سرخپوستی در آستارا

_نمی شنوم چی میگی؟
_می گم یه سرخپوست اینجاس.
_یه سرخپوست؟اونم توی آستارا؟
سرم پر شد از جیغ و ویغ روی اسب.صورتهایی پز از رنگ و دود آلاچیقهای سوخته.
_بیا ببینم چی می گی.
و پنجره را بستم.
حالا باران،خودش را به شیشه می زد.
روزنامه ها را به خاطر مرتضی از روی صندلی برداشتم.در که زد.در را باز کردم سرمای آستارا و مرتضی با هم آمدند توی اتاق.هم سرما بوی ماهی می داد،هم مرتضی.
سلامی گفت و یک راست به طرف صندلی رفت.
صورتش پر از خط و خوطهایی بود که همه صیادها این طرف و،آن طرف دماغشان دراند،بی آنکه پیر شده باشد.
شانه صندلی را گرفت وآن را روی قالی تا کنار بخاری کشید.
راستش مرتضی صیاد صیاد هم نبود.یک بچه صیاد بود که سفیدک زیر بغل کتش زمستانها از دور عرق تن تابستانش را لو می داد.
بچه صیادها برای گرفتن ماهی به دریا نمی روند(رودخانه،چرا)آنها کنار دریا روی ماسه جایی که دریا کف دهانش را بالا می آورد(دیدی که)بازی می کنند.راه می روند یا می نشینند تا صیادها با تور آز آب بیایند.هی …ها…ها طنابها را بکشند،حالا بچه صیادها ماهیهایی را که دمشان را تازخم به زمین می زنند و قبل از آنکه مرگ چشمایشان را پر کند(می دانی که ماهی ها پلک نمی زنند.اصلا آنها پلک ندارند)از تور بیرون می کشند و پرت می کنند روی ماسه ها.ماهیهای حرام را دوباره به آب می دهند و ماهیهای سفید آن طرف…کپورها اینجا…روی ماسه…همینطوری دیگر…همینطوری…همه را.تا آرام شدن تمام ماهیها.
عجیب این که ماهیها بلد نیستند جیق بکشند.روزهای بارانی آنها دیر می میرند.در آخرین لحظه وقتی که رمق ندارند دمشان را تکان دهند و از گرم شدن پولکهایشان چیزی نمی فهمند(فقط ما آدمها می دانیم که می میرند،می فهمی که)چند قطره باران،مرگ را دو سه قدم از ماهی ها دورمی کند،می شود این طوری هم گفت که مرگ سیگاری روشن می کند و آنقد همان طرفها قدم می زند تا باران بند بیاید.
مرتضی خودش را توی صندلی مچاله کرد.انگار بدجوری سرمای بیرون چپق بچه صیاد را کشیده بود.د ستهایش تا بغل کردنِ گرما دور بخاری گرد شده،خودش هم لالمانی گرفته بود.گرم که شد قسم خورد که با چشمهای خودش دیده که یک سرخپوست بی آنکه چمدانش را که از پوست بوفالو نبود روی زمین بگذارد،در قهوه خانه بیوک آقا،سرپا سه استکان چای را بدون قند خورده و روی پیاده روی یخ بسته از قهوه خانه تا مسافرخانه ی خزر،هی برای سیگارش،خیس از برف،کبریت کشیده،بعد سیگار را انداخته درِ مسافرخانه را با نوک چکمه اش باز کرده بود.
خیلی آرام،آنقدر که هیچکسی صدای چکمه و چوب را نشنیده بود.
گفتم:ببین مرتضی می دونی قسم دروغ یعنی چی؟
مرتضی گفت:نه…نمی دونم،من؟اصلا….اروای آقام نمی دونم.
گفتم:خوب،حالا اسمش چی بود؟
گفت:اون یارو سرخپوسته اسمش چی بود؟
_ماراجینما…آره…اسمش ماراجینماس.
گفتم یعنی چه؟
_یعنی مردی که سوار بر مادیان گریسته اش می گذرد و سالهای گریستنش با مادیان گریسته اش دور می شد.
_نه بابا!؟
گفت:باور کن.
_تو از کجا می دونی؟
_خودش گفت.من رفتم مسافرخانه،با هم حرف زدیم.من بهش کمک کردم که بتونه موهاشو از پشت ببنده،یه ذره علف هم داشتم که باهم کشیدیم.اومدنی این شیشه را به م داد.
حالا مرتضی بطری کوچکی به اندازه ی شیشه اسپکتورانت(دیدی که؟)از جیب نیم تنه اش بیرون آورده بود.
گفتم:این چیه؟
گفت:یه معجونه.
نیم تنه مرتضی بوی دود می داد.چشمهایش توی صورتش بود نگاهش پس افتاده بود پشت سیگاری که همان روز با غلف کشیده بود.
نه سال بعد روزی که شنیدم جنازه ی مرتضی را بیرون از آستارا کنار رودخانه ی مرز ایران و شوروی،بدون سنگ،خاک کرده اند،قدم زنان به طرف همان مسافرخانه رفتم که هرگز هیچ سرخپوستی درِ آن را با نوک چکمه اش باز نکرده بود.زیر برف آب شده ای که لای باران می بارید ایستادم و زل زدم به بالکنی که مرتضی سالها پیش نشانم داده بود.از نرده بالکن لحافی آویزان بود و کوچه پر از بوی پنبه خیس بود.
گفتم:اونجا کسی نیست؟
مرتضی گفت:رفته…عصری رفته…رفته روسیه.
گفتم: پس یارو سرخپوسته روس هم بود.
گفت:روس؟نه…مارجینما یه آمریکاییه،یه سرخپوستِ اره شده ی خلص آمریکایی و کمونیست…من کی گفتم روس بود؟
دلم می خواست با مشت بزنم روی دندانهای زرد مرتضی و آن لبخندی که بعضی آدمها به زور زورکی می زنند تا چیزی پنهان کنند.
پسره عوضی با آن دست و پالی لاغرش،تازه می خواست از درخت سرکه شیره هم برود بالا.می گفت که سرخپوست پنجره بالکن مسافرخانه را روی برف باز کرده و پرسیده بود مسکو همین طرفهاست نه؟
بعد گفته بود که دیگر نمی تواند به یاد آورد،چن سال از تشییع جنازه مک کارتی گذشته است و حالا دارودسته سناتور کجا گوربه گور شده اند.
_آنها قبیله مرا اره کرده بودند.پدربزرگ در اکلاهما دفن شده بود و مادرم در گورستان داچ سیتی یک قبر خالی خریده بود و هر یکشنبه می رفت و خزه های دور تا دور آن را با ناخنهایش از زمین می کند.
سالهای تالان تالان سناتور که سرخپوستهای چپ را همینطور کتره ای می گرفتند،مادرم قبر را فروخت و با پول زمینی که تازه اگر پدربزرگ در آن دفن می شد مجبور بود تا روز رستاخیز در آن چمباتمه بزند به مکزیک فرار کند(پدربزرگ بدون محاسبه زخم هایشم یک متر و نود و سه سانتیمتر قد داشت)از سه پسر عموهایم،دو تا در زندان سونورا آنقدر سیفون قراضه ی مستراحها را تعمیر کرده و آنقدر شبها انجیل خوانده بودند که بالاخره انجمن بخشودگی موافقت کرد که پسرعموها را به کشیش کلیسای ماریای مقدس تحویل دهند تا هم مشکل فاضلاب کلیسا حل شود و هم عیسی مسیح بتواند صرفداران سرخپوستش را زا نزدیک ببیند.
سومین پسر عمو هم در کی اسودیوی فیلمبرداری به صورتش رنگ و روغن می مالید و روز مزد خودش را بعد از شنیدن شلیک وینچسترهای گوله مشقی از اسب الکی می انداخت روی زمین.البته گاهی پوست شانه یا آرنجش ور می آمد ولی غروبها می توانست تکه ای گوشت گاو بخرد و با نگاهی تحسین آمیزتر از دیدن تابلوی لبخند ژوکوند به همان تکه گوشت سرخ شده در بشقابش خیره شود.البته گوشت گاو نمی تواند توی هیچ بشقابی لبخند بزند.
گفتم:تو حرفهاشو باور می کنی؟
مرتضی گفت:البته که باور می کنم مگه تا حالا گوشت گاو نخریدی؟
گفتم:مرتضی تو رو خدا یه ذره کره وردار بخور، بعد یه ساعتی بگیر بخواب.
گفت:سرخپوست می گفت سال 1947 در روز پیش از حمله آمریکاییها به دره ما،کوچ مصیبت بار بچه ها و زنها و قاطرها و پیرمردهای قبیله به کوهستان پر از سنگ های تیز و مقدس اطراف دره شروع شد.
جوانها ماندند که وسط دره،روی زمین دراز بکشند،کنار رودخانه،تا کامیونها و نفربرهای انباشته از سربازان آیزنهاور نتوانند به صخره ها نزدیک شوند.
آن روزها دوازده سالم بود و هنوز هواپیما ندیده بودم.
نرسیده به تیزی سنگها صدایی شنیدم که بالای سرم راه می رفت یک صدای دور…این طوری…ووه …وو…وو
انگار هزاران مرده با دهان بسته بالای کوه مویه می کردند.
پدربزرگ از قاطر پیاده شد و بقیه ایستادند تا هر کدام به تکه ای از آسمان با چشمانی که از یک جور ترس مذهبی پر شده بود خیره شوند.من هر ده تا انگشتم را روی پیشانی م گرفته بودم و آفتاب روی صورت سُخ سُخ می زد.بالاخره پدربزرگ فریاد زد اونهاش،اونجان.دست راستش بی هیچ خواستی از خداوند به طرف آسمان پیاده شده بود و چند تکه سیاه، آن طرف ناخنهای پدربزرگ از آسمان پایین می آمد و صداهایش هی بزرگ می شد و هی می ترکید.
قاطرها که این پا و آن پا می کردند، آنقر با چشمهای گشاده شده به آن صداها گوش دادند تا این که همه شان رم کردند.
یادم نیست که کسی هم از روی قاطرها افتاد یا قبلا همه پیدا شده بوند.زنها شروع کردند به جیغ کشیدن.جیغهایی که اصلا به رقص آنها دور آتشهای شکرگزاری شباهت نداشت.
توی همان جیغهای ضجه شده بود که صدای تکه تکه شده ای از هواپیما شنیدم.پدربزرگ داد زد زنها را ببرید پشت سنگها.زخمیها …به زخمیها برسین.یک نفر فریاد کرد، هیچکس طوریش نشده رییس.
پدر بزرگ گفت:چی؟
حالا دوباره صداها آمدند.این دفعه از وسط آسمان.جایی که آفتاب آنجا به ظهر خودش می رسد.
سالها بعد من فهمیدم که فقط شلیک دور مسلسل می تواند آن همه صداهای تکه تکه شده داشته باشد و به آن صداهایی که یهو می ترکید می گویند بمباران.
_برگردید
نمی دانم از کجا بود که می شنیدم برگردید،برگردید، برگردید به دره.تا قاطرها را پیدا کنیم و خودمان را به دره برسانیم، غروب شد. یک غروب قرمز که افتاده بود روی زمین…نه افتاده بود روی آب…آنجا خبری از کامیون ها و نفربرها نبود و ما نتوانستیم رد هیچ لاستیکی را کنار رودخانه و نعش جوانها پیدا کنیم. پدربزرگ گفت که مرده ها را جمع کنیم یک طرف و بزرگترها بروند هر چه مو و گوشت سوخته آنهایی را که دیگر هیچ صورتی برایشان باقی نمانده بود بردارند و بریزند روی هم ، این طرف خیلی دورتر از ردخانه.
مرتضی گفت: می تونیم یه سیگار بپیچیم؟
گفتم: هر غلطی می خوای بکنی بکن.
رفتم دستشویی و سرم را گرفتم زیر شیر.و تا پر شدن کله ام از سرمای آستارا، آب را باز کردم و لب پایین و چانه مرتضی فکر کردم که روی قاطی کردن توتون و علف لرزیده بود.آدم باید مخش عیب داشته باشد تا حرفهای مرتضی بنیشنید.می گفت که سرخپوست گفت بود:
_ما زیر بغل جنازه ها را گرفتیم و آنها را روی پاشنه پاهاشان کشیدیم ریو زمین و بردیم طرف قاطرها.بعضی ها خیلی سنگین بودند.مخصوصا آنها که رودخانه لب پر زده و خیسشان کرده بود.ولی آنهایی که بوی گوشت سوخته می دادند سبکتر بودند.
پدربزرگ دستور داد که زنها بروند و هیزم بیارود و خودش گُله به گُله هیزمها را آتش زد و پسر عموها را فرستاد که دیگهای بزرگ را بیاورند و از آب پر کنند و ری آتش بگذارند.حالا دیگر شب شده بود.یک شب سیاه که تاریکی ش نمی گذاشت ما رنگ پوستمان را به یاد آوریم.فقط آنهایی که کنار آتش بودند چشمایشان به سرخی می زد و روی بازوها و سینه لخت شان قرمز تاریک شده ی شعله ها و دود، خونی را به یاد می آورد که همان روز کنار سنگهای ریز و درشت رودخانه دیده بودیم و زیر آفتاب بوی گرفته بود.همان شب زنها روی ماسه نشستند و با چرخاندن شانه ها و سرشان و دسته چوبی آسیابها دستی(از همین آسیابهای سنگی که ماهم داریم) برگهای خشک و دانه گیاهانی را که حالا اسمش یادم نیست، آرد کردند.آرد از لبه سنگی روی متقال سفیی می ریخت.پسرعموها مشت مشت از آن بر می داشتند و توی دیگها می ریختند.تا پیرها بتوانند بچه ها را بخوابانند و ما پانچاها را ردیف، کناره جنازه ها بچینیم، بوی دیگها که با سنگدلی بی رحمانه ای تلخ بود، دره را برداشت.(پانچا یک جور ظرف شیشه ایست کمی بزرگتر از لیوان با درپوش فلزی).پدربزرگ گفت: زنها بروند توی آلاچیق ها و من پسرعموها برویم که مرده ها را برهنه کنیم.پیراهن بغضیها با خون خشک شده به پوستشان چسیبده بود.
حالا این پوست بود که ما در می آوردیم یا پیراهن، درست و حسابی یادم نیست.بعد پدربزرگ آمد و لای دعاهایی که از پشت خشم گریه شده ای شنیده می شد، جنازه های لخت را یکی یکی بغل کرد و با تقدسی غمبار آنها را توی دیگ گذاشت.هر دوتا،سه تارا، توی دیگ.همینطور هوا روشن می شد و صبح سرمای لیزش را به تن ما می چسباند، شعله ها هم روی خاکستر آتش پایین می رفت.سفیده زده نزده دیگها را که حالا سرد شده بود روی ماسه گذاشتیم و نشستیم و به پدربزرگ زل زدیم که هر دو دستش را تا آرنج در دیگها فرو می برد و مردها را یکی یکی…گاهی دوتا… با کف دستهایش بیرون می آورد و تو پانچا می گذاشت.مرده هایی خیس که سرشان به اندازه یک گردو کوچک شده و دست و پاهایشان شده بود اندازه یک سنجاق ته گرد.
سفیدی و سیاهی چشمهایشان، دیگر آب شده بود و پوستشان چین خورده بود(مثل وقتی که از حمام می آییم بیرون) ما پانچاها را تا ظهر زیر آفتاب گذاشتیم و بعد سه روز تمام، دور پانچاها راه رفتیم، نشستیم گاهی ساعتها رقصیدیم.یک جور رقص مصیبت که گفتگوی یک طرفۀ دست و پا و تن ما با خداوند بود.زنها دستهاشان را به مچ پاهایشان می رساندند بعد همان دستها را به آسمان دراز می کردند و مویه می کردند.
_ایلو…ایلو…انیتا نیامونارا
نُن انیتا نیا اونارا.
مرتضی گفت از سرخپوست پرسیده بود یعنی چی؟
سرخپوست گفته بود یعنی خدایا، خدایا، بچه های خودمان را از تو می خواهیم.«فرزندان دیگر نه»، همین بچه ها را.
_انیتانیا مونارا
نُن انیتا نیا اونارا
روز سوم زنها به آلاچیق پدربزرگ رفتند و با شرمساری از او خواستند که اجازه دهد همه مادران موهایشان را از ته بزنند.این طوری آنها از زن بودن خودشان کنده می شدند و با آن موهای تراشیده، شاید عزاهاشان روی زمین می ریخت.شاید عزایشان می ریخت روی زمین، شاید عزا…شاید زمین…همین که زنها با سرهای سفید و صورتهایی سرگردان بین زن بودن و یائسگی از آلاچیق پدربزرگ بیرون آمدند، مردها صورتشان را برگرداندند.آنها باید سالها منتظر هماغوشی با همسرانشان بیرون از آلاچیق قدم می زدند تا موی زنها دوباره روی شانه ها و پوست پستانهایشان بریزد.این بود که هر کدام از مردها یکی از پانچاها را برداشتند و رو به آفتاب گرفتند و به مرده های ما که حالا در شیشه خشک و کوچک سبک شده بودند خیره شدند.فردای آن روز شیشه ها را توی خورجین قاطرها گذاشتیم و از دره دور شدیم.آنقدر که هیچکدام، صدای رودخانه را نمی شنیدیم.
من از سرخپوست پرسیدم…
گفتم بس کن دیگه مرتضی… من چرا باید به حرفهای صدتا یک غاز تو گوش کنم.
مرتضی گفت:صدتا؟یک غاز؟تو چرا حالیت نیست.یازده سال بعد ماراجینما را گرفتند، جلبش کردند می دونی چرا؟واسه این که پلیس توی کیف ماراجینما لای کتابهای لنین یک پانچا پیدا کرده بود.
گفتم:تو زده به سرت.
مرتضی گفت: چند سال پیش که ماراجینما از هلفدونی آمد بیرون آنها کتابها را بهش پس دادند، اما پانچا را.
گفتم:می دونم پانچا را ندادند.واسه این که تو زده به سرت.
مرتضی گفت:مارجینما از من پرسید تو می دنی چه بلایی سر مارکسیسم اومد،گفتم نه، من از کجا بدونم.
گفتم:آره… از کجا بدونی…واسه این که همه ما زده به سرمان.
مرتضی گفت: آخه چرا؟
گفتم: واسه این که هیچ سرخپوستی نمی تونه فارسی حرف بزنه.
مرتضی گفت:نمی تونه؟ نمی تونه؟ آقا رو…اون سالهاست که توی همین کشور زندگی می کنه.توی آن سالهای بگیربگر رفته بود کردستان.
گفتم:که چی…رفته بود کردستان که چی؟
مرتضی گفت(حالا مرتضی از کنار بخاری رفته بود طرف پنجره…برف سرمایش را پهن کرده بود روی ساختمانهای آن طرف پنجره،سیگار مرتضی توی زیر سیگاری چند قدم دوتر از سرفه های مرتضی دود می شد.)گفت: رفته بود کردستان دیگه…تو لولهنگت آونقدر آب ورداشته که اصلن نمی فهمی من چی مگم…رفته بود به کردها یاد بده که چی رو با چی بریزن توی سوراخ آسیاب و آردش کنن که چقدرشو بریزن توی دیگ تا کله مرده هاشون بشه اندازه یه گردو که پوست کردها چین ورداره که هر کسی بتونه یه نعش را بذاره تو پانچا،پانچا را بذاره توی جیبم نیم تنه ش که به اونا بگه که چطوری آدم می تونه با آستین کتش، گریه صورتشو پاک کنه.می فهمی.حالا می فهمی الاغ…
نه سال بعد روزی که خبر آوردند که مرتضی را کنار رودخانه مرزی بدون سنگ دفن کرده اند، رفتم از گنجه اتاقم بطری معجون را کشیدم بیرون.
گفته بودم که… اندازه همین شیشه های اسپکتورانت بود.
درش را باز کردم، بو کردم.بعد ریختمش توی یک لگن.روش آب ریختم.بعد دستاممو بردم توش.سردم شد، نه سرمای آستارا و کوچه هاش، یه جور سرما که از پشت پیشانی آدم شروع می شه و روی استخوانهای آدم می ره پایین و با خودش هر چی رو که آدم دوستش داره و باورش کرده می شوره می بره پایین.
همین که دستهامو از لگن آوردم بیرون دیدم کف دستهام.انگشتام…خدایا حالا من چکار کنم…انگشتام آنقدر کوچک شده بود که باید آنها را تا چشمهام بالا می آوردم تا بتونم ببینمشون…اینه که من حالا اصلا انگشت ندارم…
یعنی دارم…اما هر کدومش شده اندازه یه سنجاق ته گرد….اینه که هر چی از مرتضی…از سرخپوست…از کردها یادم مونده دارم برات می گم «بنویس پروانه تو رو خدا بنویسش»می بینمی که دستهام این جوریه، پروانه تو رو خدا بنویسش.

فیس‌بوک
تویتر
لینکد‌این
تلگرام
واتس‌اپ