از بچهها عذر مىخواهم که اين کتاب را به يکى از بزرگترها هديه کردهام. براى اين کار يک دليل حسابى دارم: اين «بزرگتر» بهترين دوست من تو همه دنيا است. يک دليل ديگرم هم آن که اين «بزرگتر» همه چيز را مىتواند بفهمد حتا کتابهايى را که براى بچهها نوشته باشند. عذر سومم اين است که اين «بزرگتر» تو فرانسه زندگى مىکند و آنجا گشنگى و تشنگى مىکشد و سخت محتاج دلجويى است. اگر همهى اين عذرها کافى نباشد اجازه مىخواهم اين کتاب را تقديم آن بچهاى کنم که اين آدم بزرگ يک روزى بوده. آخر هر آدم بزرگى هم روزى روزگارى بچهاى بوده (گيرم کمتر کسى از آنها اين را به ياد مىآورد). پس من هم اهدانامچهام را به اين شکل تصحيح مىکنم:
به لئون ورث موقعى که پسربچه بود.
آنتوان دو سنتگزوپهرى
من هم برگردان فارسى اين شعر بزرگ را به دو بچهى دوستداشتنى ديگر تقديم مىکنم: دکتر جهانگير کازرونى و دکتر محمدجواد گلبن.
احمد شاملو
* * *
یک بار شش سالم که بود تو کتابى به اسم قصههاى واقعى -که دربارهى جنگل بِکر نوشته شده بود- تصوير محشرى ديدم از يک مار بوآ که داشت حيوانى را مىبلعيد. آن تصوير يک چنين چيزى بود:
تو کتاب آمده بود که: «مارهاى بوآ شکارشان را همين جور درسته قورت مىدهند. بى اين که بجوندش. بعد ديگر نمىتوانند از جا بجنبند و تمام شش ماهى را که هضمش طول مىکشد مىگيرند مىخوابند».
اين را که خواندم، راجع به چيزهايى که تو جنگل اتفاق مىافتد کلى فکر کردم و دست آخر توانستم با يک مداد رنگى اولين نقاشيم را از کار درآرم. يعنى نقاشى شمارهى يکم را که اين جورى بود:
شاهکارم را نشان بزرگتر ها دادم و پرسيدم از ديدنش ترس تان بر مىدارد؟
جوابم دادند: -چرا کلاه بايد آدم را بترساند؟
نقاشى من کلاه نبود، يک مار بوآ بود که داشت يک فيل را هضم مىکرد. آن وقت براى فهم بزرگترها برداشتم توى شکم بوآ را کشيدم. آخر هميشه بايد به آنها توضيحات داد. نقاشى دومم اين جورى بود:
بزرگترها بم گفتند کشيدن مار بوآى باز يا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بيشتر جمع جغرافى و تاريخ و حساب و دستور زبان کنم. و اين جورى شد که تو شش سالگى دور کار ظريف نقاشى را قلم گرفتم. از اين که نقاشى شمارهى يک و نقاشى شمارهى دو ام يخ شان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نمىتوانند از چيزى سر درآرند. براى بچهها هم خسته کننده است که همين جور مدام هر چيزى را به آنها توضيح بدهند.
ناچار شدم براى خودم کار ديگرى پيدا کنم و اين بود که رفتم خلبانى ياد گرفتم. بگويى نگويى تا حالا به همه جاى دنيا پرواز کرده ام و راستى راستى جغرافى خيلى بم خدمت کرده. مىتوانم به يک نظر چين و آريزونا را از هم تميز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافى خيلى به دادش مىرسد.
از اين راه است که من تو زندگيم با گروه گروه آدمهاى حسابى برخورد داشتهام. پيش خيلى از بزرگترها زندگى کردهام و آنها را از خيلى نزديک ديدهام گيرم اين موضوع باعث نشده در بارهى آنها عقيدهى بهترى پيدا کنم.
هر وقت يکىشان را گير آوردهام که يک خرده روشن بين به نظرم آمده با نقاشى شمارهى يکم که هنوز هم دارمش محکش زدهام ببينم راستى راستى چيزى بارش هست يا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: «اين يک کلاه است». آن وقت ديگر من هم نه از مارهاى بوآ باش اختلاط کردهام نه از جنگلهاى بکر دست نخورده نه از ستارهها. خودم را تا حد او آوردهام پايين و باش از بريج و گلف و سياست و انواع کرات حرف زدهام. او هم از اين که با يک چنين شخص معقولى آشنايى به هم رسانده سخت خوشوقت شده.
اين جورى بود که روزگارم تو تنهايى مىگذشت بى اين که راستى راستى يکى را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااين که زد و شش سال پيش در کوير صحرا حادثهيى برايم اتفاق افتاد؛ يک چيز موتور هواپيمايم شکسته بود و چون نه تعميرکارى همراهم بود نه مسافرى يکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمير مشکلى برآيم. مسالهى مرگ و زندگى بود. آبى که داشتم زورکى هشت روز را کفاف مىداد.
شب اول را هزار ميل دورتر از هر آبادى مسکونى رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتى شکستهيى که وسط اقيانوس به تخته پارهيى چسبيده باشد. پس لابد مىتوانيد حدس بزنيد چه جور هاج و واج ماندم وقتى کلهى آفتاب به شنيدن صداى ظريف عجيبى که گفت: «بى زحمت يک برّه برام بکش!» از خواب پريدم.
– ها؟
– يک برّه برام بکش…
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را ماليدم و نگاه کردم آدم کوچولوى بسيار عجيبى را ديدم که با وقار تمام تو نخ من بود. اين بهترين شکلى است که بعد ها توانستم از او در آرم، گيرم البته آنچه من کشيدهام کجا و خود او کجا! تقصير من چيست؟ بزرگتر ها تو شش سالگى از نقاشى دلسردم کردند و جز بوآى باز و بسته ياد نگرفتم چيزى بکشم.
با چشمهايى که از تعجب گرد شده بود به اين حضور ناگهانى خيره شدم. يادتان نرود که من از نزديکترين آبادى مسکونى هزار ميل فاصله داشتم و اين آدمىزاد کوچولوى من هم اصلا به نظر نمىآمد که راه گم کرده باشد يا از خستگى دم مرگ باشد يا از گشنگى دم مرگ باشد يا از تشنگى دم مرگ باشد يا از وحشت دم مرگ باشد. هيچ چيزش به بچهيى نمىبُرد که هزار ميل دور از هر آبادى مسکونى تو دل صحرا گم شده باشد.
وقتى بالاخره صدام در آمد، گفتم:
– آخه… تو اين جا چه مىکنى؟
و آن وقت او خيلى آرام، مثل يک چيز خيلى جدى، دوباره در آمد که:
– بى زحمت واسهى من يک برّه بکش.
آدم وقتى تحت تاثير شديد رازى قرار گرفت جرات نافرمانى نمىکند. گرچه تو آن نقطهى هزار ميل دورتر از هر آبادى مسکونى و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ اين نکته در نظرم بى معنى جلوه کرد باز کاغذ و خودنويسى از جيبم در آوردم اما تازه يادم آمد که آنچه من ياد گرفتهام بيشتر جغرافيا و تاريخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقى مختصرى به آن موجود کوچولو گفتم نقاشى بلد نيستم.
بم جواب داد: -عيب ندارد، يک بَرّه برام بکش.
از آنجايى که هيچ وقت تو عمرم بَرّه نکشيده بودم يکى از آن دو تا نقاشىاى را که بلد بودم برايش کشيدم. آن بوآى بسته را. ولى چه يکهاى خوردم وقتى آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! فيلِ تو شکم يک بوآ نمىخواهم. بوآ خيلى خطرناک است، فيل جا تنگ کن. خانهى من خيلى کوچولوست، من يک بره لازم دارم. برام يک بره بکش.
– خب، کشيدم.
با دقت نگاهش کرد و گفت:
– نه! اين که همين حالاش هم حسابى مريض است. يکى ديگر بکش.
– کشيدم.
لبخند با نمکى زد و در نهايت گذشت گفت:
– خودت که مىبينى… اين بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه…
باز نقاشى را عوض کردم.
آن را هم مثل قبلى ها رد کرد:
– اين يکى خيلى پير است… من يک بره مىخواهم که مدت ها عمر کند…
بارى چون عجله داشتم که موتورم را پياده کنم، با بى حوصلگى جعبهاى کشيدم که ديوارهاش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پريد که:
– اين يک جعبه است. برهاى که مىخواهى اين تو است.
و چه قدر تعجب کردم از اين که ديدم داور کوچولوى من قيافهاش از هم باز شد و گفت:
– آها… اين درست همان چيزى است که مىخواستم! فکر مىکنى اين بره خيلى علف بخواهد؟
– چطور مگر؟
– آخر جاى من خيلى تنگ است…
– هر چه باشد حتماً بسش است. بره يى که بت دادهام خيلى کوچولوست.
– آن قدرهاهم کوچولو نيست… اِه! گرفته خوابيده…
و اين جورى بود که من با شهريار کوچولو آشنا شدم.
خيلى طول کشيد تا توانستم بفهمم از کجا آمده. شهريار کوچولو که مدام مرا سوال پيچ مىکرد خودش انگار هيچ وقت سوالهاى مرا نمىشنيد. فقط چيزهايى که جسته گريخته از دهنش مىپريد کم کم همه چيز را به من آشکار کرد. مثلا اول بار که هواپيماى مرا ديد (راستى من هواپيما نقاشى نمىکنم، سختم است.) ازم پرسيد:
– اين چيز چيه؟
– اين «چيز» نيست: اين پرواز مىکند. هواپيماست. هواپيماى من است.
و از اين که بهاش مىفهماندم من کسىام که پرواز مىکنم به خود مىباليدم.
حيرت زده گفت: -چى؟ تو از آسمان افتادهاى؟
با فروتنى گفتم: -آره.
گفت: – اوه، اين ديگر خيلى عجيب است!
و چنان قهقههى ملوسى سر داد که مرا حسابى از جا در برد. راستش من دلم مىخواهد ديگران گرفتارىهايم را جدى بگيرند.
خندههايش را که کرد گفت: -خب، پس تو هم از آسمان مىآيى! اهل کدام سيارهاى؟…
بفهمى نفهمى نور مبهمى به معماى حضورش تابيد. يکهو پرسيدم:
-پس تو از يک سيارهى ديگر آمدهاى؟
آرام سرش را تکان داد بى اين که چشم از هواپيما بردارد.
اما جوابم را نداد، تو نخ هواپيما رفته بود و آرام آرام سر تکان مىداد.
گفت: -هر چه باشد با اين نبايد از جاى خيلى دورى آمده باشى…
مدت درازى تو خيال فرو رفت، بعد برهاش را از جيب در آورد و محو تماشاى آن گنج گرانبها شد.
فکر مىکنيد از اين نيمچه اعتراف «سيارهى ديگر»ِ او چه هيجانى به من دست داد؟ زير پاش نشستم که حرف بيشترى از زبانش بکشم:
– تو از کجا مىآيى آقا کوچولوى من؟ خانهات کجاست؟ برهى مرا مىخواهى کجا ببرى؟
مدتى در سکوت به فکر فرورفت و بعد در جوابم گفت:
– حسن جعبهاى که بم دادهاى اين است که شبها مىتواند خانهاش بشود.
– معلوم است… اما اگر بچهى خوبى باشى يک ريسمان هم بِت مىدهم که روزها ببنديش. يک ريسمان با يک ميخ طويله…
انگار از پيشنهادم جا خورد، چون که گفت:
– ببندمش؟ چه فکر ها!
– آخر اگر نبنديش راه مىافتد مىرود گم مىشود.
دوست کوچولوى من دوباره غش غش خنده را سر داد:
– مگر کجا مىتواند برود؟
– خدا مىداند. راستِ شکمش را مىگيرد و مىرود…
– بگذار برود…اوه، خانهى من آنقدر کوچک است!
و شايد با يک خرده اندوه در آمد که:
– يکراست هم که بگيرد برود جاى دورى نمىرود…
به اين ترتيب از يک موضوع خيلى مهم ديگر هم سر در آوردم: اين که سيارهى او کمى از يک خانهى معمولى بزرگتر بود.اين نکته آنقدرها به حيرتم نينداخت. مىدانستم گذشته از سيارههاى بزرگى مثل زمين و کيوان و تير و ناهيد که هرکدام براى خودشان اسمى دارند، صدها سيارهى ديگر هم هست که بعضىشان از بس کوچکند با دوربين نجومى هم به هزار زحمت ديده مىشوند و هرگاه اخترشناسى يکىشان را کشف کند به جاى اسم شمارهاى بهاش مىدهد. مثلا اسمش را مىگذارد «اخترک ۳۲۵۱».
دلايل قاطعى دارم که ثابت مىکند شهريار کوچولو از اخترک ب۶۱۲ آمدهبود.
اين اخترک را فقط يک بار به سال ۱۹۰۹ يک اخترشناس ترک توانسته بود ببيند که تو يک کنگرهى بينالمللى نجوم هم با کشفش هياهوى زيادى به راه انداخت اما واسه خاطر لباسى که تنش بود هيچ کس حرفش را باور نکرد. آدم بزرگها اين جورىاند!
بختِ اخترک ب۶۱۲ زد و ترک مستبدى ملتش را به ضرب دگنک وادار به پوشيدن لباس اروپايىها کرد. اخترشناس به سال ۱۹۲۰ دوباره، و اين بار با سر و وضع آراسته براى کشفش ارائهى دليل کرد و اين بار همه جانب او را گرفتند.
به خاطر آدم بزرگهاست که من اين جزئيات را در باب اخترکِ ب۶۱۲ براىتان نقل مىکنم يا شمارهاش را مىگويم چون که آنها عاشق عدد و رقماند. وقتى با آنها از يک دوست تازهتان حرف بزنيد هيچ وقت ازتان دربارهى چيزهاى اساسىاش سوال نمىکنند که هيج وقت نمىپرسند «آهنگ صداش چطور است؟ چه بازىهايى را بيشتر دوست دارد؟ پروانه جمع مىکند يا نه؟» – مىپرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق مىگيرد؟» و تازه بعد از اين سوالها است که خيال مىکنند طرف را شناختهاند.
اگر به آدم بزرگها بگوييد يک خانهى قشنگ ديدم از آجر قرمز که جلو پنجرههاش غرقِ شمعدانى و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. بايد حتماً بهشان گفت يک خانهى صد ميليون تومنى ديدم تا صداشان بلند بشود که: -واى چه قشنگ!
يا مثلا اگر بهشان بگوييد «دليل وجودِ شهريارِ کوچولو اين که تودلبرو بود و مىخنديد و دلش يک بره مىخواست و بره خواستن، خودش بهترين دليل وجود داشتن هر کسى است» شانه بالا مىاندازند و باتان مثل بچهها رفتار مىکنند! اما اگر بهشان بگوييد «سيارهاى که ازش آمدهبود اخترک ب۶۱۲ است» بىمعطلى قبول مىکنند و ديگر هزار جور چيز ازتان نمىپرسند. اين جورىاند ديگر. نبايد ازشان دلخور شد. بچهها بايد نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند.
اما البته ماها که مفهوم حقيقى زندگى را درک مىکنيم مىخنديم به ريش هرچه عدد و رقم است! چيزى که من دلم مىخواست اين بود که اين ماجرا را مثل قصهى پريا نقل کنم. دلم مىخواست بگويم: «يکى بود يکى نبود. روزى روزگارى يه شهريار کوچولو بود که تو اخترکى زندگى مىکرد همهاش يه خورده از خودش بزرگتر و واسه خودش پىِ دوستِ همزبونى مىگشت…»، آن هايى که مفهوم حقيقى زندگى را درک کردهاند واقعيت قضيه را با اين لحن بيشتر حس مىکنند. آخر من دوست ندارم کسى کتابم را سرسرى بخواند. خدا مىداند با نقل اين خاطرات چه بار غمى روى دلم مىنشيند. شش سالى مىشود که دوستم با بَرّهاش رفته. اين که اين جا مىکوشم او را وصف کنم براى آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن يک دوست خيلى غمانگيز است. همه کس که دوستى ندارد. من هم مىتوانم مثل آدم بزرگها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشمشان را مىگيرد. و باز به همين دليل است که رفتهام يک جعبه رنگ و چند تا مداد خريدهام. تو سن و سال من واسه کسى که جز کشيدنِ يک بوآى باز يا يک بوآى بسته هيچ کار ديگرى نکرده -و تازه آن هم در شش سالگى- دوباره به نقاشى رو کردن از آن حرفهاست! البته تا آنجا که بتوانم سعى مىکنم چيزهايى که مىکشم تا حد ممکن شبيه باشد. گيرم به موفقيت خودم اطمينان چندانى ندارم. يکيش شبيه از آب در مىآيد يکيش نه. سرِ قدّ و قوارهاش هم حرف است. يک جا زيادى بلند درش آوردهام يک جا زيادى کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمئن نيستم. خب، رو حدس و گمان پيش رفتهام؛ کاچى به زِ هيچى. و دست آخر گفته باشم که تو بعضِ جزئيات مهمترش هم دچار اشتباه شدهام. اما در اين مورد ديگر بايد ببخشيد: دوستم زير بار هيچ جور شرح و توصيفى نمىرفت. شايد مرا هم مثل خودش مىپنداشت. اما از بختِ بد، ديدن برهها از پشتِ جعبه از من بر نمىآيد. نکند من هم يک خرده به آدم بزرگها رفتهام؟ «بايد پير شده باشم».
هر روزى که مىگذشت از اخترک و از فکرِ عزيمت و از سفر و اين حرفها چيزهاى تازهاى دستگيرم مىشد که همهاش معلولِ بازتابهاىِ اتفاقى بود. و از همين راه بود که روز سوم از ماجراىِ تلخِ بائوباب ها سردرآوردم.
اين بار هم بَرّه باعثش شد، چون شهريار کوچولو که انگار سخت دودل ماندهبود ناگهان ازم پرسيد:
– بَرّهها بتهها را هم مىخورند ديگر، مگر نه؟
– آره. همين جور است.
– آخ! چه خوشحال شدم!
نتوانستم بفهمم اين موضوع که بَرّهها بوتهها را هم مىخورند اهميتش کجاست اما شهريار کوچولو درآمد که:
– پس لابد بائوباب ها را هم مىخورند ديگر؟
من برايش توضيح دادم که بائوباب بُتّه نيست. درخت است و از ساختمان يک معبد هم گنده تر، و اگر يک گَلّه فيل هم با خودش ببرد حتا يک درخت بائوباب را هم نمىتوانند بخورند.
از فکر يک گَلّه فيل به خنده افتاد و گفت: -بايد چيدشان روى هم.
اما با فرزانگى تمام متذکر شد که: -بائوباب هم از بُتِّگى شروع مىکند به بزرگ شدن.
– درست است. اما نگفتى چرا دلت مىخواهد برههايت نهالهاى بائوباب را بخورند؟
گفت: – دِ! معلوم است!
و اين را چنان گفت که انگار موضوع از آفتاب هم روشنتر است؛ منتها من براى اين که به تنهايى از اين راز سر در آرم ناچار شدم حسابى کَلّه را به کار بيندازم.
راستش اين که تو اخترکِ شهريار کوچولو هم مثل سيارات ديگر هم گياهِ خوب به هم مىرسيد هم گياهِ بد. يعنى هم تخمِ خوب گياههاى خوب به هم مىرسيد، هم تخمِ بدِ گياههاىِ بد. اما تخم گياهها نامريىاند. آنها تو حرمِ تاريک خاک به خواب مىروند تا يکىشان هوس بيدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسى مىآيد و اول با کم رويى شاخکِ باريکِ خوشگل و بىآزارى به طرف خورشيد مىدواند. اگر اين شاخک شاخکِ تربچهاى گلِ سرخى چيزى باشد مىشود گذاشت براى خودش رشد کند اما اگر گياهِ بدى باشد آدم بايد به مجردى که دستش را خواند ريشهکنش کند.
بارى، تو سيارهى شهريار کوچولو گياه تخمههاى وحشتناکى به هم مىرسيد. يعنى تخم درختِ بائوباب که خاکِ سياره حسابى ازشان لطمه خورده بود. بائوباب هم اگر دير بهاش برسند ديگر هيچ جور نمىشود حريفش شد: تمام سياره را مىگيرد و با ريشههايش سوراخ سوراخش مىکند و اگر سياره خيلى کوچولو باشد و بائوبابها خيلى زياد باشند پاک از هم متلاشيش مىکنند.
شهريار کوچولو بعدها يک روز به من گفت: «اين، يک امر انضباطى است. صبح به صبح بعد از نظافتِ خود بايد با دفت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت. آدم بايد خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخيص دادن بائوبابها از بتههاى گلِ سرخ که تا کوچولواَند عين هماَند با دقت ريشهکنشان بکند. کار کسلکنندهاى هست اما هيچ مشکل نيست.»
يک روز هم بم توصيه کرد سعى کنم هر جور شده يک نقاشى حسابى از کار درآرم که بتواند قضيه را به بچههاى سيارهى من هم حالى کند. گفت اگر يک روز بروند سفر ممکن است به دردشان بخورد. پارهاى وقتها پشت گوش انداختن کار ايرادى ندارد اما اگر پاى بائوباب در ميان باشد گاوِ آدم مىزايد. اخترکى را سراغ دارم که يک تنبلباشى ساکنش بود و براى کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد…».
آن وقت من با استفاده از چيزهايى که گفت شکل آن اخترک را کشيدم.
هيچ دوست ندارم اندرزگويى کنم. اما خطر بائوبابها آن قدر کم شناخته شده و سر راهِ کسى که تو چنان اخترکى سرگيدان بشود آن قدر خطر به کمين نشسته که اين مرتبه را از رويهى هميشگى خودم دست بر مىدارم و مىگويم: «بچهها! هواى بائوبابها را داشته باشيد!»
اگر من سرِ اين نقاشى اين همه به خودم فشار آوردهام فقط براى آن بوده که دوستانم را متوجه خطرى کنم که از مدتها پيش بيخ گوششان بوده و مثلِ خودِ من ازش غافل بودهاند. درسى که با اين نقاشى دادهام به زحمتش مىارزد. حالا ممکن است شما از خودتان بپرسيد: «پس چرا هيچ کدام از بقيهى نقاشىهاى اين کتاب هيبتِ تصويرِ بائوبابها را ندارد؟» -خب، جوابش خيلى ساده است: من زور خودم را زدهام اما نتوانستهام از کار درشان بياورم. اما عکس بائوبابها را که مىکشيدم احساس مىکردم قضيه خيلى فوريت دارد و به اين دليل شور بَرَم داشته بود.
آخ، شهريار کوچولو! اين جورى بود که من کَم کَمَک از زندگىِ محدود و دلگير تو سر درآوردم. تا مدتها تنها سرگرمىِ تو تماشاى زيبايىِ غروب آفتاب بوده. به اين نکتهى تازه صبح روز چهارم بود که پى بردم؛ يعنى وقتى که به من گفتى:
– غروب آفتاب را خيلى دوست دارم. برويم فرورفتن آفتاب را تماشا کنيم…
– هوم، حالاها بايد صبر کنى…
– واسه چى صبر کنم؟
– صبر کنى که آفتاب غروب کند.
اول سخت حيرت کردى بعد از خودت خندهات گرفت و برگشتى به من گفتى:
– همهاش خيال مىکنم تو اخترکِ خودمم!
– راستش موقعى که تو آمريکا ظهر باشد همه مىدانند تو فرانسه تازه آفتاب دارد غروب مىکند. کافى است آدم بتواند در يک دقيقه خودش را برساند به فرانسه تا بتواند غروب آفتاب را تماشا کند. متاسفانه فرانسه کجا اينجا کجا! اما رو اخترک تو که به آن کوچکى است همين قدر که چند قدمى صندليت را جلو بکشى مىتوانى هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنى.
– يک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
و کمى بعد گفت:
– خودت که مىدانى… وقتى آدم خيلى دلش گرفته باشد از تماشاى غروب لذت مىبرد.
– پس خدا مىداند آن روز چهل و سه غروبه چهقدر دلت گرفته بوده.
اما مسافر کوچولو جوابم را نداد.
روز پنجم باز سرِ گوسفند از يک راز ديگر زندگى شهريار کوچولو سر در آوردم. مثل چيزى که مدتها تو دلش بهاش فکر کرده باشد يکهو بى مقدمه از من پرسيد:
– گوسفندى که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم مىخورد؟
– گوسفند هرچه گيرش بيايد مىخورد.
– حتا گلهايى را هم که خار دارند؟
– آره، حتا گلهايى را هم که خار دارند.
– پس خارها فايدهشان چيست؟
من چه مىدانستم؟ يکى از آن: سخت گرفتار باز کردن يک مهرهى سفتِ موتور بودم. از اين که يواش يواش بو مىبردم خرابىِ کار به آن سادگىها هم که خيال مىکردم نيست برج زهرمار شدهبودم و ذخيرهى آبم هم که داشت ته مىکشيد بيشتر به وحشتم مىانداخت.
– پس خارها فايدهشان چسيت؟
شهريار کوچولو وقتى سوالى را مىکشيد وسط ديگر به اين مفتىها دست بر نمىداشت. مهره پاک کلافهام کرده بود. همين جور سرسرى پراندم که:
– خارها به درد هيچ کوفتى نمىخورند. آنها فقط نشانهى بدجنسى گلها هستند.
– دِ!
و پس از لحظهيى سکوت با يک جور کينه درآمد که:
– حرفت را باور نمىکنم! گلها ضعيفند. بى شيلهپيلهاند. سعى مىکنند يک جورى تهِ دل خودشان را قرص کنند. اين است که خيال مىکنند با آن خارها چيزِ ترسناکِ وحشتآورى مىشوند…
لام تا کام بهاش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم مىگفتم: «اگر اين مهرهى لعنتى همين جور بخواهد لج کند با يک ضربهى چکش حسابش را مىرسم.» اما شهريار کوچولو دوباره افکارم را به هم ريخت:
– تو فکر مىکنى گلها…
من باز همان جور بىتوجه گفتم:
– اى داد بيداد! اى داد بيداد! نه، من هيچ کوفتى فکر نمىکنم! آخر من گرفتار هزار مسالهى مهمتر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
– مسالهى مهم!
مرا مىديد که چکش به دست با دست و بالِ سياه روى چيزى که خيلى هم به نظرش زشت مىآمد خم شدهام.
– مثل آدم بزرگها حرف مىزنى!
از شنيدنِ اين حرف خجل شدم اما او همين جور بىرحمانه مىگفت:
– تو همه چيز را به هم مىريزى… همه چيز را قاتى مىکنى!
حسابى از کوره در رفتهبود.
موهاى طلايى طلائيش تو باد مىجنبيد.
– اخترکى را سراغ دارم که يک آقا سرخ روئه توش زندگى مىکند. او هيچ وقت يک گل را بو نکرده، هيچ وقت يک ستارهرا تماشا نکرده هيچ وقت کسى را دوست نداشته هيچ وقت جز جمع زدن عددها کارى نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همين است که بگويد: «من يک آدم مهمم! يک آدم مهمم!» اين را بگويد و از غرور به خودش باد کند. اما خيال کرده: او آدم نيست، يک قارچ است!
– يک چى؟
– يک قارچ!
حالا ديگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفيد شدهبود:
– کرورها سال است که گلها خار مىسازند و با وجود اين کرورها سال است که برّهها گلها را مىخورند. آن وقت هيچ مهم نيست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختنِ خارهايى که هيچ وقتِ خدا به هيچ دردى نمىخورند اين قدر به خودشان زحمت مىدهند؟ جنگ ميان برّهها و گلها هيچ مهم نيست؟ اين موضوع از آن جمع زدنهاى آقا سرخروئهىِ شکمگنده مهمتر و جدىتر نيست؟ اگر من گلى را بشناسم که تو همهى دنيا تک است و جز رو اخترک خودم هيچ جاى ديگر پيدا نميشه و ممکن است يک روز صبح يک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بى اين که بفهمد چهکار دارد مىکند به يک ضرب پاک از ميان ببردش چى؟ يعنى اين هم هيچ اهميتى ندارد؟ اگر کسى گلى را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط يک دانه ازش هست واسه احساس وشبختى همين قدر بس است که نگاهى به آن همه ستاره بيندازد و با خودش بگويد: «گل من يک جايى ميان آن ستارههاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برايش مثل اين است که يکهو تمام آن ستارهها پِتّى کنند و خاموش بشوند. يعنى اين هم هيچ اهميتى ندارد؟
ديگر نتوانست چيزى بگويد و ناگهان هِق هِق کنان زد زير گريه.
حالا ديگر شب شدهبود. اسباب و ابزارم را کنار انداختهبودم. ديگر چکش و مهره و تشنگى و مرگ به نظرم مضحک مىآمد. رو ستارهاى، رو سيارهاى، رو سيارهى من، زمين، شهريارِ کوچولويى بود که احتياج به دلدارى داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم بهاش گفتم: «گلى که تو دوست دارى تو خطر نيست. خودم واسه گوسفندت يک پوزهبند مىکشم… خودم واسه گفت يک تجير مىکشم… خودم…» بيش از اين نمىدانستم چه بگويم. خودم را سخت چُلمَن و بى دست و پا حس مىکردم. نمىدانستم چهطور بايد خودم را بهاش برسانم يا بهاش بپيوندم… p چه ديار اسرارآميزى است ديار اشک!
راه شناختن آن گل را خيلى زود پيدا کردم:
تو اخترکِ شهريار کوچولو هميشه يک مشت گلهاى خيلى ساده در مىآمده. گلهايى با يک رديف گلبرگ که جاى چندانى نمىگرفته، دست و پاگيرِ کسى نمىشده. صبحى سر و کلهشان ميان علفها پيدا مىشده شب از ميان مىرفتهاند. اما اين يکى يک روز از دانهاى جوانه زده بود که خدا مىدانست از کجا آمده رود و شهريار کوچولو با جان و دل از اين شاخکِ نازکى که به هيچ کدام از شاخکهاى ديگر نمىرفت مواظبت کرده بود. بعيد بنود که اين هم نوعِ تازهاى از بائوباب باشد اما بته خيلى زود از رشد بازماند و دستبهکارِ آوردن گل شد. شهريار کوچولو که موقعِ نيش زدن آن غنچهى بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که بايد چيز معجزهآسايى از آن بيرون بيايد. اما گل تو پناهِ خوابگاهِ سبزش سر فرصت دست اندکار خودآرايى بود تا هرچه زيباتر جلوهکند. رنگهايش را با وسواس تمام انتخاب مىکرد سر صبر لباس مىپوشيد و گلبرگها را يکى يکى به خودش مىبست. دلش نمىخواست مثل شقايقها با جامهى مچاله و پر چروک بيرون بيايد.
نمىخواست جز در اوج درخشندگى زيبائيش رو نشان بدهد!…
هوه، بله عشوهگرى تمام عيار بود! آرايشِ پر راز و رمزش روزها و روزها طول کشيد تا آن که سرانجام يک روز صبح درست با بر آمدن آفتاب نقاب از چهره برداشت و با اين که با آن همه دقت و ظرافت روى آرايش و پيرايش خودش کار کرده بود خميازهکشان گفت:
– اوه، تازه همين حالا از خواب پا شدهام… عذر مىخواهم که موهام اين جور آشفتهاست…
شهريار کوچولو نتوانست جلو خودش را بگيرد و از ستايش او خوددارى کند:
– واى چهقدر زيبائيد!
گل به نرمى گفت:
– چرا که نه؟ من و آفتاب تو يک لحظه به دنيا آمديم…
شهريار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آنقدرها هم اهل شکستهنفسى نيست اما راستى که چهقدر هيجان انگيز بود!
– به نظرم وقت خوردن ناشتايى است. بى زحمت برايم فکرى بکنيد.
و شهريار کوچولوى مشوش و در هم يک آبپاش آب خنک آورده به گل دادهبود.
با اين حساب، هنوزهيچى نشده با آن خودپسنديش که بفهمىنفهمى از ضعفش آب مىخورد دل او را شکسته بود. مثلا يک روز که داشت راجع به چهارتا خارش حرف مىزد يکهو در آمده بود که:
– نکند ببرها با آن چنگالهاى تيزشان بيايند سراغم!
شهريار کوچولو ازش ايراد گرفتهبود که:
– تو اخترک من ببر به هم نمىرسد. تازه ببرها که علفخوار نيستند.
گل به گلايه جواب داده بود:
– من که علف نيستم.
و شهريار کوچولو گفته بود:
– عذر مىخواهم…
– من از ببرها هيچ ترسى ندارم اما از جريان هوا وحشت مىکنم. تو دستگاهتان تجير به هم نمىرسد؟
شهريار کوچولو تو دلش گفت: «وحشت از جريان هوا… اين که واسه يک گياه تعريفى ندارد… چه مرموز است اين گل!»
– شب مرا بگذاريد زير يک سرپوش. اين جا هواش خيلى سرد است. چه جاى بدى افتادم! جايى که پيش از اين بودم…
اما حرفش را خورده بود. آخر، آمدنا هنوز به شکل دانه بود. امکان نداشت توانستهباشد دنياهاى ديگرى را بشناسد. شرمسار از اين که گذاشته بود سر به هم بافتن دروغى به اين آشکارى مچش گيربيفتد دو سه بار سرفه کرده بود تا اهمالِ شهريار کوچولو را بهاش يادآور شود:
– تجير کو پس؟
– داشتم مىرفتم اما شما داشتيد صحبت مىکرديد!
و با وجود اين زورکى بنا کردهبود به سرفه کردن تا او احساس پشيمانى کند.
به اين ترتيب شهريار کوچولو با همهى حسن نىّتى که از عشقش آب مىخورد همان اول کار به او بد گمان شدهبود. حرفهاى بى سر و تهش را جدى گرفتهبود و سخت احساس شوربختى مىکرد.
يک روز دردِدل کنان به من گفت: -حقش بود به حرفهاش گوش نمىدادم. هيچ وقت نبايد به حرف گلها گوش داد. گل را فقط بايد بوئيد و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر مىکرد گيرم من بلد نبودم چهجورى از آن لذت ببرم. قضيهى چنگالهاى ببر که آن جور دَمَغم کردهبود مىبايست دلم را نرم کرده باشد…»
يک روز ديگر هم به من گفت: «آن روزها نتوانستم چيزى بفهمم. من بايست روى کرد و کارِ او در بارهاش قضاوت مىکردم نه روى گفتارش… عطرآگينم مىکرد. دلم را روشن مىکرد. نمىبايست ازش بگريزم. مىبايست به مهر و محبتى که پشتِ آن کلکهاى معصومانهاش پنهان بود پى مىبردم. گلها پُرَند از اين جور تضادها. اما خب ديگر، من خامتر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».
گمان کنم شهريار کوچولو براى فرارش از مهاجرت پرندههاى وحشى استفاده کرد.
صبح روز حرکت، اخترکش را آن جور که بايد مرتب کرد، آتشفشانهاى فعالش را با دقت پاک و دودهگيرى کرد: دو تا آتشفشان فعال داشت که براى گرم کردن ناشتايى خيلى خوب بود. يک آتشفشان خاموش هم داشت. منتها به قول خودش «آدم کف دستش را که بو نکرده!» اين بود که آتشفشان خاموش را هم پاک کرد. آتشفشان که پاک باشد مرتب و يک هوا مىسوزد و يکهو گُر نمىزند. آتشفشان هم عينهو بخارى يکهو اَلُو مىزند. البته ما رو سيارهمان زمين کوچکتر از آن هستيم که آتشفشانهامان را پاک و دودهگيرى کنيم و براى همين است که گاهى آن جور اسباب زحمتمان مىشوند.
شهريار کوچولو با دلِگرفته آخرين نهالهاى بائوباب را هم ريشهکن کرد. فکر مىکرد ديگر هيچ وقت نبايد برگردد. اما آن روز صبح گرچه از اين کارهاى معمولىِ هر روزه کُلّى لذت برد موقعى که آخرين آب را پاى گل داد و خواست بگذاردش زيرِ سرپوش چيزى نماندهبود که اشکش سرازير شود.
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفهکرد، گيرم اين سرفه اثر چائيدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
– من سبک مغز بودم. ازت عذر مىخواهم. سعى کن خوشبخت باشى.
از اين که به سرکوفت و سرزنشهاى هميشگى برنخورد حيرت کرد و سرپوش به دست هاجوواج ماند. از اين محبتِ آرام سر در نمىآورد.
گل بهاش گفت: -خب ديگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از اين موضوع خبردار نشد تقصير من است. باشد، زياد مهم نيست. اما تو هم مثل من بىعقل بودى… سعى کن خوشبخت بشوى… اين سرپوش را هم بگذار کنار، ديگر به دردم نمىخورد.
– آخر، باد…
– آن قدرهاهم سَرمائو نيستم… هواى خنک شب براى سلامتيم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
– آخر حيوانات…
– اگر خواستهباشم با شبپرهها آشنا بشوم جز اين که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چارهاى ندارم. شبپره بايد خيلى قشنگ باشد. جز آن کى به ديدنم مىآيد؟ تو که مىروى به آن دور دورها. از بابتِ درندهها هم هيچ کَکَم نمىگزد: «من هم براى خودم چنگ و پنجهاى دارم».
و با سادگى تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
– دستدست نکن ديگر! اين کارت خلق آدم را تنگ مىکند. حالا که تصميم گرفتهاى بروى برو!
و اين را گفت، چون که نمىخواست شهريار کوچولو گريهاش را ببيند. گلى بود تا اين حد خودپسند…
خودش را در منطقهى اخترکهاى ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۸، ۳۲۹ و ۳۳۰ ديد. اين بود که هم براى سرگرمى و هم براى چيزيادگرفتن بنا کرد يکىيکىشان را سياحت کردن. اخترکِ اول مسکن پادشاهى بود که با شنلى از مخمل ارغوانى قاقم بر اورنگى بسيار ساده و در عين حال پرشکوه نشسته بود و همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد داد زد:
– خب، اين هم رعيت!
شهريار کوچولو از خودش پرسيد: -او که تا حالا هيچ وقت مرا نديده چه جورى مىتواند بشناسدم؟
ديگر اينش را نخواندهبود که دنيابراى پادشاهان به نحو عجيبى ساده شده و تمام مردم فقط يک مشت رعيت به حساب مىآيند.
پادشاه که مىديد بالاخره شاهِ کسى شده و از اين بابت کبکش خروس مىخواند گفت: -بيا جلو بهتر ببينيمت. شهريار کوچولو با چشم پىِ جايى گشت که بنشيند اما شنلِ قاقمِ حضرتِ پادشاهى تمام اخترک را دربرگرفتهبود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهندره افتاد.
شاه بهاش گفت: – خميازه کشيدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است. اين کار را برايت قدغن مىکنم. شهريار کوچولو که سخت خجل شدهبود در آمد که:
– نمىتوانم جلوِ خودم را بگيرم. راه درازى طىکردهام و هيچ هم نخوابيدهام…
پادشاه گفت: – خب خب، پس بِت امر مىکنم خميازه بکشى. سالهاست خميازهکشيدن کسى را نديدهام برايم تازگى دارد. ياالله باز هم خميازه بکش. اين يک امر است.
شهريار کوچولو گفت: – آخر اين جورى من دست و پايم را گم مىکنم… ديگر نمىتوانم.
شاه گفت: -هوم! هوم! خب، پس من بهات امر مىکنم که گاهى خميازه بکشى گاهى نه.
تند و نامفهوم حرف مىزد و انگار خلقش حسابى تنگ بود.
پادشاه فقط دربند اين بود که مطيع فرمانش باشند. در مورد نافرمانىها هم هيچ نرمشى از خودش نشان نمىداد. يک پادشاهِ تمام عيار بود گيرم چون زيادى خوب بود اوامرى که صادر مىکرد اوامرى بود منطقى. مثلا خيلى راحت در آمد که: «اگر من به يکى از سردارانم امر کنم تبديل به يکى از اين مرغهاى دريايى بشود و يارو اطاعت نکند تقسير او نيست که، تقصير خودم است».
شهريار کوچولو در نهايت ادب پرسيد: -اجازه مىفرماييد بنشينم؟
پادشاه که در نهايتِ شکوه و جلال چينى از شنل قاقمش را جمع مىکرد گفت: -بهات امر مىکنيم بنشينى.
منتها شهريار کوچولو ماندهبود حيران: آخر آن اخترک کوچکتر از آن بود که تصورش را بشود کرد. واقعا اين پادشاه به چى سلطنت مىکرد؟ گفت: -قربان عفو مىفرماييد که ازتان سوال مىکنم…
پادشاه با عجله گفت: – بهات امر مىکنيم از ما سوال کنى.
– شما قربان به چى سلطنت مىفرماييد؟
پادشاه خيلى ساده گفت: – به همه چى.
– به همهچى؟
پادشاه با حرکتى قاطع به اخترک خودش و اخترکهاى ديگر و باقى ستارهها اشاره کرد.
شهريار کوچولو پرسيد: – يعنى به همهى اين ها؟
شاه جواب داد: – به همهى اين ها.
آخر او فقط يک پادشاه معمولى نبود که، يک پادشاهِ جهانى بود.
– آن وقت ستارهها هم سربهفرمانتانند؟
پادشاه گفت: – البته که هستند. همهشان بىدرنگ هر فرمانى را اطاعت مىکنند. ما نافرمانى را مطلقا تحمل نمىکنيم.
يک چنين قدرتى شهريار کوچولو را به شدت متعجب کرد. اگر خودش چنين قدرتى مىداشت بى اين که حتا صندليش را يک ذره تکان بدهد روزى چهل و چهار بار که هيچ روزى هفتاد بار و حتا صدبار و دويستبار غروب آفتاب را تماشا مىکرد! و چون بفهمى نفهمى از يادآورىِ اخترکش که به امان خدا ولکردهبود غصهاش شد جراتى به خودش داد که از پادشاه درخواست محبتى بکند:
– دلم مىخواست يک غروب آفتاب تماشا کنم… در حقم التفات بفرماييد امر کنيد خورشيد غروب کند.
– اگر ما به يک سردار امر کنيم مثل شبپره از اين گل به آن گل بپرد يا قصهى سوزناکى بنويسد يا به شکل مرغ دريايى در آيد و او امريه را اجرا نکند کدام يکىمان مقصريم، ما يا او؟
شهريار کوچولو نه گذاشت، نه برداشت، گفت: – شما.
پادشاه گفت: – حرف ندارد. بايد از هر کسى چيزى را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت بايد پيش از هر چيز به عقل متکى باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهى که بروند خودشان را بيندازند تو دريا انقلاب مىکنند. حق داريم توقع اطاعت داشته باشيم چون اوامرمان عاقلانه است.
شهريار کوچولو که هيچ وقت چيزى را که پرسيده بود فراموش نمىکرد گفت: -غروب آفتاب من چى؟
– تو هم به غروب آفتابت مىرسى. امريهاش را صادر مىکنيم. منتها با شَمِّ حکمرانىمان منتظريم زمينهاش فراهم بشود.
شهريار کوچولو پرسيد: -کِى فراهم مىشود؟
پادشاه بعد از آن که تقويم کَت و کلفتى را نگاه کرد جواب داد:
– هوم! هوم! حدودِ… حدودِ… غروب. حدودِ ساعت هفت و چهل دقيقه… و آن وقت تو با چشمهاى خودت مىبينى که چهطور فرمان ما اجرا مىشود!
شهريار کوچولو خميازه کشيد. از اين که تماشاى آفتاب غروب از کيسهاش رفتهبود تاسف مىخورد. از آن گذشته دلش هم کمى گرفتهبود. اين بود که به پادشاه گفت:
– من ديگر اينجا کارى ندارم. مىخواهم بروم.
شاه که دلش براى داشتن يک رعيت غنج مىزد گفت:
– نرو! نرو! وزيرت مىکنيم.
– وزيرِ چى؟
– وزيرِ دادگسترى!
– آخر اين جا کسى نيست که محاکمه بشود.
پادشاه گفت: -معلوم نيست. ما که هنوز گشتى دور قلمرومان نزدهايم. خيلى پير شدهايم، براى کالسکه جا نداريم. پيادهروى هم خستهمان مىکند.
شهريار کوچولو که خم شدهبود تا نگاهى هم به آن طرف اخترک بيندازد گفت: – بَه! من نگاه کردهام، آن طرف هم ديارالبشرى نيست.
پادشاه بهاش جواب داد: – خب، پس خودت را محاکمه کن. اين کار مشکلتر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمهکردن ديگران خيلى مشکل تر است. اگر توانستى در مورد خودت قضاوت درستى بکنى معلوم مىشود يک فرزانهى تمام عيارى.
شهريار کوچولو گفت: – من هر جا باشم مىتوانم خودم را محاکمه کنم، چه احتياجى است اين جا بمانم؟ پادشاه گفت: -هوم! هوم! فکر مىکنيم يک جايى تو اخترک ما يک موش پير هست. صدايش را شب ها مىشنويم. مىتوانى او را به محاکمه بکشى و گاهگاهى هم به اعدام محکومش کنى. در اين صورت زندگى او به عدالت تو بستگى پيدا مىکند. گيرم تو هر دفعه عفوش مىکنى تا هميشه زير چاق داشته باشيش. آخر يکى بيشتر نيست که.
شهريار کوچولو جواب داد: – من از حکم اعدام خوشم نمىآيد. فکر مىکنم ديگر بايد بروم.
پادشاه گفت: – نه!
اما شهريار کوچولو که آمادهى حرکت شده بود و ضمنا هم هيچ دلش نمىخواست اسباب ناراحتى سلطان پير بشود گفت:
– اگر اعلىحضرت مايلند اوامرشان دقيقا اجرا بشود مىتوانند فرمان خردمندانهاى در مورد بنده صادر بفرمايند. مثلا مىتوانند به بنده امر کنند ظرف يک دقيقه راه بيفتم. تصور مىکنم زمينهاش هم آماده باشد…
چون پادشاه جوابى نداد شهريار کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهى کشيد و به راه افتاد.
آنوقت پادشاه با شتاب فرياد زد: – سفير خودمان فرموديمت!
حالت بسيار شکوهمندى داشت.
شهريار کوچولو همان طور که مىرفت تو دلش مىگفت: – اين آدم بزرگها راستى راستى چهقدر عجيبند!
اخترک دوم مسکن آدم خود پسندى بود.
خود پسند چشمش که به شهريار کوچولو افتاد از همان دور داد زد: – بهبه! اين هم يک ستايشگر که دارد مىآيد مرا ببيند!
آخر براى خودپسندها ديگران فقط يک مشت ستايشگرند.
شهريار کوچولو گفت: – سلام! چه کلاه عجيب غريبى سرتان گذاشتهايد!
خود پسند جواب داد: – مال اظهار تشکر است. منظورم موقعى است که هلهلهى ستايشگرهايم بلند مىشود. گيرم متاسفانه تنابندهاى گذارش به اين طرفها نمىافتد.
شهريار کوچولو که چيزى حاليش نشده بود گفت:
– چى؟
خودپسند گفت: – دستهايت را بزن به هم ديگر.
شهريار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شهريار کوچولو با خودش گفت: «ديدنِ اين تفريحش خيلى بيشتر از ديدنِ پادشاهاست». و دوباره بنا کرد دستزدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.
پس از پنج دقيقهاى شهريار کوچولو که از اين بازى يکنواخت خسته شده بود پرسيد: – چه کار بايد کرد که کلاه از سرت بيفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنيد. آخر آنها جز ستايش خودشان چيزى را نمىشنوند.
از شهريار کوچولو پرسيد: – تو راستى راستى به من با چشم ستايش و تحسين نگاه مىکنى؟
– ستايش و تحسين يعنى چه؟
– يعنى قبول اين که من خوشقيافهترين و خوشپوشترين و ثروتمندترين و باهوشترين مرد اين اخترکم.
– آخر روى اين اخترک که فقط خودتى و کلاهت.
– با وجود اين ستايشم کن. اين لطف را در حق من بکن.
شهريار کوچولو نيمچه شانهاى بالا انداخت و گفت: -خب، ستايشت کردم. اما آخر واقعا چىِ اين برايت جالب است؟
شهريار کوچولو به راه افتاد و همان طور که مىرفت تو دلش مىگفت: -اين آدم بزرگها راستى راستى چهقدر عجيبند!
تو اخترک بعدى مىخوارهاى مىنشست. ديدار کوتاه بود اما شهريار کوچولو را به غم بزرگى فرو برد.
به مىخواره که صُمبُکم پشت يک مشت بطرى خالى و يک مشت بطرى پر نشسته بود گفت: -چه کار دارى مىکنى؟
مىخواره با لحن غمزدهاى جواب داد: -مِى مىزنم.
شهريار کوچولو پرسيد: – مِى مىزنى که چى؟
مىخواره جواب داد: – که فراموش کنم.
شهريار کوچولو که حالا ديگر دلش براى او مىسوخت پرسيد: – چى را فراموش کنى؟
مىخواره همان طور که سرش را مىانداخت پايين گفت: – سر شکستگيم را.
شهريار کوچولو که دلش مىخواست دردى از او دوا کند پرسيد: – سرشکستگى از چى؟
مىخواره جواب داد: – سرشکستگىِ مىخواره بودنم را.
اين را گفت و قال را کند و به کلى خاموش شد. و شهريار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که مىرفت تو دلش مىگفت: -اين آدم بزرگها راستىراستى چهقدر عجيبند!
اخترک چهارم اخترک مرد تجارتپيشه بود. اين بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهريار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.
شهريار کوچولو گفت: – سلام. آتشسيگارتان خاموش شده.
– سه و دو مىکند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بيست و دو. بيست و دو و شش بيست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بيست و شش و پنج سى و يک. اوف! پس جمعش مىکند پانصدويک ميليون و ششصد و بيست و دو هزار هفتصد و سى و يک.
– پانصد ميليون چى؟
– ها؟ هنوز اين جايى تو؟ پانصد و يک ميليون چيز. چه مىدانم، آن قدر کار سرم ريخته که!… من يک مرد جدى هستم و با حرفهاى هشتمننهشاهى سر و کار ندارم!… دو و پنج هفت…
شهريار کوچولو که وقتى چيزى مىپرسيد ديگر تا جوابش را نمىگرفت دست بردار نبود دوباره پرسيد:
– پانصد و يک ميليون چى؟
تاجر پيشه سرش را بلند کرد:
– تو اين پنجاه و چهار سالى که ساکن اين اخترکم همهاش سه بار گرفتار مودماغ شدهام. اوليش بيست و دو سال پيش يک سوسک بود که خدا مىداند از کدام جهنم پيدايش شد. صداى وحشتناکى از خودش در مىآورد که باعث شد تو يک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعهى دوم يازده سال پيش بود که استخوان درد بىچارهام کرد. من ورزش نمىکنم. وقت يللىتللى هم ندارم. آدمى هستم جدى… اين هم بار سومش!… کجا بودم؟ پانصد و يک ميليون و…
– اين همه ميليون چى؟
تاجرپيشه فهميد که نبايد اميد خلاصى داشته باشد. گفت: -ميليونها از اين چيزهاى کوچولويى که پارهاى وقتها تو هوا ديده مىشود.
– مگس؟
– نه بابا. اين چيزهاى کوچولوى براق.
– زنبور عسل؟
– نه بابا! همين چيزهاى کوچولوى طلايى که وِلِنگارها را به عالم هپروت مىبرد. گيرم من شخصا آدمى هستم جدى که وقتم را صرف خيالبافى نمىکنم.
– آها، ستاره؟
– خودش است: ستاره.
– خب پانصد ميليون ستاره به چه دردت مىخورد؟
– پانصد و يک ميليون و ششصد و بيست و دو هزار و هفتصد و سى و يکى. من جدىّم و دقيق.
– خب، به چه دردت مىخورند؟
– به چه دردم مىخورند؟
– ها.
– هيچى تصاحبشان مىکنم.
– ستارهها را؟
– آره خب.
– آخر من به يک پادشاهى برخوردم که…
– پادشاهها تصاحب نمىکنند بلکه بهاش «سلطنت» مىکنند. اين دو تا با هم خيلى فرق دارد.
– خب، حالا تو آنها را تصاحب مىکنى که چى بشود؟
– که دارا بشوم.
– خب دارا شدن به چه کارت مىخورد؟
– به اين کار که، اگر کسى ستارهاى پيدا کرد من ازش بخرم.
شهريار کوچولو با خودش گفت: «اين بابا هم منطقش يک خرده به منطق آن دائمالخمره مىبَرد.» با وجود اين باز ازش پرسيد:
– چه جورى مىشود يک ستاره را صاحب شد؟
تاجرپيشه بى درنگ با اَخم و تَخم پرسيد: -اين ستارهها مال کىاند؟
– چه مىدانم؟ مال هيچ کس.
– پس مال منند، چون من اول به اين فکر افتادم.
– همين کافى است؟
– البته که کافى است. اگر تو يک جواهر پيدا کنى که مال هيچ کس نباشد مىشود مال تو. اگر جزيرهاى کشف کنى که مال هيچ کس نباشد مىشود مال تو. اگر فکرى به کلهات بزند که تا آن موقع به سر کسى نزده به اسم خودت ثبتش مىکنى و مىشود مال تو. من هم ستارهها را براى اين صاحب شدهام که پيش از من هيچ کس به فکر نيفتاده بود آنها را مالک بشود.
شهريار کوچولو گفت: -اين ها همهاش درست. منتها چه کارشان مىکنى؟
تاجر پيشه گفت: -ادارهشان مىکنم، همين جور مىشمارمشان و مىشمارمشان. البته کار مشکلى است ولى خب ديگر، من آدمى هستم بسيار جدى.
شهريار کوچولو که هنوز اين حرف تو کَتَش نرفتهبود گفت:
– اگر من يک شال گردن ابريشمى داشته باشم مىتوانم بپيچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر يک گل داشته باشم مىتوانم بچينم با خودم ببرمش. اما تو که نمىتوانى ستارهها را بچينى!
– نه. اما مىتوانم بگذارمشان تو بانک.
– اينى که گفتى يعنى چه؟
– يعنى اين که تعداد ستارههايم را رو يک تکه کاغذ مىنويسم مىگذارم تو کشو درش را قفل مىکنم.
– همهاش همين؟
– آره همين کافى است.
شهريار کوچولو فکر کرد «جالب است. يک خرده هم شاعرانه است. اما کارى نيست که آن قدرها جديش بشود گرفت». آخر تعبير او از چيزهاى جدى با تعبير آدمهاى بزرگ فرق مىکرد.
باز گفت: -من يک گل دارم که هر روز آبش مىدهم. سه تا هم آتشفشان دارم که هفتهاى يک بار پاک و دودهگيرىشان مىکنم. آخر آتشفشان خاموشه را هم پاک مىکنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده! رو اين حساب، هم براى آتشفشانها و هم براى گل اين که من صاحبشان باشم فايده دارد. تو چه فايدهاى به حال ستارهها دارى؟
تاجرپيشه دهن باز کرد که جوابى بدهد اما چيزى پيدا نکرد. و شهريار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که مىرفت تو دلش مىگفت: -اين آدم بزرگها راستى راستى چهقدر عجيبند!
اخترکِ پنجم چيز غريبى بود. از همهى اخترکهاى ديگر کوچکتر بود، يعنى فقط به اندازهى يک فانوس پايهدار و يک فانوسبان جا داشت.
شهريار کوچولو از اين راز سر در نياورد که يک جا ميان آسمان خدا تو اخترکى که نه خانهاى روش هست نه آدمى، حکمت وجودى يک فانوس و يک فانوسبان چه مىتواند باشد. با وجود اين تو دلش گفت:
– خيلى احتمال دارد که اين بابا عقلش پارهسنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپيشه و مسته کم عقلتر نيست. دست کم کارى که مىکند يک معنايى دارد. فانوسش را که روشن مىکند عينهو مثل اين است که يک ستارهى ديگر يا يک گل به دنيا مىآورد و خاموشش که مىکند پندارى گل يا ستارهاى را مىخواباند. سرگرمى زيبايى است و چيزى که زيبا باشد بى گفتوگو مفيد هم هست.
وقتى رو اخترک پايين آمد با ادب فراوان به فانوسبان سلام کرد:
– سلام. واسه چى فانوس را خاموش کردى؟
– دستور است. صبح به خير!
– دستور چيه؟
– اين است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
-پس چرا روشنش کردى باز؟
فانوسبان جواب داد: -خب دستور است ديگر.
شهريار کوچولو گفت: -اصلا سر در نميارم.
فانوسبان گفت: -چيز سر در آوردنىيى توش نيست که. دستور دستور است. روز بخير!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجى قرمزى عرق پيشانيش را خشکاند و گفت:
– کار جانفرسايى دارم. پيشتر ها معقول بود: صبح خاموشش مىکردم و شب که مىشد روشنش مىکردم. باقى روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقى شب را هم مىتوانستم بگيرم بخوابم…
– بعدش دستور عوض شد؟
فانوسبان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختى من هم از همين جاست: سياره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقى مانده است.
– خب؟
– حالا که سياره دقيقهاى يک بار دور خودش مىگردد ديگر من يک ثانيه هم فرصت استراحت ندارم: دقيقهاى يک بار فانوس را روشن مىکنم يک بار خاموش.
– چه عجيب است! تو اخترک تو شبانه روز همهاش يک دقيقه طول مىکشد!
فانوسبان گفت: -هيچ هم عجيب نيست. الان يک ماه تمام است که ما داريم با هم اختلاط مىکنيم.
– يک ماه؟
– آره. سى دقيقه. سى روز! شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
شهريار کوچولو به فانوسبان نگاه کرد و حس کرد اين مرد را که تا اين حد به دستور وفادار است دوست مىدارد. يادِ آفتابغروبهايى افتاد که آن وقتها خودش با جابهجا کردن صندليش دنبال مىکرد. براى اين که دستى زير بال دوستش کرده باشد گفت:
– مىدانى؟ يک راهى بلدم که مىتوانى هر وقت دلت بخواهد استراحت کنى.
فانوسبان گفت: -آرزوش را دارم.
آخر آدم مىتواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلى کند.
شهريار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:
– تو، اخترکت آنقدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن مىتوانى يک بار دور بزنيش. اگر آن اندازه که لازم است يواش راه بروى مىتوانى کارى کنى که مدام تو آفتاب بمانى. پس هر وقت خواستى استراحت کنى شروع مىکنى به راهرفتن… به اين ترتيب روز هرقدر که بخواهى برايت کِش مىآيد.
فانوسبان گفت: -اين کار گرهى از بدبختى من وا نمىکند. تنها چيزى که تو زندگى آرزويش را دارم يک چرت خواب است.
شهريار کوچولو گفت: -اين يکى را ديگر بايد بگذارى در کوزه.
فانوسبان گفت: -آره. بايد بگذارمش در کوزه… صبح بخير!
و فانوس را خاموش کرد.
شهريار کوچولو ميان راه با خودش گفت: گرچه آنهاى ديگر، يعنى خودپسنده و تاجره اگر اين را مىديدند دستش مىانداختند و تحقيرش مىکردند، هر چه نباشد کار اين يکى به نظر من کمتر از کار آنها بىمعنى و مضحک است. شايد به خاطر اين که دست کم اين يکى به چيزى جز خودش مشغول است.
از حسرت آهى کشيد و همان طور با خودش گفت:
– اين تنها کسى بود که من مىتوانستم باش دوست بشوم. گيرم اخترکش راستى راستى خيلى کوچولو است و دو نفر روش جا نمىگيرند.
چيزى که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به اين اخترک کوچولويى که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بيست و چهار ساعت برکت پيدا کرده بود.
اخترک ششم اخترکى بود ده بار فراختر، و آقاپيرهاى توش بود که کتابهاى کَتوکلفت مىنوشت.
همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد با خودش گفت:
– خب، اين هم يک کاشف!
شهريار کوچولو لب ميز نشست و نفس نفس زد. نه اين که راه زيادى طى کرده بود؟
آقا پيره بهاش گفت: -از کجا مىآيى؟
شهريار کوچولو گفت: -اين کتاب به اين کلفتى چى است؟ شما اينجا چهکار مىکنيد؟
آقا پيره گفت: -من جغرافىدانم.
– جغرافىدان چه باشد؟
– جغرافىدان به دانشمندى مىگويند که جاى درياها و رودخانهها و شهرها و کوهها و بيابانها را مىداند.
شهريار کوچولو گفت: -محشر است. يک کار درست و حسابى است.
و به اخترک جغرافىدان، اين سو و آنسو نگاهى انداخت. تا آن وقت اخترکى به اين عظمت نديدهبود.
– اخترکتان خيلى قشنگ است. اقيانوس هم دارد؟
جغرافىدان گفت: -از کجا بدانم؟
شهريار کوچولو گفت: -عجب! (بد جورى جا خورده بود) کوه چهطور؟
جغرافىدان گفت: -از کجا بدانم؟
– شهر، رودخانه، بيابان؟
جغرافىدان گفت: از اينها هم خبرى ندارم.
– آخر شما جغرافىدانيد؟
جغرافىدان گفت: – درست است ولى کاشف که نيستم. من حتا يک نفر کاشف هم ندارم. کار جغرافىدان نيست که دورهبيفتد برود شهرها و رودخانهها و کوهها و درياها و اقيانوسها و بيابانها را بشمرد. مقام جغرافىدان برتر از آن است که دوره بيفتد و ولبگردد. اصلا از اتاق کارش پا بيرون نمىگذارد بلکه کاشفها را آن تو مىپذيرد ازشان سوالات مىکند و از خاطراتشان يادداشت بر مىدارد و اگر خاطرات يکى از آنها به نظرش جالب آمد دستور مىدهد روى خُلقيات آن کاشف تحقيقاتى صورت بگيرد.
– براى چه؟
– براى اين که اگر کاشفى گندهگو باشد کار کتابهاى جغرافيا را به فاجعه مىکشاند. هکذا کاشفى که اهل پياله باشد.
– آن ديگر چرا؟
– چون آدمهاى دائمالخمر همه چيز را دوتا مىبينند. آن وقت جغرافىدان برمىدارد جايى که يک کوه
بيشتر نيست مىنويسد دو کوه.
شهريار کوچولو گفت: -پس من يک بابايى را مىشناسم که کاشف هجوى از آب در مىآيد.
– بعيد نيست. بنابراين، بعد از آن که کاملا ثابت شد پالان کاشف کج نيست تحقيقاتى هم روى کشفى که کرده انجام مىگيرد.
– يعنى مىروند مىبينند؟
– نه، اين کار گرفتاريش زياد است. از خود کاشف مىخواهند دليل بياورد. مثلا اگر پاى کشف يک کوه بزرگ در ميان بود ازش مىخواهند سنگهاى گندهاى از آن کوه رو کند.
جغرافىدان ناگهان به هيجان در آمد و گفت: – راستى تو دارى از راه دورى مىآيى! تو کاشفى! بايد چند و چون اخترکت را براى من بگويى.
و با اين حرف دفتر و دستکش را باز کرد و مدادش را تراشيد. معمولا خاطرات کاشفها را اول بامداد يادداشت مىکنند و دست نگه مىدارند تا دليل اقامه کند، آن وقت با جوهر مىنويسند.
گفت: – خب؟
شهريار کوچولو گفت: -اخترک من چيز چندان جالبى ندارد. آخر خيلى کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است يکيش خاموش. اما، خب ديگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافىدان هم گفت: – آدم چه مىداند چه پيش مىآيد.
– يک گل هم دارم.
– نه، نه، ما ديگر گل ها را يادداشت نمىکنيم.
– چرا؟ گل که زيباتر است.
– براى اين که گلها فانىاند.
– فانى يعنى چى؟
جغرافىدان گفت: -کتابهاى جغرافيا از کتابهاى ديگر گرانبهاترست و هيچ وقت هم از اعتبار نمىافتد. بسيار به ندرت ممکن است يک کوه جا عوض کند. بسيار به ندرت ممکن است آب يک اقيانوس خالى شود. ما فقط چيزهاى پايدار را مىنويسيم.
شهريار کوچولو تو حرف او دويد و گفت: -اما آتشفشانهاى خاموش مىتوانند از نو بيدار بشوند. فانى را نگفتيد يعنى چه؟
جغرافىدان گفت: – آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش براى ما فرقى نمىکند. آنچه به حساب مىآيد خود کوه است که تغيير پيدا نمىکند.
شهريار کوچولو که تو تمام عمرش وقتى چيزى از کسى مىپرسيد ديگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: – فانى يعنى چه؟
– يعنى چيزى که در آينده تهديد به نابودى شود.
– گل من هم در آينده نابود مىشود؟
– البته که مىشود.
شهريار کوچولو در دل گفت: «گل من فانى است و جلو دنيا براى دفاع از خودش جز چهارتا خار هيچى ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توى اخترکم تک و تنها رها کردهام!»
اين اولين بارى بود که دچار پريشانى و اندوه مىشد اما توانست به خودش مسلط بشود. پرسيد: -شما به من ديدن کجا را توصيه مىکنيد؟
جغرافىدان بهاش جواب داد: -سيارهى زمين. شهرت خوبى دارد…
و شهريار کوچولو هم چنان که به گلش فکر مىکرد به راه افتاد.
لاجرم، زمين، سيارهى هفتم شد.
زمين، فلان و بهمان سياره نيست. رو پهنهى زمين يکصد و يازده پادشاه (البته بامحاسبهى پادشاهان سياهپوست)، هفت هزار جغرافىدان، نهصد هزار تاجرپيشه، پانزده کرور مىخواره و ششصد و بيست و دو کرور خودپسند و به عبارت ديگر حدود دو ميليارد آدم بزرگ زندگى مىکند. براى آنکه از حجم زمين مقياسى به دستتان بدهم بگذاريد بهتان بگويم که پيش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قارهى زمين وسايل زندگىِ لشکرى جانانه شامل يکصد و شصت و دو هزار و پانصد و يازده نفر فانوسبان را تامين کنند.
روشن شدن فانوسها از دور خيلى باشکوه بود. حرکات اين لشکر مثل حرکات يک بالهى تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبانهاى زلاندنو و استراليا بود. اينها که فانوسهاشان را روشن مىکردند، مىرفتند مىگرفتند مىخوابيدند آن وقت نوبت فانوسبانهاى چين و سيبرى مىرسيد که به رقص درآيند. بعد، اينها با تردستى تمام به پشت صحنه مىخزيدند و جا را براى فانوسبانهاى ترکيه و هفت پَرکَنِهى هند خالى مى کردند. بعد نوبت به فانوسبانهاى آمريکاىجنوبى مىشد. و آخر سر هم نوبت فانوسبانهاى افريقا و اروپا مىرسد و بعد نوبت فانوسبانهاى آمريکاى شمالى بود. و هيچ وقتِ خدا هم هيچکدام اينها در ترتيب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمىشدند. چه شکوهى داشت! ميان اين جمع عظيم فقط نگهبانِ تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگهبانِ تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمرى به بطالت و بىهودگى مىگذراندند: آخر آنها سالى به سالى همهاش دو بار کار مىکردند.
آدمى که اهل اظهار لحيه باشد بفهمى نفهمى مىافتد به چاخان کردن. من هم تو تعريف قضيهى فانوسبانها براى شما آنقدرهاروراست نبودم. مىترسم به آنهايى که زمين ما را نمىسناسند تصور نادرستى داده باشم. انسانها رو پهنهى زمين جاى خيلى کمى را اشغال مىکنند. اگر همهى دو ميليارد نفرى که رو کرهى زمين زندگى مىکنند بلند بشوند و مثل موقعى که به تظاهرات مىروند يک خورده جمع و جور بايستند راحت و بىدرپسر تو ميدانى به مساحت بيست ميل در بيست ميل جا مىگيرند. همهى جامعهى بشرى را مىشود يکجا روى کوچکترين جزيرهى اقيانوس آرام کُپه کرد.
البته گفتوگو ندارد که آدم بزرگها حرفتان را باور نمىکنند. آخر تصور آنها اين است که کلى جا اشغال کردهاند، نه اينکه مثل بائوبابها خودشان را خيلى مهم مىبينند؟ بنابراين بهشان پيشنهاد مىکنيد که بنشينند حساب کنند. آنها هم که عاشق اعداد و ارقامند، پس اين پيشنهاد حسابى کيفورشان مىکند. اما شما را به خدا بىخودى وقت خودتان را سر اين جريمهى مدرسه به هدر ندهيد. اين کار دو قاز هم نمىارزد. به من که اطمينان داريد. شهريار کوچولو پاش که به زمين رسيد از اين که ديارالبشرى ديده نمىشد سخت هاج و واج ماند.
تازه داشت از اين فکر که شايد سياره را عوضى گرفته ترسش بر مىداشت که چنبرهى مهتابى رنگى رو ماسهها جابهجا شد.
شهريار کوچولو همينجورى سلام کرد.
مار گفت: – سلام.
شهريار کوچولو پرسيد: – رو چه سيارهاى پايين آمدهام؟
مار جواب داد: – رو زمين تو قارهى آفريقا.
– عجب! پس رو زمين انسان به هم نمىرسد؟
مار گفت: – اينجا کوير است. تو کوير کسى زندگى نمىکند. زمين بسيار وسيع است.
شهريار کوچولو رو سنگى نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: -به خودم مىگويم ستارهها واسه اين روشنند که هرکسى بتواند يک روز مال خودش را پيدا کند!… اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است… اما چهقدر دور است!
مار گفت: -قشنگ است. اينجا آمدهاى چه کار؟
شهريار کوچولو گفت: – با يک گل بگومگويم شده.
مار گفت: – عجب!
و هر دوشان خاموش ماندند.
دست آخر شهريار کوچولو درآمد که: – آدمها کجاند؟ آدم تو کوير يک خرده احساس تنهايى مىکند.
مار گفت: – پيش آدمها هم احساس تنهايى مىکنى.
شهريار کوچولو مدت درازى تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: -تو چه جانور بامزهاى هستى! مثل يک انگشت، باريکى.
مار گفت: – عوضش از انگشت هر پادشاهى مقتدرترم.
شهريار کوچولو لبخندى زد و گفت: – نه چندان… پا هم که ندارى. حتا راه هم نمىتونى برى…
– من مىتونم تو را به چنان جاى دورى ببرم که با هيچ کشتىيى هم نتونى برى.
مار اين را گفت و دور قوزک پاى شهريار کوچولو پيچيد. عين يک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسى را لمس کنم به خاکى که ازش درآمده بر مىگردانم اما تو پاکى و از يک سىّارهى ديگر آمدهاى…
شهريار کوچولو جوابى بش نداد.
– تو رو اين زمين خارايى آنقدر ضعيفى که به حالت رحمم مىآيد. روزىروزگارى اگر دلت خيلى هواى اخترکت را کرد بيا من کمکت کنم… من مىتوانم…
شهريار کوچولو گفت: -آره تا تهش را خواندم. اما راستى تو چرا همهى حرفهايت را به صورت معما درمىآرى؟
مار گفت: -حلّال همهى معماهام من.
و هر دوشان خاموش شدند.
شهريار کوچولو کوير را از پاشنه درکرد و جز يک گل به هيچى برنخورد: يک گل سه گلبرگه. يک گلِ ناچيز.
شهريار کوچولو گفت: – سلام.
گل گفت: – سلام.
شهريار کوچولو با ادب پرسيد: – آدمها کجاند؟
گل روزى روزگارى عبور کاروانى را ديدهبود. اين بود که گفت: – آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تايى باشد. سالها پيش ديدمشان. منتها خدا مىداند کجا مىشود پيداشان کرد. باد اينور و آنور مىبَردشان؛ نه اين که ريشه ندارند؟ بىريشگى هم حسابى اسباب دردسرشان شده.
شهريار کوچولو گفت: – خداحافظ.
گل گفت: – خداحافظ.
از کوه بلندى بالا رفت.
تنها کوههايى که به عمرش ديده بود سه تا آتشفشانهاى اخترک خودش بود که تا سر زانويش مىرسيد و از آن يکى که خاموش بود جاى چارپايه استفاده مىکرد. اين بود که با خودش گفت: «از سر يک کوه به اين بلندى مىتوانم به يک نظر همهى سياره و همهى آدمها را ببينم…» اما جز نوکِ تيزِ صخرههاى نوکتيز چيزى نديد.
همين جورى گفت: – سلام.
طنين بهاش جواب داد: – سلام… سلام… سلام…
شهريار کوچولو گفت: – کى هستيد شما؟
طنين بهاش جواب داد: – کى هستيد شما… کى هستيد شما… کى هستيد شما…
گفت: – با من دوست بشويد. من تک و تنهام.
طنين بهاش جواب داد: – من تک و تنهام… من تک و تنهام… من تک و تنهام…
آنوقت با خودش فکر کرد: «چه سيارهى عجيبى! خشکِخشک و تيزِتيز و شورِشور. اين آدمهاش که يک ذره قوهى تخيل ندارند و هر چه را بشنوند عينا تکرار مىکنند… تو اخترک خودم گلى داشتم که هميشه اول او حرف مىزد…»
اما سرانجام، بعد از مدتها راه رفتن از ميان ريگها و صخرهها و برفها به جادهاى برخورد. و هر جادهاى يکراست مىرود سراغ آدمها.
گفت: – سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلى بود.
گلها گفتند: – سلام.
شهريار کوچولو رفت تو بحرشان. همهشان عين گل خودش بودند. حيرتزده ازشان پرسيد: -شماها کى هستيد؟
گفتند: – ما گل سرخيم.
آهى کشيد و سخت احساس شوربختى کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان يکى هست و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو يک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من اين را مىديد بدجور از رو مىرفت. پشت سر هم بنا مىکرد سرفهکردن و، براى اينکه از هُوشدن نجات پيدا کند خودش را به مردن مىزد و من هم مجبور مىشدم وانمود کنم به پرستاريش، وگرنه براى سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستى راستى مىمرد…» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بايک دانه گل خودم را دولتمندِ عالم خيال مىکردم در صورتىکه آنچه دارم فقط يک گل معمولى است. با آن گل و آن سه تا آتشفشان که تا سرِ زانومَند و شايد هم يکىشان تا ابد خاموش بماند شهريارِ چندان پُرشوکتى به حساب نمىآيم.»
رو سبزهها دراز شد و حالا گريه نکن کى گريهکن.
آن وقت بود که سر و کلهى روباه پيدا شد.
روباه گفت: – سلام.
شهريار کوچولو برگشت اما کسى را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: – من اينجام، زير درخت سيب…
شهريار کوچولو گفت: -کى هستى تو؟ عجب خوشگلى!
روباه گفت: – يک روباهم من.
شهريار کوچولو گفت: – بيا با من بازى کن. نمىدانى چه قدر دلم گرفته…
روباه گفت: – نمىتوانم بات بازى کنم. هنوز اهليم نکردهاند آخر.
شهريار کوچولو آهى کشيد و گفت: – معذرت مىخواهم.
اما فکرى کرد و پرسيد: – اهلى کردن يعنى چه؟
روباه گفت: – تو اهل اينجا نيستى. پى چى مىگردى؟
شهريار کوچولو گفت: – پى آدمها مىگردم. نگفتى اهلى کردن يعنى چه؟
روباه گفت: – آدمها تفنگ دارند و شکار مىکنند. اينش اسباب دلخورى است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش مىدهند و خيرشان فقط همين است. تو پى مرغ مىکردى؟
شهريار کوچولو گفت: – نَه، پىِ دوست مىگردم. اهلى کردن يعنى چى؟
روباه گفت: – يک چيزى است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
– ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: – معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچهاى مثل صد هزار پسر بچهى ديگر. نه من هيچ احتياجى به تو دارم نه تو هيچ احتياجى به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلى کردى هر دوتامان به هم احتياج پيدا مىکنيم. تو واسه من ميان همهى عالم موجود يگانهاى مىشوى من واسه تو.
شهريار کوچولو گفت: – کمکم دارد دستگيرم مىشود. يک گلى هست که گمانم مرا اهلى کرده باشد.
روباه گفت: – بعيد نيست. رو اين کرهى زمين هزار جور چيز مىشود ديد.
شهريار کوچولو گفت: – اوه نه! آن رو کرهى زمين نيست.
روباه که انگار حسابى حيرت کرده بود گفت: – رو يک سيارهى ديگر است؟
– آره.
– تو آن سياره شکارچى هم هست؟
– نه.
– محشر است! مرغ و ماکيان چهطور؟
– نه.
روباه آهکشان گفت: – هميشهى خدا يک پاى بساط لنگ است!
اما پى حرفش را گرفت و گفت: – زندگى يکنواختى دارم. من مرغها را شکار مىکنم آدمها مرا. همهى مرغها عين همند همهى آدمها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ مىکند. اما اگر تو منو اهلى کنى انگار که زندگيم را چراغان کرده باشى. آن وقت صداى پايى را مىشناسم که باهر صداى پاى ديگر فرق مىکند: صداى پاى ديگران مرا وادار مىکند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صداى پاى تو مثل نغمهاى مرا از سوراخم مىکشد بيرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را مىبينى؟ براى من که نان بخور نيستم گندم چيز بىفايدهاى است. پس گندمزار هم مرا به ياد چيزى نمىاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتى اهليم کردى محشر مىشود! گندم که طلايى رنگ است مرا به ياد تو مىاندازد و صداى باد را هم که تو گندمزار مىپيچد دوست خواهم داشت…
خاموش شد و مدت درازى شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت مىخواهد منو اهلى کن!
شهريار کوچولو جواب داد: -دلم که خيلى مىخواهد، اما وقتِ چندانى ندارم. بايد بروم دوستانى پيدا کنم و از کلى چيزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چيزهايى که اهلى کند مىتواند سر در آرد. انسانها ديگر براى سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکانها مىخرند. اما چون دکانى نيست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بىدوست… تو اگر دوست مىخواهى خب منو اهلى کن!
شهريار کوچولو پرسيد: – راهش چيست؟
روباه جواب داد: – بايد خيلى خيلى حوصله کنى. اولش يک خرده دورتر از من مىگيرى اين جورى ميان علفها مىنشينى. من زير چشمى نگاهت مىکنم و تو لامتاکام هيچى نمىگويى، چون تقصير همهى سؤِتفاهمها زير سر زبان است. عوضش مىتوانى هر روز يک خرده نزديکتر بنشينى.
فرداى آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد.
روباه گفت: – کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودى. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايى من از ساعت سه تو دلم قند آب مىشود و هر چه ساعت جلوتر برود بيشتر احساس شادى و خوشبختى مىکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا مىکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختى را مىفهمم! اما اگر تو وقت و بى وقت بيايى من از کجا بدانم چه ساعتى بايد دلم را براى ديدارت آماده کنم؟… هر چيزى براى خودش قاعدهاى دارد.
شهريار کوچولو گفت: – قاعده يعنى چه؟
روباه گفت: -اين هم از آن چيزهايى است که پاک از خاطرها رفته. اين همان چيزى است که باعث مىشود فلان روز با باقى روزها و فلان ساعت با باقى ساعتها فرق کند. مثلا شکارچىهاى ما ميان خودشان رسمى دارند و آن اين است که پنجشنبهها را با دخترهاى ده مىروند رقص. پس پنجشنبهها بَرّهکشانِ من است: براى خودم گردشکنان مىروم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچىها وقت و بى وقت مىرقصيدند همهى روزها شبيه هم مىشد و منِ بيچاره ديگر فرصت و فراغتى نداشتم.
به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلى کرد.
لحظهى جدايى که نزديک شد روباه گفت: – آخ! نمىتوانم جلو اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت: – تقصير خودت است. من که بدت را نمىخواستم، خودت خواستى اهليت کنم.
روباه گفت: همين طور است.
شهريار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازير مىشود!
روباه گفت: همين طور است.
– پس اين ماجرا فايدهاى به حال تو نداشته.
روباه گفت: چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: برو يک بار ديگر گلها را ببين تا بفهمى که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع مىکنيم و من به عنوان هديه رازى را بهات مىگويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشاى گلها رفت و به آنها گفت: -شما سرِ سوزنى به گل من نمىمانيد و هنوز هيچى نيستيد. نه کسى شما را اهلى کرده نه شما کسى را. درست همان جورى هستيد که روباه من بود: روباهى بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهى عالم تک است.
گلها حسابى از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره درآمد که: – خوشگليد اما خالى هستيد. براىتان نمىشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر مىبيند مثل شما. اما او به تنهايى از همهى شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتايى که مىبايست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پاى گِلِهگزارىها يا خودنمايىها و حتا گاهى پاى بُغ کردن و هيچى نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: خدانگهدار!
روباه گفت: خدانگهدار!… و اما رازى که گفتم خيلى ساده است:
جز با دل هيچى را چنان که بايد نمىشود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمىبيند.
شهريار کوچولو براى آن که يادش بماند تکرار کرد: – نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمىبيند.
– ارزش گل تو به قدرِ عمرى است که به پاش صرف کردهاى.
شهريار کوچولو براى آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمرى است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: انسانها اين حقيقت را فراموش کردهاند اما تو نبايد فراموشش کنى. تو تا زندهاى نسبت به چيزى که اهلى کردهاى مسئولى. تو مسئول گُلِتى…
شهريار کوچولو براى آن که يادش بماند تکرار کرد: – من مسئول گُلمَم.
شهريار کوچولو گفت: سلام.
سوزنبان گفت: سلام.
شهريار کوچولو گفت: تو چه کار مىکنى اينجا؟
سوزنبان گفت: مسافرها را به دستههاى هزارتايى تقسيم مىکنم و قطارهايى را که مىبَرَدشان گاهى به سمت راست مىفرستم گاهى به سمت چپ. و همان دم سريعالسيرى با چراغهاى روشن و غرّشى رعدوار اتاقک سوزنبانى را به لرزه انداخت.
– عجب عجلهاى دارند! پىِ چى مىروند؟
سوزنبان گفت: از خودِ آتشکارِ لکوموتيف هم بپرسى نمىداند!
سريعالسير ديگرى با چراغهاى روشن غرّيد و در جهت مخالف گذشت .
شهريار کوچولو پرسيد: برگشتند که؟
سوزنبان گفت: – اينها اولىها نيستند. آنها رفتند اينها برمىگردند.
– جايى را که بودند خوش نداشتند؟
سوزنبان گفت: – آدمىزاد هيچ وقت جايى را که هست خوش ندارد.
و رعدِ سريعالسيرِ نورانىِ ثالثى غرّيد.
شهريار کوچولو پرسيد: – اينها دارند مسافرهاى اولى را دنبال مىکنند؟
سوزنبان گفت: – اينها هيچ چيزى را دنبال نمىکنند. آن تو يا خوابشان مىبَرَد يا دهندره مىکنند. فقط بچههاند که دماغشان را فشار مىدهند به شيشهها.
شهريار کوچولو گفت: -فقط بچههاند که مىدانند پىِ چى مىگردند. بچههاند که کُلّى وقت صرف يک عروسک پارچهاى مىکنند و عروسک براىشان آن قدر اهميت به هم مىرساند که اگر يکى آن را ازشان کِش برود مىزنند زير گريه…
سوزنبان گفت: – بخت، يارِ بچههاست.
شهريار کوچولو گفت: – سلام!
پيلهور گفت: – سلام.
اين بابا فروشندهى حَبهاى ضد تشنگى بود. خريدار هفتهاى يک حب مىانداخت بالا و ديگر تشنگى بى تشنگى.
شهريار کوچولو پرسيد: – اينها را مىفروشى که چى؟
پيلهور گفت: – باعث صرفهجويى کُلّى وقت است. کارشناسهاى خبره نشستهاند دقيقا حساب کردهاند که با خوردن اين حبها هفتهاى پنجاه و سه دقيقه وقت صرفهجويى مىشود.
– خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقيقه را چه کار مىکنند؟
ـ هر چى دلشان خواست…
شهريار کوچولو تو دلش گفت: «من اگر پنجاه و سه دقيقه وقتِ زيادى داشته باشم خوشخوشک به طرفِ يک چشمه مىروم…»
هشتمين روزِ خرابى هواپيمام تو کوير بود که، در حال نوشيدنِ آخرين چکّهى ذخيرهى آبم به قضيهى پيلهوره گوش داده بودم. به شهريار کوچولو گفتم:
– خاطرات تو راستى راستى زيباند اما من هنوز از پسِ تعمير هواپيما برنيامدهام، يک چکه آب هم ندارم. و راستى که من هم اگر مىتوانستم خوشخوشک به طرف چشمهاى بروم سعادتى احساس مىکردم که نگو!
درآمد که: – دوستم روباه…
گفتم: – آقا کوچولو، دورِ روباه را قلم بگير!
– واسه چى؟
– واسه اين که تشنگى کارمان را مى سازد. واسه اين!
از استدلال من چيزى حاليش نشد و در جوابم گفت:
– حتا اگر آدم دَمِ مرگ باشد هم داشتن يک دوست عالى است. من که از داشتن يک دوستِ روباه خيلى خوشحالم…
به خودم گفتم نمىتواند ميزان خطر را تخمين بزند: آخر او هيچ وقت نه تشنهاش مىشود نه گشنهاش. يه ذره آفتاب بسش است…
اما او به من نگاه کرد و در جواب فکرم گفت: -من هم تشنهم است… بگرديم يک چاه پيدا کنيم…
از سرِ خستگى حرکتى کردم: -اين جورى تو کويرِ برهوت رو هوا پىِ چاه گشتن احمقانه است.
و با وجود اين به راه افتاديم.
پس از ساعتها که در سکوت راه رفتيم شب شد و ستارهها يکى يکى درآمدند. من که از زور تشنگى تب کرده بودم انگار آنها را خواب مىديدم. حرفهاى شهريار کوچولو تو ذهنم مىرقصيد.
ازش پرسيدم: – پس تو هم تشنهات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهايت سادگى گفت: -آب ممکن است براى دلِ من هم خوب باشد…
از حرفش چيزى دستگيرم نشد اما ساکت ماندم. مىدانستم از او نبايد حرف کشيد.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتى سکوت گفت:
– قشنگىِ ستارهها واسه خاطرِ گلى است که ما نمىبينيمش…
گفتم: – همين طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشاى چين و شکنهاى شن شدم.
باز گفت: – کوير زيباست.
و حق با او بود. من هميشه عاشق کوير بودهام. آدم بالاى تودهاى شن لغزان مىنشيند، هيچى نمىبيند و هيچى نمىشنود اما با وجود اين چيزى توى سکوت برقبرق مىزند.
شهريار کوچولو گفت: – چيزى که کوير را زيبا مىکند اين است که يک جايى يک چاه قايم کرده…
از اينکه ناگهان به راز آن درخشش اسرارآميزِ شن پى بردم حيرتزده شدم. بچگىهام تو خانهى کهنهسازى مىنشستيم که معروف بود تو آن گنجى چال کردهاند. البته نگفته پيداست که هيچ وقت کسى آن را پيدا نکرد و شايد حتا اصلا کسى دنبالش نگشت اما فکرش همهى اهل خانه را تردماغ مىکرد: «خانهى ما تهِ دلش رازى پنهان کرده بود…»
گفتم: – آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کوير، چيزى که اسباب زيبايىاش مىشود نامريى است!
گفت: -خوشحالم که با روباه من توافق دارى.
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم مىلرزيد.انگار چيز شکستنىِ بسيار گرانبهايى را روى دست مىبردم. حتا به نظرم مىآمد که تو تمام عالم چيزى شکستنىتر از آن هم به نظر نمىرسد. تو روشنى مهتاب به آن پيشانى رنگپريده و آن چشمهاى بسته و آن طُرّههاى مو که باد مىجنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: «آن چه مىبينم صورت ظاهرى بيشتر نيست. مهمترش را با چشم نمىشود ديد…»
باز، چون دهان نيمهبازش طرح کمرنگِ نيمهلبخندى را داشت به خود گفتم: «چيزى که تو شهريار کوچولوى خوابيده مرا به اين شدت متاثر مىکند وفادارى اوست به يک گل: او تصويرِ گل سرخى است که مثل شعلهى چراغى حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش مىدرخشد…» و آن وقت او را باز هم شکنندهتر ديدم. حس کردم بايد خيلى مواظبش باشم: به شعلهى چراغى مىمانست که يک وزش باد هم مىتوانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بود که دمدمهى سحر چاه را پيدا کردم.
شهريار کوچولو درآمد که: – آدمها!… مىچپند تو قطارهاى تندرو اما نمىدانند دنبال چى مىگردند. اين است که بنامىکنند دور خودشان چرخکزدن.
و بعد گفت: – اين هم کار نشد…
چاهى که بهاش رسيدهبوديم اصلا به چاههاى کويرى نمىمانست. چاه کويرى يک چالهى ساده است وسط شنها. اين يکى به چاههاى واحهاى مىمانست اما آن دوروبر واحهاى نبود و من فکر کردم دارم خواب مىبينم.
گفتم: – عجيب است! قرقره و سطل و تناب، همهچيز روبهراه است.
خنديد تناب را گرفت و قرقره را به کار انداخت
و قرقره مثل بادنماى کهنهاى که تا مدتها پس از خوابيدنِ باد مىنالد به نالهدرآمد.
گفت: – مىشنوى؟ ما داريم اين چاه را از خواب بيدار مىکنيم و او دارد براىمان آواز مىخواند…
دلم نمىخواست او تلاش و تقلا کند. بش گفتم: -بدهش به من. براى تو زيادى سنگين است.
سطل را آرام تا طوقهى چاه آوردم بالا و آنجا کاملا در تعادل نگهش داشتم. از حاصل کار شاد بودم. خسته و شاد. آواز قرقره را همانطور تو گوشم داشتم و تو آب که هنوز مىلرزيد لرزش خورشيد را مىديدم.
گفت: – بده من، که تشنهى اين آبم.
و من تازه توانستم بفهمم پى چه چيز مىگشته!
سطل را تا لبهايش بالا بردم. با چشمهاى بسته نوشيد. آبى بود به شيرينىِ عيدى. اين آب به کُلّى چيزى بود سواىِ هرگونه خوردنى. زاييدهى راه رفتنِ زير ستارهها و سرود قرقره و تقلاى بازوهاى من بود. مثل يک چشم روشنى براى دل خوب بود. پسر بچه که بودم هم، چراغ درخت عيد و موسيقىِ نماز نيمهشب عيد کريسمس و لطف لبخندهها عيديى را که بم مىدادند درست به همين شکل آن همه جلا و جلوه مىبخشيد.
گفت: – مردم سيارهى تو ور مىدارند پنج هزار تا گل را تو يک گلستان مىکارند، و آن يک دانهاى را که پِىَش مىگردند آن وسط پيدا نمىکنند…
گفتم: – پيدايش نمىکنند.
– با وجود اين، چيزى که پىَش مىگردند ممکن است فقط تو يک گل يا تو يک جرعه آب پيدا بشود…
جواب دادم: – گفتوگو ندارد.
باز گفت: – گيرم چشمِ سَر کور است، بايد با چشم دل پىاش گشت.
من هم سيراب شده بودم. راحت نفس مىکشيدم. وقتى آفتاب درمىآيد شن به رنگ عسل است. من هم از اين رنگ عسلى لذت مىبردم. چرا مىبايست در زحمت باشم…
شهريار کوچولو که باز گرفته بود کنار من نشسته بود با لطف بم گفت: – هِى! قولت قول باشد ها!
– کدام قول؟
– يادت است؟ يک پوزهبند براى بَرّهام… آخر من مسئول گلمَم!
طرحهاى اوليهام را از جيب در آوردم. نگاهشان کرد و خندانخندان گفت: -بائوبابهات يک خرده شبيه کلم شده.
اى واى! مرا بگو که آنقدر به بائوبابهام مىنازيدم.
– روباهت… گوشهاش بيشتر به شاخ مىماند… زيادى درازند!
و باز زد زير خنده.
– آقا کوچولو دارى بىانصافى مىکنى. من جز بوآهاى بسته و بوآهاى باز چيزى بلد نبودم بکشم که.
گفت: -خب، مهم نيست. عوضش بچهها سرشان تو حساب است.
با مداد يک پوزهبند کشيدم دادم دستش و با دلِ فشرده گفتم:
– تو خيالاتى به سر دارى که من ازشان بىخبرم…
اما جواب مرا نداد. بم گفت: – مىدانى؟ فردا سالِ به زمين آمدنِ من است.
بعد پس از لحظهاى سکوت دوباره گفت: -همين نزديکىها پايين آمدم.
و سرخ شد.
و من از نو بى اين که بدانم چرا غم عجيبى احساس کردم. با وجود اين سوآلى به ذهنم رسيد: -پس هشت روز پيش، آن روز صبح که تو تک و تنها هزار ميل دورتر از هر آبادى وسطِ کوير به من برخوردى اتفاقى نبود: داشتى برمىگشتى به همان جايى که پايينآمدى…
دوباره سرخ شد
و من با دودلى به دنبال حرفم گفتم:
– شايد به مناسبت همين سالگرد؟…
باز سرخ شد. او هيچ وقت به سوآلهايى که ازش مىشد جواب نمىداد اما وقتى کسى سرخ مىشود معنيش اين است که «بله»، مگر نه؟
بهاش گفتم: – آخر، من ترسم برداشته…
اما او حرفم را بريد:
– ديگر تو بايد بروى به کارت برسى. بايد بروى سراغ موتورت. من همينجا منتظرت مىمانم. فردا عصر برگرد…
منتها من خاطر جمع نبودم. به ياد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهليش کنند بفهمىنفهمى خودش را به اين خطر انداخته که کارش به گريهکردن بکشد.
کنار چاه ديوارِ سنگى مخروبهاى بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور ديدم که آن بالا نشسته پاها را آويزان کرده،
و شنيدم که مىگويد:
– پس يادت نمىآيد؟ درست اين نقطه نبود ها!
لابد صداى ديگرى بهاش جوابى داد، چون شهريار کوچولو در رَدِّ حرفش گفت:
– چرا چرا! روزش که درست همين امروز است گيرم محلش اين جا نيست…
راهم را به طرف ديوار ادامه دادم. هنوز نه کسى به چشم خورده بود نه صداى کسى را شنيده بودم اما شهريار کوچولو باز در جواب درآمد که:
-… آره، معلوم است. خودت مىتوانى ببينى رَدِّ پاهايم روى شن از کجا شروع مىشود.
همان جا منتظرم باش، تاريک که شد مىآيم.
بيست مترى ديوار بودم و هنوز چيزى نمىديدم. پس از مختصر مکثى دوباره گفت:
– زهرت خوب هست؟ مطمئنى درد و زجرم را کِش نمىدهد؟
با دل فشرده از راه ماندم اما هنوز از موضوع سر در نياورده بودم.
گفت: – خب، حالا ديگر برو. دِ برو. مىخواهم بيايم پايين!
آن وقت من نگاهم را به پايين به پاى ديوار انداختم و از جا جستم! يکى از آن مارهاى زردى که تو سى ثانيه کَلَکِ آدم را مىکنند، به طرف شهريار کوچولو قد راست کرده بود. من همان طور که به دنبال تپانچه دست به جيبم مىبردم پا گذاشتم به دو، اما ماره از سر و صداى من مثل فوارهاى که بنشيند آرام روى شن جارى شد و بى آن که چندان عجلهاى از خودش نشان دهد باصداى خفيف فلزى لاى سنگها خزيد.
من درست به موقع به ديوار رسيدم و طفلکى شهريار کوچولو را که رنگش مثل برف پريده بود تو هوا بغل کردم.
– اين ديگر چه حکايتى است! حالا ديگر با مارها حرف مىزنى؟
شال زردش را که مدام به گردن داشت باز کردم به شقيقههايش آب زدم و جرعهاى بهاش نوشاندم. اما حالا ديگر اصلا جرات نمى کردم ازش چيزى بپرسم. با وقار به من نگاه کرد و دستش را دور گردنم انداخت. حس کردم قلبش مثل قلب پرندهاى مىزند که تير خوردهاست و دارد مىميرد.
گفت: – از اين که کم و کسرِ لوازم ماشينت را پيدا کردى خوشحالم. حالا مىتوانى برگردى خانهات…
– تو از کجا فهميدى؟
درست همان دم لب وا کرده بودم بش خبر بدهم که علىرغم همهى نوميدىها تو کارم موفق شدهام!
به سوآلهاى من هيچ جوابى نداد اما گفت: -آخر من هم امروز بر مىگردم خانهام…
و بعد غمزده در آمد که: – گيرم راه من خيلى دورتر است… خيلى سختتر است…
حس مىکردم اتفاق فوقالعادهاى دارد مىافتد. گرفتمش تو بغلم. عين يک بچهى کوچولو. با وجود اين به نظرم مىآمد که او دارد به گردابى فرو مىرود و براى نگه داشتنش از من کارى ساخته نيست… نگاه متينش به دوردستهاى دور راه کشيده بود.
گفت: بَرِّهات را دارم. جعبههه را هم واسه برههه دارم. پوزهبنده را هم دارم.
و با دلِ گرفته لبخندى زد.
مدت درازى صبر کردم. حس کردم کمکمَک تنش دوباره دارد گرم مىشود.
– عزيز کوچولوى من، وحشت کردى…
– امشب وحشت خيلى بيشترى چشم بهراهم است.
دوباره از احساسِ واقعهاى جبران ناپذير يخ زدم. اين فکر که ديگر هيچ وقت غشغش خندهى او را نخواهم شنيد برايم سخت تحملناپذير بود. خندهى او براى من به چشمهاى در دلِ کوير مىمانست.
– کوچولوئَکِ من، دلم مىخواهد باز هم غشغشِ خندهات را بشنوم.
اما بهام گفت: – امشب درست مىشود يک سال و اخترَکَم درست بالاى همان نقطهاى مىرسد که پارسال به زمين آمدم.
– کوچولوئک، اين قضيهى مار و ميعاد و ستاره يک خواب آشفته بيشتر نيست. مگر نه؟
به سوال من جوابى نداد اما گفت: -چيزى که مهم است با چشمِ سَر ديده نمىشود.
– مسلم است.
– در مورد گل هم همينطور است: اگر گلى را دوست داشته باشى که تو يک ستارهى ديگر است، شب تماشاى آسمان چه لطفى پيدا مىکند: همهى ستارهها غرق گل مىشوند!
– مسلم است…
– در مورد آب هم همينطور است. آبى که تو به من دادى به خاطر قرقره و ريسمان درست به يک موسيقى مىمانست… يادت که هست… چه خوب بود.
– مسلم است…
– شببهشب ستارهها را نگاه مىکنى. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جايش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم براى تو مىشود يکى از ستارهها؛ و آن وقت تو دوست دارى همهى ستارهها را تماشا کنى… همهشان مىشوند دوستهاى تو… راستى مىخواهم هديهاى بت بدهم…
و غش غش خنديد.
– آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنيدنِ اين خندهام!
– هديهى من هم درست همين است… درست مثل مورد آب.
– چى مىخواهى بگويى؟
– همهى مردم ستاره دارند اما همهى ستارهها يکجور نيست: واسه آنهايى که به سفر مىروند حکم راهنما را دارند واسه بعضى ديگر فقط يک مشت روشنايىِ سوسوزناند. براى بعضى که اهل دانشند هر ستاره يک معما است واسه آن باباى تاجر طلا بود. اما اين ستارهها همهشان زبان به کام کشيده و خاموشند. فقط تو يکى ستارههايى خواهى داشت که تنابندهاى مِثلش را ندارد.
– چى مىخواهى بگويى؟
– نه اين که من تو يکى از ستارههام؟ نه اين که من تو يکى از آنها مىخندم؟… خب، پس هر شب که به آسمان نگاه مىکنى برايت مثل اين خواهد بود که همهى ستارهها مىخندند. پس تو ستارههايى خواهى داشت که بلدند بخندند!
و باز خنديد.
– و خاطرت که تسلا پيدا کرد (خب بالاخره آدمىزاد يک جورى تسلا پيدا مىکند ديگر) از آشنايى با من خوشحال مىشوى. دوست هميشگى من باقى مىمانى و دلت مىخواهد با من بخندى و پارهاى وقتهام واسه تفريح پنجرهى اتاقت را وا مىکنى… دوستانت از اينکه مىبينند تو به آسمان نگاه مىکنى و مىخندى حسابى تعجب مىکنند آن وقت تو بهشان مىگويى: «آره، ستارهها هميشه مرا خنده مىاندازند!» و آنوقت آنها يقينشان مىشود که تو پاک عقلت را از دست دادهاى. جان! مىبينى چه کَلَکى بهات زدهام…
و باز زد زير خنده.
– به آن مىماند که عوضِ ستاره يک مشت زنگوله بت داده باشم که بلدند بخندند…
دوباره خنديد و بعد حالتى جدى به خودش گرفت:
– نه، من تنهات نمىگذارم.
– ظاهر آدمى را پيدا مىکنم که دارد درد مىکشد… يک خرده هم مثل آدمى مىشوم که دارد جان مىکند. رو هم رفته اين جورىها است. نيا که اين را نبينى. چه زحمتى است بىخود؟
– تنهات نمىگذارم.
اندوهزده بود.
– اين را بيشتر از بابت ماره مىگويم که، نکند يکهو تو را هم بگزد. مارها خيلى خبيثند. حتا واسه خنده هم ممکن است آدم را نيش بزنند.
– تنهات نمىگذارم.
منتها يک چيز باعث خاطر جمعيش شد:
– گر چه، بار دوم که بخواهند بگزند ديگر زهر ندارند.
شب متوجه راه افتادنش نشدم. بى سر و صدا گريخت.
وقتى خودم را بهاش رساندم با قيافهى مصمم و قدمهاى محکم پيش مىرفت. همين قدر گفت: -اِ! اينجايى؟
و دستم را گرفت.
اما باز بىقرار شد وگفت: -اشتباه کردى آمدى. رنج مىبرى. گرچه حقيقت اين نيست، اما ظاهرِ يک مرده را پيدا مىکنم.
من ساکت ماندم.
– خودت درک مىکنى. راه خيلى دور است. نمىتوانم اين جسم را با خودم ببرم. خيلى سنگين است.
من ساکت ماندم.
– گيرم عينِ پوستِ کهنهاى مىشود که دورش انداخته باشند؛ پوست کهنه که غصه ندارد، ها؟
من ساکت ماندم.
کمى دلسرد شد اما باز هم سعى کرد:
– خيلى با مزه مىشود، نه؟ من هم به ستارهها نگاه مىکنم. همشان به صورت چاههايى در مىآيند با قرقرههاى زنگ زده. همهى ستارهها بم آب مىدهند بخورم…
من ساکت ماندم.
– خيلى با مزه مىشود. نه؟ تو صاحب هزار کرور زنگوله مىشوى من صاحب هزار کرور فواره…
او هم ساکت شد، چرا که داشت گريه مىکرد…
– خب، همين جاست. بگذار چند قدم خودم تنهايى بروم.
و گرفت نشست، چرا که مىترسيد.
مىدانى؟… گلم را مىگويم… آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطيف است و چه قدر هم ساده و بىشيلهپيله. براى آن که جلو همهى عالم از خودش دفاع کند همهاش چى دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک!
من هم گرفتم نشستم. ديگر نمىتوانستم سر پا بند بشوم.
گفت: -همين… همهاش همين و بس…
باز هم کمى دودلى نشان داد اما بالاخره پا شد و قدمى به جلو رفت. من قادر به حرکت نبودم.
کنار قوزکِ پايش جرقهى زردى جست و… فقط همين! يک دم بىحرکت ماند. فريادى نزد. مثل درختى که بيفتد آرام آرام به زمين افتاد که به وجود شن از آن هم صدايى بلند نشد.
شش سال گذشته است و من هنوز بابت اين قضيه جايى لبترنکردهام. دوستانم از اين که مرا دوباره زنده مىديدند سخت شاد شدند. من غمزده بودم اما به آنها مىگفتم اثر خستگى است.
حالا کمى تسلاى خاطر پيدا کردهام. يعنى نه کاملا… اما اين را خوب مىدانم که او به اخترکش برگشته. چون آفتاب که زد پيکرش را پيدا نکردم. پيکرى هم نبود که چندان وزنى داشته باشد… و شبها دوست دارم به ستارهها گوش بدهم. عين هزار زنگولهاند.
اما موضوع خيلى مهمى که هست، من پاک يادم رفت به پوزهبندى که براى شهريار کوچولو کشيدم تسمهى چرمى اضافه کنم و او ممکن نيست بتواند آن را به پوزهى بَرّه ببندد. اين است که از خودم مىپرسم: «يعنى تو اخترکش چه اتفاقى افتاده؟ نکند برههه گل را چريده باشد؟…»
گاه به خودم مىگويم: «حتما نه، شهريار کوچولو هر شب گلش را زير حباب شيشهاى مىگذارد و هواى برهاش را هم دارد…» آن وقت است که خيالم راحت مىشود و ستارهها همه به شيرينى مىخندند.
گاه به خودم مىگويم: «همين کافى است که آدم يک بار حواسش نباشد… آمديم و يک شب حباب يادش رفت يا بَرّه شب نصفشبى بىسروصدا از جعبه زد بيرون…» آن وقت است که زنگولهها همه تبديل به اشک مىشوند!…
يک راز خيلى خيلى بزرگ اين جا هست: براى شما هم که او را دوست داريد، مثل من هيچ چيزِ عالم مهمتر از دانستن اين نيست که تو فلان نقطهاى که نمىدانيم، فلان برهاى که نمىشماسيم گل سرخى را چريده يا نچريده…
خب. آسمان را نگاه کنيد و بپرسيد: «بَرّه گل را چريده يا نچريده؟» و آن وقت با چشمهاى خودتان تفاوتش را ببينيد…
و محال است آدم بزرگها روحشان خبردار بشود که اين موضوع چه قدر مهم است!
در نظر من اين زيباترين و حزنانگيزترين منظرهى عالم است. اين همان منظرهى دو صفحه پيش است گيرم آن را دوباره کشيدهام که بهتر نشانتان بدهم: «ظهور شهريار کوچولو بر زمين در اين جا بود؛ و بعد در همين جا هم بود که ناپديد شد».
آن قدر به دقت اين منظره را نگاه کنيد که مطمئن بشويد اگر روزى تو آفريقا گذرتان به کوير صحرا افتاد حتما آن را خواهيد شناخت. و اگر پاداد و گذارتان به آن جا افتاد به التماس ازتان مىخواهم که عجله به خرج ندهيد و درست زير ستاره چند لحظهاى توقف کنيد. آن وقت اگر بچهاى به طرفتان آمد، اگر خنديد، اگر موهايش طلايى بود، اگر وقتى ازش سوالى کرديد جوابى نداد، لابد حدس مىزنيد که کيست. در آن صورت لطف کنيد و نگذاريد من اين جور افسرده خاطر بمانم:
بى درنگ برداريد به من بنويسيد که او برگشته.
اثر: آنتوان دو سنتگزوپهرى
برگردان: احمد شاملو
اهدانامچه به لئون ورث (Leon Werth)