی ژوورهکهی ئۆدێت داخرابوو و لهسهر دهرگاکهش پارچه کاغهزێکیان ههڵواسیبوو که لهسهری نووسرابوو :
(خانوو بۆ کرێ .)