آقای غنی، من هم مثل خیلی از مهاجرزادگانِ دیگر متولدِ افغانستان نیستم. مثل دختر تو که زادهی کابل نیست،زادهی تهرانام. بابا، جزء معدود مهاجرانی بود که در دوره زعامت سلطنت در هر دو کشور، به ایران رفت وآنجا ماندگار شد و مثل تمام مهاجرانِ همدورهاش انقلاب اسلامی و جنگ هشت ساله و تحولات سیاسی و اقتصادی ایران را از سرگذراند و زندگیاش که زندگیمان بود، از آن متأثر شد … تمام شش فرزندش نیز در مهاجرت متولد شدند. مثل فرزندان تو، تمام شش فرزندش در مهاجرت و مناسباتش “هویت” جُستند و جغرافیایِ میزبان را خانهی اولشان دانستند.به آن زبان، بابا گفتن آموختند. آب خواستند، نان طلبیدند و نخستین اشکها و لبخندها را آنجا زیستند. هرچند نسلِ من،برعکس نسلِ دختر تو، مهمانِ ناخواندهی خانهای بود که آغوش صاحبخانه هرگز به مِهر برویش گشوده نشد و در چشمِ صاحبخانه، مزاحم و طُفیلی ماند که ماند. وقتی ولایت فقیه، به ما مهاجرزادهها حق تحصیل نمیداد، فرزند تو در همان “مهاجرت” درس میخواند. وقتی درایران کسی به نام “افغانی” به ما حق اقامتِ قانونی نمیداد، فرزندت حق بلامنازعِ شهروندی و حق رأی داشت. وقتی برای نسل من “افغانی” بودن ـ شرمسار بودن،ترس از رد مرز شدن با اُفقِ سرِفلکه و سرِکوره رفتن ترسیم میشد ـ تو و فرزندت امتیازِ بدیهیِ برابری در کشور میزبان را زندگی میکردی. احتمالا کالج و دانشگاهات را نیز سالها بود تمام کرده بودی و سلانهسلانه امور زندگی روزمره و برنامههای سیاسیات را برای بازگشت به مناسبات قدرت در افغانستان سروسامان میدادی…
اقای “غنی” میبینی؟! ما هر دو “مهاجر” بودیم اما میان سرنوشت بابایِ منِ مهاجر و تویِ مهاجر در تجربهی زیسته از “مهاجرت” هیچ اشتراکی نیست ـ مگر در ناماش. بابای مهاجرِ من، در مهاجرت “کارگر” شد و تو در مهاجرت “آکادمیسین”. من در مهاجرت از تحصیل “محروم” شدم و دخترت در مهاجرت “هنرمند” شد. حالا نیز آیندهی کودکانِ من با آینده کودکان فرزندت در مهاجرت، مشابهتی نخواهد داشت. آقای غنی! فرق میان ما همین که “افغان” بودن در مهاجرت برای تو “فخر” بوده و برای من”ننگ”. به تو چوکیِ “ریاستجمهوری” سپرده و به من، جامَهدانِ “آوارگی”. همین بس، هویتی که جز “حسرت” برای منِ مهاجر چیزی نداشت، برای تویِ مهاجر تام و تمام “نعمت” بود. پیامد سناریو هم این شد که جمهوری اسلامیایران،پاکستان،افغانستان و حالا دولت فدرال آلمان و شاید به زودی تمام جهان، هزاران هزار انسانِ بیپناهِ همنسل مرا زیر سایه شومِ همین “نام” و همین هویت (افغان) رانده و میراند و تو و امثال تو، هنوز به این هویتِ پوشالی مینازی. سینه سِتَبر میکنی، باد درگلو میاندازی و میگویی: من، میبالم که یک “افغان”ام!!!
ـ اقای غنی، لطفا به جای بالیدن، کمی “بمیر”. از شرم بمیر که نسخههای هیستیریکِ ناسیونالیستیات نه جانِ نوزادِ چهار ماههی غرق شده در آبهای سیاهِ یونان را باز میگرداند؛ نه امنیت و ثبات را به قربانیانِ جغرافیایِ خشونت و وحشت پس میدهد و نه از دردِ زخمِ باز حقارتِ یک تاریخ بیپناهی و بیهویتی چیزی میکاهد!
