چشم ترم را از خواب میدزدم
تا گریان در بیداری،
فریادی باشم برای تو
که هیچکس
صدای شکستهات را نمیشنود.
(۲)
از هق هقهایت
پیاده شدی
و سایهات
در کف خیابان مرد.
اما
تو که در سایهات بودی پسرم!
چگونه دوباره زاده شدی؟
(۳)
کلمهای شدهای
درون پرانتزی
که بوی اعتیاد میدهد
و هر متنی را میآلاید.
آه،
کلمهی کوچک!
کلمهی زیبا!
با الفبای معتادت چه باید کرد؟
آخر کدام پزشک؟
کدام درمانگاه؟
تو که «بیمه» نداری عزیزکم!
….
دلم نمیخواهد
مردگیات را باور کنم
و بگذارم
دزدان فربه
بوی خوشبختی را
در حسابهای بانکیشان پنهان کنند؛
و تو
کلمهای باشی
همزاد نداشتن، نخوردن، نبودن.
(۴)
جلاد نیستم.
مهندسام.
اما پنهان نمیکنم
که دلم میخواهد
انگشتان هرزهای را بشکنم
که به شهوت
با گوشهایت بازی میکنند
و پاداش گدایی روزانهات را
با بستنی قیفی کوچکی میدهند
که دل کوچکت را میلرزاند.
شاعرم.
دوست دارم
قناریهای مدرسه
زنگ تفریحات را بنوازند.
اما کدام مدرسه؟
کدام کلاس؟
کدام زنگ؟
تو که حتا پاهایت را
فقر دزدیده، دخترم!
(۵)
نکبت در زمین
نکبت در زمان
نکبت در هوا
نکبت در صدا
نکبت در سکوت.
….
در این گسترهی کارتنخوابیها
و کودکان خیابانی،
نفت هم بوی نکبت میدهد.
….
دیگر نمیتوانم بنویسم…
دود دارد نفس شعرم را میبرد.
پنجشنبه، ۵ مرداد ۱۳۹۱ / ۲۶ جولای ۲۰۱۲