شبیه مِهیست آن زن
شبیه مِهی سفیدپوش، قد بلند همچون اندوهِ کوه.
آشفته همچون سایه ی شعله ی چراغی لرزان
بر روی دیوارِ اتاق.
لاغر اندام چون تازیانه ی دستِ مرد و
سبزه رو چون صورتِ “خانَقین” و
اندوهگین چنان بارانِ فصلِ کوچ.
شبیه مِهیست آن زن و هر گاه که می بینی
به سان کوچه های حلبچه است و نمی خندد.
زمانی هم که گوشش فرا می دهی
نی لبکی از “گرمیان” است و
تنها … نسیمِ باد سرگردان و
نفَسِ انفال او را می نوازد.
شبیه مِهیست آن زن و
از احشاء شیشه ایش..نطفهء شعری درونِ کولاک و
بذرِ دلهره ای هویدا است.
از احشاء شیشه ایش…چندین بوته ی گریه و
آخرین رقصِ برف به هنگام مرگ و
آوازِ شکسته پیداست.
شبیه مِهیست آن زن و
من هم جاده ی غروب.
به هنگام آمدنش دسته ای حسرتِ خاکستری،
دسته ای بغض و اشک ،
در راه به نم نمِ خونابه اش
نوک می زنند و
در انبوه گیسوانِ ژولیده اش می پیچند.
هنگامی که می آید سنگهایِ رجم به دنبالش هستند و
رد پای فروغش را می گیرند
دنبالِ مویِ پیدا، دنبالِ تنِ عریان و
دنبالِ دامن ِکوتاهش افتاده اند.
سنگِ رجم، صدایِ رجم، شبِ رجم
آغوششان، جیبهایشان و دهانشان لبریز
از طوفانِ حرام و از هر چهار طرف
نفرین بارانش میکنند!.
هنگامی که می آید، غروبِ ترسیده ایست
زردی از سر و رویش می چکد.
روزگاری خودش قصیده ای بود با گلهای سفید
لیک اکنون در کِشتزارهای درد… ژاله می گیرد.
بر جاده ی گُمان و سؤالِ حرام هم
شیشه ی شکسته ی ویترینِ آزادی و
کتابخانه ی رؤیاهای زیبا است، غارت می شود.
هنگامی که می آید
باخچه ام خواب است و
پنجره هایم خواب هستند و
انگشتانم بر لبه ی خیالم آرام گرفته اند،
هنگامی که می آید با گرگ و میش می آید و
دیر می رسد
دَمی که می رسد
باران سفر کرده،
نسیم به دورها رفته و
آسمان تنها جرعه ای
از شلاله ی نورش را
برای تنهاییم به جا گذاشته است.
شبیه مِهیست آن زن و
از شکافِ ترس و لرز وارد می شود و
از راه حریرینِ خوابم
به نزدم می رسد.
هر گاه که می رسد، بَر سینه اش
قناریِ سرخ فامِ داغِ ناسوری، آواز سر می دهد و
آوازِ خون ، قطره قطره بر من می ریزد و
بعد از چندی
بر پیکر و بر موهایم، دو سه پوکه ی فشنگ و
مُشتی دود و باروت و بویِ ترس و دو سه
تِکّه از بُلورِ
شرَفِ شکسته ی عشیرت و چندین قطعه
از قسمِ انتقامِ بُرّانِ
مردانگیِ، مردانِ این کُردِ قهرمان را به جای می گذارد!.
هر گاه که می رسد
سَرِ خونین آهویی
میانِ سینه هایش فریاد می کشد
آذرخشِ فریاد، شمشیر شمشیر پیکرم را زخم می زند و
بعد از چندی درون اُتاقم
بر روی کُرسی و صندلی و تختخوابم
چندین شعله از آتشِ دوزخ و
چندین سوره از طوفانِ قیامت و
چندین نیشِ تهدید و تخویف و
دَه ها شلاقِ تعذیب و
چندین سرپوش از جنسِ شبِ دیجور و
چندین طلاقِ سه گوشِ گسسته و
بلندگویی … را در سرم به جای می گذارد.
شبیه مِهیست آن زن و دیر می رسد.
بر پیکرش
قناریِ سرخ فامِ داغِ ناسوری، آواز سر می دهد
حکایت خوان، زخمیست گیسو بلند و
همواره مقابلِ تاریخِ هراسیده ای می ایستد و
هر بار بر روی صندلیِ اعترافِ توبه و
مرگِ هزار باره اش
می نشیند.
هر فصلی با حکایتِ کشتنِ
آلاله ی جسمِ گناه و حرامش
باغچه و خانهء من و
خوابهایم را می پوشاند.
به زبانِ آن قربانیانی که میهن از درک آنان عاجز است و
پدر م نیز تبر به دست به دنباله شان می افتد،
با آن زبان لعنتی
با من سخن ساز می کند.
حکایت خوانِ قربانیم… مادرم است و خاکستر است.
حکایت خوانِ قربانیم… محبوبم است و
گردنبندش سنگِ رجم است.
حکایت خوانِ قربانیم… یکایکِ
اندامهایِ جسمِ خودم است.
شبیه مِهیست آن زن و دیر می رسد
خود مفرد و خودش جمع است… او آینه ی تمام نمای همه ی زنها است.
یک روز نامش “مستوره” و
روزی نامش “حبیبه” و
روزی دیگر زیبایی است بی نام و نشان
مستوره می آید و سر ندارد… سر بازگشته است
پیشِ خدا!
حبیبه می آید و دست ندارد… دست بازگشته است
پیشِ حوا!
زیبای بی نام و نشان هم ، به سرزمین بی نام و نشان
به زیبای حرام و
اندیشه ی حرام و
به عشقی حرام بدل می شود.
در سؤالِ حرام… در جغرافیایِ
حرام…و در پندارِ حرام
آینه ها مذکر هستند،
کلیدها مذکر،
ادیان مذکر و
خیابان ها مذکر هستند و
قوانین و جنگها و گروهها و …
و آنکه مادینه است تنها… دو چیزِ معصوم هستند:
اول عشق و
دوم هم درد و رنج !.
ای زنِ مـِــه!
من آمده ام… که مشعلِ سرِ خود را
به دست یکی از جاده های شب هنگامت بسپارم
من آمده ام که بغبغویِ تنهاییت را
ازچارچوب لانه ای بیرون کِشم و
به آسمانش بسپارم،
بسپارمش به انبوهِ جنگل و به ترانه های محلیِ
کوچه هایِ تهیدستان.
من آمده ام سرنوشتت را
به مرگ خود بسپارم، آن دم که مرگِ من در آسمان نیلگون و
به روی باغچه یِ سیاه رنگت، پنجره ای بگشاید،
من می خواهم
در جنگ این عشقِ نوینم …
به سانِ باران بر رویِ آتش ببارم و
آنگاه جان بسپارم.
من آمده ام… روحم را بر گیسوانت بیاویزم و
با هم
برای آن چراغ و گل و میخک و
آن جام های شراب و کتاب و کمانچه هایی
که فردا کودکان ما می شوند،
تابی از شفق و
تابی از رؤیاهایِ آینده بسازیم.
من آمده ام ..که دیگر نسیمت را درون سینه نگذارم
که دیگر پروانه ی سخنت را .. درون گوشم محبوس نکنم
من آمده ام… تا در پیچ و خمِ درونت
تند بادت را بیدار کنم،
در طوفان شَهبازت را به سخن بیاورم.
ای زنِ مـِــه!
ای که آزادیت در سرزمینِ قفلها و خِرقه ها
از گوشتِ خوک هم حرامتر!
ای زنِ مه! عشق در جنگ است،
عشق در کمین افتاده است،
عشق در خون غلطیده است، عشق…
ای زنِ مـِــه!
یک وجب از هم دور باشیم، بسیار است
از فاصله ی یک وجب،
دشتی از ظلمت شب می تواند داخل شود.
حتی اگر انگشتی هم فاصله باشد بین ما، باز بسیار است
از فاصله ی انگشتی هم
کوهی از دود رسوخ می کند!.
شبیه مِهیست آن زن و دیر می رسد!.
زمانی که می رسد بر سینه اش
قناریِ سرخ فامِ داغِ ناسوری، آواز سر می دهد.
اکـنــون که آمــد!…
این بار او را در نگاهم، نگه می دارم
همچنان نور در چشمانم و
به سان ماندنِ آوای مادرم در سینه ام.
این بار او را نگه می دارم… تا باران بازگردد و
با هم در این متروکه شهر سبز شویم.
تا که باد بازگردد و در این سکوتِ بی غایت
با هم
در بطنِ آواز کوچکی و
در ضمیرِ نخستین طفلِ مادینه ی این شهر
بذر شویم!.
«شیرکو بی کس»
ترجمه: لاوین امانی
