بگذار شانه هایم
تن خسته از كلیشه ها را سفری دریائی ببخشد.
خانه چه دلگیر، هوا چه سنگین ، زمان چه كوتاه ، زمین چه لغزان.
نگاه عاشقانه می نوش به بطر ویسکی.
پلمپ زنگ زده ارشاد بر پیشانی میکده.
پرواز سیگاری در دود.
نگاه گرسنه کودک به بطر خالی شیر.
جهش لغزان زندگی به اغوش سنت.
خانه چه دلتنگ،
رویا چه مبهوت،
كوچه چه گریان از سفر دریایی ات بر شانه های من.
لباس از موج دوخته
چه زیبا بر تنت میدرخشد.
رویا و كوچه و خانه چه شاد
از قدم نرم و همگونت
بر شانه های تمدن
جهش بی سقوط زمان بر شانه های تو.
لندن ، امروز ، ۲۱ دسامب