دیالکتیک چیست؟

حتی برای کسانی که خود را به روش شناسی مارکسیسم وفادار می‌دانند، دیالکتیک رازآمیز و مبهم به نظر می‌رسد. برای برخی از مارکسیست‌ها، دیالکتیک یک یادگار نظریات فلسفی مارکس در جوانی است که امروزه دیگر موضوعیت ندارد، زیرا روش شناسی علوم تجربی برتری خود را به اثبات رسانده است. برای برخی هم دیالکتیک صرفا ابزار مفهومی برای عمیق جلوه دادن نظرات است. هرقدر هم مردم درباره دیالکتیک اختلاف نظر داشته باشند، دیالکتیک برای ایشان دو چیز را تداعی می‌کند: تضاد و سه گانه تز، آنتی، سنتز.

اما واقعا دیالکتیک چیست؟ حتی (به اصطلاح) بزرگترین مدعیان و نظریه پردازان هم از آن درک مبهمی دارند. با این حال، شما هرقدر هم که نسبت به فلسفه بیگانه باشید و دیالکتیک را نفهمید، در زندگی روزمره بارها این روش را به کار برده اید! شاید بارها در هنگام بحث با کسی جمله ای مانند این را گفته اید یا شنیده اید: بیایید فرض کنیم حرف تو درست باشد اما اگر این طور باشد چنین و چنان می شود و این نتیجه ای نیست که تو حاضر باشی بپذیری یا با فرض تو در تناقض قرار می‌گیرد. در این صورت شما بدون آنکه بدانید روش شناسی دیالکتیکی را به کار برده اید. ارسطو شناخت نظری را به دو بخش علم اثباتی و دیالکتیک تقسیم می‌کند. علم اثباتی با فروضی آغاز می شود که ما مدعی هستیم صحیح هستند و همچنین بنیادین و مقدماتی هستند. منظور از مقدماتی بودن این است که این فروض بدیهی بوده و برای قبول این فروض نیاز به فرضیات یا برهان دیگر نیست.
اما در روش دیالکتیک، پژوهشگر استدلال و پژوهش خود را روی دعویات، پندارها و عقاید طرف مقابل یا عامه مردم استوار می‌کند.

در علم اثباتی، پژوهشگر با استفاده از تجربه یا شناخت تحلیلی، فروض یا اصولی را مطرح می‌کند و سپس از آنها نتیجه را استنتاج می‌کند. بنابراین وی معتقد است که این اصول صحیح هستند.

در دیالکتیک، پژوهشگر معتقد به اصول نیست بلکه از دعویات و پندارهای عامه آغاز می‌کند و از آنها نتیجه خود را استنتاج می‌کند. پس وی شخصا به صحت این عقاید و باورها معتقد نیست، بلکه برعکس هدف نشان دادن تناقضات آن است.

شاید برای شما این تفاوت پیش پا افتاده به نظر می آید زیرا اگر اینطور باشد دیالکتیک فقط به درد بحث کردن می خورد. در واقع در طول تاریخ بسیاری از مردم یا به اصطلاح متفکرین نیز همین درک پیش پاافتاده از دیالکتیک را داشته اند. برای مثال در فلسفه اسلامی، دیالکتیک را جدل می خوانند که به کار بردن همین کلمه نشان می‌دهد که آنها صرفا دیالکتیک را به عنوان یک روش بحث کردن درک می کردند. اما این یک قضاوت عجولانه است. چند خط پایین تر متوجه خواهید شد که چه تفاوت عمیقی بین دو روش علم اثباتی و دیالکتیک وجود دارد:

در علم اثباتی، پژوهشگر فرآیند شناخت را به صورت حرکت از دانسته ها به سوی نادانسته‌ها تعریف می‌کند. در طی این فرآیند ما به چیزی که پیشتر نمی دانستیم، آگاهی پیدا می کنیم. اجازه دهید این فرآیند را به طور خلاصه اینطور نشان دهیم: جهل>>>آگاهی یا ندانستن>>>دانستن.

در پژوهش دیالکتیکی، اتفاق عمیق تری می افتد. در اینجا فرآیند شناخت از جهل به آگاهی نیست بلکه هدف آگاه کردن طرف مورد بحث از جهل خویش است. مدعی در آغاز تصور می‌کند که می داند یعنی باورهای خود (سنت، مذهب، باورهای جامعه، اسطوره‌ها و هر چه که از کودکی به او گفته شده) را آگاهی تصور می‌کند. در طول فرآیند شناخت، وی متوجه می‌شود که این باورها تناقض و تعارضاتی در خود نهفته دارند و بنابراین وی دیگر نمی‌تواند از این عقاید و باورها دفاع کند. بنابراین فرآیند شناخت در دیالکتیک به این صورت است: ناآگاهی نسبت به جهل>>>آگاهی نسبت به جهل. یا به عبارت دیگر: ندانستنِ ندانستن >>>دانستن ندانستن.

خوب حالا احتمالا تایید می‌کنید که فرآیند شناخت دیالکتیکی عمیق تر از آنچیزی است که در ابتدا به نظر می رسید. ما در دیالکتیک به ماهیت و حقیقت چیزها دست نمی‌یابیم بلکه برعکس به جنگ پندارها و باورهای عامی می رویم. هدف فیلسوف در اینجا رساندن مردم به موقعیتی است که نسبت به جهل خود آگاهی پیدا کنند (این را می توان یک خودآگاهی فلسفی دانست). کسی که به اشتباه گمان می‌کند می‌داند (یعنی در جهل مرکب به سر می برد)، هیچگاه به دنبال شناخت هم نخواهد رفت زیرا نمی داند که نمی داند. پس دیالکتیک آغاز فلسفه است. اگر ذهن خود را ظرفی تصور کنیم، پس ظرف ذهن مردم از باورها و خرافات انباشته شده است. برای پر کردن آن با حقایق درست و صحیح، اول باید این ظرف را خالی کرد.
اما تا به اینجا درک ما از دیالکتیک از فیلسوفان باستانی مانند زنون ایلیایی، سقراط، افلاطون و ارسطو فراتر نرفته است. تا اینجا دیالکتیک هرقدر هم که ارزشمند و عمیق تصور شود، یک شیوه بحث باقی می‌ماند. اجازه دهید یک تاریخ کوتاه از مسیری که روش‌شناسی دیالکتیکی طی کرده است را بازگو کنم.

در قرن هجدهم، امانوئل کانت، فیلسوف آلمانی از یکسو، و هیوم در انگلستان از سوی دیگر، نشان داده بودند که شناخت ما نمی تواند بر اصول قطعی استوار شود. سریع برگردیم به تعریف خودمان از علم اثباتی. گفتیم که علم اثباتی بر فروض صحیح و مقدماتی استوار هستند. حال اگر حرف این دو فیلسوف درست باشد و فروض صحیح و قطعی ممکن نباشند، پس چگونه علم اثباتی میسر است؟ در مورد شناخت طبیعت، این مشکلی پیش نمی آورد زیرا مشاهده، تجربه و آزمایش مکرر پدیده های طبیعی می توانند این فروض را تایید یا رد کنند و بنابراین ما یک روند پیشرونده در علم خواهیم داشت که با تصحیح یا تغییر فروض، نظریه ما را هرچه بیشتر با دامنه بیشتری از تجارب مطابقت خواهد داد. به عبارت دیگر، اگر در علوم طبیعی، نظریه قطعی و حقیقی وجود ندارد، اما اعتبار نظرات قابل سنجش است. اما در علوم انسانی چطور؟ پدیده های اجتماعی و انسانی، در تاریخ رخ می دهند و بنابراین منحصر به فرد هستند. همچنین موضوع مورد مطالعه علوم انسانی، نه کاملا مفاهیم و ذهنیات هستند و نه کاملا ابژه های عینی و بیرونی. برای مثال مذهب هم نهادهای مذهبی مانند مسجد و کلیسا است و هم عقاید و باورهای مردم. بدون نهادهای مذهبی، عقاید مذهبی مردم رنگ خواهد باخت و بدون باورهای مذهبی نیز، مسجد و کلیسا جز ساختمان چیزی دیگری نیستند.

به طور خلاصه، پدیده های انسانی برخلاف پدیده های طبیعی، نه از قانون ثابتی تبعیت می‌کنند و نه می توان فروض مقدماتی و صحیحی برای آنها داشت. بنابراین تنها گزینه ما برای شناخت، دیالکتیک باقی می ماند. البته این اتفاق در واقع نیافتاد، آکادمیسین‌های بورژوا همچنان مصر هستند که از دل جامعه و رفتار انسان، اصول و قوانینی استخراج کنند. عجیب نیست که آنها موفق نشده اند. با اطمینان به شما می گویم نظریات آنان، حتی بزرگترین و برجسته ترینشان، یک تکه آشغال هستند. یکی فرض را بر این گذاشته که ساختارها تعیین کننده اند، دیگر تعامل معنادار را اصل قرار داده، آن یکی گفتمان را و دیگری تعارض گروه‌های ذی نفع (conflict theory) را و دیگری روابط شبکه ای بین مردم را. آنها با این فروض به نتایجی می رسند که کاملا وابسته به فرضیات شان است. نتایج آنها صرفا درست به نظر می رسد اما به محض اینکه از زاویه دیگری به قضیه نگاه کنید، متوجه نقص و تعارضات این نتایج خواهید شد. آنها هرکاری بکنند حداقل یک فیلسوف را نمی توانند فریب دهند.

روش دیالکتیک، صرفا برای بحث کردن نیست، بلکه در اصل تنها روش ممکن برای شناخت در علوم انسانی است. گفتیم که هنگام بحث عقاید و باورهای طرف بحث با تناقض و تضاد روبرو می شود و بنابراین وی برای رفع این تضاد مجبور است که یا عقاید خود را رد کند یا در آنها تجدید نظر کند. اما فقط باورها و عقاید عامه چنین ویژگی را ندارند، رفتارها و پدیده های اجتماعی نیز هدف و کارکردی دارند و اغلب با کارکرد خود در تضاد و تعارض قرار می‌ گیرند. انسانها براساس منافع و امیال خود، جهان اطراف خود را تغییر می‌ دهند و قواعد و اصولی برای زندگی ابداع می‌کنند یا نهادهایی را تاسیس می‌کنند. اما همین قواعد، قوانین، و نهادها با منافع و امیال در تضاد و تعارض قرار می‌گیرند. پس هدف شناخت دیالکتیکی کشف این تضاد و رفع آن است. در روش بحث دیالکتیکی، تضاد و تعارض بین باورها و عقاید کشف می شود و شناخت دیالکتیکی در مورد علوم اجتماعی هدف پژوهش را کشف تضاد بین منافع و اهداف سوبژه از یکسو و تعین اجتماعی آن از سوی دیگر قرار می‌دهد.
در واقع، در روش دیالکتیکی ماهیت پدیده اجتماعی کشف نمی شود. قوانین حاکم بر جامعه مورد پرسش نیستند. هدف صرفا رفع تضاد بین امیال و اهداف سوبژکتیو و تعینات ابژکتیو است. مانند روش بحث دیالکتیکی که پژوهش را بر باورهای عامه استوار می‌کند، دیالکتیسین علوم اجتماعی نیز پژوهش را بر وضعیت موجود استوار می‌کند. هدف نشان دادن تضاد موجود در وضعیت موجود است یعنی تناقضات و تضادهای بین آنچه هست و آنچه باید بشود. اگرچه حقیقت کشف نمی شود، اما این مانند علوم طبیعی، یک فرآیند پیشرونده است و این دقیقا چیزی است که هر شناختی به آن نیاز دارد.

فیس‌بوک
تویتر
لینکد‌این
تلگرام
واتس‌اپ