من آن دقیقه را دیدم
من آن فصل را فهمیدم
بزرگ
با شکوه و بی پایان
همچون عشق
که در جان مردمان فواره می زند
همچون سرود شاملو
برای روزبه بزرگ!
ای کاش روزی
ای کاش امروز
ای کاش فردا
همین فردا آفتابِ آزادی
از غبار غم به در می آمد
می آمد بر بلندای کوه می نوشت
که این کُشته
خود کُشنده ی دیگری بوده است.
من تردید نخواهم کرد
هیچ درنگی جایز نیست
پس این تاج را برگیرید وُ
مرا با ترانه هایم به خاک بسپارید.
