بچه ها هم غیرنظامین!

هاینریش بل
برگردان: فرهاد سلمانیان
…برف روی گیسوان لطیف و بورش می بارید و دانه های لیز و نقره ای اش روی موهای او می پاشید. لبخندش واقعا دلنشین بود. خیابان تاریك پشت سر دخترك كاملا خلوت بود و دنیا مرده به نظر می رسید.
نگهبان با ناراحتی گفت:« نمی شه!»
پرسیدم:« چرا نمی شه؟»
«چون ممنوعه!»
«چرا ممنوعه؟»
«چون ممنوعه، بابا جون، واسه ی مریضا بیرون رفتن ممنوعه!»
با غرور گفتم:«اما من… من جزو زخمیام.»
نگهبان نگاه تحقیرآمیزی به من كرد و گفت:«حتما اولین باریه كه زخمی می شی، وگرنه می دونستی كه زخمیا هم جزو مریضان. خوب حالا دیگه برو!»
اما من نمی توانستم این را بپذیرم.
گفتم:« منو درك كن دیگه! فقط می خوام از اون دختره كه اونجاس شیرینی بخرم.»
و به بیرون اشاره كردم، همان جایی كه یك دخترک زیبای روس در برف و بوران ایستاده بود و شیرینی می فروخت.
گفت:«زود باش برو تو!»
برف، آرام روی گودال های بزرگ آب در حیاط سیاه مدرسه می نشست. دخترك با بردباری آنجا ایستاده بود و مدام با صدای آهسته داد می زد:« شیرینیه… شیرینی…»
به نگهبان گفتم:«وای! دهنم آب افتاد، بذار اون بچه بیاد تو دیگه!»
«راه دادن غیرنظامی ها ممنوعه!»
گفتم:«ای بابا! ولی اون فقط یه بچّه اس!»
دوباره نگاه تحقیرآمیزی به من كرد و گفت:« بچه ها اصلا هم غیرنظامی نیستن. غیر از اینه؟»
صحنه ی یاس انگیزی بود. در خیابان خلوت و تاریك لایه نازكی از برف زمین را پوشانده بود و دخترک تنهای تنها آنجا ایستاده بود و با آن كه هیچ كس از آنجا نمی گذشت، مدام داد می زد:« شیرینی…!»
می خواستم خارج شوم؛ اما نگهبان به سرعت آستینم را گرفت و عصبانی شد. داد زد:« هی! حالا زود گورتو گم كن وگرنه میرم گروهبانو میارم.»
با عصبانیت گفتم:« تو یه گوساله ای!»
نگهبان با خرسندی گفت:«آره! هر كی وظیفه شناس باشه واسه شماها یه گوسالس.»
نیم دقیقه ای در كوران برف ایستادم و تبدیل شدن دانه های سفید برف را به لكابه های تیره تماشا كردم. سراسر حیاط مدرسه پر از چاله های آب بود و بین آنها برامدگی های سفید و كوچكی مانند شكر بوجود آمده بود. ناگهان متوجه شدم كه دخترك زیبا به من چشمكی زد و با بی تفاوتی به طرف پایین خیابان راه افتاد. به سمت قسمت داخلی دیوار رفتم. با خودم فكر كردم:« مزخرفه! واقعا مگه من مریضم؟»
بعد متوجه شدم نزدیك توالت عمومی حفره كوچكی در دیوار وجود دارد و دخترك با شیرینی هایش جلوی آن ایستاده است. در این قسمت نگهبان نمی توانست ما را ببیند. با خودم گفتم: «امیدوارم پیشوا از وظیفه شناسیت قدردانی كنه.»
شیرینی ها خوشمزه به نظر می رسیدند: نان بادامی، شیرینی كره ای، كلوچه و نان گردویی هایی كه از چربی برق می زدند. از آن بچه پرسیدم:« اینا چنده؟»
او خندید، سبدش را جلوی من گرفت و یا صدای بچگانه و نازكش گفت:« هر كدوم سه و نیم مارك.»
«دونه ای؟»
سرش را تكان داد و گفت:«بله.»
برف روی گیسوان لطیف و بورش می بارید و دانه های لیز و نقره ای اش روی موهای او می پاشید. لبخندش واقعا دلنشین بود. خیابان تاریك پشت سر دخترك كاملا خلوت بود و دنیا مرده به نظر می رسید. یك كلوچه برداشتم و پولش را دادم. خیلی خوشمزه بود. از آرد بادام و شكر درست شده بود. با خودم گفتم:«آهان! واسه همینه، قیمت اینا هم مث بقیه اس!»
دخترک لبخند زد.
پرسید:«خوشمزس؟ خوشمزس؟»
فقط سرم را به علامت تایید تكان دادم: سرما اصلا مرا آزار نمی داد. دور سرم باند ضخیمی بسته بودم و مثل تئودور كرونر(1) به نظر می رسیدم. یك شیرینی كره ای دیگر را هم امتحان كردم و گذاشتم آن شیرینی خوشمزه آرام در دهانم آب شود. دوباره آب از دهانم راه افتاد. آرام گفتم:«بیا! من همه رو می خرم، چند تا شیرینی داری؟»
در حالی كه داشتم یك شیرینی گردویی را قورت می دادم، او به دقت با انگشت اشاره ی ظریف و كوچكش كه كمی كثیف شده بود، شروع به شمردن كرد. آنجا خیلی ساكت بود و به نظرم می آمد، در آسمان توری نازك و لطیف از دانه های برف درست شده است. او خیلی آرام می شمرد و چند بار هم اشتباه كرد. من با كمال آرامش كنارش ایستاده بودم و دو شیرینی دیگر هم خوردم. كمی بعد ناگهان چشم هایش را به من دوخت. با چشم های وحشت زده اش طوری به من خیره شد كه سیاهی چشم هایش كاملا رو به بالا قرار گرفت. سفیدی چشم هایش مثل شیر چرب به آبی كم رنگ می زد. به زبان روسی چیزی برایم زمزمه كرد، اما من لبخند زنان شانه هایم را بالا انداختم و بعد او خم شد و با انگشت كوچك و كثیفش روی برف ها نوشت: چهل و پنج. پنج اسكناس دیگری هم كه داشتم، اضافه به او دادم و گفتم:«سبدو بده به من، باشه؟»
او سرش را به علامت موافقت تكان داد و با احتیاط سبد را از داخل حفره ی دیوار به من داد. من هم دستم را بیرون كردم و دو عدد اسكناس صد ماركی به او دادم. ما به اندازه ی كافی پول داشتیم. روس ها برای یك پالتو هفتصد مارك می دادند و طی سه ماه ما جز چرك و خون چیزی ندیده بودیم. آرام گفتم:«فردا هم بیا، باشه؟» اما او دیگر به حرفم گوش نداد و خیلی سریع از آنجا دور شد و هنگامی كه من با ناراحتی سرم را از شكاف دیوار بیرون بردم، او دیگر از نظر محو شده بود و من تنها آن خیابان ساكت روسیه را می دیدم. تاریك و كاملا خلوت بود. به نظر می رسید، برف آرام آن خانه ها را كه پشت بام هایی صاف داشتند، می پوشاند. مدتی مانند حیوانی كه با چشمانی غمگین از درون قفس به بیرون نگاه می كند، آنجا ایستادم و تازه هنگامی كه حس كردم گردنم خشك شده، سرم را به داخل زندان آوردم و بعد متوجه شدم كه همانجا از گوشه ای، بوی بدی به مشام می رسد، بوی دستشویی عمومی. شیرینی های كوچك و قشنگ همه با خامه ی نازكی از جنس برف پوشیده شده اند. با خستگی سبد را برداشتم و به طرف خانه رفتم. سردم بود. واقعا مثل تئودور كورنر به نظر می رسیدم و می توانستم یك ساعت در برف بایستم. اما راه افتادم؛ چون باید به جایی می رفتم. آدم باید به همان جایی برود كه باید. نمی توان ایستاد و گذاشت برف همه جای آدم را بپوشاند. باید به سمت و سویی رفت، حتی اگر زخمی باشی و در كشوری غریب و بسیار تاریك بسر ببری…
* * *
1- تئودور كرونر در بیست و سوم سپتامبر 1791 میلادی در دردسن به دنیا آمد. وی در وین با نوشتن قطعات سرگرم كننده به موفقیت دست یافت. او نماینده ی جنبش آزادی در مخالفت با ناپلئون اول محسوب می شود. كرونر در بیست و ششم آگوست 1813 از دنیا رفت. م.

فیس‌بوک
تویتر
لینکد‌این
تلگرام
واتس‌اپ