پیشکشی برای صمد بهرنگی و دخترش ش. میم
روزی روزگاری در گوشه دریاچه ای، یک دسته ماهی زندگی میکردند، یک دسته ماهی کوچولو. رنگ همه آنها سرخ بود، بجز یکی، که رنگش سیاه بود. فرق او با خواهران و برادرانش فقط در رنگ نبود. او میتوانست تند تر از بقیه شنا کند. از این رو او را سویمی (شناگر) مینامیدند.
یک روز ماهی گنده ای نعره کشان وارد این گوشه دریاچه شد. ماهی گنده به تندی شنا میکرد، خشمگین و گرسنه بود و در یک چشم بهم زدن همه ماهی های کوچولو را بلعید.
فقط سویمی توانست از دستش فرار کند. سویمی کوچولو، هراس زده، غمگین و تنها، خود را به دریا رساند، به دریای بزرگ و پهناور!
دریا…
دریا پر بود از موجودات شگفت انگیز، موجوداتی که سویمی در محل زندگی سابق خود، در آن گوشه دریاچه کوچک، هرگز ندیده بود.
او از تماشای زیباییهای بیشمار دریا به وجد آمده بود، مثل یک ماهی که از بودن در آب به وجد میآید.
البته او هم ماهی بود. ماهی بود و در آب بود، هر چند که یک ماهی کوچولو بود.
سویمی، اول از همه ستاره دریایی را دید. ستاره دریایی زیبا بود. انگار از جنس شیشه بود و مثل رنگین کمان با هزاران رنگ می درخشید.
بعد چشمش به خرچنگ دریایی افتاد. خرچنگ، به بیل الکتریکی شباهت داشت، به بیل الکتریکی زنده و جاندار!
بعد از آن، چشمش به ماهی های عجیب و غریب افتاد، که شناکنان از کنارش میگذشتند، منظم و آرام. مثل این که تنشان از نخ های نامرعی پوشیده شده بود.
سویمی کوچولو از آنها کمی ترسید.
اندکی بعد دوباره شادی به دلش برگشت و ترسش ریخت.
از میان جنگلی زیبا و افسانهای گذشت، از میان جنگلی از خزه ها و جلبکها، که روی تخته سنگهای رنگارنگ روییده بودند.
سویمی غرق تماشای جنگل بود، که به یک مارماهی برخورد. مارماهی به نظرش خیلی دراز آمد و وقتی خود را به هر جان کندنی، به کله مارماهی رساند، دیگر نتوانست دم او را ببیند.
زیبائی دریا پایانی نداشت!
شقایقهای دریایی ـتوی آبـ به نرمی این سو و آن سو سر خم میکردند. به نخلهای صورتی رنگ شباهت داشتند، که با وزش باد، به این سو و آن سو خم میشوند.
هنوز چیزی نگذشته بود که ناگهان چشمش به یک دسته ماهی کوچولو افتاد که رنگ همه شان سرخ بود. سویمی نمیتوانست به چشم هایش باور کند، یک دسته ماهی همانند خواهران و برادرانش!
اگر به چشم خود ندیده بود، که چگونه ماهی گنده آنها را بلعیده، خیال میکرد که خودشاناند.
با شادی داد زد :
«بیایید برویم دریا. میخواهم زیباییهای دریا را نشانتان دهم.»
ماهیهای کوچولو گفتند:
«نه. دریا خطر دارد. آنجا ماهیهای گنده ما را میگیرند و میخورند. همان بهتر که اینجا بمانیم و خود را در لابلای سنگها پنهان کنیم.»
سویمی به فکر فرو رفت. ناراحت بود، از این که میدید ماهیهای سرخ کوچک نمیتوانند وارد دریا شوند و زیباییهای آن را تماشا کنند.
با خود گفت:
«باید راهی پیدا کرد. باید چاره ای اندیشید.»
و به فکر فرو رفت.
فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد، تا این که راه حلی یافت.
با شادی داد زد:
«یافتمش. یافتمش. مطمئن بودم که راه حلی هست.»
چون ماهیهای سرخ کوچک به او اعتماد داشتند، به عملی کردن نقشه او پرداختند.
آنها به صورت حساب شدهای کنار هم قرار گرفتند و هر کس وظیفه معینی به عهده گرفت و بدین ترتیب از همه آنها ماهی سرخ بسیار بزرگی پدید آمد، ماهی سرخ غول آسایی از صدها ماهی سرخ کوچک، یک ماهی سرخ از صدها ماهی سرخ، یک ماهی سرخ غول آسا.
ماهی غول آسا اما چشم نداشت.
سویمی گفت:
«من هم میشوم چشم!»
و مثل یک چشم سیاه کوچک در کله ماهی سرخ غول آسا نشست.
و آنگاه دسته ماهی های سرخ کوچک، همانند ماهی سرخ غول آسایی راهی دریا شد، راهی دریای پهناور و زیبا. دیگر هیچ کس جرات آزار آنها را نداشت.
ماهیهای گنده از دیدن آنها دچار هراس میشدند و پا به فرار میگذاشتند.
و هنوز هم که هنوز است، صدها ماهی سرخ کوچک به شکل یک ماهی سرخ غول آسا در دل دریا شنا میکنند و سویمی چشم بیدار این ماهی غول آسا ست.