من برتولت برشت، از جنگلهای سیاه میآیم.
مادرم، هنگامی که در بطن او آرمیده بودم،
مرا به شهرها آورد.
ولی سرمای جنگلها تا روز مرگ در پیکرم
باقی خواهد ماند.
من با مردم مهربانم و به شیوه آنان
کلاه سیلندر بر سر میگذارم.
میگویم، آنها مثل حیواناتند، فقط بوی دیگری دارند.
و میگویم: مهم نیست، من هم چنینم.
هنگام غروب، مردها را گرد خود جمع میکنم.
ما به هم “عالیجناب” خطاب میکنیم.
آنها پایشان را روی میز من دراز میکنند
و میگویند: وضع بهتر خواهد شد. و من نمیپرسم: کی?
هنگامی که زلزله میآید
امیدوارم نگذارم سیگارم خاموش شود.
من، برتولت برشت،
دیرگاهی پیش در بطن مادرم
از جنگلهای سیاه
به شهرهای سیاه آمدم.
برشت، مردی که ژان پل سارتر او را بیشک بزرگترین نمایشنامهنویس معاصر خوانده، شاعری که تئاتر اروپا را تحت تاثیر گرفته، نوآوری که هنر تئاتر را دگرگون کرده و راههای تازه شگفت به روی نویسنده و بازیگر و تماشاگر گشوده است. برتولت برشت که بعدها بزرگترین نمایشنامهنویس آلمان پس از جنگ نازیها شد، در دهم فوریه 1898 در شهر باستانی آگسبورگ در جنوب آلمان که آن زمان جزو پادشاهی باواریا به شمار میرفت، دیده به جهان گشود. مادرش اهل جنگل سیاه بود و پدرش کارخانهداری سرشناس. هنگامی که برشت زاده شد، خانوادهاش در زمره افراد مرفه آگسبورگ به شمار میرفت. سرنوشت چنین میخواست که برشت مسیر دیگری را در زندگی انتخاب کند. مناسبات خانوادهاش برای او دلپذیر نبود، خیلی زود با اندیشهها، تصورات و قید و بندهای کهنه و فرسوده خانواده خود به مخالفت برخاست. او در شعری میگوید:
من در خانوادهیی محتشم بزرگ شدهام
در ابتدا پدر و مادرم قلادهیی به گردنم بستند
و مرا به شیوه معمول خویش تربیت کردند
و به من درس ریاست طلبی آموختند
اما زمانی که بزرگ شدم
و به اطراف خود نگاه کردم
از مردم هم طراز خود دلم گرفت
و از ریاست طلبی نیز
از این رو، مردمی را که از شمار ایشان بودم ترک گفتم و به صف ضعیفان پیوستم.
در مدرسه، برشت نوجوان از معلمان خود ایراد میگرفت و از آنها انتقاد میکرد. چندین بار او را از مدرسه اخراج کردند تا بالاخره مدرسه ابتدایی را تمام کرد و وارد دبیرستان شد. در شانزده سالگی اولین نوشته ادبی او در روزنامهیی محلی چاپ شد. دبیرستان را نیز به اتمام رساند و در 1917، در هجدهسالگی، برای تحصیل طب رهسپار مونیخ شد و در دانشگاه این شهر به تحصیل طب پرداخت.
اما سالی نپایید که او را همچون بسیاری از جوانان به جبهههای جنگ فرستادند. به علت آشناییاش با حرفه پزشکی، در بیمارستانهای نظامی شروع به کار کرد.
شعلههای جنگ جهانی اول اروپا را در خود کشیده بود. ویرانیهای ناشی از جنگ و فقر، که دامنگیر همه آوارگان جنگ شده بود، از او شاعری عصیانگر ساخت. در بیست و یک سالگی نخستین نمایشنامه معروف خود به نام “بعل” را نوشت.
بعل خدای اساطیری است که مظهر قساوت و سرکشی است، در نمایشنامه برشت بعل جوان عاصی و انسان دنیاپرستی است که با ستایش بیبندوباری و مرگ، فریاد تحقیر جامعه خویش را سر میدهد، اما تنهایی کشنده سرنوشت دردناک اوست. عصیانگری، خشونت و از پی لذات دنیوی رفتن، ویژگیهای قهرمانان نخستین برشت است. برشت در نخستین مجموعه شعرش نیز، که نام کتاب دعای خانوادگی را بر آن نهاده بود، به این ویژگیها وفادار ماند. در آنجا هم سخن از ماجراجویان و دزدان دریایی است، بدبینی و بیبندوباری این آثار، به گونهیی انعکاس زندگی بیسامان پس از جنگ است.
دومین نمایشنامه برشت، که در 22 سالگی آن را نوشت، “آواز طبلها در دل شب” نام دارد. این اثر برای برشت جایزه ادبی “کلابست” را به همراه آورد. در همین ایام، تئاتر “کامرا شپیله” در مونیخ او را به عنوان نمایشنامهنویس پذیرفت. گهگاه نیز برای نشریه تئاتری در آگسبورگ مقالاتی مینوشت. جایزه کلابست نظر مدیران تئاتر را به سویش جلب کرد. برشت، در طول اقامتش در مونیخ، دو نمایشنامه دیگر نوشت. “در انبوه شهرها” و “زندگی ادوارد دوم” آثاری همچنان در حال و هوای مکتب اکسپرسیونیسم. در سوم نوامبر 1922، با “ماریان تسوف” ازدواج کرد. این ازدواج بیشتر از پنج سال دوام نیاورد و در 1927 به جدایی انجامید. در 1924 “ماکس راینهارت”، کارگردان بزرگ اروپا، از برشت خواست در سمت مشاور ادبی او در برلین با وی همکاری کند. برشت، در پاییز همان سال، به برلین نقل مکان کرد. همکاری با راینهارت برشت را به مطالعه کتابهای جامعه شناسی واداشت و در کلاسهای درس کارگردان حضور یافت. فلسفه علمی افقی تازه را به او نشان داد. او به این نتیجه رسید که رویدادها را در زمینه تاریخی و در حال شدن ببیند و در هر فرآیندی تضاد را باز یابد و به تغییر جهان کمک کند، نه تفسیر آن.
سال 1926، سال اعتلای کوششهای برشت در راه سنت غیرادبی بود. رویدادهای انقلابی او را بیدار کرد و صدمات جنگ او را از نظامیگری و جنگ منزجر ساخت. پس از جنگ جهانی اول در پهنه هنر نیز مسائل تازهیی مطرح شد. معیارهای پیشین مورد تردید قرار گرفت و گروهی همگام با طبقه جدید تازه پا گرفته به سنت شکنی پرداختند و به مکتبهای جدید روی آوردند. مایر هولد، یکی از پیشتازان تئاتر نو در روسیه به خلاف کنستانتین استانیسلاوسکی، که معتقد به جذب و غرق شدن تماشاگران و یکی شدن آنها با هنرپیشگان بود، میگفت: “تئاتر خوب آن است که تماشاگر لحظهیی هم فراموش نکند که در صحنه تئاتر است.” مایر هولد از صحنه گردان و هنرپیشگان نیمه آکروبات برای انتقال پیامش استفاده کرد و تزیینات صحنه را کاهش داد. اروبن پیسکاتور، کارگردان نامی معاصرش، با پرده سینما و وسایلمکانیکی تئاتر مستند را مطرح کرد و به عملیات صحنه سرعت بخشید.
پل کلودل که شش سال سفیر فرانسه در ژاپن بود، در 1927 به اروپا بازگشت و تجربیات خود را درباره تئاتر نو ژاپن به اروپاییان منتقل کرد. هنرپیشگان تئاتر نو نظریههای او را مستقیما به تماشاگران میرساندند، همسرایان بازی را قطع میکردند و گاهی برای تماشاگران سخن میگفتند. این عوامل قالبهای بسیار مناسبی برای بیان نظرهای برشت بود تا بتواند مسائل روز جهان و جامعه آلمان را بازگو کند. جوهر این نظریهها و به کار گرفتن همه این ظرافتها در نمایش “آدم آدم است”، که شاید نخستین اثر تئاتر حماسی اوست یک جا گرد آمد. برشت، در این اثر، نظام سلطهجویی را نشان میدهد که برای بهرهکشی از انسانها، آنها را مسخ میکند. پیچ و مهرههای ماشین جنگی این نظام انسانهای ناآگاهی هستند که در دام آن دست و پا میزنند. او این حالت را چنین تصویر میکند که یکی از کاراکترها به جلوی صحنه می آید و می گوید:
آقای برتولت برشت ادعا میکند آدمآدم است
و این چیزی است که هرکس میتواند ادعا کند
ولی آقای برتولت برشت ثابت هم میکند
که با انسان، به دلخواه، خیلی کارها میتوان کرد
امشب اینجا انسانی مانند اتومبیلی اوراق خواهد شد
بیآنکه در این میان چیزی از کف بدهد
آدم از نزدیک معاینه میشود
از او با پافشاری، بیهیچ ناراحتییی خواهند خواست
خود را با گذران دنیا همآهنگ سازد
به هر منظوری که اوراقش کنند و سوارش کنند
باز پشیمانی به بار نخواهد آمد
اگر مراقب نباشیم.
نمایشنامههای “عظمت و انحطاط شهر ماهاگونی”، “اپرای سهپولی”، “کلهگردها و کله تیزها”،” آنکه گفت آری، آنکه گفت نه”، “ژان مقدس کشتارگاهها”، “تدبیر”، “مادر” و “استثناء و قاعده” از جمله نمایشنامههای آموزشی او در این ایامند. برشت، پس از جدایی ازهمسر اولش با “هلنا وایگل”، بازیگر تئاتر برلین، ازدواج کرد و با آشنایی با “هانس آیسلر”، آهنگساز آلمانی، زندگی هنری و سیاسی او رنگ دیگری گرفت. همسرش به زودی عهدهدار نقشهای اصلی نمایشنامههای او شد و موسیقی پرخروش آیسلر روح حماسی نمایشنامههایش را پرتوان کرد. از این به بعد، برشت از موقعیت شاعر هرج و مرج طلب و ناامید به نقاد موشکاف جامعه و هنرمند اجتماعی متعهد و مسوول تبدیل شد. برشت، که اکنون دگرگونی و تغییر را به صورت یکی از رکنهای اساسی شیوه تئاتری خود درآورده بود، متوجه اهمیت تماشاگر در تئاتر شد. تماشاگر تئاتر او میبایست با مغزش به تئاتر میآمد و از طریق آن هیجان را تجربه میکرد. برای این کار میبایست هم میآموخت و هم سرگرم میشد. هدف تئاتر او سرگرم کردن و آموختن شد. او در این ایام شاهد و ناظر شرایطی بود که راه را برای به قدرت رسیدن فاشیسم هیتلری هموار میکرد. صحنه تئاتر برای او آزمایشگاهی بود برای تغییرات اساسی اجتماعی.
آدولف هیتلر، در سیام ژانویه 1933 ، صدراعظم آلمان شد. برشت در 28 فوریه همان سال، یعنی یک روز پس از آتشسوزی رایشتاک توسط نازیها، همراه همسر و تنی چند از دوستانش برلین را ترک گفت. این آغاز دوران مهاجرت و تبعیدی بود که شانزدهسال به طول انجامید، برشت پس از توقفهای کوتاهی در زوریخ، پراگ، وین و دانمارک، در ژوییه 1941، از بندر ولادی وستک در شوروی به امریکا رفت و این مصادف با زمانی بود که موج نازیسم سراسر اروپا را فرا گرفته بود. جنگ داخلی در اسپانیا، در 1936، برشت را به موضعگیری در برابر این واقعه برانگیخت. نمایشنامه “تفنگهای خانم کارار”، بیانگر واکنش وی در برابر جنگهای داخلی اسپانیاست. سالهای دربهدری برای برشت سالهای درخشان فعالیتهای تئاتری او بود. این سالها فرصتی بود تا او از بیرون اوضاع آلمان و اروپا را بررسی و تحلیل کند. نمایشنامههای “هفتگناه کبیره خرده بورژواها”، “ترس و نکبت رایش سوم”، “ارباب پونتیلا و نوکرش ماتی”، “صعود مقاومتپذیر آرتور واویی”، “استنطاق لوکولوس”، “ننه دلاور”، “گالیله”، “شوایک در جنگ جهانی دوم”، “دایره گچی قفقازی”، “زن نیک سچوان”، “رویای سیمون ماشار” و نوشتن چندین فیلمنامه از جمله “دژخیمان هم میمیرند”، به کارگردانی “فریتس لانگ” و “قاتلین وارد میشوند” به کارگردانی “پودفکین”، به صحنه بردن چندین نمایشنامه از جمله گالیله، که در آن مساله صداقت و شرافت روشنفکران مطرح میشود، با بازی “چارلز لافتون”، محصول ایام اقامت او در امریکاست.
او امیدوار بود که در آنجا بتواند موثر واقع شود، هرچند در آن سرزمین نیز به قدری احساس ناراحتی می کرد که در تمام عمرش سابقه نداشت. در سرزمینی که هیچکس جز پول و سرمایه چیز دیگری نمی شناخت طبعا هنر به مفهومی که برای شناخت برشت مطرح بود تعبیر نمیشد.
دولت امریکا برشت را از طرف کمیسیون رفتار غیرامریکایی، در زمان مککارتی به دادگاه کشانید. برشت، پس از پایان جنگ دوم، هنگامی که بازگشتش به اروپا میسر شد در دسامبر 1947، به کشورش بازگشت و در آلمان شرقی اهداف تئاتری و اجتماعی خود را پی گرفت. آخرین دوره حیات وی، با همکاریهمسرش صرف تربیت و رهبری گروه “برلینر آنسامبل” و “شیف باوردام” در برلین شد. این کوششها در خارج از آلمان نیز موفقیتهای شایانی را برای او به همراه داشت. برشت در زمان حیاتش، شاهد طلوع وافول نازیها، شکنجه و مرگ بسیاری از دوستان و آتشزدن کتابهایش توسط نازیها بود. برشت بسیاری از نمایشنامههایش را خودش کارگردانی کرد و به صحنه برد. در ترکیب اجزای نمایش از بازیگری و بیان تا موسیقی، نور، دکور و طراحی صحنه همکاری و دخالت فعال داشت. همواره کوشا و فعال بود و افکار خود را در زمینههای اصول اساسی هنر تئاتر در مقالات و مصاحبههایش مطرح میکرد. “کریو لانوس”، “روزهای کمون”، “گدا با سگ مرده”، “جن گیر”، “نور در ظلمت”، “توران دخت”، “هوراتیها و کوریاتیها”، “آنتیگون”، “محاکمه ژاندارک”، “دروان”، “دانزن”، “آهن چند است؟” و تعداد دیگری نمایش تک پردهیی همراه با چند داستان از دیگر آثار او محسوب میشوند. این شیوه کار و فعالیت مستمر، که به نوعی فداکاری و تلاش آگاهانه تعبیر میشود، او را بشدت خسته و فرسوده میکرد، اما از سوی دیگر، ما را با مردی مصمم و قهرمانی مبارز و سرشار از شور زندگی روبرو میسازد. سرانجام، در چهارهم اوت 1956، در حالی که ذهنش سرشار از خلاقیت بود، بر اثر انسداد شرایین، قلبش ایستاد و چشم از جهان فروبست.
