پیشدرآمد
بحثهای مربوط به موضوع زنان بسیارند و به طور کلی این حیطه از گستردگی و پیچیدگی خاصی برخوردار است. مهمترین بحثهای تئوریک و استراتژیک-سیاسی در این قلمرو همانا متعلق به سه نحلهی لیبرال فمینیسم، رادیکال فمینیسم و سوسیالیست فمینیسم بوده است. در وصف این سه گروه به نحوی کوتاه و یقینا نابسنده میتوان گفت که لیبرال فمینیستها با به وام گرفتن مفاهیم جامعهی بورژوایی سعی دارند تا سرشت زنان را سازگار با معیارهای فلسفی، انسانشناختی و اجتماعی رایج در این جامعه تعریف کرده و حقوق برابر دو جنس را از راههای گوناگون در داخل همین چارچوبهای موجود تضمین کنند.
رادیکال فمینیستها در مطالعات و پژوهشهای خود، بر خودویژگیهای زنان در سپهر روانشناسی و بیولوژی و نظایر آن تاکید بسیار ”رادیکالی“ داشته و سیاستهای رهاییبخش زنانهی بسیاری را به معرض آزمون اجتماعی گذاردهاند. این گروه از زنان در زمینهی برجسته کردن وجوه گوناگون زنانگی و جای دادن مقولهی زنان در تمام سپهرهای زندگی اجتماعی و بدینمعنا نفی خصوصی بودن دغدغهها و مشکلات زنان دستاوردهای بسیار بزرگی داشتهاند. سوسیالیست فمینیستها که ”خواهران جوانتر“ این دو دسته از زنان هستند، سعی کردهاند همزمان از دستاوردهای دو نحلهی بالایی دفاع و استفاده کرده و همچنین از نقائص تئوریک و سیاسی-استراتژیک آنها بپرهیزند. سوسیالیست فمینیستها بخشا تلاش داشتهاند تا مسئلهی زنان را در چارچوب مفاهیم مارکسیستی و روش ماتریالیسم تاریخی و در قالب استراتژی مبارزه برای دستیابی به سوسیالیسم، در حین تاکید بر خودویژگیهای زنان، تعریف کنند. قصد من در اینجا پرداختن به تاریخ شکلگیری جریانات سهگانهی فمینیستی یاد شده در بالا و بررسی شباهتها و تفاوتهای آنها نیست. بلکه قصدم گفتگویی انتقادی با سوسیالیست فمینیستها و در همین راستا معرفی یک روششناسی جدید و وحدتآفرین مارکسیستی است که فادر است موضوع زنان را به نحوی جدیتر از پیش در چارچوب نقد اقتصاد سیاسی مارکسی و با بکارگیری مفاهیمی تاریخی، ماتریالیستی و دیالکتیکی توضیح داده و رابطهی آن را با سطوح گوناگون هستیشناسی جامعهی سرمایهداری به بحث و بررسی بگذارد. پس از معرفی این روش به نقد مطلبی از هایدی هارتمن به نام ”ازدواج ناخشنود مارکسیسم و فمینیسم“(1) میپردازم تا کارکرد روش مورد نظرم را تا حدودی به معرض نمایش بگذارم. سپس بحث را جمعبندی کرده و آن را به پایان میبرم.
اما در زیر ابتدا به بحث پیرامون آن چارچوب تئوریک و تحلیلی میپردازم که سوسیالیست فمینیستها (از این پس آنها را فمینیستهای چپ مینامم تا انواع گوناگون این نحله را بدینترتیب پوشش داده باشم) معمولا برای بررسی موضوع زنان تدارک میبینند و سپس بهنحوی بسیار خلاصه به معرفی چارچوب تئوریک ماتریالیسم تاریخی و بعد روششناسی سهگانهی مورد نظرم مشغول میشوم تا در پرتو این بحثها بتوانم روش هایدی هارتمن را در مطلب یاد شده نقد کنم.
دستگاه تحلیلی فمینیستهای چپ
فمینیستهای چپ به ویژه آن گروهی هستند که در طول سی چهل سال گذشته تلاشهای بسیاری برای بازبینی و اصلاح رابطهی بین مارکسیسم با فمینیسم انجام دادهاند. این گروه تلاش کردهاند تا فمینیسم را به بیان خود از حالت زائدهی مارکسیسم خارج کرده و به آن استقلال در خوری ببخشند تا بدینترتیب موضوعات مورد نظر فمینیسم که همانا رابطهی بین زن و مرد و نابرابری تاریخی بین آنان (از هر لحاظ) و انعکاس این نابرابری در سطح جامعه و ساختارهای گوناگون آن است، بتوانند جایگاه شایستهی خود را در میان موضوعات اجتماعی دیگر در چارچوب مارکسیسم به دست آورند. روششناسی مورد استفادهی برخی از فمینیستهای چپ این بوده است که با ترکیب اصطلاحات و مفاهیمی به وام گرفتهشده از مارکسیسم (ماتریالیسم تاریخی و نقد اقتصاد سیاسی) و فمینیسم چارچوبی تحلیلی برای تئوریزه کردن موضوع زنان به دست بدهند تا بدین ترتیب به بیان هایدی هارتمن معضل ”ازدواج ناخشنود مارکسیسم و فمینیسم“ را حل کنند. قرار بوده است که این روششناسی از قربانی شدن استقلال فمینیسم در پای اولویتهای مارکسیسم پیشگیری کند. اما این روششناسی التقاطی منجر بدین شده است که منطق سرمایه و مردسالاری همچون دو نیروی مساوی و در عین حال متحد یکدیگر در سرکوب زنان مطرح شوند که وضعیت زنان را در خانه و در بیرون از خانه مطابق اولویتهای مردانه تعیین میکنند.
پیش از آغاز مقدمات اولیهی بحثی که میخواهم ارائه کنم باید بگویم که به نظر من بسیاری از انتقادهای این دسته از زنان به سنتهای رایج چپ و پراتیک سیاسی آن درست است و در نتیجه لزوم تامل و بازبینی جدی در تئوریها و نیز پراتیکهای روزمره و اجتماعی چپ را پیش کشیده و میکشد. اما انتقادی که من به این دسته از زنان دارم این است که روشهای طرح نظراتشان گاها غیرعلمی، غیردیالکتیکی و غیرتاریخی است. به معنایی میخواهم بگویم که انسجام تئوریک و مفهومی در نوشتههایشان کمرنگ و بدین سبب نتایج استراتژیکی که میگیرند هم گاهی مغشوش است. در نوشتهی حاضر به ویژه میخواهم به بررسی روششناسی هایدی هارتمن بپردازم و نشان بدهم که سرمشق تئوریک او به دلیل مشکلی که در بالا برشمردم دارای ضعفهای قابل توجهی است و چنین نتیجه بگیرم که اگر فمینیستهای چپ میخواهند انتقادهای درست خود را به شیوهای تاثیرگذار و در چارچوب آشتی مارکسیسم و فمینیسم طرح کنند نیاز به بازبینی مبناهای نظری و روششناسی خود دارند.
به نظرم میرسد که سرمشق تئوریک غالب در بحثهای فمینیستهای چپ بدین ترتیب است که معمولا اصطلاحات و مفاهیمی پراکنده را از سرمشق تئوریک ماتریالیسم تاریخی برکنده و از آنها به عنوان چارچوب طرح مباحث خود استفاده میکنند و در ضمن یا تقریبا به نقد اقتصاد سیاسی مارکسی و روششناسی خاص آن عنایتی جدی ندارند، و یا از آنها نیز به نحوی پراکنده و دلبخواهی استفاده میکنند. به همین جهت در زیر ابتدا تعریفی کوتاه از سرمشق تئوریک ماتریالیسم تاریخی بدست میدهم و سپس یادآوری میکنم که ماتریالیسم تاریخی با همهی دستاوردهایش نمیتواند چارچوب تحلیلی مناسبی برای شناخت وضعیت ”زنان“ در جامعهی سرمایهداری باشد. به همین دلیل هم در ادامه به معرفی یک روششناسی سه مرحلهای در اقتصاد سیاسی سرمایهداری میپردازم که در سازگاری با خصلت دیالکتیکی و تاریخی جامعهی سرمایهداری است و به نظرم ابزارهای بهتری برای بررسی موضوع زنان در این جامعه به ما ارائه میکند.
ماتریالیسم تاریخی و دورهبندی جوامع انسانی
چارچوب تحلیلی ماتریالیسم تاریخی (درک مادی از تاریخ) و دیالکتیک فراتاریخی آن در ترکیب سیستماتیک با پژوهشهای تجربی و علمی از تاریخ میتواند اطلاعات بسیار مفید و ارزندهای در اختیار ما بگذارد تا ریشههای انواع ستم و سرکوب و استثمار در گذشته را شناسایی کنیم و اشکال سازماندهی جوامع مختلف پیشین در سطوح مختلف و روابط انسانی گوناگون حاکم بر آنها را مطالعه کرده و از این راه به تغییراتی که در جوامع مدرن سرمایهداری اتفاق افتاده است پی ببریم و در ضمن در پرتو تاریخ گذشته، جامعه و زندگی امروزی خود را محک بزنیم و میزان پیشرفت و همچنین پسرفتهای گاها اسفبار امروز با گذشته را بهتر درک کنیم.
ما به طور کلی بر اساس پژوهشهای تاریخی، جامعهشناسی، انسانشناسی و نظایر آن میدانیم که تاریخ انسانی هم حاوی نوعی تداوم و هم نوعی گسست در سیر وقایع و توالی نهادها و مناسبات انسانی است. مثلا میدانیم که پدیدههایی همچون دولت، خانواده، پدرسالاری، مذهب، طبقات، استثمار، و نظایر آن همه پدیدههایی هستند که در تمام جوامع طبقاتی تاکنونی وجود داشتهاند و بدین معنا اجزاء و عناصری ثابت از جوامع طبقاتی، خواه پیشاسرمایهداری و یا سرمایهداری، بودهاند. در عین حال میدانیم که پدیدههای مختلف یاد شده در طول تاریخ دستخوش تغییراتی جدی شدهاند. مثلا ما میدانیم که استثمار بردگان با استثمار رعایا در جوامع پیشاسرمایهداری متفاوت بوده است و هر دوی آنها با استثمار کارگران در جوامع سرمایهداری مدرن بسیار متفاوتاند. یا مثلا میدانیم که کارکردهای نهاد خانواده و روابط پدرسالاری در آن جوامع بسیار متفاوت از آن چیزی است که از تاریخ پر فرازونشیب سیصد و اندی سالهی سرمایهداری میشناسیم. آن تداوم و این گسست را چگونه باید به لحاظ مفهومی درک و تئوریزه کرد؟ به نظر نمیرسد که بتوان صرفا روی یکی از این دو روند تاریخی متمرکز شد بلکه باید هردوی آنها را در رابطهای دیالکتیکی با هم بررسی و درک کرد. بدینمعنا مشاهدات و دستاوردهای پژوهشی در حوزههای تاریخی، جامعهشناسی و انسانشناسی بهرغم حجم عظیم اطلاعات سودمندی که فراهم میکنند هنوز نیازمند تئوریزهشدن در سطحی بالاترند که آن نیز وظیفهی مارکسیسم و ماتریالیسم تاریخی است. علوم مختلف اجتماعی و انسانی معمولا با پدیدههای گوناگون، با علیتهای گوناگون و با روابط گوناگون سروکار دارند و سپس این همه را به روشهای مختلف سنتز و سیستماتیزه میکنند. اما مارکسیسم (و چارچوب ماتریالیسم تاریخی) قادر به انجام کاری است که دیگر علوم اجتماعی توانایی انجام آن را ندارند. آن هم این که به دستاوردهای علوم مختلف در چارچوبهای نظری و مفهومی خود (که یک بار برای همیشه خلق و ایجاد نشدهاند بلکه در گفتگو و تعامل با علوم مختلف در معرض بازبینی و تغییر و بهبود قرار دارند) نظم و انسجام درونی و فلسفی میبخشد. در بارهی رابطهی مارکسیسم با علوم مختلف به بیان باسکار میتوان گفت که اگر مارکسیسم بدون علوم اجتماعی ظرفی تهی است انجام تحقیقات علمی هم بدون مارکسیسم رویهای کور خواهد بود. بدین معنا میتوان گفت که مارکسیسم و ماتریالیسم تاریخی به عنوان یک شاخهی تحقیقی آن، مطالعهی علمی و فلسفی تاریخ یا به بیانی هستیشناسی علمی و فلسفی را در هم میآمیزند. زیرا که مطالعهی علمی تاریخ، مثلا مطالعهی هستی جوامع پیشاسرمایهداری عبارت است از تحقیق و مطالعهی ساختارهای اصلی انواع گوناگون این جوامع، بررسی روابط اصلی حاکم بر آنها و نوع و چرایی دگرگونی آنها. مطالعهی علمی تاریخ در این معنا یافتن ارتباطات بین پدیدهها و رویدادهای تاریخی، ریشهیابی علل وقوع این رویدادها (شناسایی ساختارها و مکانیسمهای زیرین) و درک تضادهای اجتماعی در جوامع و دورههای معین و نوع ایجنسی انسانی (طبقاتی و غیر آن) است که منجر به برآیند و سقوط نظامهای اجتماعی یا شیوههای تولیدی معینی میشوند. مطالعهی فلسفی در امتداد این مطالعات و با تکیه بر دستاوردهای مطالعات علمی در جهت ”تفسیر معنا و سمت و سوی“ تاریخ حرکت میکند (درهمآمیختن این دو سطح از بحث در مارکسیسم یافت میشود.)
مطالعهی فلسفی بدین معنا میتواند بدون پرداختن به جزییات روابط و چگونگی کارکرد نهادهای مختلف در تمام جوامع تاکنونی، طرحی کلی از سازماندهی اجتماعی جوامع مختلف بدست بدهد. اما مطالعهی فلسفی در عین حال این امکان را برای ما پیش میآورد که توالی شیوههای مختلف تولیدی را به عنوان ”پیشرفتی“ در تاریخ قلمداد کنیم و البته تفاوتهای موجود بین شیوههای گوناگون تولیدی و امکاناتی که این تفاوتها برای انسانهای دورههای گوناگون تاریخی بوجود میآورند را بیاهمیت و فاقد موضوعیت قلمداد نکنیم و بدین معنا حساسیت علمی و زیباشناختی ما را نسبت به تفاوتها تیز میکند. پس در چارچوب مطالعهی فلسفی ناشی از رویکرد فراتاریخی ماتریالیسم تاریخی برآیند شیوههای تولیدی جدیدتر نوعی پیشرفت در تاریخ بشری قلمداد میشوند که البته منظور یک پیشرفت غایتگرایانه نیست و دستاوردهای هر شیوهی جدید تولیدی هم چیزی مطلقا مثبت نیست (در زیر توضیح میدهم). آنچه که تحت عنوان شیوههای تولیدی متفاوت از سوی مارکسیستها در چارچوب ماتریالیسم تاریخی بررسی میشود همان است که تونی اسمیت(2) منظم کردن خط سیر تاریخ در ذهن پژوهشگر و بازسازی عقلانی آن الگوی پیشرفت و تکامل مینامد که زیر پیچوخمهای تاریخ تجربی قرار دارد.
مفهوم شیوههای تولیدی مختلف در سطحی سادهتر نشاندهندهی سیر تاریخی خلق و ایجاد، و در ضمن تغییر و تحول نیازهای انسانی، تنوعات آنها و امکان برآورده شدن آنها در پرتو تکامل روابط و نیروهای تولیدی، ثروت ناشی از بهرهوری کار و سازمان اجتماعی تولید، نوع روابط انسانی و نیز دورهبندی شکلهای مختلف جوامع انسانی است که بر این اساس بنا شدهاند. تونی اسمیت در همین راستا در کتاب منطق کاپیتال مارکس(3) دست به مقایسهی نظرات هگل و مارکس یازیده و میگوید: بهنظر هگل ارادهی آزاد انسان نقطهی عزیمت بازسازی تاریخ در اندیشهی پژوهشگر است. به همین دلیل از نظر هگل میتوان اشکال مختلف اجتماعی را که پیکریابی اراده را تحقق میبخشند، با توجه به سطح و میزان آزادی کسب شده، همچون نوعی حرکت منطقی و نه تجربی تنظیم کرد. نتیجهی بحثهای پیچیده و مفصل هگل این است که جامعهی سرمایهداری و شکل قراردادهای ”آزاد“ که در چارچوب آن به منصهی ظهور میرسد مظهر تحقق ارادهی آزاد انسانی است و فراتر از آن نمیتوان ترتیبی از نهادهای اجتماعی را تصور کرد که بتواند ارادهی آزاد انسانی را در شکلی بهتر متحقق کند. پس بهنظر هگل بشریت در جامعهی سرمایهداری به یگانگی فرد و جامعه، و نیز یگانگی امر جزیی و امر کلی دست مییابد. اما بهنظر مارکس نقطهی عزیمت تنظیم منطقی سازماندهی تاریخ را باید در اشکال مختلف شیوههای تولیدی جست. تولید اجتماعی و شکل سازماندهی اجتماعی برخاسته از آن معیاری برای سنجش تحقق ارادهی آزاد انسانها، خودشکوفایی ایشان، تحقق یگانگی فرد و جامعه، و نیز یگانگی امر جزیی و امر کلی است. پس اشکال مختلف تولید اجتماعی و انواع سازماندهیهای اجتماعی ناشی از آنها در طول تاریخ، معیاری درونماننده برای نظمبخشی به اشکال مختلف اجتماعات انسانی فراهم میکنند. این اشکال را میتوان با توجه به معیارهایی که در بالا برشمردم (برآوردن نیازها، تحقق یگانگی فرد و جامعه، خودشکوفایی انسانها، رشدیافتگی سازمان زندگی اجتماعی، و بهرهوری کار و تولید) به سه نوع تقسیم کرد:
انواع پیشاسرمایهداری، سرمایهداری، و سوسیالیستی. در نوع پیشاسرمایهداری روابط اجتماعی به نحوی مستقیم و بیواسطه، در شکل وابستگیهای شخصی وجود دارند. در این جوامع کار و تولید از سوی جامعه میانجیگری میشوند (آداب، سنن، آیینها، و یا توافقات دمکراتیک). اما جامعه به دلیل بهرهوری پایین کار و رشد ناچیز نیروهای تولیدی و نیز وابستگی بیواسطه به طبیعت، افراد را به نقشهای سنتی محدود کرده و آنها را به چارچوبهای معین و محدودی مقید میکند. وابستگی بیواسطه به طبیعت هنوز تا درجهی بالایی در این جوامع وجود دارد و شکل تولید و سازمان آن مانع رشد نیروهای تولیدی است و امکان تولید نامحدود ثروت و امکان تحقق ارادهی آزاد انسانها موجود نیست. سرمایهداری یک شیوهی تولیدی مبتنی بر روابط اجتماعی و تولیدی نامستقیم، و قدرت نامحدود تولید ثروت و وابستگی ساختاری است. مارکس در این جا در برخورد با شیوهی تولید سرمایهداری شکل ارزش را بهعنوان شکل اجتماعی غالب در این جامعه برجسته کرده و پیامدهای آن در شکل کار به لحاظ اجتماعی میانجیگریناشده (بر خلاف انواع شیوههای تولیدی پیشاسرمایهداری) را برجسته میکند، اما در عین حال تاکید میورزد که تولید ثروت نامحدود در این شیوهی تولیدی ممکن است و همین میتواند مبنای نفی جامعهی کنونی و گذار به جامعهای پیشرفتهتر باشد. درضمن شیوهی تولید سرمایهداری به گونهی نظاممندی اجتماعات گوناگون انسانی را بهطور هر چه پیوستهتری با هم پیوند میدهد و تمام نقشهای ثابت و سنتی را در هم میریزد. فرد را از قید و بندهای سنتی و نقشهای محدود میرهاند، در عین حال که از خودبیگانگی و استثمار شدیدی را بر جامعه و انسانها اعمال میکند (پس همانطور که در بالا به اشاره گفتم، این پیشرفت یکسره مثبت نبوده است). و سرانجام این که سوسیالیسم آن نوع شیوهی تولیدی است که بر اساس روابط مستقیم و به طور دمکراتیک میانجیگریشده از سوی جامعه و تولید نامحدود ثروت باید بنا گردد. در این جامعه امکان خودشکوفایی افراد باید از سطحی که در سرمایهداری ممکن گشته است باز هم فراتر برود و تا سرحد امکان بر بدترین انواع ستم، سرکوب، بیگانهشدگی و استثمار غلبه شود.
به نظرم روشن است که با توجه به یک چنین صورتبندیهای اجتماعی دیگر صحبت کردن از مذهب به طور عام، دولت بطور عام و یا مردسالاری به طور عام و تعیین جایگاه آنها در سلسله مرتب زندگی اجتماعی به طور عام، معنای چندان گویایی را به ذهن متبادر نمیکند. زیرا تعریف روابط انسانی، تعریف کارکردهای طبیعی و اجتماعی انسانها و نیز تعریف نهادهای اجتماعی به طور عام ممکن نیست مگر در چارچوب ارائه شده در بالا.
مارکس در جایی مینویسد: ”در اینجا [اروپای تیره و تار سدههای میانه] به جای انسانی مستقل، همه را وابسته بههم مییابیم -سرف و ارباب، خراجده و خراجستان، روحانیون و عوام، وابستگی شخصی به همان میزان که سرشتنشان مناسبات اجتماعی تولید مادی است مشخصکنندهی سپهرهای زندگی، که بر این مناسبات استوارند، نیز هست“.(4) منظور مارکس دقیقا همان چیزی است که در بالا برشمرده شد. روابط اجتماعی پیشاسرمایهداری بر اساس وابستگیهای شخصی و روابط مستقیم و شفاف بنا میشد، اما در جامعهی سرمایهداری (در سطح مجردی که در کاپیتال بحث میشود و من کمی پایینتر آن را مشخصتر فرموله میکنم) نمیتوان از همین نوع مناسبات انسانی و اجتماعی سخن گفت زیرا در این جا به بیان مارکس با ”انسان مستقل“ روبرو هستیم و از آن جا که روابط بین انسانهای مستقل شالودهی زندگی اجتماعی این عصر را میسازند، پس در بارهی ”سپهرهای زندگی که بر این مناسبات استوارند نیز“ باید در پرتو این روابط سخن گفت و به سادگی نمیتوان برای توصیف و تشریح آنها از همان اصطلاحات مربوط به دورههای پیشین استفاده کرد. به نظرم میرسد که مارکس یک نمونهی مشخصتر هم در بارهی اهمیت تاریخیکردن و تعینبخشی به موضوعات مورد بحث به دست میدهد. او همانجا وقتی که از فرایند کار در حالت دوگانهی فراتاریخی و تاریخا معیناش صحبت میکند ابتدا به بیانی از قلمرو ”ضرورت“ یعنی ضرورت کار بر طبیعت و کار اقتصادی به طور کلی صحبت میکند که همواره وجود داشته و خواهد داشت (همانکه ما از طریق آن بر طبیعت تاثیر گذارده و تاثیر میگیریم) اما سپس به نقائص شناخت ناشی این رویکرد فراتاریخی هم اشاره میکند و مینویسد: ”همانطور که از مزهی گندم نمیتوان فهمید چه کسی آن را کاشته است از فرایندی که بررسی کردیم نمیتوان دریافت که این فرایند تحت چه شرایطی انجام شده است، آیا زیر تازیانهی وحشیانهی بردهدار انجام شده یا زیر نگاه نگران سرمایهدار“.(5)
بدین ترتیب به نظرم میرسد که میتوان مسئلهی تولید مثل، خانواده، زنان و مردسالاری را نیز در همین چارچوب بحث کرد. یعنی این که عمل تولید مثل و تولد کودکان، نهاد خانواده و مردسالاری و نظایر آن هم شاید اموری فراتاریخی محسوب شوند که دستکم تاکنون عناصر ثابتی از زندگی جوامع بشری بودهاند، اما جنبهی فراتاریخی این پدیدهها نباید موجب آن بشود که ما چشم بر تغییرات تاریخی آنها ببندیم. حالا جای آن دارد که بپرسیم سرمایهداری چگونه جامعهای است که مارکس تا این درجه آن را از دیگر شیوههای تولیدی متمایز میکند؟
به نظرم در وصف پیچیدگی سرمایهداری همین بس که نسلهای بسیاری از اقتصادسیاسیدانها در بارهی ماهیت و خودویژگیهای آن پیش از مارکس قلم زدند و این یک نیز با وجود نگارش سه جلد کاپیتال موفق به تشریح و توضیح کامل آن نگشت و طرح بلندی که برای توضیح لایههای گوناگون این جامعه در نظر داشت ناتمام ماند. در وصف پیچیدگی سرمایهداری همین بس که مارکس برای یافتن روشی جهت ارائهی تحقیقات نظری و تجربی خود کتابهای بسیاری را ورق زد تا سرانجام ”شبی در حین ورق زدن کتاب علم منطق“ متوجه شد که روش دیالکتیکی هگل بهترین روش برای ارائهی تحقیقات او در این زمینه است زیرا تنها با این روش میشد سرشت رازآمیز، متضاد و دیالکتیکی سرمایه و هستیشناسی وارونهی آن را توضیح داد. در وصف پیچیدگی و لایهمندی سرمایهداری همین بس که مارکس نوشت اگر ظاهر و باطن با یکدیگر سازگار بودند اصولا نیازی به علم نمیبود. او در همین راستا اضافه کرد که تفاوت بین آن چه در ظاهر در این جامعه به نظر میآید و آن چه در واقع هست، ما را وامیدارد تا به جای میکروسکوپ در آزمایشگاههای شیمی روش تجرید را به کار بگیریم تا پی به ماهیت و ذات سرمایه ببریم. بدین معنا مارکس بر این باور است که شناخت سرمایه و رابطهی آن با پدیدههای اطرافش نیاز به روششناسی ویژهای دارد که با سرشت سرمایه متناظر است. از آن جا که جامعهی سرمایهداری پدیدهای است بسیار متفاوت از همهی جوامع پیشین، بههمین دلیل هم هستیشناسی، معرفتشناسی و روششناسی خاص خود را میطلبد. یعنی با یک هستیشناسی عام فراتاریخی (ماتریالیسم تاریخی) نمیتوان به درک سرمایهداری نائل آمد.(6) این همان چیزی است که فمینیستهای چپ به آن توجه خاصی مبذول نمیدارند. به نظرم تنها پس از مطالعهی سیستماتیک سرمایهداری و مفهوم سرمایه است که میتوان موضوعات دیگر و از جمله پدر/مردسالاری را در ارتباط با آن بحث نمود.
سرمایه داری و روششناسی خاص آن
امروزه در سطح جهانی مارکسیستهای بسیاری پرداختن ویژه به نقد اقتصاد سیاسی مارکسی، فلسفه، روششناسی را بسیار پراهمیت ارزیابی میکنند و بر این باورند که در پرتو این سهگانه میتوان از بسیاری از خطاهای مارکسیستهای پیشین در تفسیر کاپیتال و کاربرد مستقیم آن بر تفسیر تاریخ پرهیز کرد. آنها گمان میکنند که بدینترتیب رابطهی منطق و تاریخ، رابطهی منطق سرمایه و موضوعات معین بیرون از این منطق روشنتر شده، و همچنین از درغلتیدن به دام ذاتگرایی، تقلیلگرایی، اکونومیسم، دترمنیسم، ولونتاریسم و نظایر آن پیشگیری به عمل خواهد آمد. در این رویکرد چهرههای برجستهی بسیاری وجود دارند که من در این متن فقط از یکی به طور اخص و با تاکید نام میبرم که همانا رابرت آلبریتون است.(7) به نظر آلبریتون هستیشناسی، معرفتشناسی و روششناسی سرمایه موضوعاتی یکتایند و هستیشناسی، معرفتتشناسی و روششناسی عام [فراتاریخی] در اینجا کارآیی ندارند. بنا به این دیدگاه مثلا یک فلسفهی عام در بارهی روابط سوژه-ابژه اگر در پرتو هستیشناسی لایهمند و دیالکتیکی سرمایه اندیشه نشود، بیمعنا خواهد بود. در این روش همچنین از سطوح مختلف تحلیل دفاع میشود که بهرغم استقلال نسبیای که از یکدیگر دارند معهذا دارای پیوندهای دیالکتیکی نیرومندی نیز با هم هستند. مطابق این روش، نظریهی شناخت سرمایهداری را میتوان به سه سطح تحلیلی نسبتا مستقل از یکدیگر تقسیم کرد: نظریهی جامعهی ناب سرمایهداری، نظریهی مراحل یا دورههای گوناگون تکامل سرمایهداری، و نظریهی تغییرات تاریخی (در سرمایهداری). نظریهی جامعهی ناب سرمایهداری به بررسی منطق سرمایه یا به بیانی هستی سرمایه به مثابه نیرومندترین و قهارترین نیروی موجود در جامعهی کنونی میپردازد. هستی سرمایه یا به بیانی منطق آن از چنان درجهای از پیچیدگی، شئشدگی و شئکنندگی، بیگانهشدگی و بیگانهکنندگی برخوردار است که باید به روشی علمی و در تجرید از همهی نیروهای ”فراتاریخی“ یا تاریخا معینی مطالعه شود که در سازگاری یا تضاد با سرمایه به مثابه نیروهای اجتماعی شکلدهندهی سپهرهای زندگی عمل میکنند. علت این جداسازی این نیست که ما به مطالعهی مکانیسمهای برسازندهی دیگری که زندگی اجتماعی را شکل میدهند از قبیل دولت، قانون، خانواده، مذهب، مردسالاری و نظایر آن بیاهمیت هستیم. ابدا. اتفاقا علت این جداسازی این است که ما اهمیت بسیار زیادی برای مطالعهی دقیق این جامعه و تحقیق پیرامون اصلیترین ساختارهای ذاتی آن قائل هستیم تا سپس در پرتو شناخت کسب شده از این ساختارها به چگونگی درهمآمیزی و همزیستی این نیروی یکتا با دیگر نیروهایی بپردازیم که اگرچه به نوبهی خود قدرتمندند و بر منطق سرمایه تاثیر میگذارند اما در نهایت بیش از این که بر آن تاثیرات سرنوشتساز بگذارند از آن تاثیر میپذیرند. مثلا قانونمندی یا منطق سرمایه به نحوی مستقیم بر تغییرات تکنولوژیک تاثیر گذارده و از آنها نیز تاثیر میپذیرد اما رابطهاش با خانواده و یا نهادهای ایدئولوژیک به گونهای میانجیگری شده و کمتر مستقیم است. سرمایه قهارترین نیروی اجتماعی است که تاریخ انسانی به خود دیده است و بههمین دلیل شناخت خودویژگیهای آن اهمیت بسیار زیادی دارد. نیروهای دیگری که فعلا در سطح نظریهی جامعهی ناب سرمایهداری کنار گذارده میشوند به دست فراموشی سپرده نشده و در سطوح دیگر تحلیل با قدرت و قوت خاص خود وارد صحنهی تحلیل میشوند. پس تا زمانی که این نیرو (منطق سرمایه) در جهان عمل میکند ”منطقهای سستتر“ یا ”منطقهای چندگانه“ در سطوح نظریهی مراحل و تحلیلهای تاریخی تنها دارای استقلالی نسبی هستند که توسط نیروی منطق درونی سرمایه محدود میشوند. بدین ترتیب به نظر آلبریتون چنین است که با کاربست این روش از ذاتگرایی در نظریهی تاریخ و نیز تاریخنویسی زمخت و خام تجربی پرهیز میکنیم. چه اولی تاریخ را به کارکردی از حرکت منطق سرمایه فرومیکاهد(8) و دومی اصولا لایهمندی جهان و لایهمندی نیروهای علیتی دستاندر کار در آن را درک نمیکند.(9)
در سطح جامعهی ناب سرمایهداری هدف ما تئوریزهکردن اقتصاد به مثابه عرصهای شئشده و شئکننده در جدایی از دیگر عرصههای زندگی اجتماعی است. در این سطح از تحلیل چنین فرض میکنیم که بازارها خودتنظیمگرند و با این فرض شکلهای تنظیمهای ایدئولوژیک، قانونی و سیاسی را به حاشیهی بحث میرانیم. ”در سطح نظریهی مراحل، بازارها به ندرت خودگردان و خودتنظیمگراند -اگر اصولا چنین امری ممکن باشد- پس ساختارهای غیراقتصادی به انباشت سرمایه کمک میکنند که البته شکلهای خاص این کمک در هر مرحله متفاوت است… در سطح سوم تحلیل، سرمایهداری همچون یک نیروی اجتماعی قدرتمند و در برخی جهات یکتا درک میشود که در پیوند با دیگر نیروهای اجتماعی (سرمایهداری و غیر آن) عمل میکند“.(10)
در این روششناسی تئوری شییشدگی اقتصادی مارکس بسیار جدی گرفته میشود. شئشدگی به معنای میانجیگری روابط اجتماعی بین اکتورهای اقتصادی از سوی ”اشیاء“ (کالا و پول) است و همین به ایجاد ”روابط اجتماعی“ بین اشیاء در بازار و بدین ترتیب پیکریابی روابط در آنها میانجامد. شییشدگی اقتصادی بهمعنای این است که جامعه تحت حاکمیت بازار است و در چنین جامعهای ایجنسی انسانهای فعال در بازار، تحت هدایت نیروهای بازار و فراسوی اختیار و کنترل خود آنهاست، یعنی انسانها بهمثابه ”اشخاص مستقل“ صرفا حاملین مستقل کالای خود و تابع نیروهای بازارند. در چنین جامعهای سه طبقهی اقتصادی وجود دارد یکی صاحب تمام وسایل تولید است دیگری صاحب زمین و سومی صاحب نیروی کار است. در این حالت کارگران زائدههای ماشینها هستند. در این سطح از تجرید روابط مستقیم قدرت بین اشخاص را نمیتوان بحث کرد. متعاقبا با حرکت از سمت نظریهی سرمایهداری ناب به سمت سطوح انضمامی، ”جایی که شییشدگی کمتر در شکل تام و تمام یافت میشود ایجنسی از انواع مختلف آن و تا درجات مختلفی دوباره ظهور میکند… شییشدگی همان گرایشی است که به درک این موضوع کمک میکند که چگونه یک مجموعه از روابط اجتماعی (سرمایه) میتواند منطقی درونی از آن خود را تکامل دهد که بر فراز دیگر روابط اجتماعی و در مقابل آنها بایستد… در یک جامعهی ناب سرمایهداری سوژههای انسانی را تنها تا جایی بررسی میکنیم که سوژههای اقتصادی باشند“. (11)
اگر فصلهای اولیهی کاپیتال را با دقت بخوانیم متوجه میشویم که ایجنسی ”اشخاص مستقل“ حامل کالا بسیار محدود است در ضمن از ”زن و مرد“ و ”تولید دوگانه“ی فراتاریخی بهمعنای درهمتنیدگی تولید مثل و تولید مادی هم اثری نیست. در این حالت اکتورهای اقتصادی فقط بعنوان صورتکهای انسانی روابط کالایی مطرح هستند و روابط آنها بهطور کلی از منطق سرمایه و شکل ارزش تبعیت میکند. در این حالت از نظر سرمایه اهمیتی ندارد که صورتک روابط کالایی چه جنسیتی دارد، دارای کدام گرایش سکسوال است، چه رنگ و چه سنی دارد و نظایر آن. سرمایه در این حالت (در جامعهی ناب سرمایهداری) تنها با خود رابطه میگیرد، به ”بیرون“ از خود توجهی ندارد زیرا که در حالت خلوت کردن با خود است و ”بیرون“ یعنی سپهرهای دیگری که بیرون از رابطهی ارزش با خودش قرار دارند تابع آن فرض میشوند زیرا فرض این است که بازتولید سرمایه با بازتولید زندگی اجتماعی سازگار است. از همین رو است بیتوجهی آن به همهی تعینات زندگی اجتماعی و انسانی. بههمین دلیل تنها با طبقات سهگانهی اجتماعی روبرو هستیم زیرا این سه طبقه در رابطهی سرمایه با خود اهمیت دارند. در این سطح از تحلیل و در این سطح از تجرید، روابط انسانی از نوع پیشاسرمایهداری آن و وابستگیهای مستقیم شخصی شبیه به آنچه که در جوامع پیشاسرمایهداری وجود داشت، دیگر بهچشم نمیخورد. زیرا با صورتکهای انسانی روابط کالایی در عرصهی مبادلهی پایای روبرو هستیم که عرصهی ”آزادی، برابری، و بهشت بنتام“ است. در این جا بردهدار و برده، ارباب و رعیت، خراجدهنده و خراجگیرنده و نظایر آن به چشم نمیخورد. در این جا دو حامل کالا را داریم که با هم برابرند، خواه زن بوده باشند یا مرد. پس روابط انسانی و اجتماعی به شکل وابستگی ساختاری و نامستقیم درآمدهاند. روابط بین انسانها مستقیما از طریق آداب و رسوم و قهر مستقیم نه، که همه از راه وابستگیهای ساختاری میانجیگری میشوند. در این حالت فقط دو ”کالا“ داریم که با سرمایه از در سازش درنمیآیند آنها نیز همانا نیروی کار و زمین هستند (نیروی کار هم مرد است هم زن ولی این خصوصیت در اینجا اهمیتی ندارد). علت سرکشی و تمرد تلویحی این دو کالا در این سطح از تحلیل این است که این دو کالا دستساز سرمایه نیستند سرمایه آنها را تولید نکرده است بلکه به شکلی حاضر و آماده آن گونه که در شکل ”طبیعی“ خود یافت میشوند آنها را به خدمت خود گرفته و متعاقبا تغییر و تحولات مورد نظر خود را در آنها انجام میدهد (و از همینجا راهی باز میشود برای این که چگونگی ”تولید و بازتولید“ نیروی کار و زمین و تضادهای آنها با منطق سرمایه در سطوح بعدی تحلیل بحث شود.)
این جا در سطح تحلیل منطق سرمایه با تضادی یگانه روبروییم که همانا تضاد ارزش و ارزش مصرفی است و نه هیچ تضاد دیگری. در این سطح از تحلیل ما در پی شناخت سرمایه هستیم و آن نیز چنان خصوصیاتی دارد که ”فقط علم از عهدهی شناساییشان برمیآید“ و در نتیجه نمیتوان آن را بیواسطه با نیروهای دیگری که در سطح تاریخ یافت میشوند درآمیخت و امیدوار بود که بدین ترتیب بتوان آن را درست و دقیق شناسایی کرد. علم نیز وقتی میخواهد نیروی خاصی را مطالعه و پژوهش کند آن را در جداسری از دیگر نیروها و با قرار دادنش در یک سیستم بستهی تجربی و یا نظری شناسایی میکند. در غیر این صورت نیروهای دیگر و تاثیراتشان کار تحقیق را مختل خواهند کرد. به همین دلیل است که این جا فقط با یک نیروی فعال روبرو هستیم، آن نیز منطق سرمایه است.(12) اما همانطور که پیشتر گفتم وجود تضادی درونی در منطق سرمایه و در ساختار اصلی آن که همانا تضاد بین ارزش و ارزش مصرفی است راه را به ویژه برای بررسی انکشاف این تضاد در قدمهای بعدی و در سطوح دیگر تحلیل باز میکند. در جامعهی ناب سرمایهداری ”هر فرد کارگر برای زنده ماندن باید نیروی کار خویش را بفروشد یا برای بقا از سوی یک فروشندهی دیگر نیروی کار کمک شود“.(13) همین جمله راه را برای کشاکشهای تئوریک در مراحل بعدی بحث پیرامون طبقهی کارگر و روابط درونی این طبقه مثلا بین دو جنس و نظایر آن هموار میکند. از آنجا که حق حیات انسانی، حق کار یا حق استثمارشدن در جامعهی سرمایهداری ناب (و در بسیاری از موارد در سرمایهداری تاریخی) تضمین نشده است و با این حال همهی افراد طبقهی کارگر ظاهرا از برابری و آزادی مبادلهی نیروی کار خود به ازای دریافت مزد برخوردارند، نتیجه این میشود که در فقدان دخالت جامعه برای تضمین حق حیات انسانی، اعضای این طبقه باید از افراد بالقوه کارگری حمایت کنند که به هر دلیل نیروی کار خود را نمیفروشند یا قادر به فروش آن نیستند. مجادلات بعدی پیرامون چند و چون این حمایت و وابستگیهای شخصی و مستقیم ناشی از آن، به ویژه در داخل نهاد خانواده، و نیز رابطهی بخشهای مختلف طبقهی مزدبگیر با یکدیگر در سطوح دیگر بحث انجام میشود.
در سطح مرحلهبندی سرمایهداری ما با انواع گوناگونی از سرمایهداری و نه نوع یکتایی از آن روبرو هستیم. در این سطح از بحث، سرمایه برای خودگستری خویش نیازمند کمک و مساعدت نیروهای دیگری است که تا به حال به پسزمینهی بحث رانده شده بودند و جدیترین و نیرومندترین اینها همانا دولت است. در مراحل مختلف تکامل سرمایهداری، منطق سرمایه و ضرورت خودارزشافزایی آن با نهاد دولت گره میخورد تا راه برای هدف دوگانهی انباشت سرمایه و بازتولید جامعه به بهترین وجه ممکن هموار شود. اما در این مرحله از بحث همچنین به سیاستگذاریها و ایدئولوژیهای قدرتمند و هژمونیک هر دوره نیز پرداخته میشود، همان ایدئولوژیهایی که به ویژه با تمرد و سرکشی نیروی کار برخورد کرده و سوژههای انسانی مورد نیاز تولید سرمایهداری را تربیت میکنند. در این سطح از تحلیل است که مبارزات و مقاومتهای مختلف طبقاتی و جنسیتی و ملی و نظایر آن بهتر میتوانند مطالعه شوند. در این سطح از تحلیل، هم در پرتو شناختمان از منطق سرمایه و هم در پرتو تعینات یک مرحلهی خاص از تکامل سرمایهداری و سیاستهای دولت برای کمک به انباشت سرمایه، نهاد خانواده را به شکل بهتری میتوان درک کرد. تعینات و خودویژگیهای جنسیت و خانواده را به ویژه به شکل راحتتری میتوان در سطح تاریخ سرمایهداری بحث کرد. یعنی تغییر و تحولات تاریخی مقولهی جنسیت و تعینات خاص آن را به نحوی تفصیلی در پیوند با تاریخ سرمایهداری بحث و بررسی کرد یا به بیانی آنها را با میانجی مفاهیم گوناگون به هم پیوند زد. به نظر تونی اسمیت به همین دلیل است که مارکس بر خلاف هگل هرگز برای ارائهی بررسی جامع و گستردهای از جامعهی مدرن تلاشی نکرد و بررسی جداگانهای از خانواده بهدست نداد. در نگاه مارکس، نهادها به طور کلی و خانواده بهطور خاص عناصری خودبسنده نیستند. در جوامع سرمایهداری تنها یک مجموعه از روابط اجتماعی، فارغ از درجهی پیچیدگی آنها، وجود دارد و خانواده نیز بخشی از آن مجموعه محسوب میشود. پیآمد چنین بینشی این است که با چشمپوشی از موضوع مالکیت و روابط سرمایهداری نمیتوان حول نهاد کنونی خانواده بحث مفصلی ارائه داد. مارکس روابط خانوادگی را همواره در پیوند با یک چنین زمینهی اجتماعی-تاریخی ارزیابی میکرد و به دگرگونیهای شکلهای پیشین خانواده در پرتو تحولات سرمایهداری توجه نشان میداد. بهعنوان مثال او نشان میدهد که چهگونه زندگی خانوادگی در پیوند با دگرگونیهای ناشی از سهم زنان در کار مزدی دچار تغییر و تحول میشود، و این دگرگونیها را در پرتو موضوعات پیچیده و مرکبی همچون عوامل فنآورانه، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی توضیح میدهد. (14)
امیدوارم همین اندک بتواند ذهن خواننده را تا حدی آمادهی گذار به قسمت بعدی نوشته کرده باشد که همانا خوانش انتقادی مقالهی یاد شده از هایدی هارتمن است. میخواهم با استفاده از دو قسمت پیشین بحثام نشان بدهم که آشفتگی روششناسی نزد هارتمن به چه درک تئوریک آشفتهای از مسائل منجر شده است و چگونه بینظمی سیستماتیک بحث او استراتژی سیاسیاش را نیز خدشهدار میکند.
سرمایهداری و پدرسالاری (15)
همانطور که گفتم بهنظرم یک چارچوب التقاطی تحلیل که از سویی عناصری از ماتریالیسم تاریخی و نقد اقتصاد سیاسی سرمایهداری و از سوی دیگر برخی از تئوریهای فمینیستی را بدون ”تبعیض“ و بهنحوی غیرارگانیک و غیردیالکتیکی با هم درمیآمیزد، نمیتواند خودویژگیهای جامعهی سرمایهداری و چگونگی وضعیت زنان در این جامعه را به دقت بحث کند. اگر چه عناصر تحلیلی و تئوریک وام گرفتهشده از ماتریالیسم تاریخی میتوانند بصیرتی فراتاریخی به ما اعطاء کنند اما در عین حال میتوانند به کاهش قوت استدلال ما در بارهی نوبودگی و خودویژگیهای سرمایهداری و تغییراتی منجر بشوند که هر یک از موضوعات ”ثابت“ جوامع طبقاتی (نظیر دولت، خانواده، جنسیت، سکسوالیته، مذهب و نظایر آن) در این نظام از سر گذرانده و میگذرانند. با این که مثلا شاید تا حدی درست باشد گفتن این نکته که ”موقعیت فرودست زنان همیشه و امروز ناشی از تقسیم کار بر اساس جنسیت بوده و هست“ و این که ”مردان همواره در هرم قدرت و زنان در قاعدهی آن قرار داشتهاند“(16) و با این که تا حدی درست است استنتاج یک چنین نتیجهگیری که: ”موقعیت فرودست اجتماعی زنان در جامعهی امروز ناشی از تقسیم کار بر اساس جنسیت است… اگر زنان خواهان موقعیت اجتماعی برابر با مردان و اگر خواهان رشد کامل توانمندی انسانی خود هستند میبایست نه تنها ماهیت سلسلهمراتبی تقسیم کار، بلکه اصل تقسیم کار بر اساس جنسیت نیز ملغی گردد“ (17)؛ اما این گزارهها نمیتوانند پژوهشی دقیق و ظریف از موضوع مورد تحقیق به دست بدهند زیرا که به بیانی شیطان در جزییات لانه دارد. یعنی این گزارهها نمیتوانند خودویژگیهای موضوع جنسیت و رابطهی بین زن و مرد را در چارچوب نظام مبتنی بر سرمایهداری با دقت و ظرافت توضیح بدهند. زیرا که در این جا کار تحلیل با مناسباتی فراتاریخی آغاز میشود که همانا تقسیم کار اجتماعی و جنسی است و سپس همین عنصر ”فراتاریخی“ بیدرنگ و بیهیچ معضلی وارد چارچوب نظم ”تاریخی“ مبتنی بر حاکمیت سرمایه میشود.
معمولا در رویکردهای فمینیستی (که نزد هارتمن هم بهچشم میخورد) روایتی فراتاریخی را شاهد هستیم که از توضیح سیر تکاملی جامعهی بشری بهطور کلی شروع میکند و این که چگونه این جامعه از شکل ابتدایی به شکل متمدن فرارویید و چگونه بهواسطهی پیدایش کشاورزی و شیوهی یکجانشینی، مالکیت خصوصی و یا دولت و درنتیجه روابط نیرومند پدرسالاری بوجود آمد. و بعد صورت مسئله این میشود که ببینیم سرمایهداری، بهمثابه پدیدهای نسبتا متاخر، با پدرسالاری یعنی روابط ”فراتاریخی“ سلسلهمراتبی میان زنان و مردان که در آن مردان مسلط و زنان زیردست و فرمانبردارند، چگونه رابطه گرفته و چگونه با آن مفصلبندی شده است و چگونه این دو در اتحاد با هم زنان را عقب نگاه داشتهاند. به نظرم نمیرسد که روش توضیح وضعیت زنان در پرتو گذار از دورههای پیشاسرمایهداری به سرمایهداری روش موفقی برای توضیح موفعیت تاریخی زنان در جامعهی سرمایهداری (پیشرفته) (18) باشد که در زیر بیشتر توضیح خواهم داد.
هارتمن سپس مینویسد: ”بحث من این است که نظام پدرسالاری، قبل از سرمایهداری وجود داشته است. در این سیستم مردان کنترل نیروی کار زنان و کودکان را در خانواده به عهده داشتند و به این ترتیب فن سازماندهی و کنترل سلسلهمراتبی را فراگرفتند. پیدایش دستگاههای دولتی و سیستمهای اقتصادی مبتنی بر مبادله گستردهتر و واحدهای بزرگتر سبب جدایی حوزهی عمومی از حوزهی خصوصی گردید. همین امر کنترل شخصی مردان بر نیروی کار زنان را دچار اختلال کرد. به دیگر سخن، یک سیستم کنترل شخصی-مستقیم به سیستم کنترل غیرشخصی-غیرمستقیم به میانجی نهادهای گسترده تبدیل گردید“. (19)
منظور هارتمن دقیقا چیست؟ این که ”مردان“ در نظامهای پیشاسرمایهداری کنترل بر نیروی کار ”زنان“ را در دست داشتند و در نظام جدید این کنترل دچار اختلال شد دقیقا به چه معناست؟ وقتی از کنترل شخصی-مستقیم سخن میگوییم، پیش از هر چیزی منظورمان این است که شکلهای اجتماعی غالب و روابط اجتماعی اصلی در جوامع پیشاسرمایهداری بر اساس وابستگیهای شخصی (پدرسالاری) و سلطهی مستقیم (اعمال قهر سیاسی در اخذ مازاد) بنا میشدند، مثلا رابطهی رعیت و ارباب، خراجده و خراجستان، شاگرد و استادکار و نظایر آن، همان چیزی که من در قسمت مربوط به ”ماتریالیسم تاریخی و دورهبندی جوامع انسانی“ به آن پرداختم. منظور این است که رابطهی زن و مرد به مثابه جزیی از روابط بزرگتر اجتماعی در اینجا باید مطرح و بحث شود و درنتیجه نمیتواند بهمثابه واحدی خودبسنده موجودیت و تغییرات خویش را توضیح بدهد.
بههمین شکل روابط اجتماعی نامستقیم در سرمایهداری بیش از هر چیز دیگری به رازورزیهای دنیای سرمایهداری در شکل فتیشیسم کالایی، شئشدگی، شکل مزد و استثمار مبتنی بر کارمزدی یا به بیانی وابستگی ساختاری نامستقیم ارجاع میدهند و مهمترین عنصر و نهاد میانجیگریکنندهی نامستقیم در این جامعه همانا بازار (و از جمله بازار کار) است، و بدینمعنا روابط گوناگون میان زن و مرد نیز سرشتنشان این روابط نامستقیم و میانجیگری شده توسط شکل ارزش را به گونهای خاص، و البته با توجه به حلقههای بینابینی بسیار در این میان، بر خود حمل میکنند.
در ضمن در بستر شکلهای اجتماعی پیشاسرمایهداری هم نمیتوان گفت که ”مردان“ به طور مستقیم بر نیروی کار ”زنان و کودکان“ کنترل اعمال میکردند زیرا که در این جوامع و تمام انواع دیگر، تقسیم کار (حتی تقسیم جنسی کار) و همیاری بهعنوان عناصری مرتبط با هم و مکمل یکدیگر در داخل خانواده مطرح هستند و در نتیجه نمیتوان فقط از تقسیم کار بدون نامبردن از همیاری سخن گفت و البته در این روابط عنصر فرادستی، کنترل و سلطهطلبی هم وجود داشته است که باز باید در پرتو روابط اصلیتر اجتماعی توضیح داده شوند. بهعلاوه در جوامع پیشاسرمایهداری که همهی زنان و مردان و بالتبع همهی کودکان ”کار“ نمیکردند. بنا بر این صحبت کردن از ”کنترل مردان بر نیروی کار زنان و کودکان“ بهنظرم بیش از اندازه عام و نامشخص است.
سپس گفته میشود که ”پیدایش سرمایهداری در قرن 15 تا 18 میلادی پایههای کنترل پدرسالارانه که بر اساس اقتدار نهادها بنا شده بود را مورد تهدید قرار داد زیرا سرمایهداری بسیاری از این نهادهای کهن را نابود کرد و نهادهای جدیدی مثل بازار آزاد را بنا نهاد. سرمایهداری تهدید میکرد که همه زنان و کودکان را به بازار کار خواهد کشاند و نهاد خانواده و پایهی قدرت مرد بر زن (یعنی کنترل بر نیروی کار زن در درون خانواده) را نابود خواهد کرد“. (20)
در این جا اگر از بحثهای دقیق تاریخی و تکنیکی مربوط به تمایز بین پیدایش و تکوین سرمایهداری و استقرار جدی آن در دورههای یاد شده در بالا چشم بپوشیم، به نظرم میرسد که از انواع متعدد خانواده هم در عصر پیشاسرمایهداری و هم سرمایهداری چشمپوشی شده است و به ”نهاد خانواده“ همچون نهادی عمومی و همه جا حاضر اشاره میشود در حالی که منظور نویسنده از کاربرد این اصطلاح کاملا مشخص نیست. او نمیگوید که کدام خانوادهها در معرض فروپاشی ناشی از سست شدن نظام قدرت جنسی بودند؟ الگوی غالب خانواده بین طبقات و اقشار زحمتکش، کارگر و فقیر جوامع مختلف در هر عصر کدام بود؟ آیا سرمایهداری تهدید میکرد که زنان و کودکان اشراف و سرمایهداران را نیز به بازار کار بکشاند؟ فکر میکنم عقبنشینی از مفهوم طبقه را باید علت این آشفتگی تئوریک نزد هارتمن دانست. زیرا در صورت عنایت به این مفهوم دیگر نمیشد از مفاهیم غیرتاریخی همچون ”زنان“، ”مردان“، ”کودکان“ و ”خانواده“ سخن گفت.
هارتمن سپس در ادامه میافزاید: ”اگر گرایش نظری سرمایهداری خالص این بود که تمامی تفاوتها و اختلافات قراردادی و مستبدانه بر کارگران را از میان بردارد، پس چرا زنان همچنان در بازار کار پایینتر از مردان قرار دارند؟… به نظر من تمامی این پاسخها و توضیحات (اقتصاددانان نئوکلاسیک و مارکسیست) یک چیز را نادیده میگیرند و آن نقش مردان یعنی مردان عادی، مردان از هر نوع، مردان کارگر -در زیر دست نگاه داشتن زنان در بازار کار است“. (21)
در اینجا باز از بیدقتی هارتمن در وارد کردن یکبارهی مقولهی ”سرمایهداری خالص“ چشم میپوشیم و ابهام این اصطلاح را هم با توجه به دورهبندی بسیار گستردهای که در بالا در توصیف پیدایش سرمایهداری، قرن 15 تا 18، انجام داده نادیده میگیریم (سرمایهداری خالص مربوط به کدام دوره از مقطع زمانی بالا است؟). اما از جهش ”مهلکی“ که بین مقولهی ”سرمایهداری خالص“ در عالیترین سطح تجرید و مقولهی بسیار تاریخی-تجربی ”مردان کارگر“ انجام داده است نمیتوان چشمپوشی کرد. چه این دو سطح از تحلیل را نمیتوان بیواسطه و بدون میانجیهای مفهومی پیچیدهتر و تاریخیتر بههم مرتبط کرد. نیرویی چنان مجرد و چنان ”بی-چهره“، با ”مردان کارگر و مردان عادی“ به ناگهان کنار هم نشانده شده و بین آنها و گرایشاتشان دست به مقایسه زده میشود. گفته میشود که گرایش نظری (منظور همان گرایش منطقی است) ”سرمایهداری خالص“ معطوف به محو ”همهی تفاوتها و اختلافات قراردادی! و مستبدانه بر کارگران است“، در حالی که کارگران مرد گرایش به حفظ آنها نشان دادهاند. باید پرسید: منظور از ”گرایش نظری (گرایش منطقی) سرمایهداری خالص“ چیست؟ و چرا این ”گرایش نظری“ به محو تمایزات ”قراردادی“ و مستبدانهی بین زنان و مردان تمایل دارد؟ باید پرسید که اصولا ”سرمایهداری خالص“ چگونه موجودیتی است؟ با این که هارتمن خود به این پرسش پاسخی نمیدهد اما منظور احتمالا باید همان چیزی باشد که آلبریتون تحت عنوان ”جامعهی ناب سرمایهداری“ فرموله کرده است و من آن را در قسمت ”سرمایهداری و روششناسی خاص“ آن توضیح دادم. هستهی اصلی تئوری جامعهی سرمایهداری ناب (یا آنچه هارتمن ”سرمایهداری خالص“ مینامد که البته مشخصات این مفهوم اصلا روشن نیست و ما دقیقا نمیدانیم او از کدام پدیده و در کدام دورهی تاریخی صحبت میکند) برگرفته از تجربهی مرحلهای از تاریخ سرمایهداری یعنی سرمایهداری لیبرال است که از 1830 تا 1870 به شیوهای نسبتا ”ناب“ و یا ”خالص“ عمل میکرد.(22) اما نظریهپرداز این تجربههای برگرفته از واقعیت تاریخی را تئوریزه کرده و با امتدادهی به آنها در سطح نئوری (آزمایشگاه فکری پژوهشگر) ذات سرمایه یا ساختارهای اصلی آن بهمثابه قدرتمندترین نیروی حاضر در جامعهی معاصر را شناسایی و فرموله میکند. برای درک این نکته که چرا سرمایه در آن سطح از تجرید به جنسیت و سن و رنگ نیروی کار بیاهمیت است باید شکل اجتماعی غالب در این جامعه یعنی شکل ارزش را توضیح داد که اصولا نسبت به هر گونه ارزش مصرفی و تعینات خاص و مفید آن -و نه فقط تفاوتها و اختلافات بین زنان و مردان- بیتفاوت است. این بیتفاوتی در سرشت سرمایه است وقتی که آن را در جدایی از همهی نیروهای اجتماعی دیگر بررسی میکنیم و بدینمعنا بدان اجازه میدهیم که ماهیت خود را برای ما فاش کند. منطق سرمایه، منطق خودارزشافزایی آن در این سطح از تحلیل کوررنگ است و به جنسیت بیتفاوت. تنها موضوع مهم برای آن طبقهای از ”اشخاص مستقل“ حامل کالای نیروی کار است تا بتوانند بعنوان زائدهی ماشین برای آن ارزش اضافی تولید کنند. اما هنگامی که بهتدریج عناصر دیگری که همه در این مرحله از تحلیل، تابع سرمایه فرض میشدند در سطوح دیگر تحلیل ”فعال“ میشوند سرمایه دیگر نمیتواند بدین شکل عمل کند. زیرا که در سطح تحلیل مراحل، دولت بهعنوان نهادی با منطق سرزمینمحوری به میدان میآید تا بین نیازهای خودبازتولیدگری سرمایههای موجود در داخل قلمروش از یکسو و نیازهای خودبازتولیدگری جامعهی تحت حکومتش از سوی دیگر میانجیگری کند و برای این میانجیگری مجبور به قانونگزاریهایی است که باید منافع هر دو سوی این ماجرا را تا حدودی با هم آشتی دهد. طبقهی کارگر و دولت بهمثابه ”عنصر خردورز و دوراندیش رابطهی سرمایه“ دو نیرویی هستند که توانایی مقاومت در برابر منطق سرمایه و جرح و تعدیل آن را دارند. اما بحث پیرامون نوع این مقاومت (مبارزات طبقاتی)، درک این طبقه از خویش، تقسیمبندیهای درونی آن و بازتاب این مبارزات در سطح روابط درونی این طبقه ابزار تحلیلی خاص خود و سطح دیگری از تحلیل را اصولا میطلبد که همانا سطح مراحل و سطح تاریخی است. یعنی در اینجا نمیتوان به شیوهی هارتمن بالافاصله پس از ذکر گرایش منطقی سرمایه به موضوع ”مردان کارگر“ (کدام دسته از آنها؟) و آگاهی تجربی و روزمرهی آنان پرداخت.(23)
هارتمن بدون روشن کردن موضوع گرایش نظری سرمایهداری خالص به سطوح دیگری از بحث میپردازد و مینویسد: ”نظریهی رادیکال (اقتصاددانان مارکسیست) مشخصا بر نقش مردان سرمایهدار در ایجاد سلسلهمراتب در پروسهی تولید به منظور حفظ قدرت خود تاکید دارد. بر اساس این نظریه سرمایهداران با تقسیم بازار کار بر اساس نژاد، جنس، قوم و غیره و با دامن زدن به اختلاف در میان کارگران قدرت خود را حفظ میکنند. بحث من این است که مردان کارگر نیز برای حفظ پروسهی تقسیم کار بر اساس جنسیت عینا همین نقش را بازی کرده و آن را ادامه میدهند“. (24)
فکر میکنم حالا به آشفتگیهای ناشی از روششناسی هارتمن باز هم بیشتر پی میبریم. هارتمن روشن نمیکند که ”سرمایهداری خالص“ و ”مردان سرمایهدار“ چه تفاوتی با هم دارند و چرا اگر سرمایهداری خالص گرایشی منطقی دارد به از میان برداشتن هر گونه تبعیضی بین گروههای مختلف نیروی کار، در عوض ”مردان سرمایهدار“ از وجود تقسیمات و تفرقههای مختلف در نیروی کار مبتنی بر جنسیت، نژاد، قومیت و سن و غیره بهرهبرداری میکنند. یعنی شاهد تضادی بین ”سرمایهداری خالص“ و ”مردان سرمایهدار“ هستیم؟ مردان سرمایهدار همان کسانی هستند که سرمایهداری خالص را تشکیل میدهند؟ یا سرمایهداری خالص مردان سرمایهدار را همچون شکلهای پدیداری خود نیاز دارد یا اصلا این دو مقوله را نمیتوان به این شکل بحث کرد؟ درضمن منظور او چیست که مردان کارگر هم عینا همین نقش (نقش مردان سرمایهدار) را بازی کرده و آن را ادامه میدهند؟ از کدام دسته از مردان کارگر صحبت میشود؟ منظور او این است که ”مردان کارگر“ همدست ”مردان سرمایهدار“ هستند؟ یعنی به دلیل داشتن جنسیتی مشترک این دو دسته مرد همدست و متحد یکدیگرند؟ یعنی این که منافع این دو گروه از مردان در مورد سرکوب زنان با هم تلاقی و همپوشانی انجام میدهد؟ آیا معنای این نظر این نیست که سرمایهداری و مردسالاری دو مکانیسم علیتی، دو نیروی مساوی و همپوشان و در حال همکاری با یکدیگرند؟ اما یک نیروی فراتاریخی همچون مردسالاری چگونه با یک نیروی تاریخا معین همچون سرمایهداری همپوشانی انجام میدهد و چگونه و چرا ایندو نیروی ناهمگون و نامساوی با یکدیگر متحد میشوند؟ اینجا باز به ابهامات بسیاری برمیخوریم که هارتمن به آنها پاسخی نمیدهد.
نتیجهای که هارتمن میگیرد این است که ”تقسیم کار بر اساس جنسیت، مکانیسم اساسی جوامع سرمایهداری جهت… تسلط مردان بر زنان است. چرا که این امر موجب میشود زنان در بازار کار دستمزد کمتری دریافت دارند دستمزد کمتر زنان را به مردان وابسته کرده و آنها را تشویق به ازدواج میکند. زنان متاهل مجبور به انجام کار خانگی برای همسران خود هستند. به این ترتیب مردان هم از داشتن دستمزد بالاتر در بازار کار و هم از داشتن کسی که کارهای خانگی را برایشان انجام میدهد سود میبرند. این نوع تقسیم کار خانگی در عین حال موقعیت زنان در بازار کار را تضعیف میکند. پس تقسیم سلسلهمراتبی کار خانگی توسط بازار کار به بقای خود ادامه میدهد و بالعکس این روند نتیجهی فعلی ادامه رابطه بین دو سیستم در هم تنیدهی سرمایهداری و پدرسالاری است. پدرسالاری هنوز بسیار نیرومند است و تصور زوال آن توسط رشد سرمایهداری بعید به نظر میرسد. پدرسالاری اشکال سرمایهداری مدرن را تغییر میدهد همان طور که رشد سرمایهداری نهادهای پدرسالارانه را دگرگون میسازد. نتیجهی همسازی متقابل سرمایهداری با پدرسالاری دایره شومی برای زنان خلق کرده است“. (25)
با این که من هم با هارتمن توافق دارم که تصور زوال تقسیم کار جنسی و مردسالاری توسط سرمایهداری بعید بهنظر میرسد، اما بحث او استدلال کافی برای اثبات نظرش بدست نمیدهد. آیا سرمایهداری از این تقسیم کار سود میبرد؟ اگر آری، سود سرمایهداری در این میان چیست؟ گرایش منطقی سرمایهداری به از بین بردن تبعیضات جنسی چه میشود؟ آیا ”سرمایهداری دلش میخواهد“ که زنان وابسته به مردان بمانند و دستمزد کمتری بگیرند و در نتیجه برای همسران خود شام و ناهار بپزند؟ اگر اینطور است چرا کارفرماها در برخی از صنایع از استخدام زنانی که همسر اختیار کرده بودند (مثلا صنعت مخابرات در کشورهای خاص یا صنایع دیگر) خودداری میکردند یا چرا در برخی از صنایع کارفرمایان گرایش به استخدام زنان متاهل داشتند زیرا که آنها به نظرشان کارگرانی ساعی و جدی بودند؟(26) آیا بهرغم رشد تکنولوژیهای بسیار پیشرفته در حیطهی کار خانگی و اجتماعی شدن بخش زیادی از وظایف خانگی و انتقال آنها به بیرون از خانه، هنوز هم کار خانگی به همان روشهای قدیمی باید تعریف شود و آیا هنوز هم میتوان گفت که ”سرمایهداری“ کار خانگی را بر هر الگوی دیگری از بازتولید نیروی کار ”ترجیح“ میدهد؟ آیا همین نیز امری تاریخا معین نیست؟ آیا رابطهی سرمایه و مردسالاری رابطهای پرتنش و پرتضاد و وابسته به سرشت بحرانمدار سرمایهداری، سیاستگذاریهای دولتی، ایدئولوژیهای رایج اجتماعی و سرانجام مبارزات اجتماعی در این میان نیست؟ آیا این رابطه، رابطهای میانجیگریشده نیست؟ درضمن به انواع خانواده در عصر سرمایهداری نیز نباید بیتوجهی کرد: خانوادههای تکوالدینی، خانوادههای همجنسخواه، خانوادههای دگرجنسخواه، خانوادههای جدازی (یعنی زن و مردهایی که با وجود داشتن فرزندان مشترک و با وجود این که رسما خود را همسر یکدیگر میدانند اما هر یک در مسکن جداگانهی خویش زندگی میکنند) و نظایر آن. در برخی از این الگوهای خانوادگی زنان کار خانگی را اگر هم انجام دهند دیگر برای خاطر مردان نیست. در برخی از این الگوهای خانوادگی مردان هم کار خانگی را باید به تنهایی انجام بدهند. در برخی از این الگوهای خانوادگی، زنان و مردان مزدبگیر دختران و زنان اقشار پایینی همین طبقه را از کشورهای فقیر ”وارد“ میکنند تا کار خانگی را برایشان انجام دهند. در برخی از این الگوهای خانوادگی زنان کار خانگی را به طور عمده انجام میدهند.
هارتمن سپس به توصیف مواضع کارگران در آن دوره میپردازد و این که مثلا ”مردان کارگر در سال 1840 خواست کاهش ساعات کار کودکان 9/13 ساله به هشت ساعت کار در روز و ممنوعیت استخدام کارگران زیر نه سال را طرح کردند. بنا به نظر اسملسر این امر والدین را با مشکل تعلیم و مراقبت کودکان روبرو میساخت. به عنوان راه حل، مردان کارگر و طبقات متوسط و بالا پیشنهاد کردند که زنان هم از کارخانجات کنار گذارده شوند“.
هارتمن در اینجا فضای تاریخی آن دوره و ذهنیت و تفکر و عادات ”کارگران“ آن دوره را در نظر نمیگیرد. بهطور کلی خواست ممنوعیت یا استخدام دیرتر کودکان، خواستی نیست که از سوی ”جامعه“ و طبقهی کارگر طرح شده و بالافاصله هم از سوی ”دولت سرمایهدارها“ (واژهی خود مارکس) و خود سرمایهدارهای آن دوره پذیرفته شود. سالهایی بسیار طولانی (حدود پنجاه سال) حول این موضوع مبارزه میشود تا سرانجام به یک بند قانونی تبدیل شود. در ضمن همین قانون که آن روزها (دههی 1860) هنوز بهدرستی اجرا نمیشده است از سوی مارکس هلهله میشود زیرا که سرانجام حق جامعه برای دخالت در سپهر ”خصوصی“ خانواده به رسمیت شناخته میشود تا از به بردگی رفتن کودکان این طبقه بهدست پدر و مادرهایشان (در اثر فقر شدید) با زور قانون جلوگیری بهعمل آید، در حالی که پیشترها این دخالت از سوی بورژوازی تعدی به حریم خصوصی خانواده قلمداد میشد. استخدام زنان نیز در پایان دههی 1950 در معادن و برخی شاخههای پرمشقت صنعت ممنوع میشود و نه همه جا. مردان کارگر همدست طبقات بالا ارزیابی میشوند که در توطئه علیه زنان شرکت میکنند. در حالی که در اینجا جایز است که به موضوع خانوادهی بورژوایی که طبقات فرادست جدید به نمایش میگذارند، توجه شود. بورژوازی به مثابه طبقهای جدید و ”خودآگاه“ که پیشرفتهترین بخشهای آن دارای الگوی خاصی از خانواده و درک و دریافت معینی از سکسوالیته، تربیت فرزند و جایگاه زن در این میان هستند، الگوهای پیشین خانواده را نابهنگام جلوه داده و جذابیت بسیاری حول ارزشهای جدید خانوادگی ایجاد میکند. نهاد خانوادهی مدرن بورژوایی در آن دوره جایی است که خودخواهی مرد بورژوا که روزها در جنگل بیرون، در سپهر اقتصادی برای پیشبرد ”منافع خود و خانوادهاش“ میجنگد، متعاقبا در سپهر خصوصی خانوادگیاش دور از مراکز شلوغ و کثیف و پر سروصدای شهرهای صنعتی از سوی همسر و فرزندانش نوازش میشود و همین الگو به تدریج در میان بخشهای هرچه گستردهتری از طبقهی کارگر نیز جای پایی برای خود باز میکند. این اشارات به معنای انکار روحیات و رفتارهای مردسالارانه و حتی زنستیزانه در میان کارگران مرد بهطور کلی و انواع سازمانیافتهی آنها بهخصوص نیست؛ اما وقتی هارتمن رویکرد ”چند فاکتوری“ را در پیش گرفته و فاکتورهای توضیحی متفاوتی را بدون در نظر گرفتن تضادها و تنشهای موجود بین فاکتورها و وزن هر یک از آنها پیش میکشد، خوب است که فاکتور ”ایدههای حاکم در هر عصری ایدههای طبقهی حاکم آن است“ را نیز طرح کند. به نظرم پس از به میان کشیدن همهی فاکتورهای یاد شده و این آخری آنگاه ممکن است که به سطح آگاهی فردی و جمعی کارگران سازمانیافتهی مرد در آن دورهها عروج کرده و از گرایشات مردسالارانهی ایشان سخن گفت.
او سپس ادامه میدهد: ”این که مردان کارگر استخدام زنان را تهدیدی برای مشاغل خود ارزیابی میکردند چندان تعجبآور نیست آن هم در این نظام اقتصادی.. این که زنان دستمزد کمتری دریافت میکردند این تهدید را تشویق میکرد اما چرا عکسالعمل و تلاش مردان کارگر، حذف زنان کارگر بود و نه سازماندهی آنان. این چرا را نمیتوان تنها از طریق سرمایهداری توضیح داد بلکه باید آن را از طریق روابط پدرسالارانه بین زنان و مردان تشریح کرد. مردان میخواستند مطمئن شوند زنان به انجام وظایف لازم در خانه ادامه میدهند“. (27) طبقهی کارگر بهمثابه طبقهای مزدبگیر اقشار گوناگونی را در خود جای داده است که لزوما دارای فرهنگ و ارزشهای یکسانی نیستند. در حالی که گروهی از مردان این طبقه که بهعلت مهارتها و درآمدهای بالاتر میتوانستند بخود اجازه بدهند که از الگوی خانوادهی بورژوایی تقلید کرده و زنان را از بازار کار بکلی برانند و انحصار خود بر برخی حوزههای شغلی را حفظ کنند و آنها را از دسترس رقابت نیروی کار ارزان زنانه دور نگهدارند در عین حال مردان کارگری هم هستند که به بیان مارکس زنان و فرزندان خود را داوطلبانه به کارخانجات میفرستند و یا حتی به خرج زنان و فرزندان خود زندگی میکنند. تمایزگذاری بین این لایهبندی طبقهی کارگر به نظرم بیاهمیت نیست. در ضمن در کاپیتال نمونههای درخشانی از توضیحات چندفاکتوری وجود دارد پیرامون جنگ کارگران ماهر برای حفظ مهارتهای شغلیشان و ”به گروگان گرفتن“ بخشی از اعضای این طبقه نظیر زنان و کودکان و کارگران ناماهر از سوی سرمایهداران برای از صحنه بیرون راندن کارگران ماهر مرد و تاثیر این وضعیت پیچیده روی گروههای مختلف کارگران و از جمله روابط بین دو جنس و نسلهای مختلف خانوادههای کارگری. این توضیحات بهرغم پراکندگی و عدم انسجامشان با این حال تصویری بزرگتر، ماتریالیستیتر، تاریخیتر و دیالکتیکیتر از وضعیت زنان و مردان آن دوره بهدست میدهند و فاکتورهای گوناگون به نحوی روشن با هم ارتباط میگیرند. شاید بهتر باشد سرمایهداری را طبق دورهبندیهای رایج: دورهی مرکانتالیسم، دورهی لیبرالی، دورهی امپریالیسم، دورهی مصرفگرایی (یا فوردیسم) و دورهی تولید لاغر (نئولیبرالیسم) بحث کرد و بدینترتیب همراه با تحولات سرمایهداری و تاثیرات آن بر مردسالاری و بعکس، تغییرات اتفاق افتاده در مردسالاری و موقعیت ”زنان“ را هم روشنتر بررسی کرد.(28) چرا که مردسالاری یک چیز و همان چیز نیست و تحت تاثیر نیروهایی بسیار قویتر از خود قرار دارد که همانا منطق سرمایه، دولتهای سرمایهداری، قانونگزاریهای آنان و جنیشهای اجتماعی بهطور کلی و جنبش زنان بهویژه است. در بارهی نقش دولت در جای انداختن ایدئولوژی خانوادهی هستهای میتوان به تلاشهای دولت و کارخانهداران در دورهی فوردیسم به منظور تربیت اخلاق مسئولیتپذیری در قبال خانواده و زن و فرزند و در نتیجه رشد اتیک کار در بین کارگران مرد اشاره کرد.(29) یعنی اینکه نمیتوان چنین تصور کرد که تمام مردان کارگر از همان ابتدا خواهان تشکیل خانوادهی هستهای به شکل رایج آن بودهاند. تو گویی آنها بنا به ”ذات“ مردانهی خود خواهان انجام کارمزدی و در عوض به اسارت درآوردن یک زن در خانه و تحمیل کار خانگی بر او بودهاند. اینگونه بحثها خطر درغلتیدن به نوعی تاریخزدایی از جنسیت و خانواده و نظایر آن را برجسته میکنند. نقد دیگری که به هارتمن وارد است تصویر سیاهی است که از ”خانوادهی هستهای“ بهدست میدهد که اولا گویا مردها بهنحوی بیشخودآگاه در حفظ آن اصرار دارند تا بدینترتیب کار رایگان زنان را تصاحب کنند و بدینترتیب تاثیرات اجتماعی و سیاسی روی مردان و تعریف مردانگی را دستکم یا نادیده میگیرد، دوما گویا روابط داخل این نهاد اساسا مکانیکی و فاقد هر گونه احساسات انسانی است و کارکرد خانواده چیزی جز کار خانگی زنان و بازتولید نیروی کار و وابستگی مستقیم زن به مرد نیست. خانواده نهادی است حاوی تضادهای بسیار و کارکردهای گوناگون که باید بدانها در پرتو رابطهاش با جامعهی پیرامون توجه کرد.
هارتمن در نتیجهگیری مطلب خود مینویسد: ”جایگاه امروزی زنان در بارار کار و نظم جاری در رابطه با جدایی شغلی بر اساس جنسیت نتیجهی روند طولانی همکاری سرمایهداری و پدرسالاری است من بر نقش کارگران مرد در این روند تاکید دارم زیرا معتقدم این تکیه و تاکید ضرورت دارد اگر زمان رهایی زنان از فرومایگی و خلاصی مردان از ستم طبقاتی و استثمار فرا رسیده است مردان را باید مجبور کرد جایگاه مطلوب خود را در بازار کار و در خانه رها کنند. در حقیقت سرمایهداران زنان را بعنوان نیروی ناماهر با دستمزد کم بکار گرفتهاند تا دستمزد مردان کارگر را کمتر کنند. این اما هنوز آغاز ماجراست همبستگی و همکاری مردان برای حمایت از جامعهی پدرسالارانه با سلسله مراتب مردانه روزی گریبان مردان را خواهد گرفت. اگر مردان طبقهای که حکومت نمیکنند قرار باشد رها شوند باید موارد همکاریشان با سرمایهداری پدرسالارانه را به رسمیت بشناسند و از منافع مردسالارانهشان چشمپوشی کنند اگر قرار است که زنان رها شوند باید علیه قدرت پدرسالاری و ساختار سرمایهدارانهی جامعه بجنگند“.(30)
اگرچه من با ”مجبور کردن مردان“ برای چشمپوشی از امتیازاتشان مشکلی ندارم اما دقیقا نمیدانم هارتمن کدام مکانیسمهای اجتماعی را برای این مهم در نظر گرفته است. تنها مکانیسم اجتماعی که او پیشنهاد میکند بازار کار سرمایهدارانه است. یعنی راهحل رهایی زنان (در این مقاله) در رهایی آنان از قید و بندهای خانوادگی-شخصی و راه یافتن تام و تمام به داخل روابط وابستگی ساختاری درک میشود. آیا راه یافتن زنان به طور مساوی به بازار کار و حتی برابری دستمزدها لزوما بدانجا منجر خواهد شد که زنان علیه سرمایهداری و ارزشهای مبتنی بر مردسالاری مبارزهای جدی کنند؟ و آیا چنین امری به معنای پایان مردسالاری خواهد بود؟ دیگر اینکه آیا اصولا چنین چیزی، یعنی اشتغال کامل و برابری دو جنس در این زمینه، در چارچوب سرمایهداری ممکن است؟ پرداخت دستمزد برابر به کارهای ”زنانه“ و کارهای ”مردانه“ مستلزم از بین بردن مقولهی کار مولد و کار نامولد است که نابرابری دستمزدها را در وهلهی اول شکل میدهد. تاریخ تاکنونی نشان داده است که از بین بردن چنین تمایزی در سرمایهداری ممکن نیست. زنان نمیتوانند بهمثابه موجوداتی بیشخودآگاه معضل تقسیم جنسی کار را در سطح اجتماع و خانه حل کنند. این موضوع نیازمند سیاستگزاریهای کلان و رهاییبخش است که دولتهای سرمایهداری دغدغهی آن را ندارند.
در جامعهی سرمایهداری بنا به قانونمندیهای سرمایه و منطق سرزمینمحور دولت همواره ”گروههای ضعیفی“ در داخل طبقهی مزدبگیر وجود خواهند داشت (ارتش ذخیرهی کار) و همین هم به گونهای ابژکتیو (یعنی ناموزونی و تضاد در ساختارها و روابط اجتماعی) و هم سوبژکتیو (بهرهبرداری سیاسی و ایدئولوژیک از این ناموزونی) به یکسان شدن وضعیت عمومی اعضای طبقهی کارگر و برابری زنان و مردان لطمهی جدی میزند و سطح اشتغال و دستمزدها را بهویژه در هنگام بحرانهای اقتصادی به ضرر این اقشار ضعیف کاهش میدهد. در جامعهی سرمایهداری بحرانهای انباشت و بازتولید سرمایه همواره دولت سرمایهداری را قادر میسازد تا دستاوردهای طبقهی مزدبگیر و اقشار و گروههای مختلف آن را به بهانهی ”بحران“ به چالش گرفته و حتی آنها را بخشا بازپس بگیرد. با یک چنین نوساناتی درواقع ”حق زندگی“ از نو به چالش گرفته میشود و بدین معنا وابستگیهای شخصی و مستقیم افراد به یکدیگر تقویت میشود. بههمین سبب استراتژی هارتمن نمیتواند یک استراتژی حقیقتا رهاییبخش باشد. استراتژی رهاییبخش هارتمن در نهایت چشم بر موضوع طبقه میبندد و استقلالیابی زنان در چارچوب سرمایهداری را هلهله میکند. او اگرچه از مبارزه توامان علیه سرمایهداری و مردسالاری داد سخن میدهد اما راه حل و استراتژی رهاییبخشی او مبتنی بر درخواست از زنان برای پیشروی در بازار کار کنونی است.
بحث و جمعبندی
من بر این باورم که موضوع زنان باید با دقت علمی و در پرتو روشهای مبتنی بر نقد اقتصاد سیاسی و بدینترتیب در سطوح گوناگون تحلیل بحث و بررسی شود. ماتریالیسم تاریخی با روش فراتاریخی و تعمیمبخش خود به تنهایی قادر نیست وضعیت زنان در جامعهی سرمایهداری را به ما توضیح بدهد. همانطور که در نقدم از هارتمن توضیح دادم هستیشناسی سرمایهداری خودویژه است و لایههای گوناگونی نیز دارد که باید به آنها توجه لازم مبذول گردد. زمانی که از هستیشناسی سرمایه بهمثابه قدرتمندترین نیروی موجود در این جامعه سخن میگوییم ممکن نیست بتوان همزمان از مردسالاری و یا ”کارگران مرد“ حرف زد و گرایشات آنان را با ”گرایش سرمایهداری خالص“ درهمآمیخت یا با هم مقایسه کرد. زیرا سوبژکتیویتی ”سرمایه“ در این سطح از بحث تقریبا تام و تمام است و سوبژکتیویتیهای دیگر همه تابع سرمایه فرض میشوند. تنها در سطح مطالعات مراحل تکامل سرمایهداری و در سطح مطالعات تاریخی است که ایجنسی سوژههای دیگر را میتوان بحث کرد. گرایشات زنستیزانه و سلطهجویانهی بخشی از مردان کارگر آنگونه که هارتمن از آنها نام میبرد، به رغم رگههایی از حقیقت اما بیشتر یادآور بحث رادیکال فمینیستها پیرامون زن و مرد بهمثابه ”دو طبقهی متضاد“ است و مبنای چنین بحثی بهنظرم نه واقعی، نه علمی و نه مارکسیستی است. زیرا حتی اگر ”مردان کارگر“ را دارای مواضع زنستیزانه تلقی کنیم این مواضع نمیتواند ناشی از ”ذات“ مردان باشد بلکه مواضعی تاریخی است و به این معنا تغییرپذیر. نقش دولت و ایدئولوژیهای خانوادهمحور در سیاستگذاریهای دولتی و رسانهها و موسسات آموزشی را نمیتوان در بررسی رابطهی زن و مرد در جوامع سرمایهداری دستکم گرفت.
همانطور که مارکس در کاپیتال گوشزد کرده است نباید فراموش کنیم که سرمایهداری با همهی وحشیگریهای خود در فروپاشانیدن بنیانهای خانوادهی سنتی به-هر حال مبناهای جدیدی برای روابط بین دو جنس (و روابط بین نسلها) را نیز بنا گذارد. از این رو است که نقشهای ثابت و محدود پیشین تا حدود زیادی از بین رفته و زنان و مردانی که در جوامع سرمایهداری پیشرفته و حتی انواع غیرپیشرفتهی آن زندگی میکنند مرتبا در تعریفی که از خود و هویت خود بهدست میدهند به چالش گرفته میشوند. پژوهشگران تاریخ مردانه در انگلیس کاترین هال و لنونور دیویداوف(31) مثلا به این نکته اشاره کردهاند که تعریف مردان از خودشان بهسبب تغییر و تحولات تاریخی دستخوش بحران شده و بههمین دلیل مرزهای بین زنانگی و مردانگی بهنحوی جدی مورد بازبینی قرار گرفته است و بههمین دلیل بهتدریج شاهد کمرنگ شدن تمایزات بین دو جنس در بسیاری از اقشار اجتماعی هستیم. مایکل کیمل(32) در همین رابطه میگوید که بحران در هویتهای جنسی بهسبب تغییرات ساختارهای اجتماعی پیش میآید، همان تغییراتی که چارچوبهای زندگی، کار، هویت و رفتار شخص را بهویژه در چارچوب خانواده عوض میکنند و بر نحوهی معاشرت دو جنس با هم تاثیر بسزایی برجای میگذارند. تغییرات جدی و دائمی در نحوهی رفتار و اندیشهی یک جنس روی دیگری هم تاثیر میگذارد زیرا تغییر و تحول در یکی درک دومی از خودش را تغییر میدهد. از نظر این پژوهشگر شرایط بحرانیای که از اواخر سدهی 1800 بویژه خود را مرتبا نشان داده است و از دههی 1970 هم شاهد شتابگرفتن آن بودهایم، نشان داد که مردان چطور به تغییراتی که در دور و برشان و در زنان همراهشان اتفاق میافتد واکنش نشان میدهند. او در این راستا سه نوع واکنش در مردان را برمیشمارد:
1. مردانگی منفی: یعنی مردانی که از درک شرایط بحرانی و تغییرات جدی عاجر بودهاند و تغییرات ساختاری، اجتماعی و به همین نحو تغییر در زنان را به رسمیت نمیشناختند. 2. مردانگی هژمونیک: مردانی که تغییرات را درک و تصدیق میکردند اما بهجای تسلیمکردن اقتدار و امتیازات خود سعی میکردند تا شکل اقتدار خویش را عوض کرده و به نحوههای جدیدی بدان مشروعیت ببخشند، مثلا حالتی مبتنی بر پذیرش داوطلبانه و آزادانه از سوی هر دو طرف. 3. مردانگی خلاق: مردانی که امتیازات خویش را تسلیم میکنند تن به سازش میدهند، هم تغییرات را میفهمند و هم درک خود از خویش بهعنون مرد را عوض میکنند. چیزی که این پژوهشگران روی آن تاکید میکنند تغییرپذیری مردانگی و زنانگی و تعاریف آن است زیرا که اموری تاریخی هستند.
در رابطه با موضوع مردان طبقهی مزدبگیر و فایدهای که آنها از کار خانگی زنان میبرند، بهنظرم هارتمن و بسیاری از فمینیستهای چپ رویکردی غیرتاریخی دارند. هارتمن مثلا بهدلیل رویکرد بسیار تجربی و سوبژکتیویستی خود مردان کارگر را مرتبا متهم به همکاری با مردان سرمایهدار و طبقات بالایی جامعه میکند تا بدین وسیله از کار رایگان زنان در خانه بهرهمند شوند. اگر چنین است پس چگونه است که تعداد هر چه بیشتری از زنان در جوامع سرمایهداری به بازار کار راه یافتهاند؟ موضوع اشتغال کم یا زیاد زنان و کار خانگی کم یا زیاد زنان را با ”تئوری همدستی توطئهگرانهی مردانه“ و با استناد به آگاهی تجربی و روزمرهی مردان کارگر و مردان سرمایهدار نمیتوان به نحو رضایتبخشی توضیح داد. این رابطه، یعنی نرخ اشتغال زنان، تابعی از قانونمندیهای بحرانمدار سرمایه است که به هنگام دورههای خودگستری خویش نیازمند نیروی کار بیشتری است و در نتیجه تعداد هر چه بیشتری از زنان را با میانجیگری دولت، نهادهای تحصیلی و شیوهی زندگی مبتنی بر مصرفگرایی و فردگرایی، بهرغم اکراه و مخالفت برخی از مردان و نهاد پدرسالاری، به بازار کار میکشاند و در دورههای رکود و بحران گروههای زیادی از زنان (و هم-چنین مردان) را موقتا به درون خانهها پس میفرستد (مکانیسم پرولتریزه و دپرولتریزه کردن) و البته نمیتواند چرخ تاریخ را کاملا به عقب برگرداند. زیرا پس زدن زنان مزدبگیر و دیگر گروههای ضعیف این طبقه هر بار در سطحی بالاتر تکرار میشود و نقطهی صفری در کار نیست. این وضعیت پس زدن و پیش کشیدن گروههای ضعیف طبقهی مزدبگیر (از جمله گروههای بسیاری از خارجیتبارها و سیاهان) خاصیت تشکیل ارتش ذخیرهی کار در سرمایهداری است. همین پس زدن و پیش کشیدن، همین فقدان حمایتهای مستمر قانونی جدی و فراگیر از فرد، همین وجود ناایمنی جدی، نهاد خانواده را هنوز موضوعیت بخشیده است.
فقدان امنیت اجتماعی بهعلاوهی فقدان بدیلهای جدی اجتماعی که بتوانند به جای خانواده بنشینند، و نیز نیروی مهیب عادت و سنن جانسخت در زمینهی تعریف ”خوشبختی“ در چارچوب خانواده و همچنین سیاستها و ایدئولوژیهای خانوادهمحور در جامعهی کنونی بهنظر میرسد که عوامل دستاندرکار دوام این نهاد باشند. چه با وجود کارمزدی تعداد فزایندهای از زنان در سطح جهانی هنوز خانواده با همهی نقائص ینیادیاش بهمثابه نهادی پراهمیت سر جای خود برقرار است. بهنظرم تقلیل همهی اهمیت این نهاد به کارکردی ایدئولوژیک از جامعهی بورژوایی و یا تقلیل آن به اهمیت کار خانگی زنان برای مردان، سطحی کردن بحث خواهد بود. باید بطور کلی به تضادهای موجود در نهاد خانواده که ”بازتاب“ جایگاه متناقض آن در روابط اجتماعی سرمایهداری هستند هم توجه کرد. نهاد خانواده از سویی ”بهشت“ جامعهی سرمایهداری است زیرا اعضای جامعه در آن ارزشهای سپهر مبادله یعنی ”آزادی، برابری، خودخواهی و رقابت“ را فرامیگیرند، از سوی دیگر بسیاری از خانوادهها جمع خود را به مثابه ”وحدت ازگانیک افراد آزاد و مستقل و برابر“ درک میکنند. اعضای خانواده از سویی همچون اتمهایی رفتار میکنند که هر یک سر به دنبال دغدغههای خود دارد و در غم دغدغههای دیگران نیست و یا نمیتواند باشد و از سوی دیگر سعی میکنند تا ناراحتی وجدان ناشی از این ازهمگسیختگی واقعی را به راههای گوناگون جبران کنند و حس کنار هم بودن و همبستگی را با میانجیهای فراوان صنایع تفریحی و مصرفی به خود اهدا کنند. بهنظرم توجه به این تناقضهای درونمانندهی نهاد خانواده را تنها در پرتو تحلیلهای مارکسیستی و نگاهی تاریخی به خانواده میتوان درک کرد.
در ضمن همانطور که در قسمت ”سرمایهداری و روششناسی خاص آن“ توضیح دادم، در جامعهی ناب سرمایهداری (و در بسیاری از جوامع سرمایهداری تاریخی) حق حیات و نه حتی حق کار یعنی حق استثمار شدن، هیچکدام یک بار برای همیشه تضمین نشده است و درنتیجه هر مزدبگیری علیالاصول باید نیروی کار خود را برای خاطر تامین زندگیاش بفروشد و در غیر این صورت معمولا باید از سوی یک مزدبگیر دیگر حمایت شود. همین فقدان تضمین حیات انسانی خود مبنایی است برای وابستگی شخصی در دل وابستگی ساختاری که در دورههای گوناگون تاریخی شدت و ضعف یافته و نابرابری زن و مرد (و روابط اقتدارگراایانه بین پدرومادر و کودک) را از نو بر مبناهایی تاریخی در جامعه و در داخل خانواده بازتولید میکند. همین نیز درگیریهای بسیاری را برای خانوادههای طبقهی مزدبگیر در اقشار و لایههای گوناگون آن ایجاد میکند که از جمله میتواند شامل مقاومت مردان در برابر استقلال زنان (در هر زمینهای) باشد. علت فقدان تضمین حق زندگی را باید در سرشت بحرانمدار سرمایهداری جست و همین سرشت بحرانی همواره امکان تعرض دوبارهی سرمایه به دستاوردهای طبقهی کارگر (مزدبگیران) و از جمله حقوق (بورژوا-دمکراتیک) زنان بهطور کلی و زنان این طبقه بهطور خاص را ایجاد میکند. بنابراین زنان این طبقه نیر همواره در خطر تعرضات سیاسی و ایدئولوژیک ناشی از بحرانهای سرمایهداری و سیاستگذاریهای دولت سرمایهداری هستند. به همین دلیل نقد اقتصاد سیاسی ابزار تئوریک مناسبی است برای تحلیل وضعیت زنان بهطور کلی و زنان طبقهی کارگر بهطور خاص در این جامعه. با کاربرد این روش روشن میشود که چرا حقوق زنان در جامعهی سرمایهداری (حتی حقوق به اصطلاح بورژوا-دمکراتیک آنان نظیر حق سقط جنین، آزادیهای سکسوال، و نظایر آن) همواره میتوانند در معرض تعرضات جدی قرار بگیرند. با کاربرد این روش روشن میشود که حق زندگی، حق اشتغال، حق استقلال و خودشکوفایی فردی با فرادستی منطق سرمایه و فرادستی دولتهای سرمایهداری سازگار نیست زیرا که گاهی برای بازتولید وضعیت موجود و به عقب راندن زنان و مردان طبقهی کارگر از سنگرهایی که تاکنون فتح کردهاند، ارتجاعیترین ایدئولوژیها (از جمله مردسالاری و ضدیت با استقلال زن در حیطههای مختلف) را در دورههای گوناگون تاریخی فعال میکنند.
1- ”ازدواج ناخشنود مارکسیسم و فمینیسم“ مطلبی است از نویسندهی فمینیست چپ هایدی هارتمن که به ترجمهی آزاده شکوهی در مجموعهی مقالاتی به نام در بارهی سوسیال فمینیسم از سوی نشر بیدار در اسفند 1378 به مناسبت هشت مارس به چاپ رسید.
2- نگاه شود به:
Tony Smith: Globalisation, A Systematic Marxian Account. 2006
3- Tony Smith: The Logic of Marx’s Capital, 1990
4- کاپیتال جلد اول. ترجمهی حسن مرتضوی. ص. 106
5- همان منبع . ص.241
6- در این باره به نظرم دیدگاههای موشه پوستون در کتاب زمان، کار و سلطهی اجتماعی بسیار مفید و ارزنده هستند. من پیشترها پوستون را به خوانندهی ایرانی معرفی کردهام و سلسله مقالات نگاشته شده از سوی من در این باره در سایت اینترنتی البرز به چاپ رسید و هم اکنون نیز برخی از آنها در سایت مجلهی هفته موجود است.
7- رابرت آلبریتون: دیالکتیک و واسازی در اقتصاد سیاسی، 1999. ترجمهی فروغ اسدپور
امیدوارم ترجمهی این کتاب به زودی در ایران به چاپ رسیده و در اختیار علاقمندان قرار بگیرد.
8- مثلا گفته میشود پیشبینی مارکس در مانیفست کمونیستی مبنی بر این که سرمایه با فروپاشی همهی روابط انسانی پیچیدهی پیشین، رابطهی خشک و بیروح پولی را جای آنها میگذارد، چندان درست از آب درنیامد، زیرا که سرمایه فقط روابط پیشاسرمایهداری را دستخوش فروپاشی نمیکند بلکه به جای آنها روابط جدیدی هم میگذارد که مثلا در خانوادهی بورژوایی متبلور گشت. این قبیل نظرات با وجود این که رگههایی از حقیقت را در خود دارند و در صورت کارکرد ”رتوریک“ مشکلی هم احتمالا ایجاد نمیکنند، اما در سطح تحلیل جدی تاریخی به معنای در هم آشفتن منطق و تاریخ خواهد بود، زیرا که ”سرمایه“ را نیروی تام و تمام و همهجا حاضری معرفی میکنند که ”تاریخ“ و از جمله تاریخ خانواده را مطابق با نیازهای خود شکل میدهد و پردازش میکند.
9- این نظر دوم مثلا خانواده را شاید در سطح روابط بین اعضای آن و تعاملش با جهان بیرون از خود بحث کند اما به ساختارها و مکانیسمهای کلانتری که در سطح تاریخی هم دستاندرکارند و روی شکل و کارکرد و تغییرات خانواده تاثیرات جدی میگذارند بیتوجهی نشان میدهد. مثلا فکر کنید به مقولاتی همچون ”خانوادهی دمکراتیک“ و ”خانوادهی اقتدارگرا“ که به نحوی سطحی به تاثیر ساختارهای کلان (از جمله تقسیم کار اجتماعی، طبقات اجتماعی، دولت و نظایر آن) در ایجاد انواع فرهنگهای گوناگون در خانوادهها توجه نشان میدهند.
10- همان منبع.
11- همان منبع
12- در نتیجه در این سطح از تحلیل قانونمندیهای حرکت سرمایه را در جدایی از دیگر مکانیسمهای علیتی فرموله میکنیم.
13- همان منبع
14- ”مارکس بهروشنی این نکته را دریافت که فنآوریها قابلیتی برای انطباق کم یا بیش با قدرت بدنی میانگین زنان را دارند و به لحاظ فرهنگی نیز میتوانند در پرتو مولفههای جنسیتی شکل بگیرند. او همچنین توضیح میدهد که آهنگ انباشت سرمایه در دورههای رشد و شکوفایی اقتصادی، زنان را به پیوستن به صفوف نیروی کار تشویق میکند و در دورههای رکود اقتصادی آنان را به بیرون از بازار کار میراند و در همه حالت یک نظام جنسیتی را به عنوان پیشفرض خود بازتولید میکند که در قلمرو آن کار خانگی به طور نامتناسبی به زنان محول میشود. مارکس در مسیر بحث خود پیرامون کشاکشهای محل کار به موضوع بسیج و بهکارگیری زنان کارگر بیکار از سوی سرمایه به مثابه نیروی اعتصابشکن میپردازد. بررسیهای او پیرامون قانون کار نشان میدهد که سازمآنهای سیاسی کارگران مرد با فرادستی خود و از راه اعمال فشار منظم موفق به تصویب نوعی از قانون کار میشوند که به رغم حفظ زنان از اشکال معینی از استثمار، در عین حال موجب حفظ و تقویت روابط مردسالارانه در محیط کار و محیط خانواده میشود.
پنداشت نادرستی است چنانچه تصور کنیم با چنین اشارات پراکندهای قادر به ارائهی رویکردی رضایتبخش نسبت به نقش خانواده و کار خانگی در اقتصاد جهانی باشیم. اما با چشمپوشی از این نکته که چارچوب نظری مارکس در کلیت خود دارای همسویی با بهترین خدمات فمینیستهاست هم دچار خطایی فاحش گشتهایم.“
برگرفته از کتاب جهانیسازی: رویکرد مارکسی اثر تونی اسمیت. ترجمهی فارسی این کتاب هم امیدوارم به زودی در ایران در اختیار علاقمندان این مباحث قرار بگیرد.
15- مقالهای که در این جا بررسی میشود مطلبی است به نام سرمایهداری، پدرسالاری و جدایی شغلی بر اساس جنسیت نوشتهی هایدی هارتمن برگرفته از مجموعهی مقالاتی ”در بارهی سوسیال فمینیسم“/ ترجمهی آزاده شکوهی. نشر بیدار اسفند 1378 سال دوم شماره 5 ویژهی هشت مارس
16- همان منبع
17- همان منبع
18- در این سطح از بحث من مشغول تشریح روش و کاربرد آن هستم. من کاملا به این نکته واقفم که روابط حاکم در جوامع سرمایهداری پیشرفته خود به انواع مختلفی تقسیم میشود و در ضمن بحث پیرامون موضوع مثلا زنان یا خانواده در سطح جهانی در این¬جا نه مد نظرم است و نه ممکن، زیرا که پرداختن به یک چنین موضوعی در سطح جهانی مطالعات تاریخی و مقطعی بسیار زیادی میطلبد و مستلزم یک چارچوب تئوریک و مفهومی قدری متفاوتتر از این است که این جا معرفی میکنم.
19- همان منبع
20- همان منبع
21- همان منبع
22- نگاه شود به آلبریتون: ”دیالکتیک و واسازی در اقتصاد سیاسی”.
23- نمونهای از این دست تحلیل، یعنی ذکر مرحلهی رشد و تکامل سرمایهداری و به میان کشیدن فاکتورهای گوناگون تاریخی و شرح تضادهای آنها با یکدیگر را میتوان در کاپیتال به وفور یافت. مثلا مارکس در قسمتی از کاپیتال در رابطه با تولید کارگاهی چنین مینویسد: ”در دورهی تولید کارگاهی به معنای خاص کلمه، یعنی دورانی که در آن تولید کارگاهی بازنمود شکل مسلط تولید سرمایهداری بود، موانع گوناگونی در مقابل تحقق کامل گرایشهای ویژهی آن قرار گرفت. اگر چه پیش از این دیدیم که در تولید کارگاهی، در کنار سلسلهمراتب موجود بین کارگران، یعنی تقسیم سادهی کارگران به ماهر و ناماهر، شمار کارگران ناماهر به دلیل نفوذ غالب کارگران ماهر بسیار محدود باقی میماند. اگر چه این گرایش در تولید کارگاهی عملیات متفاوت و ویژه را با درجات گوناگون پختگی، قدرت و تکامل ابزارهای زندهی کار منطبق میکند و بدینسان به استثمار زنان و کودکان در تولید متمایل است، اما عمدتا در نتیجهی عادت و مقاومت کارگران مرد شکست میخورد“. کاپیتال جلد اول. ص. 402. ترجمهی حسن مرتضوی.
در این جا به نظرم مارکس سرمشقی به دست می دهد که شایستهی دقت و توجه است. زیرا گرایش سرمایه را در این مرحله از رشد خود همراه با موانع تحقق آن ذکر میکند که بخشا ناشی از سازوکار درونی فرایند تولید و بخشا ناشی از مقاومت کارگران ماهر است که میخواهند از ”مهارتزدایی خود“ جلوگیری کنند و در همین راستا احتمالا مخالف استفاده از نیروی کار ارزان زنان و کودکان توسط سرمایه هستند. مارکس در اینجا از نیروی ”عادت“ نزد کارگران هم حرف میزند که خود عنصری از مکانیسم مقاومتی کارگران مرد است. اگر چه مارکس به تعریف این عنصر نمیپردازد اما روشن است که او عوامل فرهنگی را هم در تحلیلهای خود در نظر دارد. یک بحث نظاممندتر در این مورد (رابطهی مردان طبقهی کارگر و کارمزدی زنان) نیاز به پژوهشهای باز هم بیشتر تاریخی و اجتماعی دارد.
24- همان منبع
25- همان منبع
26- در مورد اخیر نگاه شود به کاپیتال جلد اول فصل سبزدهم.
27- همان منبع
28- در رابطه با تاریخ خانواده یا تاریخ جنسیت در هر جامعهی تاریخا معینی در عصر سرمایهداری به نظرم میتوان مطابق روش ارائه شده در این جا پژوهشهای ماتریالیستی، تاریخی و دیالکتیکی انجام داد. البته روش مزبور در کاربست روی مثلا کشوری همچون ایران البته باید دستخوش جرح و تعدیلهایی گردد اما اصول کلی این روش خط راهنمای خوبی میباشند برای تدوین نظاممند فاکتورهای گوناگون توضیحی.
29- در این باره همچنین نگاه شود به مطلبی از نگارنده به نام ”روشنفکران و پروژههای ضدهژمونیک“ در مجلهی سامان نو شماره ششم و یا آرشیو اخبار روز.
30- همان منبع
31- نگاه شود به:
Agnes S. Arnórsdóttir Krasilnikoff, Jens A: Køn i Historien. 2004
32- همان منبع