ببین به كى شلیك مىكنى

مردم شهر غربى (وستشتات) همگى در این مسأله اتفاق نظر داشتند كه او اصلاً به آنها نمى خورد. پابرهنه به آنجا آمده بود با كوله اى روى پشتش و یك گیتار. همینطورى آمده بود به خانه كنسول كه حالا خالى بود و او كلید آن را هم داشت.
«از كجا آورده بود؟»
«كلید خانه كنسول؟»
«ولى، او نخواهد…»
همه اش گیتار مى نواخت و به بچه هایى كه دورش را گرفته بودند، لبخند مى زد. اما بچه ها جواب لبخندش را نمى دادند، جوان بود و ریش سیاهى هم داشت.
مادران بچه هاى خود را از دور و برش صدا مى زدند. بچه ها هم مجبور مى شدند از او دور شوند.
«آدم ندیدین؟»
«اصلاً تو رو به اون چه كار؟»
«ما كه باهاش آشنا نیستیم!»
«كه تو باهاش حرف زدى!ها!»
یكبار، یك بچه خردسال حدوداً سه ساله كه مادرش او را صدا نزده بود، نزدیك مرد ماند و جرأت كرد دو قدمى جلوتر برود؛ مردد انگشتش را به سوى گیتار مرد دراز كند و سیم آن را بنوازد.
مرد گفت: «محكمتر!»
كودك سیم را رها كرد. صدایى بلند و درست و حسابى از آن درآمد. هنوز صداى سیم هاى گیتار آرام نگرفته بود كه مادر او هم صدایش كرد، دوید او را از زمین كَند و هر دو در خانهاى در همان نزدیكى ناپدید شدند.
مرد، صبح روز بعد از خانه بیرون آمد، در را قفل كرد، آمد روى چمن ها. دانیل، پسرى هفت ساله، با تفنگش آنجا بود. در تفنگش گلوله هایى بود كه به محض اینكه ماشه آن را مى كشیدى، منفجر مىشد و صدا مى كرد. دانیل با خودش فكر كرد: «اوناهاش مَرد داره مى آد. اجازه ندارم باهاش حرف بزنم. آدم بدجنسى است. حتماً بدجنسه، یك مرد بد.» تفنگش را برداشت، گرفت رو به مرد و ماشه آن را چكاند.
ترق! گلوله داخل آن منفجر شد.
مرد لبخندى زد. لحظه اى بعد، سینه اش را گرفت. دو سه قدم تلوتلوخوران عقب رفت و نقش زمین شد، روى زمین غلتى زد و به پشت خوابید.
سكوت.
دانیل به مرد نگاهى كرد، كمى هم مكث كرد. مرد جُنب نخورد.
دانیل این پا و آن پا كرد، بعد بنا كرد به جیغ زدن و در رفت، دوید داخل خانه اش. دو زن آنجا بودند، یكىشان مادر دانیل بود.
– «چى شده؟»
به مرد نگاه كردند.
«چه كارت كرده؟»
– «همین حالا به شوهرم گفتم كه…»
– «حرف بزن! چه كارت كرده…؟»
– «اوم مُ مرده. من – بهِاش تیر انداختم. من – به – اِش – و او هم مُ مُرد…»
مردم از خانه هاى خودشان بیرون آمدند. مردى تفنگ دانیل را از دستش گرفت و مثل متخصصها نگاهى دقیق به آن انداخت، بعد آن را به پسرك پس داد.
گفت: «مزخرفه! فقط یه اسباببازیه! همین! حتى اگر ماشه اش رو فشار بدى، چیزى ازش در نمى آد!»
مرد جمعیت را به كنارى زد و خود را به مردِ افتاده روى چمنها رساند. بلند و با لحنى جدى پرسید: «چِتونه، آقا؟ حالتون بده؟» جوابى نیامد.
دانیل هقهق كنان گفت: «اون – مُ مرده – اوون مُمرد… ه…»
مادرش هیس كرد: «ساكت!»
یكى از «وستشتات یها» گفت: «یه چیزى بگید؟» و كنار مرد چمباتمه زد.
دوباره گفت: «نفسش مى آد!» و بلند شد.
بعد از دانیل پرسید: «حالا بیا تعریف كن چى كارش كردى؟ از اول تا آخر!»
مادر دانیل گفت: «راحتش بذارید! مثل همیشه داشته بازى مى كرده. این یه تفنگ خیلى ساده و بى خطره.»
مرد روى زمین افتاده بود و جُنب نمى خورد.
دانیل دوباره بنا كرد به سر و صدا «ای اینجا بود – داشت مى رفت. این آدم بَده كه -»
مادرش پرسید: «خب، چه كارَت كرد؟»
– «بگو دیگه!»
– «هیچكار! داشت راه مى رفت. منم شلیك كردم.»
«به اون؟»
دانیل داد زد: «بله!»
مرد وستشتاتى گفت: «آدم ضعیف البُنیه اى است. شاید ترسیده یا اینكه قلبش ضعیفه. قضیه فقط همینه!»
مادر دانیل با صداى بلند گفت: «مى خواین بگین كه دانیل من…!»
– «خب، این خیلى مهم نیست. این دور و برها حتماً پزشكى پیدا مىشه.» خانم دكتر ساكن مجتمع مسكونى آن طرفتر، همان موقع مىرفت ماشینش را از گاراژ دربیاورد. مردم صدایش زدند. به آنها نگاه كرد. اندكى جا خورد. چون نزدیكبین بود، متوجه ماجرا نشد. اندكى جلوتر آمد.
«چیزى شده؟ این كیه؟»
«تازه وارد خانه كنسول!»
«همون مرد تازهوارد! چش شده؟»
«دانیل بهش شلیك كرده!»
مادر دانیل با عصبانیت غرید: «شلیك! او داشته بازى مى كرده، هیچ كارى هم به كار این مردیكه نداشته.»
خانم دكتر پیراهن مرد را كمى بالا كشید، روى قفسه سینه اش خم شد. گوشش را چسباند به سینه مرد.
دانیل هقهق كنان گفت: «اون – مُ مُرده س!»
همه داد زدند: «ساكت!»
خانم دكتر گوش خواباند.
بعد بلند شد و گفت: «طبیعى است! قلبش طبیعى كار مىكند! آسیب مهمى ندیده.»
مرد دراز كشیده یكهو بلند شد و به حرف آمد: «هیچىم نیست!»
نشست. چهارزانو زد و نگاه دوستانهاى به جمعیت دور و بر خود كرد.
«سالمم. سالمِ سالم!»
مادر دانیل شگفتزده گفت: «عجب مردیكه پررویى!»
مرد «وستشتاتى» فریاد زد: «چى خیال كردید آقاى محترم! مى خواید ما را سر كار بذارید؟ كه چى؟»
خانم دكتر بلند شد و با عصبانیت به مرد نگاه كرد و پرسید:
«این بازی ها دیگه چیه؟»
مرد گفت: «متأسفم، مردم خیلى عجله به خرج دادن و زود شما رو خبر كردن!»
مادر دانیل داد زد: «چه افتضاحى! شاید بچه م شوكه مى شد. شما حیوونید! شما رذلید! باشه نشونتون مى دم!»
مرد كه هنوز روى زمین بود، گفت: «نمى فهمم چى مى گین! بچه شما قصد داشت با من بازى كنه.»
مادر دانیل داد زد: «نه خیر! به شما شلیك كرد!»
«ولى من امیدوارم بازى باشه. یا؟ وقتى تفنگى را دست بچه اى مى دهند، انتظار دارید با آن چه كار كند؟ طبیعیه بلافاصله به روى یكى شلیك مى كند. كسى هم كه دوست دارد همبازى بچه شود، خود را مثل مرده ها به زمین مى اندازد. منم گفتم خب حالا وقتشه. بذار به دل بچه عمل كنم.»
خانم دكتر بدون اینكه حرفى بزند از آنجا رفت. چند نفر از مردم هم دنبالش. بیشترشان سر تكان مىدادند و با هم حرف مى زدند. حسابى عصبانى بودند، این را به خوبى مى شد از قیافه هایشان فهمید.
مردِ بر زمین افتاده گفت: «من كه از كار شماها سر درنمى آرم!»
او هم سرش را تكان مىداد.
مردِ وستشتاتى گفت: «متأسفم! ابتكار شما اصلاً خوب نبود! خیلى هم نابجا بود. با این كار، اصلاً در اینجا دوستى پیدا نمى كنید! چرا باید بچهاى را اینطور بترسانید؟»
مرد گفت: «قصدم این نبود. اما شاید بشه طور دیگرى همبازى بچه ها شد. شاید در بازی هایى بدون تفنگ!»
مرد به مادر دانیل نگاه كرد.
مادر دانیل، اندكى گستاخانه گفت: «این فضولیه ا به شما نیومده آقا! بچه م هر بازى اى كه بخواد مى كنه! بیا، دانیل! تفنگ رو بردار و…»
دانیل داد كشید: «نه!» و تفنگ را برداشت و دور انداخت.
مادر دانیل گفت: «دانیل! زود تفنگ رو بردار و بیا خونه!»
دانیل داد زد: «نه!»
زن همسایه گفت: «مؤدب باش! تو كه اینقدر پُررو نبودى!» دانیل زبانش را براى زن در آورد.
بعد مادر دانیل مچ دستش را سفت گرفت، تفنگ را برداشت و به طرف خانه به راه افتاد.
«خُب، دیدى! دیگه با اینجور آدما حرف نمىزنى ها!»
«من باهاش حرف نزدم، فقط بهش شلیك كردم.»
«دیگه به این آدما شلیك هم نباید بكنى! به دوستانت شلیك كن!»

فیس‌بوک
تویتر
لینکد‌این
تلگرام
واتس‌اپ