سویمی (ماهی سیاه کوچک)__(برنده جایزه ادبیات جوانان آلمان ۱۹۶۵)

پیشکشی برای صمد بهرنگی و دخترش ش. میم

روزی روزگاری در گوشه دریاچه ­ای، یک دسته ماهی زندگی می­کردند، یک دسته ماهی کوچولو. رنگ همه آن­ها سرخ بود، بجز یکی، که رنگش سیاه بود. فرق او با خواهران و برادرانش فقط در رنگ نبود. او می­توانست تند تر از بقیه شنا کند. از این رو او را سویمی (شناگر) می­نامیدند.
یک روز ماهی گنده ­ای نعره کشان وارد این گوشه دریاچه شد. ماهی گنده به تندی شنا می­کرد، خشمگین و گرسنه بود و در یک چشم بهم زدن همه ماهی­ های کوچولو را بلعید.
فقط سویمی توانست از دستش فرار کند. سویمی کوچولو، هراس زده، غمگین و تنها، خود را به دریا رساند، به دریای بزرگ و پهناور!
دریا…
دریا پر بود از موجودات شگفت انگیز، موجوداتی که سویمی در محل زندگی سابق خود، در آن گوشه دریاچه کوچک، هرگز ندیده بود.
او از تماشای زیبایی­های بیشمار دریا به وجد آمده بود، مثل یک ماهی که از بودن در آب به وجد می­آید.
البته او هم ماهی بود. ماهی بود و در آب بود، هر چند که یک ماهی کوچولو بود.
سویمی، اول از همه ستاره دریایی را دید. ستاره دریایی زیبا بود. انگار از جنس شیشه بود و مثل رنگین کمان با هزاران رنگ می درخشید.
بعد چشمش به خرچنگ دریایی افتاد. خرچنگ، به بیل الکتریکی شباهت داشت، به بیل الکتریکی زنده و جاندار!
بعد از آن، چشمش به ماهی­ های عجیب و غریب افتاد، که شناکنان از کنارش می­گذشتند، منظم و آرام. مثل این که تن­شان از نخ­ های نامرعی پوشیده شده بود.
سویمی کوچولو از آن­ها کمی ترسید.
اندکی بعد دوباره شادی به دلش برگشت و ترسش ریخت.
از میان جنگلی زیبا و افسانه­ای گذشت، از میان جنگلی از خزه­ ها و جلبک­ها، که روی تخته سنگ­های رنگارنگ روییده بودند.
سویمی غرق تماشای جنگل بود، که به یک مارماهی برخورد. مارماهی به نظرش خیلی دراز آمد و وقتی خود را به هر جان کندنی، به کله مارماهی رساند، دیگر نتوانست دم او را ببیند.
زیبائی دریا پایانی نداشت!
شقایق­های دریایی ـ­توی آب­ـ به نرمی این سو و آن سو سر خم می­کردند. به نخل­های صورتی رنگ شباهت داشتند، که با وزش باد، به این سو و آن سو خم می­شوند.
هنوز چیزی نگذشته بود که ناگهان چشمش به یک دسته ماهی کوچولو افتاد که رنگ همه­ شان سرخ بود. سویمی نمی­توانست به چشم هایش باور کند، یک دسته ماهی همانند خواهران و برادرانش!
اگر به چشم خود ندیده بود، که چگونه ماهی گنده آن­ها را بلعیده، خیال می­کرد که خودشان­اند.
با شادی داد زد :
«بیایید برویم دریا. می­خواهم زیبایی­های دریا را نشان­تان دهم.»
ماهی­های کوچولو گفتند:
«نه. دریا خطر دارد. آنجا ماهی­های گنده ما را می­گیرند و می­خورند. همان بهتر که اینجا بمانیم و خود را در لابلای سنگ­ها پنهان کنیم.»
سویمی به فکر فرو رفت. ناراحت بود، از این که می­دید ماهی­های سرخ کوچک نمی­توانند وارد دریا شوند و زیبایی­های آن را تماشا کنند.
با خود گفت:
«باید راهی پیدا کرد. باید چاره­ ای اندیشید.»
و به فکر فرو رفت.
فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد، تا این که راه حلی یافت.
با شادی داد زد:
«یافتمش. یافتمش. مطمئن بودم که راه حلی هست.»
چون ماهی­های سرخ کوچک به او اعتماد داشتند، به عملی کردن نقشه او پرداختند.
آن­ها به صورت حساب شده­ای کنار هم قرار گرفتند و هر کس وظیفه معینی به عهده گرفت و بدین ترتیب از همه آن­ها ماهی سرخ بسیار بزرگی پدید آمد، ماهی سرخ غول آسایی از صدها ماهی سرخ کوچک، یک ماهی سرخ از صدها ماهی سرخ، یک ماهی سرخ غول آسا.
ماهی غول آسا اما چشم نداشت.
سویمی گفت:
«من هم می­شوم چشم!»
و مثل یک چشم سیاه کوچک در کله ماهی سرخ غول آسا نشست.
و آنگاه دسته ماهی های سرخ کوچک، همانند ماهی سرخ غول آسایی راهی دریا شد، راهی دریای پهناور و زیبا. دیگر هیچ کس جرات آزار آن­ها را نداشت.
ماهی­های گنده از دیدن آن­ها دچار هراس می­شدند و پا به فرار می­گذاشتند.
و هنوز هم که هنوز است، صدها ماهی سرخ کوچک به شکل یک ماهی سرخ غول آسا در دل دریا شنا می­کنند و سویمی چشم بیدار این ماهی غول آسا ست.

فیس‌بوک
تویتر
لینکد‌این
تلگرام
واتس‌اپ