برادرم به من گفت كه پدرم را محكوم كردهاند.
«آخه چرا؟ به چه دليل؟ مگر پدرم چهكار كرده؟»
توقع داشتم عمويم دخالت كند و نگذارد.
«ظاهراً دخالت نكرده؛ مثل اون دفعه؛ يادت ميياد؟»
داشت به قضية من اشاره ميكرد.
بيست و يكي دو سال پيش كه مرا دستگير كرده بودند، همه مطمئن بودند كه چون عموي با نفوذي دارم، او كاري خواهد كرد كه مرا آزاد كنند.
«حالا گيريم مال من فرق ميكرد. من كمونيست بودم. عمويم اهل دين بود؛ مجتهد بود. به همين دليل دخالت نكرد. اما پدرم كه كمونيست نيست. مثل خودش است؛ مذهبيست.»
برادرم با بيحوصلگي گفت:«خودت هم ميدوني صحبت سركمونيست بودن يا نبودن نيست. عمو اصلاً نميخواست دخالت كنه.»
«اگر پسرش بود چي؟ اگر پسرش كمونيست بود چي؟ دخالت نميكرد؟»
باز با بيحوصلگي ادامه داد:«چرا اينطور حرف ميزني؟ رابطة پدر و فرزند فرق ميكنه. خوب، معلومه كه دخالت ميكرد؛ و نه به اين دليل كه مجتهده، به اين دليل كه پدره.»
من كه مورد هجوم غم و خشم قرار گرفته بودم گفتم:«برادر چي، بالاخره باباي من برادرشه؛ نيست؟»
برادرم فقط با بيحوصلگي گفت:«چهميدونم.»
حالا وقتش نبود كه در اينباره صحبت كنيم. به هر حال حالا بيست سال ازماجراي من گذشته بود و من زندانم را كشيده و آزاد شده بودم؛ و يك سال بعدش عروسي كرده بودم؛ و حالا زن و بچه داشتم… گذشتهها گذشت. اما چرا پدر من؟ پدرم كه حالا شصت و چهار سالش است. پدرم چه كار كرده؟
«اصلاً به عقلم نميرسه.» و مكث كرد.
پدرم به عمرش دزدي نكرده بود. بر عكس، هميشه او را غارت كرده بودند. مال كسي را نخورده بود. هميشه مالش را خورده بودند. آخر پدرم چهكار ميتوانست كرده باشد؟
حالا موقعش رسيده بود كه سؤال اصلي را بكنم.
«در هر حال، بگو ببينم، به چي محكومش كردهن؟»
برادرم مدتي طولاني سكوت كرد. بعد با صداي گرفته گفت: «به… اعدام.»
من ميدانستم. همينطوري ميدانستم، و همينطوري ديگر باورم شده بود كه كيفر كسي كه معلوم نبود چهكار كرده چيزي جز اعدام نميتواند باشد. من اينرا ميدانستم. به همين جهت اصلاً تعجب نكردم.
«آخه… عجيبه… پدرم… شريفترين آدميه كه من به عمرم شناختهم. آنقدر شريف و آنقدر ساده.»
آن حرفي را كه پدرم بيست، بيست و پنج سال پيش به رييس ساواك زده بود، هر دو به ياد آورديم. من مطمئن هستم كه همزمان هم به يادمان آمد.
پدرم را به جرم عبور قاچاق از مرز گرفته بودند. هيچوقت به عمرش پاسپورت نگرفته بود، چون هيچوقت به عمرش فكر نكرده بود كه به جايي جز كربلا و نجف برود، و هميشه اينطور بهنظرش ميرسيد كه خندهدار است اگر براي رفتن به كربلا و نجف برود پاسپورت بگيرد. آخر چرا بايد بگيرد؟ كربلا فقط آنطرف آب بود.
«آقاي ساواك» با لهجة عربيش گفته بود:«شوما، شوما خودت خندهت نميگيره؟ من؟ من… براي رفتن به كربلا بايس پاسپورت بگيرم؟» و خنديده بود، انگار نه انگار كه سه روز بود كه او را توي آن اتاق كوچك كثيف نگه داشته بودند، و انگار نه انگار كه حالا روبهرويش رييس ساواك بود.
وضعيت خودش را فراموش كرده بود، مثل هميشه كه وضعيت خودش را فراموش ميكرد.
«تازه… آقاي ساواك… اونهم من… من.» و باز خنديده بود.
رييس ساواك كه ظاهراً خودش را با يك آدم خُلوضع روبهرو ميديد، آرام و با خنده گفته بود:«تو… تو… تو چي؟ مگر تو كي هستي؟»
و او با تعجب گفته بود: «من كي هستم؟ يكجوري ميگي انگار من را نميشناسي… من… من.»
«خوب، من… من… من چي؟»
«من سيد هستم. ميخواستم برم پيش جدم… بايد پاسپورت بگيرم؟… شوما خودت خندهت نميگيره؟»
و رييس ساواك خنديده بود و بعد… آزادش كرده بود.
من و برادرم، بدون اينكه چيزي به هم بگوييم، لبخند زديم. بعد يادمان آمد كه حالا باز پدرمان را دستگير كرده بودند.
«شايد از مرز گذشته.»
«واقعاً كه.»
«نه جدي ميگم.»
«اي بابا؛ تو انگار حاليت نيست. بابام بيست ساله كه به كربلا نرفته.» و بعداز لحظهاي سكوت گفته بود: «تازه، حالا، تو اين اوضاع…»
«چي ميدونم… آخر بايد يه كاري كرده باشه.»
«هيچكاري نكرده. من ميدونم هيچكاري نكرده.»
«تقاضاي تجديد نظر نكرده؟»
برادرم به تلخي گفت:«خودت خوب ميدوني كه اينجور چيزا ديگه وجود نداره…»
«پس آخه چي؟ ميگي چهكار كنيم؟»
برادرم بعد از مكثي طولاني گفت:«شايد هم تا حالا حكم اجرا شده باشه.»
من فلج شده بودم. نميتوانستم از جايم تكان بخورم. تنها چيزي كه جلو چشمم بود قيافة پير پدرم بود. با آن قدِ رشيدش، توي آن دشداشه و چفيه، و با آن لبخند، و آن دندانهاي سياه شده از دود سيگار، اما مرتب و ريز. حتي يكي از دندانهايش هم نريخته بود. با آن لبخند توي صورت سادهاش.
آخر اينها چرا نميدانند كه بايد احترام… احترام حداقل سن باباي مرا نگه دارند. پيرمردي شصت و چهار ساله كه توي زندگياش به هيچكس بدينكرده بود.
او را ميديدم كه دارند ميبرندش؛ با آن قد بلند خميده؛ و او كه حالا ديگر باورش شده بود ميخواهند او را بكشند، معصومانه از صورتي به صورت ديگر نگاه ميكرد؛ و نميدانست چهكار كند.
ميديدم كه او مات شده است؛ مات شده است و مهمترين دارايي زندگياش را از دست داده است: معنا.
تنها دارايي كه هميشه او را به جلو ميراند. معنا. او فكر ميكرد، هميشه فكر ميكرد، كه همهچيز زندگي معنا دارد. اصلاً زندگي معنا دارد.
«صرفاً به اين دليل كه خدا ما رو خلق كرده، زندگي معنا داره.»
و آنقدر به اين حرف خودش اعتقاد داشت كه هيچ كمبودي در زندگي او را ناراحت نميكرد. او كه در تمام زندگي مرتب از دست داده بود. هيچوقت جداً غمگين نميشد؛ چون فكر ميكرد اشكالي ندارد، چون زندگي معنا دارد.
«من كه از ديوار كسي بالا نرفتهم، باباجان، به ناموس مردم نيگا نكردهم؛ بهكسي ظلم نكردهم؛ پس چرا ناراحت باشم؟»
و هيچوقت نبود. هيچوقت از اين چيزها ناراحت نشده بود.
«بالاخره خدا خودش شاهده كه من گناهي نكردهم.» و ميخنديد.
اما صورت باباي من حالا جور ديگر بود. بزرگترين ثروت خودش را ازدست داده بود. اگر ميتوانست فكر كند، حتماً به اين فكر ميكرد كه اينكارها چه معنايي دارند؟
چرا توي دادگاه واضح حرف نميزدند؟
چرا واضح به او نميگفتند چهكار كرده است؟
و حالا… اين چه معنايي دارد؟ اعدامش ميكنند؟ چه بيمعنا.
بعد ميديدم دارند او را ميبندند. ميبندند. تا وقتي كه توفان گلوله توي بدنش نشست به گوشهاي پرت نشود.
اين امتياز را به او داده بودند. به تقاضاي مادرم گوش داده بودند.
«اقلاً ببندينش جسدش پرت نشه سرش بهجايي بخوره. ميبينين كه پيره.»
حالا فقط مادرم آنجا بود. با آن قد كوتاهش كه تا ناف باباي من همنميرسيد. با مقنعه و روي آن عباي سنگين عربي، با آن عينك. همان گوشه ايستاده بود و منتظر بود. گريه نميكرد. منتظر بود سيد را اعدام كنند و جسدش را به او بدهند.
گويا فقط از جواني پرسيده بود:«تو صورتش كه نميزنين؟»
«ها؟»
«تير، تير… كه تو صورتش نميزنين؟»
و در حالي كه دچار هجوم عاطفة شگفتي شده بود، لبهايش لرزيده بودند؛ چشمهايش از مهري ديوانهكننده پُر شده بودند؛ و در حالي كه به جوان نگاه ميكرد گفت:«گناه داره، جوون، گناه داره… بذارين با همين صورت بره تو قبرش.»
جملة آخرش را از ترس عوض كرده بود. ميخوست بگويد «با همين صورت بره پيش جدش رسولالله.» اما ترسيده بود او را هم بگيرند و به تيرببندند. حالا مدتها بود كه باورش شده بود كه از اينها همهكار برميآيد، همهكار.
جوان هيچ نديده بود. صورت مادر مرا نديده بود؛ فقط گفته بود:«نه، مادر، چهقدر ساده هستي… تا حالا ديدي كه تو صورت كسي تير بزنند؟»
«خدا عمرت بده پسرم.»
و جوان براي آرام كردن مادرم، انگار كه با يك بچه صحبت ميكند، گفته بود: «نه، مادر خيالت تخت باشه.»
بعد انگار كه بخواهد به او ثابت كند كه هيچكاري بيدليل نيست گفته بود:«خوب مادر اگر با تير بزنن تو صورت محكوم، بعد چهطور بشناسنش؟…فقط…»
«فقط چي پسرم؟»
«فقط… خوب براي خودش خوبه. زودتر راحت ميشه.»
«چي… چي… پسرم؟»
«بعد از تيربارون تير خلاص ميزنيم تو شقيقهش…»
و گويا مادرم شروع كرده بود به لرزيدن.
«نه… نه… تو رو خدا نزنين… اون پيره، همينجوري ميميره…»
و جوان با تعجب پرسيده بود:«ولي مادر… اين قانونه… قانونه… واسهخودش هم خوبه.»
«نه… پسرم… گوش كن. گوش كن. گوش كن. من يه چيزي ميگم… يهچيزي ميگم… چهطوره قبل از اينكار، اول معاينهش كني… معاينهش كني…ببين تموم كرده يا نه…»
جوان با همدردي گفته بود:«ولي مادر، چرا متوجه نيستي… خوب حقداري… قانون رو نميدوني…»
مادرم با تضرع گفته بود:«ولي، وقت زيادي نميگيره كه مادرجان؛ فقط….فقط كافيه دستتو بذاري رو دلش. همين. ميبيني ايستاده. ديگه نميزنه.»
و جوان كه كمي بيحوصله شده بود گفته بود:«ولي مادر، من كه نميتونم زياد برات توضيح بدم… ايستادن قلب دليل مرگ نيست. اينو كه تو نميدوني…تير خلاص بايد زد… تازه…»
و مادرم، كه فكر كرده بود جوان راهحلي پيدا كرده، با چشمهاي خيسشده، از پشت عينك كلفتش، با نوعي شادي بيخبرانه به جوان لبخند زده بودو گفته بود:«ها… تازه چي؟… تازه چي، مادر؟»
«اين… اين دستزدن به قلب… خيلي وقت ميگيره… خيلي بيشتر از تيرِخلاص… و ما… ميدوني…»
و حقبهجانب، انگار كه ميخواست در عين حال همدردي مادرم را بهخودش جلب كند، گفت: «ميدوني، مادر، ما خيلي كار داريم… وقت نميكنيم.»
مادرم كه ديگر خسته و مات و گيج شده بود، و نميتوانست خودش را سرپا نگه دارد، گفته بود: «اما آخر… پسرم… آخر…» اما ديد كه جوان رفته و او ديگر نبايد چيزي بگويد.
او هم ديگر چيزي نگفته بود؛ فقط احساس ميكرد دارد روي ديوار سُرميخورد و روي زمين مينشيند. انگار فقط چشمهاي مادرم كار ميكردند؛ چشمهايي كه به پدرم خيره مانده بودند؛ و از چشمهاي پدرم ميفهميد كه او،عاليترين دارايياش را از دست داده.
حالا ديگر پدرم كاملاً دچار بيمعنايي شده بود. وقتي من و برادرم به همنگاه كرديم، هر دو ديديم كه چشمهامان پر از شفقت شدهاند؛ و خيس از اشك ناچاري هستند.
«روزنامهها كجان؟»
«اون گوشه. اونجا.»
من برادر بزرگتر بودم. من ميتوانستم خودم را زودتر جمع و جور بكنم.
تند رفتم بهطرف روزنامهها. شروع كردم به ورقزدن La Stampa؛ ديدم خبري نيست. خبر اعدام پدرم را آنجا ننوشته بودند. بعد رفتم سراغ روزنامةCorriera della Sera… آنجا هم خبري نبود. رفتم سراغ مجلهها. ولي فايده نداشت. توي مجله هم خبر اعدام را نمينويسند. خبرهاي اعدام را توي روزنامهها مينويسند.
بعد، همينطور كه داشتم ورق ميزدم، متوجه شدم.
متوجه شدم.
خداي من چهقدر عالي بود!
انگار برادرم هم متوجه شده بود؛ چون وقتي به او نگاه كردم ديدم كه جاي اشك ناچاري، اشك خوشحالي توي چشمهايش نشسته بود. حتماً مال منهم همينطور بود.
فقط اين نبود. فقط اين نبود كه مرا خوشحال ميكرد.
سرِ برادرم هم بود. سرِ او هم بود. سبيلهاي او هم بود. حالا ديگر كاملاً اطمينان داشتم. درست است كه برادرم فقط سي و هفت سال دارد، ولي موهاي سرش توي اين ده دوازده سال تقريباً همه سفيد شده بودند. سبيلهايش هم همينطور. چشمهايش نه، چشمهايش همچنان سي و هفتساله بودند. شايد هم كمتر. چشمهاي برادرم هميشه جوان بودند. هميشه بچهسال بودند.
او هم حتماً مرا ديده بود. او هم حتماً ديده بود كه تمام موهاي سرم سفيد شده بودند. من چهل و هفت سال داشتم، اما تمام موهاي سر و سبيلم سفيد شده بودند. چهقدر عالي است.
حالا ميديدم كه برادرم دارد لبخند ميزند.
چرا ما اينرا نميدانستيم؟
چرا ما اينرا نفهميده بوديم؟
برادرم هيچ نگفت، فقط با چشمهاي خندان به من نگاه كرد. من هم با چشمهاي خندان به او نگاه كردم.
برادرم يكباره گفت:«الان چندوقت ميشه؟»
ميدانستم دارد دربارة چه چيزي حرف ميزند، و خوشحال بودم؛ يك خوشحالي غريب؛ يك خوشحالي مطلقاً غريب و پُرمعنا.
«تقريباً نه سال.»
«پدرم چي؟»
«تقريباً ده سال؟»
نُه سال بود كه مادرم مرده بود؛ و دهسال بود كه پدرم.
