تا به کسالت زرد تابستان پناه آريم
دل شکسته به ترک کوه گفتيم
چند روز پيش از اينکه از من خواسته شود که مقدمهاي بر مجموعه مقالات «روشنفکران و پروژههاي ضدهژمونيک» بنويسم تا به شکل کتابچهاي در فضاي اينترنتي بازنشر يابد، به نحوي اتفاقي فيلم ماليخوليا اثر کارگردان بزرگ دانمارکي لارس فونتريا را از تلويزيون ديده بودم. از آنجا که اين فيلم مرا به خود مشغول داشته بود، هنگام تهيهي اين مقدمه با گشادهدستي به ذهنم مجال دادم تا از برداشتها و (بيش)تفسيرهاي خود از اين فيلم در فرايند نوشتن بهره بگيرد. نتيجهي کار متني است که در پيش رو داريد.
کساني که اين فيلم را ديدهاند ميدانند که فيلم با صحنههاي بسيار زيبايي از سقوط سيارکي به نام ماليخوليا در زمين آغاز ميشود. دختري با نشانهها و حالات ماليخوليايي به نام جاستين در فيلم نقش اول را بازي ميکند، که در حال ازدواج با مرد جوان و خوشچهرهاي است. اين دو ظاهرا دلباختهي يکديگرند؛ ولي به زودي روشن ميشود که موضوع از قرار ديگري است. جان شوهرخواهر جاستين، مرد بسيار ثروتمندي است که هزينههاي اين عروسي گرانقيمت و تمام صحنهآراييها و نمايشهاي آن را پرداخته است. او در صحنهاي از فيلم اين موضوع را به جاستين يادآوري ميکند و از او ميخواهد که به پاس اين زحمات و هزينههاي سنگين، دستکم تلاش کند تا خوشبخت باشد. جاستين نيز قول ميدهد؛ اما نميتواند به وعدهي خود وفا کند. از عروسي خود ميگريزد و به بهانهي خواباندن کودک خواهرش به اتاق او پناه ميبرد. از دست داماد که عکسي از ثروت آيندهي او را در کف دستش ميگذارد و از او ميخواهد تا اين عکس را از خود دور نکند فرار ميکند. داماد خسته از نوسانات روحي جاستين و فرار دائمياش از تسليم خود به او، سرانجام به راه خود ميرود. پدر جاستين هم به نوبهي خود از دست او ميگريزد و به خواستهي دخترش براي حرف زدن بياعتنايي نشان ميدهد. مادرش عروسي را به هم ميريزد و از تجربهي تلخ ازدواج خود ميگويد. ميزبانها يعني خواهر (کلير) و شوهرخواهر جاستين همهي تلاش خود را ميکنند تا نمايش عروسي ادامه بيابد و رسواييهاي خانوادگي و حالات نامتعادل جاستين سرگرمي مهمانان را مختل نکند. موضوع جالب اين است که خبر تصادم محتملِ سيارک ماليخوليا با زمين در برنامهها و «سبک زندگي» افرادي که در فيلم ميبينيم هيچ تغييري ايجاد نميکند. در فيلم تايتانيک نيز نوازندگان تا لحظهي غرق کشتي به ايفاي نقش خود مشغول بودند. چنان تربيت شدهايم! اينجا نيز کسي به خاطر اين خبر هولناک خم به ابرو نميآورد؛ همه چيز مطابق برنامه پيش ميرود. شوهر خواهر جاستين حتي مهمانان را دعوت ميکند تا نزديک شدن ماليخوليا به زمين را از تلسکوپ او تماشا کنند و لذت ببرند. جان تجلي عقلانيت سادهلوحانهي علمباور دوران ما است. او بازنمايي انتظار خوشبينانهي ليبرالي براي وقوع معجزه است که تلسکوپاش گواه آن است. انتظار اين که همه چيز در نهايت به خوبي و خوشي پايان مييابد، به او آرامش و شادماني ميدهد که نشان از «آگاهي کاذب» او دارد. به همين دليل هم هيچ گونه سنگاندازي در برکهي آرام و مرفه و راحت زندگي روزمره و هدونيسمِ (لذتجويي) عقلاني-علمياش را نميپذيرد. از دست جاستين و حساسيتها و نوسانات او عصبي ميشود. از دست مادر جاستين (مادرزن خودش) که به قواعد و عرف رايج در مهماني احترام نميگذارد به ستوه ميآيد و وسايل او را از اقامتگاهشان بيرون ميريزد. نگرانيهاي همسرش کلير را آرام ميکند. سقوط ماليخوليا بر زمين را دستمايهي تفريح و سرگرمي مهمانان خود ميکند. براي مقابله با اين دو-سه-چند روز عبور ماليخوليا از کنار زمين آذوقه و چراغ قوه ميخرد تا با قطع موقتي برق مشکلي پيش نيايد. همهي وقت در حال مديريت فضا و روحيهي اطرافيان خويش است. او نمونهي شاخصي از «عقلگراييِ علمباور ليبرال» است که باور دارد همه چيز به راه خود ميرود. همه چيز خوب است، پس کسي نبايد اين وضعيت را با هيستري و بيماري و بدخلقي خود به هم بزند. عقلانيت ليبرالي و خوشبيني مضحکِ علمي او چنان حالت قانعکننده، انفعالي و فلجکنندهاي دارد که مانع از آن ميشود که اطرافيانش براي مواجهه با واقعيت تلخِ پيش رو آمادگي روحي کسب کنند. او بازنمايي عقلانيت رايج براي باور به ثبات وضعيت و سرگرمکننده بودن همه چيز در اين جهان است، حتي اگر سقوط سيارک ماليخوليا بر زمين باشد. با اين که سقوطِ ويرانگر آن سيارک بر زمين امکاني جدي است، جان چشم بر اين موضوع ميبندد و تا آخرين لحظهي زندگياش، همسرش کلير را ميفريبد و نميگذارد که او از واقعيت سر در بياورد. کلير با وجود تنگي نفسِ ناشي از نزديکي ماليخوليا به زمين تصميم ميگيرد که به پيشگوييهاي خوشبينانهي جان باور کند. جان به رغم تمام پيشبينيها و همهي اخبار ناخوشايند هنوز با عقلانيت محدود ليبرالي خود انتظار ميکشد که از پشت تلسکوپاش وقوع معجزهاي را ببيند؛ دور شدن سيارک از زمين. او به جاستين همان دختري که با فقدان تعادل روحي خود و با ماتمزدگي عميقي که به ناگهان در چشمهايش و در رفتارهاي سرگشتهاش نمايان ميشود، همان که چشمهايش هيروگليف اجتماعيِ انحطاط عصر ما است، حکم ميکند که «خوشبخت باشد»؛ از کلير هم ميخواهد که «آرام باشد و مضطرب نشود». در اينجا رويکرد او چيزي کم از روانشناسي مثبت معاصر ندارد. به دولت و دم و دستگاه ايدئولوژيکاش هم بيشباهت نيست که از مردم ميخواهند اضطراب به خود راه ندهند، زيرا که بحرانهاي فاجعهبار سياسي- اقتصادي-اجتماعي و ويرانيِ غمانگيز محيط زيست را بدون اضطراب و زير فرماندهي آنها به خوبي و خوشي پشت سر خواهند گذارد.
کلير، يکي از اين دو زن، مهربان و فداکار است. پراگماتيسم و زنانگي بورژوايي را بازنمايي ميکند؛ ازدواج، بچه آوردن، پذيرفتن وابستگي به مرد و ثروت و علم او. با اين حال، تجربهي ترس و ناايمني را در اعماق وجود خود حس ميکند و از اين رو نيازي دائمي به مرد دارد تا به او آرامش بدهد و هستي را براي او معنا ببخشد. خواهر ديگر، جاستين، از قيد همهي تعلقات آزاد است. با همهي رفتارهاي ناخوشايندش، با همهي خستگي، پريشاني و ناتواني روحياش که بر جسم او هم اثر ميگذارد -در لحظاتي ميبينيم که کنار وان حمام روي زمين ميافتد و نميتواند بدون کمک خواهرش حمام برود و لباس بپوشد- با همهي درهم ريختگي زندگي پرآشوباش در بيماري خود «چيزها ميبيند» که جان اين مرد عقلانيِ نمايندهي خوشبيني به علوم طبيعي با تلسکوپ خود قادر به ديدنش نيست. جاستين نمايندهي گرايشهاي غيرطبيعي، بيمار و در عين حال رهاييبخش است. نميتواند اين زندگي را تاب بياورد. عروسي در عين حال آخرين مرحله از زندگي «زميني» او را هم به نمايش ميگذارد. اين همان قطرهاي است که او را از ساحل خود سرريز ميکند، طغيان ميکند؛ اگر چه طغيان او از آن دست طغيانهايي نيست که معمولا در رمانهاي انقلابي ميخوانيم. طغيان او رو به فرهنگ و روزمرگي جوامع مرفه و طبقات فرادست دارد. او گرسنه نيست، فقير نيست، بيپناهيِ مالي و مادي حس نميکند و با اين حال «خوشبخت» هم نيست. چيزي او را سخت آزار ميدهد، چنان که کارش به بيماري ميکشد. زندگياش قطعه قطعه است؛ شخصيتي هزار تکه است که هزار-تکهگيِ زندگي را در خود مينماياند. اگرچه او بهترين الگو براي يک شخصيت انقلابي يا آوانگارد نيست، با اين حال بهتر از ديگران ميبيند. دستکم «رهايي معرفتي» يافته است، ميداند که «زمين جاي بدي شده است»، اگرچه جز راهحلهاي فردي (بيمار شدن و کنارهگيري) راهي را نشان نميدهد. در همان شب عروسي به کارفرمايش اهانت ميکند و او نيز خشمگين و برانگيخته مهماني را ترک ميکند و جاستين رسما بيکار ميشود. تمام چيزهايي که بايد داشته باشد تا خوشبخت تلقي شود را نفي ميکند: ازدواج، شغل «خلاقِ» مورد پسند زمانه (کارمند بنگاه تبليغاتي)، درآمد و استقلال مالي، و خلاصه همهي وظايف و اخلاقمنديِ رايجي که از ما انتظار ميرود به عهده بگيريم و بپذيريم. اگر کسي در دنياي کنوني به اين همه پشت پا بزند آيا ميتواند اصولا «سالم» تلقي شود؟
خواهرش براي توضيح رفتارهاي او به جان از واژهي بيمار کمک ميگيرد تا جان را در داوريهايش نسبت به جاستين مهربان کند، و ميگويد: «جاستين بيمار است»1. براي اين که شورش خاموش و بيکلام تن و جانِ جاستين تحمل شود بايد «مَرد»، که در اينجا نمايندهي قدرت، ثروت و علم است، باور کند که او بيمار است و به حمايت نياز دارد. کسي نبايد تصوير جان از زندگي را بر هم بريزد و به او بگويد که بيماري جاستين به «سبک زندگي» ساکنين کرهي زمين و بهويژه طبقات فرادست ربط دارد.
سکسواليته و پيوند بين جاستين و همسر آيندهاش هم در اين فيلم توجه ما را جلب ميکند. فيلم نشان ميدهد که چگونه ميل انساني هنور هم به سمت نهادهاي خاصي هدايت ميشود، به غايتهاي خاصي گره ميخورد و با آيينهاي نمايشي ويژهاي دستآموز ميگردد. در هنگام عروسي بايد شاد بود، اما جاستين نميتواند. زن و مرد دستکم در شب عروسي مال يکديگرند، اما جاستين اين را هم نميتواند. سرگشتگي و بيقراري او در ميان هدونيسم بيمغزي که اطرافش را فراگرفته است، که خود او هم يکي از همانها است، تضادي را به رخ ميکشد. سکسواليته معنايي جز همآغوشيِ تهي از شور و شوقِ دو تکه گوشت در ميانهي وقوع فاجعه ندارد. خواه مطابق با قراردادهاي رسمي و نهادي انجام شود، خواه در حالت کلافگي و سرگشتگي در ميان باغ با فردي اتفاقي باشد؛ در هر دو حالت معنايش را از دست داده است. دو تن دو هستندهي صرفاند که از مرگ روزمره ميگريزند و در «عشرتي بينشاط» در يکديگر چنگ مياندازند. سکسواليته در حالت نخست به اتاق خصوصي عروس و داماد عقب کشيده ميشود، داماد عکسي را از دارايي آينده کف دست عروس ميگذارد و در مقابلْ تنِ او را با ادب بسيار طلب ميکند. از بيقراري زن چيزي نميداند، سرگشتگي او را نميفهمد، از عشقْ تنِ زن را ميفهمد و وقتي که زن اين را از او دريغ ميکند ترکاش ميکند. سکسواليته در حالت دوم هم که خودانگيخته (!) است و در ميان چمنزار و در نتيجه مقابل ديد همگان اتفاق ميافتد (حتي داماد هم صحنه را ميبيند)، باز مکانيکي و بيمعنا است. با همهي آزادبودگيمان، با همهي خودرهاني سکسوال که انجام دادهايم، آزادي و رهايي را هنوز نياموختهايم. اگر آموخته بوديم تنهايمان حتي هنگامي که از مکانيکي عمل کردن تن ميزنند، باز هم مکانيکي عمل نميکردند. اصالتي در کار نيست. نه در اتاق خواب خصوصي و نه در فضاي همگاني. شوري واقعي در آميزش تنها نيست، خواه برنامهريزي شده و نهادي باشد يا خودانگيخته و اتفاقي.
حسرتا که مرا نصيب از اين سفرهي سنت سُروري نيست،
شگفتا که مرا بدين مستي شوري نيست2
مرگ در همه چيز چنگ انداخته است. فيلم به خوبي نشان ميدهد که در فضايي چنان دلمرده، در فضايي چنان فاقد اصالت، اروس و ميل انساني نميتواند جان سالم به در ببرد. در اين صحنهها ميتوان همزمانشدگيِ دو مرحلهي تاريخي در جامعهي مدرن را تجربه کرد: مرحلهي نخست نهاد ازدواج و مراسم و آيينهاي آن است، با همهي نقدهايي که فمينيستها، ليبرتارينها و چپها به آن داشته و دارند. ازدواج در بند کشيدن تن و جان دو نفر و محدود کردن ميل آنان در چارديواري اتاق خواب و منع سکسواليته و اروس از عرصهي همگاني است؛ مثله کردن شخصيت دو انسان و بهويژه زن است. مرحلهي بعدي انتقامي است که سکسواليته با بازگشت خود از در پشتي ميگيرد، خود را در شکلي موهن به معرض نمايش ميگذارد، در محل عمومي در مقابل ديد همگان ايفاي نقش ميکند؛ مُهر خود را بر همه جا ميزند، خود را همگاني ميکند. به قيد و بندهاي رايج پشت پا ميزند. اما اگر روزگاري پشت پا زدن به سکسواليتهي خصوصي تکهمسري و آوردن آن به مکانهاي عموميْ آزاد کردن آن از قيد و بندهاي رايج بود و عملي آوانگارديستي و رهاييبخش، حالا اين يک هم به کاريکاتوري از رهايي، به عملي تهي از معنا تبديل شده است. زيرا از سوي نظم مستقر به وسيلهاي ديگر براي فرونشاندن ميل به رهايي تبديل شده است. جاستين نه در پشت درهاي بستهي اتاق خوابِ عروس و داماد و نه در حالت خودانگيخته و بيقيد و بند، عشق و اروس را حس نميکند. هيچ کدام از اين دو وضعيت هم مانع سقوط ماليخوليا بر زمين نميشوند. جاستين در اين زندگي سراسر نمايش، در اين زندگي سراسر بيمعنا، مرگ را تجربه ميکند. مرگ شخصياش را به چشم ميبيند و وقتي مرگ، «مرگ سياسي و اجتماعيِ» زمين بدان گونه که ميشناسيماش فرا ميرسد، آنکه بهتر ميبيند سادهتر پذيراي مرگ ميشود. او پيشتر ميدانست که وضعيت کنوني زمين تحملپذير نيست. در اين صحنهها: ازدواج و نارضايتي از آن، شورش خودانگيختهي ليبرتاريني يا ماليخوليايي و نارضايتي از مکانيکي بودن اين عشرت بينشاط، حاد شدن وضعيت و بارز شدن سقوط قطعي ماليخوليا بر زمين، و سرانجام آرامتر شدن و يکپارچهتر شدن شخصيت جاستين، سه مرحله از زندگي شخصي او را نشان ميدهند که به نحوي متوالي تصوير ميشوند. اين وضعيت براي بسياري از ما پيش ميايد يا آمده است. ابتدا در ساختارهايي که به دنيا آمدهايم خواهان استقراريابي هستيم، اطرافيانمان «خرجمان ميکنند»، سوقمان ميدهند تا وضعيت مستقر را بپذيريم؛ درس بخوانيم، شغلي «خلاق» بيابيم تا قابليتهايمان را متحقق کنيم، مزد بالايي دريافت کنيم، ازدواج مناسبي بکنيم و آبرومندانه و موفق ادامه بدهيم. و نسل بعدي را نيز به همين ترتيب پرورش بدهيم. سپس عليه اين نهادها و قراردادها طغيان ميکنيم. دست به آزمايشهاي سکسوال، عشقي و نظاير آن مييازيم. به قيد و بندها و اخلاقمندي بورژوايي متعارف پشت پا ميزنيم. خودانگيختگيهاي فردي و احساسي را تجربه ميکنيم؛ شورشهاي آني و ناگهاني، تن زدن از جا شدن در قالبها و تعريفهاي رايج. و بعد شايد دگرگوني بزرگتري هم از راه برسد. اين دگرگوني و شورش بزرگتر زماني فرا ميرسد که درمييابيم حتي درونيترين بخش وجود ما، نيازهاي ما، قابليتهاي ما، همه به چرخدندههاي نظم موجود تبديل شده و به بياني دستآموز گشته است. از هيچ چيز به معناي واقعي کلمه لذت نميبريم. خلاقيتهاي ما همه در خدمت بازار است؛ بايد به زبان پول و سود کارفرما ترجمان بيابد. حتي سکسواليتهي ما هم دستکاري ميشود. ما نيستيم که تعريف و تبييناش ميکنيم؛ نخها از جايي ديگر کشيده ميشوند. اکنون هنگام دست شستن از اين رقابت بيپايان بر سر کسب امتياز از درون وضعيت از راه تن دادن به معيارها و مقتضياتش است، اکنون هنگام تصميم گرفتن و پرداختن به پرسش خطرناک «چه ميتوان کرد» است. با اين حال عبور از اين مرحله دشوارترين آزمون «مرگ» شخصي است. بريدن از وضعيت مستقر و مخالفت با آن يک راه است، زيستن به نحوهاي که به موازات وضعيت مستقر باشد هم يک راه است. فيلم هيچ يک از اين دو گزينه را بحث نميکند. زيرا با وضعيت حادي روبرو هستيم، چنان حاد که امکان تصميمهاي شخصي را سلب ميکند. ديگر امکان تصميمگيري بر سر سبک زندگي وجود ندارد. براي دست يازيدن به انتخاب، اين بزرگترين بتوارهي جامعهي مدرن، دير شده است.
دليل پشت پا زدن به لذت، به ميل، به غريزه، بيرون خزيدن از پوستهي احساسات و سرکشيها و شورشهاي ناگهاني شخصي که خودرهاني را در معنايي تنگ و باريک تعريف ميکنند، حتي در همين حدي که جاستين ميکند چيست؟ فيلم يک پاسخ دارد: خودِ زندگي روزمره با همهي دالانهاي تو در تويش. با اين که ما در ساختارهايي به دنيا ميآييم و به علت بازي بين ضرورت و آزادي در دل اين ساختارها، معمولا به بازتوليد آنها ميپردازيم، اما در موارد نه چندان نادري هم متوجه بيميلي به بازتوليد اين وضعيت ميشويم و از آن سر باز ميزنيم. اين همان چيزي است که براي جاستين اتفاق ميافتد. به حالات ماليخوليايي گرفتار ميشود، چون «چيزها ميبيند». به عبارتي «آگاهي از بيرون به ذهن مردم برده نميشود». آگاهي از درون خودِ وضعيتي که روزمرهي ما را شکل ميدهد متولد ميشود، هر چند آگاهي مبهم و پرتناقضي باشد. نقش روشنفکر آوانگارد و ارگانيک قرار است زدودن ابهام و صيقل بخشيدن به مفاهيم و خلق تصويري بزرگ و نسبتا جامع از واقعيت باشد.
ماليخوليا اندوه بزرگي است که از يک فقدان بزرگ سرچشمه ميگيرد. شخص بر اثر آن به درون خود ميخزد و نشانههاي ماتمزدگي را از خود نشان ميدهد. علاقهاي به ابراز وجود و ايفاگريِ نقشهاي مرسوم ندارد، به اطرافيان خود و آنچه که ديگران را خوشحال ميکند بيتفاوت ميشود. در جامعهاي که معناي زندگيْ انسانها را چندان به خود مشغول نميدارد، زندگي روتينِ روزمره فرصت و نيرويي براي «ديدن چيزها» نگذاشته است. فرد اندوهگينِ درونگراي ماتمزده، مزاحم پايکوبي و جشن و سرور ديگران است، مزاحم علم خوشبين است که جز تا آخرين لحظه آن هم به ميانجي تلسکوپ نميتواند «ببيند»، نميتواند بداند که چيزي به شدت نادرست در وضعيت ما وجود دارد. جاستين فرد اندوهگين ما بر از دست رفتنِ معنا سوگواري ميکند. اما صنايع روانشناسي و روانپزشکي به دنبال درک معناي جامع اين وضعيت انساني نيستند، بلکه ميخواهند همهي تضادها و تناقضها و نشانههاي بحران را «بيماري» جا بزنند. نشانههاي بحران و فاجعه را بيماري بخوانند، بيمارياي قابل شفا تا همه چيز دوباره به حالت «نرمال» و «شاد» خود برگردد. اما گاهي فقدان چنان بزرگ است که زمين را نابود ميکند، بيماري چنان وخيم است که زمين را زيرِ وزن خود له ميکند. جاستين احتمالا ميداند که پايان کار نزديک است، براي همين هم از پذيرفتن هر گونه نقش و بازي در هر نمايشي تن ميزند. او نيز به نوبهي خود انتظار ميکشد تا همه چيز به پايان برسد. تنها کسي است که چيزي براي از دست دادن ندارد، زيرا «فقدان معنا در زمين» پيشتر همه چيز را از او گرفته است. از خبر ويراني احتمالي زمين وحشت نميکند، سراسيمه نميشود و در برابر شگفتزدگي خواهرش توضيح ميدهد که «مگر نميبيني که زمين جاي بدي است»؟ در پايان فيلم او است که در دنياي وحشتبار «آخر زماني» با آرامش روحي و متانتِ رفتار خودْ کودک خواهرش را آرام ميکند و در حالي که جمع سه نفريشان (دو خواهر و کودک کلير) را هدايت ميکند به استقبال مرگ محتوم زمين و ساکنان آن ميرود. مرگِ ناگزير زمين و ساکنان آن را براي لحظاتي به بازي زيبايي براي کودک تبديل ميکند و به مرگ آمين ميگويد. برخلاف او، جان، تا آخرين لحظه به کلير دلداري دروغين ميدهد و سپس هنگامي که از ميان تلسکوپاش با ناگزيريِ برخورد زمين و سيارک ماليخوليا روبرو ميشود، بي هيچ سروصدايي، بدون اين که ديگران را از سرنوشتي که در انتظارشان است آگاه کند، به زندگي خود پايان ميدهد و همسري را که تا آخرين لحظه به دلداريهاي او اميد بسته بود با کودکشان تنها به حال خود رها ميکند. مارکس هم دانشمندان علم اقتصاد را با بيان قصهي کاکوس يونان باستان به تمسخر ميگيرد، چرا که جز مشاهدهي وضعيت وارونه و تفسيرِ وارونهي آن نميتوانند به مردمانِ نيازمندِ کمک فکري و روحي، پاسخي بامعنا ارائه کنند.
من مرگ و انهدام زمين را به معناي مرگ ناگزيري تلقي ميکنم که بشريت بايد به آن تن بدهد تا بتواند از «گناه آغازين» خود که خواهر(برادر)کشي است تبرئه شود.
گفتم اينک ترجمان حيات، تا قيلوله را بيبايست نپنداري
آنگاه دانستم، که مرگ پايان نيست3
در اين فيلم با روايتي انقلابي به رسم رايج، با شخصيتي انقلابي، آنگونه که معمولا در ادبيات و فيلم و تئاتر ميشناسيم، روبرو نيستيم؛ فردي که به گونهاي خودآگاه بر مناسبات اجتماعي رايج ميشورد، آنها را به چالش ميگيرد، از آنها ميگسلد و خود به مرگي ناخواسته اما ضروري تن ميسپارد.4 اما آنچه به نظرم در اين فيلم قابل توجه است ناگزيري مرگ است. همانطور که مارکس و انگلس نوشته بودند که طبقهي کارگر براي آن که شايستهي ايفاي نقش تاريخي خود گردد بايد از مراحل متعددي عبور کند؛ خود را، هستندگي صرف و ناخودآگاه خويش را، نفي کند و آن را دستمايهي انقلاب دروني و بيروني کند، تا به اين ترتيب بتواند شايستهي نظمي نو گردد. نظمي که شباهتي با نظم پيشين نخواهد داشت. نظم جديدي که با انداختن راي در صندوقها به دست نخواهد آمد. نظم جديدي که با «ايستادن پشت چراغ قرمز، با پرداختن ماليات»5 و با انجام وظايف روتين روزمره که از ما انتظار ميرود، زاده نخواهد شد. در اينجا نيز زمين ميميرد، زيرا ماليخوليا اين اندوه ناشي از فقداني بزرگ و تراژيک، آن را زير وزن خود خُرد ميکند. چرا که اين بيمعناييِ هستيِ صرف در زمين بايد نفي شود. زيرا هنگامي که ميلياردها انسان در ميانهي وفور نعمتْ گرسنگي ميکشند، هنگامي که ميليارد و اندي انسان از خوردن غذاي آشغال و ناسالم دچار چاقي مفرط هستند، هنگامي که کودکان در همهي جاي جهان بهاي اين بيمعنايي را ميپردازند، وقتي که ديگر يادمان نميآيد صلح، امنيت جسماني و روحي، آرامش دروني، هواي تازه، طبيعت سالم، و انسان سالم چيست، وقتي که ديگر به مرگ در اطراف خود خو کردهايم6 و ديدن هيچ فاجعهاي حقيقتا تکانمان نميدهد، معنايي هم براي زندگي روي زمين نميتوان متصور شد. اين همان مرگ است که در همه جا رخنه کرده است و ما همچنان به پايکوبي بر روي استخوانهاي يکديگر مشغول هستيم. فرد «بيمار» آمادهي پذيرش اين مرگ محتوم است و هر چه سقوط سيارک بر زمين محتملتر و نزديکتر ميشود، او نيز حال بهتري مييابد. زيرا او بهتر ميبيند اين رقص مرگ در بين زندگان را. راه ديگري نيست، بايد مُرد تا از نو در سطحي ديگر، در تمدني ديگر زندگي آغاز کرد. مرگ در جامعهي معاصر تابوي بزرگي است و با اين حال همان چيزي است که در دنياي ما بيداد ميکند. به مرگ در زندگي عادت کردهايم و با اين حال هنگامي که به ما ميگويند بايد بميريم همچون کلير بيتابانه اشک ميريزيم و براي نجات فرزندانمان دستخوش اضطراب ميشويم. در حالي که از نظر جاستين ما پيشتر هم مردهايم. چه بد که نسل بعدي را هم با خودمان به کام مرگ ميفرستيم و آينده را نيز همراه خود به باد ميدهيم. بيمسئوليتي از اين بزرگتر؟
سوژهي تحليل در اين فيلم مردم معمولي و زندگي روزمره است، اما سوژهي عمل طبيعت است (اگرچه شايد بتوان گفت طبيعت درونيِ سرکوب شدهي انساني و طبيعت بيروني به کمک هم آمدهاند). فيلم منجياي را متصور نميشود. نوح با کشتياش يا قهرماني از هاليوود در انتظارمان نيست که ما را نجات بدهد. فيلم نه نيروهاي مردم را براي مقابله با وضعيت بسيج ميکند و نه به آنان ميگويد که منجياي در راه است که کمکش بايد کرد. نمايندهي تام و تمام نظم قديمي، جان، خود با دست خود از ميدان به در شده است. او نميتواند در نظم جديد جايي داشته باشد. «مردم» که بيشتر زنان هستند و نسل آينده که مرداني از نوع ديگر بايد باشند، پذيراي «مرگ»ي از آن دست که در بالا از آن سخن گفتم هستند. وضعيت جديد چنان ناشناخته است که مرگ سياسي-اجتماعي واژهي مناسبي براي توصيف آن بايد باشد. وضعيت ناشناختهاي پيشاروي زمين دهان گشوده است و بايد جهشي روحي-عاطفي و جسماني رو به سوي آن انجام داد.
فيلم جاي خوبي را هدف گرفته است: زندگي روزمره، همان جايي که از خودبيگانگي واقعي جريان دارد؛ همان جايي که بايد آشنازدايي شود. همان رودخانهاي که ما همچون ماهي در آن شنا ميکنيم و سخت «انضمامي»اش ميدانيم. با همهي زواياي اين زندگي مگر آشنا نيستيم؟ نه آشنا نيستيم. جاستين به ما نشان ميدهد که با همهي زواياي زندگي خود آشنا نيستيم. اين زندگي سخت انتزاعي است. اين زندگي که طبيعي و آشنايش مييابيم، سخت بيگانه است؛ بايد راززدايي شود. بايد رمزگشايي شود.
وطن کجاست که آواز آشناي تو چنين دور مينمايد؟7
با اين که وضعيت جديد، آنچه که از راه خواهد رسيد، جديد است، نو است، ناشناخته است، با اين حال ميتوان برايش «خيالپردازي انضمامي» کرد؛ اگر که وضعيت انتزاعي بيگانهساز کنوني را خوب درک کنيم و خود را همراه با آن بميرانيم تا از نو زاده شويم. سوژهاي که از دل مرگ خود، از خاکستر خود، در وضعيتي جديد در سطحي بالاتر زاده ميشود چه وظايفي به عهده دارد؟ چه کار بايد بکند تا يک بار ديگر به مرگ در زندگي دچار نشود. فرايند شدايند سوژه از همين حالا در همين زمين آغاز ميشود و در وضعيت ناروشن فردا هم ادامه مييابد. کدام ساختارهاي جديد بايد بنيان گذارده شود تا ماليخوليا يک بار ديگر از درون و بيرون ما را له نکند؟8 مجموعهاي از شرايط بيروني و دروني که معمولا به نام ابژکتيو و سوبژکتيو ميشناسيم بايد با هم يکجا گرد آيند تا وضعيت نو و ناشناخته بتواند وضعيتي پايدار و سلامتبخش باشد.
با توجه به اين که قرار است متناي به عنوان مقدمه بر مطلب روشنفکران و کنشها و انديشههاي ضدهژمونيک آنها بنويسم، بايد روشن باشد که از ديدگاه من روشنفکران آوانگاردِ طبقهي کار و زحمت و بيکاري و انديشمندي، روشنفکران عاشق برابري و آزادي و خودانگيختگي واقعي مردم، روشنفکران فروتن عاشق زندگي و عشقورزي همگاني، براي ايجاد فضاي مناسب چنين دگرگونيهاي لازمي که به مرگي دستهجمعي ميانجامد و جهش به سوي آيندهي ناروشن اما بهتر را نويد ميدهد، نقش بزرگي ايفا ميکنند. همانطور که روشنفکران راست و سازشکار براي به عقب راندن روحيهي همبستگي و جمعگرايي نسبي که حاصل مقاومتهاي مردمي بود به بسترسازي نظري، فرهنگي و سياسي روي آوردند؛ روشنفکران مخالف وضعيت کنوني نيز ناچار از همين هستند.
در وضعيت ويژهاي به سر ميبريم. در تلاقي چندين شکست بزرگ از نفس افتادهايم. ماليخوليا به ما نزديکتر و نزديکتر ميشود. شايد هنوز آنقدر وقت باشد که بتوان مسير ماليخوليا را تغيير داد؛ اما آنقدر وقت نيست که به بالا رفتن از نردبان ترقي نظم معاصر، «جنون دکترا»، جنون مشاغل خوب و پردرآمد، پايکوبي و هدونيسم بي مغز و سرخوشانه که تنها دغدغه ي زندگي معاصر شده است، مشغول باشيم. شکست سوسياليسم به اصطلاح موجود که در موارد عمدهاي حتي از سرمايهداري هم عقب افتاد و به ريشهها و خاستگاههاي خود خيانت کرد، شکست سوسيالدمکراسي در سطح جهاني که هرگز نتوانست از اصلاحطلبي کمخون و بيرمق خود در مواجهه با سرمايهداري دست بردارد و مدتها است بي هيچ چشماندازي نوليبراليسم را در آغوش گرفته است، عقبنشينيهاي شديد جنبشهاي کارگري که در اثر آنها بسياري از اتحاديهها به ابزاري براي دفاع از بخش شاغل نيروي کار تبديل شدهاند، جنبش زنان عمدتا «سفيد» و کاريرست که به «کُلفَتِ سرمايه داري» تبديل شده است، و بسياري از زيست محيطيها که به سبز شدن سرمايهداري دل بستهاند، شکست جنبشهاي رهاييبخش در جهان سوم، بياعتبار شدن ايدهآلها و روايتهاي بزرگ، ريزش شديد نيرو در جبههي چپ به طور کلي، و… . پيوندهاي بين نسلي از بين رفتهاند و اخلاقيات خاصي حاکم شده که با روح زمانهي «اضطرار دائمي» و «هزيمت همگاني» متناظر است. اين عوامل که هر کدام به تنهايي براي از پا انداختن نسلي از انسانها کافي است، در تلاقي تشديد بحران دائمي اقتصادي و اجتماعي سرمايهداري که توانايي بازتوليد نظاممند خود را به شکل سابق ندارد و همراه با زوال ويرانگر خود زمين و ساکنان آن را هم به تباهي ميکشاند، صورتي هراسآور به خود گرفتهاند. در همين حال شاهد سربرآوردن خرده جنبشهاي پراکنده، دور از هم و تدافعي هستيم که در همه جا خود را نشان ميدهند: راهاندازي مزارع ارگانيک در مقياس کوچک براي تهيهي مواد غذايي ناآلوده، مجتمعهاي زندگي اشتراکي براي پرهيز از تنهايي، مصرفگرايي و خودخواهي ناشي از فردگرايي نوع سرمايهدارانه، سبز کردن محيط شهري و اعمال «حق ساکنين شهر بر آن»، نبرد بر سر فضاي زندگي غيرتجاري، اعتراض به اجاره خانههاي بالا، اعتراض به ساعات دراز کار روزانه و شدت کار، امتناع از خريد بيوقفه و تعويض دائمي کالاهاي مصرفي که به جنگلزدايي گسترده کمک ميکند و نيروي کار جهان سومي را در ميان شعلههاي آتش ميسوزاند (بنگلادش، هند، ايران و مناطق ديگر)، روي آوردن به خريد اجناس دست دوم، حرکات پراکندهي طبقهي کار و زحمت و بيکاري، جنبشهاي کوچک و بزرگ خياباني در سراسر جهان، مناطق کوچک آزاد شده در مناطقي از جهان سوم، و نظاير اين. از طرفي هستي جامعهي بشري در خطرناکترين موقعيتاش، در مرزهاي نابودياش ميلغزد، خرده جنبشهايي در همه سو به چشم ميخورد، انسانهاي بسياري در جستجوي زندگي بهتر و معنايي بزرگتر براي زندگي روزانه و بلندمدت خويش هستند؛ اما از طرف ديگر نشانهاي از پاسخ اجتماعي منسجم، آن گونه که براي حرکتها و دگرگونيهاي بزرگ بايسته است، به چشم نمي آيد. وضعيت بغرنجي است.
در اين ميان، در عرصهي نظري، رويگرداني بخش عمدهاي از روشنفکران از طرح راهبردها و بحثهاي کلان همچون «سرمايهداري»، «طبقه»، «جامعهي بديل»، «آزادي و برابري»، و پيوند اين مفاهيم با ديگر سپهرهاي زندگي اجتماعي از قبيل آموزش و تربيت، دانشگاه، علم، پژوهشهاي علمي و اجتماعي، سياست، دولت، حکمراني، مناسبات بينانساني، سکسواليته، هنر، وضعيت خاص زنان، کودکان، جوانان، سالمندان، اقليتهاي قومي، ملل تحت ستم، زبان، محتواي کار، جايگاه طبيعت در زندگي «مدرن/پسامدرن»، و پيوند تمام اين حوزهها با ايجاد معنا در زندگ بشر که پيشترها موضوعات داغي براي بحثها و راهبردهاي رهاييبخش بودند، نشانهي بحران ديگري است که بايد آن را در بستري تاريخي و پويشهاي مفهومي ِمنحصر به فرد آنچه «روشنفکري» ناميده مي شود ارزيابي کرد. بايد پرسيد چه شد که روشنفکران همان کساني که زماني به رهايي و آزادي از انقيادهاي اجتماعي و سياسي و فکري سر سپرده بودند به تدريج به همان انقيادها تن دادند. چرا اتحاد فعال آنها با طبقات استثمارشده و تحت انواع ستم به تدريج به بياعتنايي آنها به رنج روزمرهي اين مردمان، به بياعتنايي به ريشههاي سرکوب و ستم و استثمار و بيعدالتي تبديل شد، و سپس نيز به اتحاد فعال بخش عمدهاي از آنان با طبقهي حاکم تغيير يافت. روشنفکري به معناي انديشهورزي در راستاي راهبردهاي رهاييبخش به حرفهاي بيخطر و حفظکنندهي وضعيت موجود تبديل شد. بخش عمدهاي از روشنفکران در وضعيت کنوني از نابرابري طبقاتي، از نابرابري جنسي، از نابرابري ملي و قومي، از جنگهاي امپرياليستي، از نقض حقوق بشر، از نقض دمکراسي و به طور خلاصه از حاکميت سرمايه و استبدادِ «خاموش اقتصاديِ» آن دفاع ميکنند. تضادها را انکار ميکنند يا به مردم اميدواري ميدهند که با تخصيص هزينههاي بيشتر به پژوهشهاي فناورانه حتما به زودي مشکلاتِ آلودگي هوا، آلودگي صدا، جنگلزدايي، فقر و فلاکت، بيماريهاي ناشي از مواد غذايي آلوده و آشغال، گرمايش زمين و بحرانهاي جهاني حل خواهند شد. ويژگي اين رويکردهاي مبتني بر جبرگرايي فناورانه (technological determinism)، انتظارمحوري و معجزهباوري از نوع ديني اما بد آن است؛ زيرا که دخالت فعال مردمي که قرباني اين وضعيت هستند نفي ميشود. از آنها اميدواري به ظهور منجي علمي-فناورانه خواسته ميشود، از آنها شکيبايي و آرامش خواسته ميشود که ظاهرا راهي جز اين وجود ندارد. هر راهي به جز اين «خشونتطلبي، بربريت، جنايت، ناداني و انتقامِ روشنفکران از مردم» خواهد بود. اين عنصر انتظار و «ظهور منجي» ارتباطي به اينجهانگرايي ندارد. زيرا بر تضادهاي فزايندهي طبقاتي و زيستمحيطي، بر ناکارآمدي فزايندهي سرمايهداري براي بازتوليد زندگي اقتصادي-اجتماعي و حفظ و نگهداري طبيعت انساني و طبيعي چشم ميبندد و ما را به رويکرد انفعالي انتظار فرا ميخواند. سياستمداران با اين که ميبينند به رغم کاهش شديد ماليات بر ثروت و درآمد «ثروتمندان» که قرار است «کارآفريني» کنند معضل بيکاري حل نميشود، همچنان با تبليغ داروي بياثر خود تودههاي مردم را دعوت ميکنند که به شفابخشي آن ايمان داشته باشند؛ که ايمان معجزهها ميکند. از سوي ديگر اقشار وسيعي از کارگران ذهني-علمي-خلاق، يا به اصطلاح روشنفکرانِ متخصص را داريم که در صنايع پزشکي، روانشناسي، روانپزشکي، صنايع فرهنگي، سرگرمي، هنري، رسانهاي و صنايع «خلاق» ديگر کار ميکنند و به مزدبگيراني تبديل شدهاند که بايد نيروي کار «خوشبين»، «شاد»، «به روز»، «مثبت»، «منعطف»، «مطلع» از نيازهاي بازار و خواستهاي پيوسته در حال تغيير آن را به بازار کار تحويل بدهند.
براي همهي نوسانات عاطفي و روحي ما داروهايي تهيه ميشود تا مبادا اندوه حس کنيم، مبادا نتوانيم «مولد» باشيم، مبادا زيادي تنها بمانيم و به ديوارهاي خانه زل بزنيم، مبادا اجتماعي نباشيم، مبادا به زندگي و خودمان نگاه «مثبت»ي نداشته باشيم. تشويق ميشويم تا نگاهمان را از بيرون برگرفته به درون خود خيره شويم، علت نارضايتي و اندوه ما نه در بيرون بلکه درون خود ما يافت ميشود. انواع و اقسام شگردها براي کاهش اضطراب و افزايش آرامش دروني و تمرکز ذهن به آزمون گذارده ميشوند. در اتاقي روبروي روانشناس مينشيني، از بيرون صداي سرسامآور حرکت اتومبيلهاي به هم چسبيده در خيابان به درون اتاق ميآيد، صداي روانشناس تو را مورد خطاب قرار ميدهد: چشمهايت را ببند، نگاه از بيرون بربگير، به درون خودت بنگر، گوشت را بر صداهاي بيرون ببند، به صداي دروني خودت گوش کن، به تنات دست بکش؛ اين دست من است، اين پاي من است، اين شکم من است، آه در شکم خود آشوب احساس ميکنم. آشوب را تصور کن، محل آشوب را از راه تمرکز حواست تعيين کن، با انديشيدن به آن از تنت دورش کن. حال باز هم بالاتر ميرويم به سينه و قلب ميرسيم؛ آه اندوهي در اين سينه هست، اشکهايي که فرو ميريزند از همين رو است. اندوهت را با نگاه دروني هدف بگير، به آن نگاه کن، با خودت مهربان باش. بالاتر ميرويم؛ احتمالا نقطهي تيرهاي در مغزت وجود دارد، آن را لکاليزه کن، روي آن متمرکز شو، تلاش کن آن را لمس کني و با آن کلنجار بروي. دنياي بيرون را بر تو راهي نيست. نفس عميق بکش؛ مهم نيست که هوا آلوده است، نفس عميق به تو نيروي تمرکز بر خودت را ميدهد. مهم نيست که صداي تردد اتومبيلها گوشت را کر ميکند، به صداي درونت گوش فرابده. بسيار خب، از نو به دنياي واقعي برميگرديم. تا سه ميشمارم، چشمهايت را باز کن. سپس از تو با شيرينترين لحن ممکن ميپرسد: تجربهي خوبي بود؟ اين تمرين را ياد بگير، اشکهايت را پاک کن. داروهايت را بخور و تمرينهايت را ادامه بده. به زودي آنقدر نيرومند خواهي بود که هيچ اندوهي را بر تو راهي نباشد.
جهان کنوني و مناسبات سياسي-اجتماعي-اقتصادي حاکم بر اين جهان، و مناسبات بين انساني نيست که بايد تغيير کند، برعکس، اين ما هستيم که بايد تغيير کنيم؛ بايد خوشبخت زيستن را ياد بگيريم، بايد ياد بگيريم که زندگي را سخت نگيريم. ما هستيم که نميتوانيم خود را انطباق بدهيم؛ بايد ياد بگيريم که منعطف باشيم، بايد دست به گزينش بزنيم. انتخاب ميکنيم که به گل و درخت و دريا بنگريم و نه به «اردو اردو مرده»اي که هر روز ميبينيم. ياد ميگيريم که در برابر شرايط، در برابر تغييرات ناگهاني و سراسيمهواري که اتفاق ميافتد مقاومت نکنيم، و پذيراي تغيير باشيم؛ نه آن تغييري که «ما» تودههاي کارگر، فقير، بيمار، و آسيب ديده از اين نظم عامل آن هستيم؛ نه، تغييري که بالادستيهاي ما آن را مناسب ميدانند. به ما گفته ميشود که اگر اراده کنيم، سکان زندگي خودمان را به دست خواهيم گرفت و نويسندهي روايت موفقي از خود ميشويم. زندگيمان را شکل ميدهيم. ما تصميم ميگيريم که به نيروهاي بيروني، به محرکهاي بيروني، اجازهي تاثيرگذاري روي خودمان را بدهيم يا ندهيم. ارادهي آزاد ليبرالي براي «شهروند» امروزي چيزي جز اين نيست. اگر اين محل کار عذر ما را ميخواهد، بايد تلاش کنيم تا نقاط قوت خود را برجسته کنيم؛ به سرووضع خود بيشتر برسيم، به خرج خودمان بر صلاحيتهايمان بيافزاييم، ژستهاي بهتري فرا بگيريم تا از نو فروشرفتني بشويم. اگر از اين کارفرما خوشمان نميآيد، آزاد هستيم که نيروي کارمان را به کارفرماي ديگري بفروشيم. بايد ناسپاس بود تا اين آزادي اراده را ارج ننهاد.
همهي سپهرهاي ديگر زندگي هم از سوي همين صنايع «روزمرگي خلاق» براي ما تعريف و تبيين ميشوند. ميخواهيد وارد رابطه با کسي بشويد، حتما بايد راه و رسم آن، راه و رسمي مناسب با درآمدتان را فرا بگيريد. ميخواهيد سفر کنيد، ميخواهيد ازدواج کنيد، ميخواهيد ورزش کنيد، ميخواهيد مراسم خاکسپاري بگيريد، در همهي اين احوال «متخصصيني» هستند که به شما مشاوره بدهند. شبح اصالت و فرديت ما را تسخير کرده است. اما مگر ميشود در دنيايي که از آزادي اراده، خودسرگذشتنويسي، اصالت و فرديت چيز زيادي به جا نمانده است، در جستجوي اصالت و فرديت بود؟ اصالت و فرديت به معناي متفاوت بودنِ هر چه بيشتر از ديگران درک ميشود و اين «تفاوت اصيل» را هم بازار در انواع و اقسام بستهبنديها، مارکها، و کالاهاي جديد و قديم خود به ما هديه ميکند. هر چه سرمايهداري ما را بيشتر شبيه هم ميکند، هر چه سرمايهداري نيازهاي ما را بيشتر دستآموز خود ميکند، هر چه سرمايهداري بيشتر نيازهاي ما را مديريت ميکند، همان قدر هم نياز به اصالت و يکتايي (محل سفر و گردش، سبک زندگي، پوشاک، خوراک، مدل اتومبيل، آرايش و چيدمان منزل و غيره) بيشتر ميشود؛ به همين نسبت هم بازار و صنايع گوناگون براي اين نيازهاي پايانناپذير گسترش مييابد. پسِ پشت ايجاد و رفع اين نيازها، سرمايهداري تلاش ميکند تا عطش معنا را در ما فروبنشاند و از آنجا که نيازهاي مخلوق آن و پاسخهايي که برايشان فراهم ميکند ميتوانند دروغين باشند، عطش جستجو براي «کالاهاي اصيل» باز هم بيشتر ميشود. نيازهاي ما، غرايز ما، زندگي ما، موضوعي براي صنايع و متخصصان آنها شده است و هر روز براي پر کردن آن حفرهي سياهِ دروني که در ما دهان باز کرده است، بازارهاي جديدي ميآفرينند. نيازهايي که تا ديروز از آنها بيخبر بوديم، وعده ميدهند که جان گرسنه را سير کنند و هر بار فريب ميخوريم. با اين حال چه اعتيادي به اين کشف نيازهاي خود از سوي بازار و راهحلهاي متخصصان آن پيدا کردهايم!
پرسش اينجا است که چگونه در ميانهي بحراني اينچنين، بخش قابل توجهي از روشنفکران چشم بر ويرانيها و ناپايداريهاي اجتماعي مي بندند و به صور مختلف، آشکار و نهان، به مدافعان نظم حاکم بدل مي شوند. نمي بينند که از کدام روابط اجتماعي و اقتصادي دفاع ميکنند؟ بحران را نميبينند که چونان مرضي مهلک در باريکترين لايههاي حيات اجتماعي رخنه کرده و به همراه خود امکانات پويش و رشد جامعهي بشري را هم عقيم ميکند؟ ميخواهند سرمايهداري را تا آخرين لحظه «مديريت» کنند. آن را «طبيعي»ترين شکل سازماندهي اقتصاد و حيات بشر معرفي ميکنند. «سبزشويي»اش (green-washing) ميکنند. از دخالتهاي آشکار سرمايه در دانشگاه ها، در پژوهشهاي علمي و اجتماعي، و در تمام عرصههاي زندگي اجتماعي دفاع ميکنند. شکاکيت فلجکنندهاي بر بشريت حاکم شده است. آشفتگي نظري و بيباوري به امکان آفرينش جهاني ديگر، جهاني بهتر، سبب آن شده است که «هزيمت» به سوي زندگي خصوصي، راهحلهاي فردي، سر در لاک خود کردن، باغچهي خود را مراقبت کردن، غذاي ارگانيک خوردن، روزنامههاي فرهيختگان را خواندن، پرورش فرزنداني که «ستاره»هاي عرصههاي گوناگون شوند و کارمندان درجه يک براي دم و دستگاه حاکم کنوني، و مشغوليت با روزمرهگي سرمايهدارانه چنين باب شود. آن هم درست زماني که سرمايهداري با بحرانهاي حادي دست و پنجه نرم ميکند و وضعيت زيستمحيط و کارگران و بيکاران رو به وخامتي غير قابل تصور گذاشته است. متخصصين سبک زندگي در برنامههاي تلويزيوني به توصيف شيوهي چيدمان منزل مردم، هماهنگي رنگ وسايل و سليقه و ذائقهي آنها و «اصيل بودگي» آن ميپردازند و نشان ميدهند که چگونه افراد در ريزترين جزئيات چيدمان و رنگ و هماهنگي منزلهاي خود دقت ميکنند و با چه سليقهي بديعي کفش و کلاه و کتاب و کباب خود را با هم هماهنگ ميکنند. متخصصين اوقات فراغت دربارهي انواع وسايل و ابداعات در اين زمينه و زمينههاي «معنوي»تر سخن ميگويند و تبليغشان را ميکنند. مذهب جديد: ورزش، پرورش بدن و اندام، توجه افراطي به ظاهر خود براي اقشاري، سرگرميهاي معنوي براي اقشاري ديگر، يا ترکيبي از هر دو براي اقشاري «اصيلتر». اين وضعيت اقشار مرفهتر طبقهي کارگر و طبقهي متوسط است. از سوي ديگر آمار به ما ميگويد که ميتوان تن زنان تنفروش خارجي يا معتاد و الکلي را در خيابانهاي شهرهاي بزرگ و کوچک اروپا -پس از بحران مالي ۲۰۰۸- به صد کرون ناقابل، يعني قيمت يک وعده غذاي معمولي خريد. البته «علم اقتصاد» ميتواند بالا و پايين رفتن قيمت تن اين زنان، و افزايش و کاهش تعداد آنها را براي ما «توضيح» بدهد. به ما ميگويد که علت اين وضعيت را بايد در «قانون آهنين عرضه و تقاضا» جست: افزايش تعداد تنفروشان پس از بحران مالي اخير لاجرم کاهش قيمت تن اين زنان (و کودکان و مردان) را به دنبال ميآورد. اما آنچه که «علم اقتصاد» نميتواند توضيح بدهد اين است که اصولا چرا تن آدمي هم به کالايي شبيه کالاهاي ديگر تبديل ميشود؟ آن کدام سازوکاري است که خريد پرتقال و خريد تن زن (و مرد و کودک) را در ذهن ما شبيه به هم ميکند؟ طرز فکر کميتگراي اين متخصصين اقتصاد قادر به توضيحات پيچيدهتري نيست. الگوهاي رياضياتيشان به هم ميريزد. بنابراين از روانشناسان، از جامعهشناسان، از پژوهشگران متخصص و «جزءکار و ريزکار» اين قلمروها کمک ميگيرند تا توضيحات «ثانويهي کيفي» در اين راستا ارائه کنند و توضيحات علم اقتصاد را تکميل کنند. آنها هم با ابزارهاي «کيفي» و آمارهاي خاص خود به ما از علل ديگري ميگويند که به ختم شدن راه اين انسانها به خيابان ميانجامد. چرا علم اقتصاد با جايگاه «امپرياليستي» که در ميان علوم دانشگاهي يافته است نميتواند تماميت موضوعي را توضيح بدهد و توضيحات ديگر رشتهها را نيز در خود بگنجاند؟ اين جدايي رشتههاي دانشگاهي از يکديگر به همان درجهاي که جدايي تن و جان آدمي، جدايي اقتصاد و جامعه، جدايي طبيعت و جامعه، جدايي حکومت از حکومتشوندگان، امري بدون معضل تلقي ميشود؛ طبيعي قلمداد ميشود. هيچ يک از اين «علوم تخصصي» نميتوانند در جدايي از يکديگر تصويري کلي از جهان امروزي به ما ارائه کنند. نميتوانند واقعا با زنجيرهاي از توضيحات به هم پيوسته از پيوندهاي دروني بين پديدهها به ما بگويند که وسيله شدنِ طبيعت و تن آدمي در اين جامعه امري طبيعي و خودبخودي نيست و نميتوان آن را بر اساس اين سازوکارها توضيح داد. توليد ثروت مجرد در اين جامعه، ثروتي که با بيشترين ميزان سودي که نصيب سرمايهدارها ميشود سنجيده ميشود و نه رفع نيازهاي انساني؛ انجام کار مجرد در اين جامعه که از «معنويت»، معنا، احساس، و قدرتمند کردن کارگر به لحاظ ذهني و عاطفي و زيباشناسي تهي است؛ سياست مجرد در اين جامعه که از صراحت، شفافيت، ارادهي سياسي، دمکراسي، فمينيسم، عدالت اجتماعي، پاسخگويي به مردم به دور است؛ علت اين وضعيت است. وضعيتي که طبيعت و جامعه، تن و جان انسان، سياست و اقتصاد، علم و دگرگوني اجتماعي، معنا و کار را از هم جدا ميکند. زيرا که عقلِ ابزارانگارِ مثبت طبيعت را کارگاهي براي توليد و فقط براي اين منظور ميداند؛ از رابطهي زيباشناسانهي بين انسان و طبيعت چيزي نميداند و حتي بر اين تصور خام است که دستکاري سازوکارهاي طبيعي همواره ممکن است و همين که به فناوري بالاتري دست بيابيم خواهيم توانست طبيعت را نجات بدهيم، و گرسنگان جهان را غذا. تن و جان آدمي نيز به همين ترتيب هدفي در خود و براي خود تلقي نميشود که بايد به خاطر خودش ارج گذاشته شود. فعلا ميلياردها انسان بايد صبر پيشه کنند تا روزي در اثر پيشرفتهاي فنآورانه نوبت زندگي به آنها هم برسد؛ آن هم در ميانهي حادتر شدن فزايندهي فجايع زيستمحيطي و فجايع نابرابري از همهي انواع و اقسام آن. در اين سو نيز به ما گفته ميشود که براي ما «هزينه» ميشود تا سالم و شاد و مولد باشيم، بايد همچون جاستين قول بدهيم که به پولهايي که خرجمان شده بيارزيم و «خوشبخت باشيم».
در ايران مرگ روشنفکري، به معناي روشنفکر ارگانيک طبقهي کار و بيکاري، روشنفکر انديشمند عمومي، متعهد و منتقد هلهله ميشود. از نظر مدافعين مرگ روشنفکر، بايد ظهور متخصصهاي حرفهاي و قلمرو بسيار محدودي را که ميتوانند دربارهي آن اظهارنظر کنند به فال نيک گرفت. اما آنچه اين افراد نميگويند اين است که عمق بندانگشتي دانش اين متخصصين به بيقدرتي و خلع مالکيت تودههاي مردم بر علم و ثمرات آن منجر شده است. امروز به يمن همين تحولات يکسر منفيْ بخش بزرگي از پژوهشهاي علمي بايد در خدمت کارکردهاي مشخص و تخصصي، براي حل مسئلهاي معين و ريز باشند، تا شرکتها زودتر بتوانند آنها را در کالايي مادي يا نامادي به بازار عرضه کنند. به عنوان نمونه، هيچ اهميتي ندارد که صنايع مواد غذايي با افزودن چربي، شکر، نمک و مواد زيانآور کنسروي به غذي ما، سبب افزايش شديد مرض قند و چاقي و بيماري قلب و عروق در ما ميشوند. دانشمندان متخصصِ شرکت توليدکنندهي داروهاي ضد بيماريهاي ديابتي بايد هر چه زودتر «معجزه» کنند و آخرين نوع داروي موثر را به بازار بياورند و سهم خود را در بازارهاي جهاني چاقي و بيماريهاي ديابتي افزايش دهند. گويا اين دو صنعت در دو کرهي جدا از هم فعاليت ميکنند. شايد هم بايد گفت که تقسيم کار و همکاري خوبي بين اين دو وجود دارد: يکي بيمار ميآفريند و تحويل ديگري ميدهد، و آن ديگري هم آنها را «شفا» ميبخشد. از آن سو هم دولت و بسياري از متخصصينِ سبک زندگيْ «چاقها» را براي فقدان تحرک و فقدان حس مسئوليت فردي و اجتماعي سرزنش ميکنند، زيرا قادر نيستند وقتي از مقابل قفسههاي چشمکزن سوپرمارکتها عبور ميکنند جلوي شکم خود را بگيرند و اين مواد آشغال را خريداري نکنند. يا دستکم اگر ميخرند، در مقابل برنامههاي تلويزيوني روي مبلهايشان لم ندهند و آنها را در حالتي شتابزده در حالي که با حسرت به هنرپيشههاي لاغر هاليوودي چشم دوختهاند و خود را زشت و مضحک مييابند، يکجا قورت ندهند. به سلامت خودتان فکر نميکنيد دستکم به هزينههاي دولت در اين باره کمي فکر کنيد. دولت از عهدهي هزينههاي سرسامآور اين بيماريهاي ناشي از «سبک زندگي» برنميآيد. امان از اين شهروندان نادان که به رغم دمکراتيک شدن سبک زندگي، به رغم آزادي اطلاعات و دسترسي به علم و دانش که به طور رايگان در اينترنت موجود است؛ همان اطلاعاتي که تفاوت بين نخبه و عامي را از بين برده و روشنفکران را ورشکسته کرده و به روز سياه انداخته است؛ هنوز هم نميتوانند از خوردن غذاهاي آشغال پرهيز کنند. نميتوانند مسئوليت زندگي شخصي خود را به عهده بگيرند و بدتر از اين به سربار شدن خود روي جامعه بيتفاوت هستند. نميدانند که اگر آنها قدري سالم زندگي ميکردند، ميشد دولت رفاه را سر پا نگه داشت و اينقدر در هزينههايي که صرف فقيران و ضعيفان و بيکاران و بيماران ميشود صرفهجويي نکرد. اما دولت و روشنفکران صنايع تجويز سبک زندگي کمي بيانصافي ميکنند. اگر اين جماعت پرخور و بدخور و نامتحرکِ لم داده روي مبلها نبودند، بخشي از صنايع داروسازي، تعداد زيادي از همين متخصصين سبک زندگي، کشيشهاي جديدي که ضمانتنامههاي رستگاري ميفروشند، دم و دستگاه صنايع ورزش و هنرمنداني که از اينها براي سرگرمي مردم و درس عبرتِ همه فيلم تهيه ميکنند بيکار ميشدند. صنايع گوناگون براي يکديگر کارآفريني ميکنند. جزئي شدن تخصصها و ريز شدن قلمروهاي دانش به دست نامريي بازار به ايجاد مشاغل جديد و شاخههاي جديدِ توليد و توزيع و مصرف کمک ميکند. آيا نظمي از اين بهتر سراغ داريد؟ نظمي پرهماهنگتر از اين يافت نميشود. متخصصين سبک زندگي و پزشکها از مردم ميخواهند که دستکم روزي شش عدد ميوه صرف کنند تا با آلودگي هوا و محيط زيست مقابله کنند. از مردم ميخواهند که براي پيشگيري از گرمايش فزايندهي زمين تمهيداتي در مقياس جزئي به کار بندند. اما از سوي ديگر اتوبان و شاهراه است که پشت يکديگر احداث ميشوند، و صنايع اتوميبل سازي براي گسترش توليد و افزايش شغل و بالا بردن فهرست دستاوردهاي مثبت سرمايه و دولت براي مقابله با بيکاري تشويق ميشوند. تناقضها و تضادها روزبهروز روي هم انباشت ميشوند و «ما ماندهايم روز نميآيد»9. سياستمداران پايشان را در يک کفش کردهاند که «رشد اقتصادي سرمايهدارانه يا مرگ» تنها نسخه براي ساکنين کرهي زمين است. دانشمندان علم اقتصاد با آمار و ارقام به ما ثابت ميکنند که فقير شدن روزافزون انبوه مردم سياست درستي است، زيرا که به تن و جان تنبلشان شوک وارد ميکند. فقر مادي باعث ميشود تا از فقر فرهنگي در عوض نجات يابند. زيرا اين جماعت تنبل و پرتوقع به تکاپو ميافتند و «هر شغلي» که به آنها پيشنهاد شود را ميپذيرند. فلسفه خواندهاي؟ ادبيات خواندهاي؟ سينما و موسيقي خواندهاي؟ هر چه خواندهاي گواراي وجودت. به تو امکاناتي داده شد تا مدتي درس بخواني و حالا شرکتها و دولت به تو و دانش جزئي تو نيازي ندارند لطفا پارو دستت بگير و تا اطلاع ثانوي که «کارآفرينان» فکري به حال تو بکنند، مقابل خانهي سالمندان را برفروبي کن يا برگهاي ريخته در خيابان را جمعآوري کن. براي در هم شکستن ايگوي آکادميکات هم خوب است که فروتني پيشه کني. ياد ميگيري از صفر بايد شروع کرد. پس از چندي شايد خودت ياد گرفتي و ديگران را سر کار گذاشتي خدا را چه ديدي.
اين دانشمندان (همچون جان در فيلم ماليخوليا) ظاهرا هنوز باور دارند که انسان مرکز عالم است، همه چيز براي خاطر او خلق شده است و همه چيز بايد مايهي تفريح او را فراهم بياورد. آنها گويا وابستگي انسان به بيرون از خود را فراموش کردهاند و نميدانند که انسان فقط در رابطه با طبيعت است که ميتواند وجود داشته باشد، آزادي و محدوديت خود را بسنجد و فروتني پيشه کند. روانشناسي مثبت، که در غرب رواج فراواني يافته است، بازتاب اين وضعيت وارونه است. انسان دعوت ميشود تا خود را مرکز جهان خود بداند، ارادهي خود را به کار بگيرد، خوشبين باشد و به محدوديت و آزادي واقعي خود که فقط در زمينهي وابستگي او به جهان «بيروني» يعني اجتماع انساني قابل سنجش است، بيتوجه باشد. در هر دو حالت از ما خواسته ميشود تا از دگرگونسازيِ وضعيت عينيِ وارونه دست برداريم و به تعبير و تفسير وارونهي آن بپردازيم و به همان قناعت کنيم. انسان ياد ميگيرد که از «تراژدي» روزمره و تاريخي-جهاني فاصله بگيرد و تراژدي را وضعيتي محتوم و تغييرناپذير تفسير کند. جنگ و کشتار همواره وجود داشته است، گرسنگي و فلاکت همواره بوده است، در طول تاريخ رسم بوده است که حاکمان بيايند و بروند و پس از آنها وضع نه بهتر، بلکه بدتر بشود. ليبرالهاي تمامعيار در برابر پرسشهاي منتقدين خود که «اين وضعيت قابل تحمل نيست»، پاسخ محکمي در چنته دارند: سرمايهداري ميليونها انسان را از فقر بيرون کشيده است؛ به چين و هند و برزيل و آفريقاي جنوبي و ترکيه نگاه کنيد؛ در هيچ دورهاي از تاريخ بشر تا اين حد صلح و ثروت و آرامش و پيشرفت بر کرهي زمين وجود نداشته است. بحث با اين متخصصين و ايدئولوگها همواره ساده و سرراست نيست. زيرا که عقل متعارف را ميفريبند و رو به آن حرف ميزنند. اما منتقدي که ميخواهد بگويد آنچه در ظاهر به نظر ميايد همهي حقيقت نيست، کارش دشوار است؛ زيرا با فلسفهي انسانمحور، با روانشناسي فريبکارانه، با «جامعهشناسي گاوي»، و با اقتصاد بندانگشتي روبرو هستيم. هر چه شکاف بين روزمرگي مردم و واقعيت سياسي-اجتماعي بيشتر ميشود، مردم بيشتر به بيرون و درون شخصي و خانوادگي خود مشغول ميشوند؛ بيشتر به دنبال «کشف» خويشتنِ خويش و «تحقق» قابليتهاي شخصي خويش ميدوند. هنرِ امروز نيز همين وضعيت را بازتاب داده و تقويت ميکند. هر قدر شکاف بين تن و جان آدمي، بين کار و معنا، بين سياست و دخالتگري واقعي، بيشتر ميشود، جستجو براي دست يافتن به معنا و معنويت (زيبايي، جامعيت، بههمپيوستگي، بههم مربوط بودن، عشق، هماهنگي و آرامش) در فراسوي زندگي واقعي بيشتر ميشود. مسابقه براي «تجربه»ي اصالت در ساحتي فردي بيشتر ميشود. به همين نسبت هم صنايع جهانگردي و معنابخشي بيشتر ميشود، تا اين که به زودي تعداد مشتريان به قدر کافي بالا ميرود و اقشار مرفهتر دنبال فضاي خالي ديگري براي معنا بخشيدن به زندگي خود ميگردند؛ و ظاهرا اين مسابقه تا بينهايت ادامه دارد. فرد باور کرده است که زندگي او، خود او و رفتارهاي او معنايي مستقل از همهي ديگراني دارد که در پيرامون او هستند. انسانمحوريِ فلسفي در همه زواياي زندگي ما خود را نشان ميدهد. اقتصاد باور کرده است که بدون طبيعت، بدون کارگر و بدون جامعه ميتواند وجود داشته باشد. دولتهاي اين سو باور کردهاند که با حذف بقيهي جهان و بدون توجه به ديگر ساکنين زمين ميتوانند به حاکميت خود بر زمين ادامه بدهند. طبقات فرادست باور کردهاند که مرکز جهان هستند و کارگر و طبيعت و دولت نوکران آنهايند. فرد نيز به عنوان ياختهي اين پيکره بر اين باور است که موجودي قائم به ذات است و خود براي زندگي خويش تصميم ميگيرد و معنا براي آن خلق ميکند. معنايي که هر چه بيشتر در دست صنايع گوناگون رسانهاي، جهانگردي، ورزش، تغذيه، پوشاک و نظاير آن متمرکز ميشود. وقتي که کار و سياست به بيان مارکس از انسان بيگانه شوند، در اين صورت او تلاش ميکند تا در بيرون از اين عرصهها زندگي انساني را پي بگيرد. انساني که کار مجرد انجام ميدهد، انساني که فعاليتاش ثروت مجرد براي غير ميآفريند، انساني که هر روز همچون سيزيف بايد روز را از نو با همان وضع پيشين آغاز کند، چرخ عصاري سرمايه را بچرخاند بي اين که هدفي بزرگ پيشاروي خود ببيند، عينيتي به همين شکل بيگانه خلق ميکند. اين عينيت اين کار بيگانه از پيش در سوژگي او دست برده است، آن را دستکاري کرده است، به آن شکل داده است، اصالت او را سلب کرده است، خلاقيتهايش را به تصرف خود درآورده است. «من»اي که ميخواهد از دل اين «ما»ي انتزاعي بيگانه سربرآورد، مگر ميتواند منِ انتزاعيِ بيقدرت و بيمعنايي نباشد؟ چه خوب، چه بد، «من در هيئت ما زاده شدم».10 اين است راز سوژگي-ابژگيِ همزمان سرمايه و ما مخلوقاتش. فرد از روزمرهي خويش ميگريزد، زيرا همه چيز کسالتآور است. در کار و در زندگي خود نميتواند خلاقيتهاي خود را متحقق کند، بنابراين از آن فرار ميکند؛ بايد به جايي فراسوي ماديت برود تا «معنويت» را بيابد. بايد فراسوي زندگي روزانهي خود برود تا «معنا» را بيابد. اما اگر ماديت خود بايد به معنا آغشته باشد تا ما به قرار بازآييم، چه کار بايد بکنيم؟ نقد درون ماننده. بايد از همين روزمرگي، از همين ماديت آغاز کرد؛ بايد آن را دگرگون کرد. در دگرگونيِ اين واقعيت وارونه، اين ماديت بيرحم و بيمعنا، شايد بتوانيم به خودمان هم معنا ببخشيم و زندگي را به گونهي ديگري سازمان بدهيم.
اگر مخالفان وضعيت کنوني جهان در پلميکها و بحثهاي خود با ليبرالها از وضعيت کنوني جهان انتقاد کنند و خواستار تغييرات بنيادين بشوند، فورا با اين اشارهي طعنهزنانه روبرو ميشوند که کسي نميتواند و نبايد در اين وضعيت از راه برنامهريزيهاي متمرکز و مرکزي دخالت کند. دخالت نکنيدکه فاجعه خواهيد آفريد. تکرار تاريخ را از ما نخواهيد. بازار با سازوکارهاي خود فرايند تاريخ را به نحوي رو به جلو تضمين ميکند. پسامدرنها هم از ما ميخواهند از آسمان به روي زمين سفت فرود بياييم و در قالبهاي خدايگونه حرف نزنيم، بلکه زميني، انساني و کوچک بينديشيم. به اين ترتيب يکي معنا را به خودبخوديسم بازار فروميکاهد و ديگري آن را به برنامهها و روايتهاي محلي و خرد. مخالفان وضعيت کنوني به درستي اشاره ميکنند که معنايي بزرگتر از آنچه که پسامدرنها ميگويند متصورشدني است و در ضمن معنايي متفاوت از خودبخوديسم بازار هم تصورپذير است. اين معنا را تاريخ انساني براي ما به ارمغان ميآورد، اين معنا حالتي هم ابژکتيو و هم سوبژکتيو دارد. حالت ابژکتيو آن همين وضعيت کنوني است که ميتواند سنگ بناي تمدني والاتر گردد، همين بارآوري عظيم توليد است که ميتواند گرسنههايمان را سير کند، برهنههايمان را بپوشاند، بيمارهايمان را شفا بدهد و مطرودينمان را در آغوش بگيرد و اجتماعي جهاني و عادلانه و آزاد خلق کند. اين معنايي تاريخي است. معنايي است که تاريخ به ما ابلاغ ميکند. زيرا به چنين سطحي از قابليت ابژکتيو رسيدهايم. معناي سوبژکتيو آن نيز قرنها مبارزات انسانهاي آزاده و ازخودگذشته براي عدالت و آزادي و صلح و محو نابرابريهايي است که در شان آدمي نيست، زيرا که او را خوار ميدارد. معناي سوبژکتيو آن جانباختگان بيشماري است که تلاش کردند تا زندگي روزمرهي شخصي خود را به تاريخ پيوند بزنند، از عشرت و عيش و لذت و دلخوشيهاي دلنشين و زيباي مورد نياز همهي انسانها چشم پوشيدند و «عشق سياسي»11 را معنا و هدف زندگي خود کردند تا جهاني آزاد و عادلانه را متحقق کنند:
که کارستاني از اين دست از توان درخت
و پرنده و صخره و آبشار بيرون است
انسان زاده شدن تجسد وظيفه بود
جهاني که در آن همه کس بتواند در ايجاد معنايي همگاني که معناي فردي را در خود به فراخناکي جاي بدهد و بگنجاند دخالت کند؛ جهاني که در آن کسي گرسنه نباشد؛ کسي از سرما و گرما در رنج نباشد؛ جهاني که در آن ميلياردها انسان با محروميت عاطفي، جنسي، فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي دست و پنجه نرم نکنند و عدهاي ديگر جهان را «پلشت و نفرت-خيز» نکنند. معنايي بزرگ در تاريخ هست که همهي نسلهاي انساني را به هم ميپيوندد و به رغم تمام شکستهاي جانکاه، به رغم تمام قربانيها و فداکاريهاي تباه شده، به ما اجازه نميدهد که «معنا»ي زندگي را امري شخصي و خصوصي بدانيم. بايد از بازي کردن نقش خدا دست برداشت و در برابر طبيعت فروتني نشان داد و تلاش کرد تا آينده را همين امروز براي ميلياردها انسان روي زمين به ارمغان آورد… . «در انتظار پاسخي عصب ميکشيم».
خرداد ماه ۱۳۹۳
1. کاش در اين جهان مردگان را روزي ويژه بود / تا چون از برابر اينهمه اجساد گذر مي کنيم / تنها دستمالي برابر بيني نگيريم / اين پُرآزار گند جهان است / تعفنِ بيداد است… (شاملو).
2. احمد شاملو
3. احمد شاملو
4. از همان نوع که شاملو برايشان مي خواند: ما بيچرا زندگانيم / آنان به چرا مرگ خود آگاهانند.
5. برگرفته از فيلم ماتريکس.
6. مي دانستند دندان براي تبسم نيز هست و تنها بردريدند / چند دريا اشک مي بايد تا در عزاي اردو اردو مرده بگرييم / چه مايه نفرت لازم است تا بر اين دوزخ، دوزخ نابکاري بشوريم. (شاملو).
7. شاملو
8. زيستن، و ولايت والاي انسان بر خاک را نماز بردن / زيستن و معجزه کردن / ورنه ميلاد تو جز خاطره ي دردي بيهوده چيست / هم از آن دست که مرگ است / هم از آن دست که عبور قطار عقيم استران تو از فاصله ي کويري ميلاد و مرگات / معجزه کن که معجزه تنها دست کار توست / اگر دادگر باشي / که در اين گستره گرگانند / که مشتاق بر دريدن بيدادگرانه ي آن که دريدن نمي تواند / و دادگري معجزه ي رهايي است… (شاملو).
9. شاملو
10. شاملو
11. از بيرون به درون آمدهام … / از منظر به نظاره به ناظر / نه به هيئت گياهي نه به هيئت پروانهاي / نه به هيئت سنگي نه به هيئت اقيانوسي/ من به هيئت ما زاده شدم / به هيئت پرشکوه انسان / تا در بهار گياه به تماشاي رنگين کمين پروانه بنشينم / غرور کوه را دريابم و هيبت دريا را بشنوم / تا شليته خود را بشناسم و جهان را / به قدر همت و فرصت خويش معنا دهم / که کارستاني از اين دست از توان درخت / و پرنده و صخره و آبشار بيرون است / انسان زاده شدن تجسد وظيفه بود / توان دوست داشتن و دوست داشته شدن / توان شنفتن توان ديدن و گفتن / توان اندهگين شدن و شادمان شدن / توان خنديدن به وسعت دل توان گريستن از سويداي جان / توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتني / توان جليل به دوش بردن بار امانت / و توان غمناک تحمل تنهايي / تنهايي تنهايي تنهايي عريان / که انسان دشواري وظيفه است. (شاملو).