غلامحسین ساعدی
در نیمه باز شد. مشتریها برگشتند و مرد بلند قد و چهارشانهای را دیدند که صورت درشتی داشت و عینک تیرهای به چشم زده بود و موهای جوگندمیاش را با سلیقة زیاد شانه کرده بود و همانطور که لای در ایستاده بود، پیشخوان و مرد ساندویج فروش را نگاه کرد. انگار سراغ تلفنی آمده بود و یا میخواست آدرس جایی را بپرسد. بعد برگشت و آنهایی را که داشتند تند تند ساندویج میخوردند زیرچشمی نگاه کرد و مردد بود. نه میخواست حرف بزند، و نه میخواست برگردد و نه میخواست وارد شود. آخر سر در را هل داد و وارد شد. لباس سرمهای فوقالعاده شیک و کفشهای ظریفی پوشیده بود. دستمال سفیدی لای انگشتانش گرفته بود و میپیچید. انگار از کثافت مغازه گرفتار دل آشوبه شده بود.
مردم راه باز کردند و چارپایههایی را که جلو یخچال چیده بودند کنار زدند. مرد چند بار بالا و پائین رفت و از پشت عینک تکتک آدمها و دهانهایی را که میجنبید تماشا کرد، به ظرف آشغال و تکه کاغذهای چرب که گوشة دیوار روی هم ریخته بود و زاویة دیوارها را پر کرده بود خیره شد. صاحب مغازه روی یخچال خم شد و با لبخند گفت:« بفرمایین قربان.» همه ساکت و منتظر شدند که مرد لب باز کند و چیزی بگوید. مرد وقتی همه را وارسی کرد آمد و ایستاد به تماشای غذاهایی که پشت شیشۀ یخچال چیده بودند. چند لحظه بعد در حالیکه ظرف گوشت را نشان میداد، پرسید:« گوشتتون تازهس؟»
صاحب مغازه با لبخند گفت:« بله قربان. مال همین امروزه.»
مرد گفت:« پس چرا رنگ نداره؟»
صاحب مغازه گفت:« گوشت خوب همیشه صورتی رنگه»
مرد پرسید:« کباب حاضر کردین؟»
صاحب مغازه گفت:« بله» و خم شد و دیس بزرگ گوشت را بیرون آورد و روی یخچال گذاشت. مرد خم شد وبو کرد و بعد در حالیکه نگاه دیگری توی ویترین کرد، عقبتر رفت و مرد آشپز را که پشت ویترین شیشهای غذا سرخ میکرد نگاه کرد. هنوز تصمیم نگرفته بود و اکراه و نفرت صورتش را پر کرده بود. به طرف در رفت، ولی ناگهان تغییر عقیده داد و به صاحب مغازه گفت:« یکی از این کبابها را برای من سرخ کنید.»
صاحب مغازه با سر اشاره کرد و یکی از کبابها را برداشت.
مرد گفت:« با دست نه آقا، با دست نه قربون.» صاحب مغازه دستوپاچه شد و کبابی را که برداشته بود کنار گذاشت و با یک
دستمال کاغذی کباب را گرفت و به طرف آشپز رفت.
مرد همچنان که دیگران را عقب میزد به ویترین آشپزخانه نزدیک شد و به مرد آشپز گفت: «لطفاَ اول این تابهتان را تمیز کنید و بعد با کره سرخ کنید.» آشپز قدری روغن توی تابه ریخت. وقتی روغن به جوش آمد، با کفگیری که بدست داشت، تندتند روغنها را جمع کرد و تابه رنگ سفید پیدا کرد. صاحب مغازه قالبی کره آورد و آشپز کره را توی تابه خرد کرد و منتظر شد تا کره آب شد، گوشت را توی تابه انداخت.
مرد به صاحب مغازه گفت:« یک نون خوب سوا کنید.»
صاحب مغازه نان سفیدی درآورد. مرد گفت:« نون تازه ندارین؟»
صاحب مغازه گفت:« اینا همهشون خوبن آقا.»
مرد گفت:« نونی که برشته و خوب پخته شده باشه.»
صاحب مغازه چند نان را روی پیشخوان گذاشت و گفت: «لطفاَ خودتون سوا کنین.»
و برگشت با اشاره چشم به آنهایی که تازه وارد مغازه شده بودند و ساندویچ میخواستند فهماند که چند دقیقهای صبر کنند. مرد نانها را جلو و عقب زد و نان برشتهای انتخاب کرد و به ساندویچ فروش گفت:« خمیرش را در بیارین.»
صاحب مغازه نان را تمیز کرد و به طرف آشپز برد و مرد باز پشت ویترین آشپز رفت و گفت:« هلههوله توش نریزیها.» آشپز با سر اشاره کرد و بعد کباب را آرام داخل نان گذاشت.
مرد گفت:« چند قطره آبلیمو روش بریز.» آشپز، کمی آبلیمو روی کباب پاشید، و بعد کاغذی دور ساندویچ پیچید و توی بشقاب به طرف مرد دراز کرد. مرد بشقاب را گرفت و آمد روی یخچال گذاشت و به صاحب مغازه گفت:« چقدر شد؟»
صاحب مغازه با لبخند گفت:« هر چی شما لطف کنین.»
مرد کیفی بیرون آورد و یک ده تومنی روی میز گذاشت و بعد بطرف ویترین رفت و یک دو تومنی به طرف آشپز دراز کرد و بعد آمد طرف یخچال و ساندویج را از توی بشقاب برداشت.
مشتریها در حالیکه بیصدا و با ولع زیاد ساندویج میخوردند مشغول تماشای او بودند
مرد چند بار مغازه را بالا و پایین رفت. انگار فکرش جای دیگر بود و خیلی دلخور وعصبانی به نظر میآمد. بعد یک مرتبه متوجه ساندویج شد و نگاه غریبی به ساندویج کرد. انگار موش مردهای را به دست گرفته با عجله به گوشۀ مغازه رفت و با پا در ظرف آشغال را کنار زد و ساندویج را انداخت توی ظرف آشغال و در مغازه را باز کرد و رفت بیرون.