فاشیسم، پیش زمینه ها، عناصر و پیامدهای آن در دنیای معاصر

این نوشته تنها بخشی ازنوشته دیگری است که به علت شرایط کنونی جداگانه منتشر می کنم.
مقدمه
آنچه خواهید خواند مجموعه مقالاتی است که در فواصل زمانی مختلف نگاشته‌ شده‌اند.
برای نوشتن این مقالات از منابع فراوانی بهره برده‌ام که تمام آن‌ها در فهرست نیامده‌اند، چون این نوشتار، نه به شکلِ مقالاتِ دانشگاهی و تخصّصی، بلکه به‌صورت مقالاتِ سیاسی، برای سایت‌ها و صفحاتِ مختلفِ فیس‌بوکی و یا به‌صورت دست‌نوشته‌های پراکنده نوشته شده‌اند. هر جا لازم بود ، به منبع اصلی مراجعه شده است و جایی که گزاره ها و ایده ها از شخص خودم یا ترکیبی از ایده ی متفکران مختلف بوده ، تلاش کردم به منبع اصلی و یا منبع دست دوم رجوع دهم.
در این مجموعه مقالات، که در فواصل زمانی دوازده سال نگاشته شده اند، می توان به روشنی دید که در مورد برخی از مسائل دیدگاه های نگارنده دستخوش تغییرات جدی شده است و اگر اینجا و آنجا بحث ها و تعاریفی از فاشیسم، نئوفاشیسم، ناسیونالیسم و غیره ارائه شده که با دیدگاه های امروزی نویسنده همسویی ندارد  تلاش شده ضمن وفاداری به صداقت در بیان این امر، متن را با دیدگاه های امروزی ام تطبیق دهم .من هرگز به فاشیسم، ناسیونالیسم و دیگر اندیشه ها و ایدئولوژی ها به‌صورتِ یک سری مفاهیمِ انتزاعی و هرمونتیک نگاه نمی‌کنم، بلکه آن‌ها را برخاسته از جنبش‌های اجتماعیِ و شرایط مشخص تاریخی دردوره های تاریخی مشخصی می‌دانم. برای نمونه فاشیسم به مثابه ی یک پدیده ی “مدرن” بورژوایی را به زندگی قبیله یی و برده داری اسلامی و مسیحی ربط نمی دهم. برخلاف تفکر حاکم مبنی بر اینکه فاشیسم تنها “یک شیوه‌ی حاکمیت”، یا “نماینده ی سرمایه ی مالی” و یا “سرمایه داری دوران بحران” است، تلاش کرده‌ام با بررسی‌های تاریخی نظر دیگری را به‌پیش ببرم که همه‌جانبگی فاشیسم را مدنظر دارد. این باور احمقانه که فاشیسم تنها یک سیستم دولتی و حکومتی بود که از جانب جریان یا جریانات خاصی در بخشی از تاریخ در کشورهای خاصی یعنی در ایتالیا و آلمان یا در اسپانیا عملی شد و ساقط شده است، افسانه ابلهانه است که بورژوازی و لیبرالیسم فاشیست دوست امروزی آن را به یک ایدئولوژی همه گیر تبدیل کرده است. هدف این سلسله مقالات تلاشی کوچک برای توهم‌زدایی نسبت به جریانات ارتجاعی و ضدانقلابی در میان کارگران و فراهم کردن زمینه‌ی تغییرات رادیکال و انقلابی به نفع یک شرایط انقلابی و سوسیالیستی در مقابل عروج مجدد ضد انقلاب فاشیستی چه در شکل قومی و چه در شکل مذهبی آن است.
هرگونه پژوهش در باب فاشیسم باید با بررسی جریان محافظه‌کاری و ضدانقلابی – این پدران واقعی فاشیسم – صورت گیرد. در هر دوره از تاریخ تکامل بشر همواره سه جریان عمده‌ی ایدئولوژیک در مواجهه با تغییر و تحولات اجتماعی شکل می‌گیرند. این سه جریان از گذشته تاکنون وجود داشته و خود را در اشکال مختلف بازتولید کرده‌اند. جریان اول یک جریان انقلابی است که می‌خواهد از طریق یک دگرگونی ریشه‌ای (رادیکال) در مناسبات تولیدی، مناسبات فرهنگی و اخلاقی حاکم را تغییر دهد. به‌عنوان‌مثال، می‌توان روبسپیر را نماینده‌ی اصلی این جریان فکری در انقلاب کبیر فرانسه تلقی کرد. کسی که تحت تأثیر اندیشه‌های ژان ژاک روسو و بخصوص” قرارداد اجتماعی” بود. اما در دوره‌ی انقلاب با بیانیه‌ی خود رادیکال‌ترین برداشت دوران خود را از انقلاب و حقوق بشر ارائه داد. روبسپیر در 22 اکتبر 1789 در یک سخنرانی تاریخی در پارلمان بورژوایی بر روی حقوق بشر و حقوق شهروندی تأکید می‌کند و از شرکت تمام شهروندان در پروسه‌ی انتخابات دفاع می‌کند. در برابر او شاهد نمایندگان محافظه‌کار و ارتجاعی ضدانقلاب و ستایشگران فرهنگ گذشته هستیم که بازتاب سیاست ارتجاعی جریان بورژوایی محافظه‌کار تازه و یا جریان سلطنت خواهان به‌زیرکشیده از قدرت بود.
در انگلستان ادموند برک نماینده‌ی یکی از ارتجاعی‌ترین گرایش‌ها محافظه‌کاری بود که در کتابی با نام “تأملاتی بر انقلاب در فرانسه” حمله‌ای همه‌جانبه به رادیکالیسم انقلاب کبیر تدارک دید و بازگشت به فئودالیسم ساقط ‌شده را به‌عنوان راهکار معرفی و این حرکت قهقرایی را با پناه بردن به تعالیم دین مسیح توجیه کرد. جوزف دمیسره به‌عنوان نماینده‌ی فکریِ ارتجاعی‌ترین جریان در پروسه‌ی انقلاب یعنی بوربون‌ها، در راستای تفکرات ضدانقلابی ادموند برک، از حاکمیت مطلق و سلطنتی بوربون‌ها بر فرانسه دفاع می‌کرد. در کنار او می‌توان از الکسی دتوکویل هم نام برد که یک سلطنت‌طلب دوآتشه بود. در خارج از فرانسه هم بودند کسانی مانند خوان دونسکو کورتز، دیپلمات اسپانیولی و ضدانقلاب پیرو سلطنت مطلق کلیسا که دیدگاه‌های مشابهی را نمایندگی می‌کردند و با تمام قدرت به انقلاب و انقلابی‌گری می‌تاختند. این اندیشمندان کنسرواتیو را می توان در کنار نمایندگان تباهی عقل در آلمان از نیچه و شوپنهاور گرفته تا شلینگ و عقل ستیزان مذهبی و مرتجع به عنوان پیشروان و پیشقراولان اولیه فاشیسم یا راهنمای جدی برای فاشیست ها دانست. برای نمونه کارل شمیت در آثار خود بارها به ادموند بٌرک، کورتز و دیگر کنسرواتیوها اشاره می کند و همینطور هانا آرنت و هایدگر و آرنولد گهلن. اگر تروتسکی به رابطه ی بین بناپارتیسم و فاشیسم اشاره می کند، آگوست تایلهامر مارکسیست اتریشی و مورخانی چون سباستین هافنر فاشیسم را فرمت تکامل یافته ی بناپارتیسم یا به نوعی بناپارتیسم قرن بیست قلمداد می کنند. همانطور که بین متفکران کنسرواتیو و فاشیست ها و نازی ها ارتباط فکری وجود دارد، بین بناپارتیسم و فاشیسم +هم یک رابطه دیالکتیکی برقرار است. نقد بناپارتیسم به بهترین شکل ممکن در اثر هیجدهم برومر مارکس طرح شده است و اینجا در این مقدمه امکانی برای تکرار جوانب مختلف بحث مارکس وجود ندارد، همین را بگویم که بناپارتیسم در واقع یک نوع قدرت دولتی است که تنها با ابزار قهر خود را بر فراز جامعه نگه داشته است، به دنبال زنده کردن قدرت های گذشته در زمان حال و آینده بود و جامعه ی مدنی که محصول انقلابات بورژوایی و عقب راندن طبقه ی حاکم در اروپا بود را دوباره به پستوی خانه ها فرستاد. فاشیسم ممکن است از جریان توده یی برخیزد و مثل بناپارتیسم تنها متکی بر خشونت دولتی نباشد، اما فاشیسم هم جامعه ی مدنی را حتی به روش های خشونت آمیزتر از بناپارتیسم از حوزه ی فعالیت سیاسی منزوی می کند، یک حکومت نظامی مداوم برقرار می کند و تقدیس گذشته را به عنوان آرمان خود انتخاب می کند.
اگر این متن طولانی تر از حد نمی شد قصد داشتم به‌طور دقیق اشتراکاتِ فاشیسم به‌مثابه ایدئولوژی ضدانقلابی را با جریانات ضدانقلابیِ پیشافاشیستی نشان دهم، اما از آنجایی که متن ورژن کوتاه شده ی یک کار بزرگتر است، اینجا تلاش می کنم از وارد شدن جدی به این بحث خودداری کنم. در این زمینه کتابی از مارک نئوکلوس ترجمه شده است که این رابطه یعنی رابطه‌ی تنگاتنگ بین محافظه‌کاری، ضدانقلابی گری (که می‌تواند در فرم انقلابی گری پوشالی و مصنوعی ظاهر شود) با فاشیسم را به آرای این متفکران نشان می دهد.
ایدئولوژی فاشیستی بر بنیاد یک جنگ دائمی و یک حکومت‌نظامی مداوم و تباهی عقل استوار است. این وضعیت حکومت‌نظامی ازیک‌طرف به حاکمان فاشیست امکان می‌دهد که هرگونه مطالبه‌ی مردم را به بهانه‌ی اینکه ” اکنون در شرایط ویژه به سر می‌بریم” سرکوب کند. این مسئله هم در مورد فاشیسم ایتالیایی و هم درباره‌ی نازیسم هیتلری و هم رژیم فاشیست اسلامی ایران صادق است. نقطه‌ی مشترک تمام ایدئولوژی و جریانات فاشیستی، شبه انقلابی‌گریِ ارتجاعی و کارگرستیزی است. در ایتالیا جریان موسولینی، که از یک جنبش کارگری و سندیکالیستی برمی‌خاست، یک ناسیونالیسم و گذشته‌گراییِ رمانتیک را در قالب تلاش برای بازگشت به ابهت “روم باستان” مبنای کار قرار داد و به‌محض قدرت‌یابی با تمام قوا به تشکلات کارگری و جریان کمونیستی حمله کرد. فاشیسم هیتلری نیز از دل کشاکش میان انقلاب، محافظه‌کاری و ضدانقلاب، نهایتاً پس از غلبه بر لیبرال‌ناسیونالیست‌های ماوراء محافظه‌کار از طریقی “شبه دمکراتیک” به قدرت رسید.
پس از اینکه کودتای حزب نازی شکست خورد، هیتلر تصمیم گرفت تمام توان خود را روی قدرت گیری در پارلمان متمرکز کند. در این راستا هم تا حدود زیادی موفق شد. دلایل موفقیت حزب نازی را باید در تغییر و تحولات پس از جنگ جهانی اول، شکست آلمان در این جنگ و تحمیل قرارداد ورسای به آلمان، تزلزل سوسیال دمکراسی در مقابل فاشیسم و همکاری مستقیم لیبرال ها و کنسرواتیو ها، کلاه خود پوشان با نازی ها و ادغام ارتش آزاد و سازمان شبه نظامی اس آ و همچنین پیوستن بالای سیصد و پنجاه تن از متفکران مهم آلمانی به جبهه ی فاشیستی و تغیر و تحولات روانی و هژمونیک در جامعه جستجو کرد. در قرارداد ورسای بعد از جنگ امپریالیستی اول  ارتش آلمان به صدهزار نیرو تخفیف داده شد و حق استفاده از سلاح سنگین از او سلب شد. مساله ی شکست در جنگ برای بخش عظیمی از نظامیان ضد انقلاب و جنگ طلب زمینه ساز یک عقده ی حقارت به نسبت مردمان دیگر کشورها و پذیرش ایدئولوژی دیگرستیزی نازیستی بود. تقلیل مساله ی فاشیسم به تغیر و تحولات روانی و تحلیل شخصیت انسان کاری که “مکتب فرانکفورت” در آثار مختلف فعالین این هتل بزرگ همچون کتاب آدورنو “مطالعاتی در مورد شخصیت اقتدارگرا” یا آثار هورکهایمر در این زمینه و یا حتی کتاب های اریش فروم که جملگی از فرویدیسم برداشت شده اند، نمی تواند به تنهایی پیچیدگی مسائل اقتصاد سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اخلاقی و حقوقی را توضیح دهد و دیدگاهی به شدت تقلیل گرایانه به نسبت مساله دارد.
پاول فون هیندنبورگ که بارها تلاش کرد تا مانع رسیدن هیتلر به صدراعظمی شود، درنهایت در سال 1933 به بهانه‌ی خطر چپ با صدراعظم شدن هیتلر موافقت کرد. هیندنبورگ که نماینده‌ی محافظه‌کارترین جناح دولت آلمان بود به همراه سوسیال‌دمکراسی راست و دیگر جریانات ناسیونالیست و میهن‌پرست در راستای جلوگیری از بلشویزه شدن آلمان بخش‌های زیادی از حزب سوسیال‌دمکرات را به زیرمجموعه‌ی خود تبدیل کرد و زمانی که حزب سوسیال‌دمکرات آلمان برای به شکست کشاندن کمونیسم پشت هیندنبورگ رفت، حزب کمونیست آلمان و حزب نازی در برابر یکدیگر قرار گرفتند. حزب کمونیست آلمان که در آن دوره حزبی توده‌ای بود و رأی بیش از هشت میلیون نفر را پشت خود داشت، علیرغم اینکه کاندیدای خود ارنست تلمان را علیه هیتلر معرفی کرده بود و یک تشکیلات نظامی نیز ترتیب داده بود، درنهایت در انتخابات شکست خورد. هیتلر که سال‌ها پیش‌ از این می‌گفت به‌محض به‌قدرت‌رسیدن‌اش هر آلمانی صاحب یک اتومبیل فولکس‌واگن می‌شود، پس از قدرت گیری روز اول ماه مه را به‌عنوان روز “کار” تعطیل کرد، کاری که سوسیال‌دمکراسی مرتجع هرگز حاضر به انجام آن نشده بود. هم‌زمان با این اقدام، هیتلر با تمام قدرت به اتحادیه‌های کارگری حمله کرد و نیروهای اس‌اس به توقیفِ اتحادیه‌های کارگریِ وابسته به حزب کمونیست و حزب سوسیال‌دمکرات مبادرت ورزیدند.
این اتفاق در ایتالیای تحت سلطه‌ی موسولینی و ایرانِ تحت سیطره‌ی فاشیسم اسلامی نیز در اشکال دیگر رخ داد. تعرض به اتحادیه‌های کارگری در دوران خمینی کلید خورد و “خانه‌ی کارگر” که نهاد امنیتی خود رژیم بود در سال‌های پس از تثبیت فاشیسم اسلامی، به‌عنوان آلترناتیو اتحادیه‌های کارگری و کنترل کارگری‌ای که در بخش‌هایی از ایران تحت تأثیر جنبش کمونیستی شکل‌گرفته بود، با سرکوب‌های خونین به کارگران تحمیل شد. بدین ترتیب کمونیست‌کُشی پس از نازیسم هیتلری و فاشیسم ایتالیایی، رنگ و لعاب اسلامی را نیز به خود دید.در این اثر اگرچه از منابع آکادمیک متفاوت استفاده شده است، اما هدف نگارنده به هیچ وجه نوشتن یک اثر آکادمیک یا بررسی تاریخ فاشیسم نیست و گرفتن موضعی “بی طرفانه” نسبت به فاشیسم به مثابه ی یکی از ایدئولوژی های مدرن و شکل افراطی جامعه ی بورژوایی یا همان Bürgerliche Gesellschaft  نیست، بلکه تلاشی انتقادی از زاویه ی ماتریالیسم تاریخی و متُد دیالکتیکی هگلی به عنوان متدی برای بررسی عام و خاص، کُل و جُز در پرتو تاریخ و در کشمکش بین انقلاب و ضد انقلاب برای کشف جوهر پدیده هاست. اگر تعریف فاشیسم به عنوان ایدئولوژی ایی که بر ویرانی عقل بنا نهاده شده است، رهایی آینده را از طریق رجوع به گذشته جستجو می کند یا به تعبیر دیگر شبه انقلابی گری سوسیالیستی و رومانتیک به نسبت گذشته و سرسختی در مقابل پذیریش آینده را در عمل و تئوری به پیش می برد بپذیریم و فاشیسم را نوعی بناپارتیسم قرن بیستمی قلمداد کنیم، آن موقع متوجه خواهیم شدکه تعاریف امثال استالین و گئورکی دیمتروف در مورد فاشیسم دقیقا همچون تعاریف مکتب فرانکفورت از زاویه ی دیگر تقلیل گرایانه است. چون استالین فاشیسم را سرمایه داری دوران بحران قلمداد می کند و گئورکی دیمتروف فاشیسم را به عنوان عقب مانده ترین فراکسیون های وابسته به سرمایه ی مالی و انحصارها قلمداد می کند. در این شکی نیست که فاشیسم به مثابه ی یک شکلی از هایپرکاپیتالیسم یا ابرسرمایه داری همواره با این یا آن بخش از سرمایه ی صنعتی و مالی رابطه ی نزدیکی داشته است، اما کم نبودند سرمایه دارانی که بین لیبرالیسم و فاشیسم لیبرالیسم را انتخاب کردند و با فاشیسم همراه نشدند.
فاشیسم از نظر من تلاشی هژمونیک برای فائق آمدن بر بحران سرمایه داری از طریق دامن زدن به بحرانی جدید و به تعبیر دیگر نوعی شبه آلترناتیو سوسیالیستی در فرم اما جوهرا و در ماهیت کاملا بورژوایی است، که نه تنها در عمل هیچ ضدیتی با منطق جامعه ی بورژوایی و کاپیتالیسم ندارد، بلکه آن را تکمیل می کند و چهره ی واقعی کاپیتالیسم را به نمایش می گذارد. بنابراین فاشیسم همانطور که هاوگ می گوید یک وعده ی زیبایی شناسی مصرفی است، وعده یی که هیچ هارمونی و تقارنی بین آنچه خود در مورد خود می گوید و آنچه واقعا هست، وجود ندارد.
در این مجموعه مقالات ضمن بررسی پدیده های مختلف اجتماعی در دوران های تاریخی مشخص تلاش کردم از نظریه ی “همزمانی” و “ناهمزمانی” در تئوری و پراکسیس بهره بگیرم. این نظریه در واقع به خود مارکس بر می گردد، اگر چه کٌرش با مراجعه به لابریولا و پدیده ی درهم تنیدگی دوگانه ی (دوپل اینترنالیتی) او، مساله ی همزمانی و ناهمزمانی را در کتاب مارکسیسم و فلسفه بسط داد، اما ریشه های اصلی این تئوری به ایدئولوژی آلمانی و تزهای فوئرباخ بر می گردد. مارکس معتقد بود که آگاهی چیزی جز هستی آگاه نیست. در بحث های متاخرش در مورد جوامع کمونی و آبشین های روسی و بازنویسی و حتی ترجمه ی کاپیتال بعد از چاپ فرانسوی این نظریه ی همزمانی را پخته تر کرد و اعلام کرد که اشکال مختلف تولیدی در دوره های مختلف، دوره هایی که یک شیوه ی تولیدی غالب می شود، می توانند به حیات خود ادامه دهند، همانطور که اشکال مختلف مناسبات فرهنگی به صورت همزمان و در کنار هم به حیات خود ادامه می دهند. نظریه ای است که هر گونه تقلیل گرایی، دگماتیسم، تطورگرایی مکانیکی و دترمیسنیتی در برخورد به جامعه و مسائل سیاسی و اجتماعی، تحولات سیاسی، انقلاب و ضد انقلاب را مردود اعلام می کند و تمام بحث هایی که مارکسیسم مبتذل در مورد ماتریالیسم تاریخی به اسم مارکس و مارکسیسم مطرح کرده است را مردود اعلام می کند.(همزمانی Gleichzeitigkeit  اینجا در واقع به همزمانی آگاهی و وجود (آگاهی چیزی جز هستی آگاه نیست* مارکس ایدئولوژی آلمانی) و ناهمزمانی Ungleichzeitigkeit (عدم همزمانی در تئوری و پراکسیس، یا آگاهی و وجود و غیره) اشاره دار). فاشیسم می تواند به صورت همزمان یک اقتصاد نئولیبرال، یک شیوه ی تولیدی سرمایه دارانه ی امپریالیستی باشد و همزمان هم مذهبی و بناپارتیستی. یکی از مسائلی که برای مارکسیسم عامیانه و مبتذل غیرقابل درک است این که آگاهی و فرهنگ، مناسبات اخلاقی و دولت محصول بلاواسطه ی شیوه ی تولیدی است، تصوری است که با مارکسیسم عامیانه کانتیانیستی انترناسیونال دوم و سوسیال دمکراسی آغاز شد. روش دیالکتیک مارکس برخلاف مارکسیسم عامیانه و مکانیکی کائوتسکی، ماتریالیسم لانگه و مارکسیسم اردوگاهی دوران استالین به بعد که مساله ی همزمانی و ناهمزمانی پدیده ها را درنظر دارد، بنابراین هرگز نمی تواند این ساده لوحی مکانیکی را بپذیرد، که زیربنا همچون لاک پشتی است، که به هر طرف حرکت کرد لاک هم با آن می رود. بنابراین این مجموعه مقالات در عین حال دفاع از مارکسیسم دیالکتیکی را در مقابل مارکسیسم مبتذل مبنای خود قرار داده است و بررسی های مبتذلی که مارکسیسم عامیانه از فاشیسم تاکنون  ارائه داده است، از زوایه ی دید مارکسیستی و به شکلی انقلابی نقد می کند و فاشیسم را هرگز به “نماینده ی عقب مانده ترین بخش سرمایه ی مالی یا نتیجه ی “شصخیت اقتدارگرا” و “عقده ی ادیپ” و حقارت  تقلیل نمی دهد. فاشیسم تنها زمانی می تواند به قدرت برسد که زمینه های مادی، فکری و فرهنگی را برای به قدرت رسیدن خود فراهم کرده باشد، به تعبیری پروسه ی عقل ستیزی در جامعه گسترش پیدا کند. فاشیسم محصول عقلانیت بورژوایی و منطق سرمایه در دروانی است که سرمایه دیگر نمی تواند از راه های “مشروع” در چارچوب مناسبات پارلمانی و قانونی پروسه ی انباشت را به پیش ببرد، آنجاست که فاشیسم به مثابه ی یک جریان اقتدارگرای افراطی به میدان میاید.
صحبت کردن از فاشیسم بدون نقد کلیت سرمایه داری، به قول برتولت برشت مانند اکراه از گوشت خواری به خاطر ترس از دیدن خون است. آنانی که از بربریتی که ناشی از وحشی‌گرست، آه و ناله سر می‌دهند و ابراز تأسف می‌کنند، مانند مردمی هستند که می‌خواهند بدون کشتن گوساله، گوشت گوساله را بخورند. آن‌ها دوست دارند گوشت گوساله بخورند، اما نمی‌خواهند رنگ خون را ببینند”[1] (برتولت برشت، فاشیسم به عنوان چهره ی عیان سرمایه داری، 1935)
برای شناخت فاشیسم لازم است منطق حرکت سرمایه را مورد بررسی قرار داد و جوهر نظام سرمایه داری را شناخت. از آنجایی که نظریات جامعه شناختی و پوزیتویستی نمی توانند از جنبه ی پدیداری نظام سرمایه داری فراتر روند، بنابراین شناخت ماهیت فاشیسم برای آنان به عنوان چهره ی واقعی و عیان نظام سرمایه داری که در شرایط تاریخی مشخصی که پاسخ به بحران کاپیتالیستی از موضع راست و سرمایه دارانه داده می شود، در شکل فاشیسم پدیدار می شود. فاشیسم برخلاف آنچه موشه پوستون می گوید سوسیالیسمی نیست که خواهان نابودی “ارزش” (یهودیان به عنوان اضافه ی ارزش آنچه پوستون ادعا می کند) در کوره های آدم سوزی نیست، بلکه شبه سوسیالیسمی است، که با وعده ی سوسیالیستی در تلاش برای پیشبرد اقتدارگراترین، دیکتاتوری ترین و ضدبشری ترین فرم سرمایه داری است، که می تواند با وعده یی زیبایی شناختی و ایدئولوژیک جوهر خود را پشت این وعده پنهان کند و از طریق برقراری یک روابط غیرمتقارن یعنی ناهماهنگی در فرم و محتوا طبقات فرودست و تحت ستم، کارگران و زحمتکشان را با این ایدئولوژی صعیف کشانه و کارگرستیز همراه کند و هژمونی خود را به جامعه حقنه کند.
فاشیسم هرگز رجوع به بربریت نیست، اگرچه ایدئولوژی فاشیستی ممکن است از بربریت گذشته را همانطور که والتر بنیامین می گوید “زیبایی شناختی” یعنی قابل پذیریش برای مردم کند. فاشیسم یک ارتجاع مدرن و مدرنیزه کردن ارتجاع است. فاشیسم انقلابی گری نسبت به گذشته و ضد انقلابی بودن نسبت به آینده یعنی نسبت به زایش جامعه یی جدید با مناسبات تولیدی جدید است. فاشیسم انقلاب کنسرواتیو نیست به تعبیر ارنست یونگر یا دیگر فرونت های آلمانی نیست، بلکه ضد انقلابی اقتدارگرا و اولتراکنسرواتیو است که از فرم انقلاب برای زدن ریشه به ماهیت و جوهر انقلاب بهره می گیرد.
فاشیسم چیست؟
ریشه‌ی واژه‌ی فاشیسم به کلمه‌ی Fascis برمی‌گردد. «این واژه از “fascis”، در لاتین و “fascio”، در ایتالیایی، به معنی اتحادیه (فدراسیون) و دسته، سرچشمه گرفته است. “fasces”ها (تبرپوش) نشان‌هایی (از جنس فروهر*) بودند که تبردارانِ محافظ[2]، در هنگامِ همراهی و محافظتِ حاکمان[3] و دیگر صاحب‌منصبانِ بلندپایه‌ی رومی، با خود حمل می‌کردند. دسته‌ای از ترکه‌های چوب که با یک ریسمانِ ابریشمی به دور یک تبرزین پیچیده می‌شدند. ترکه‌های تنیده شده، برای تنبیه بدنی و تبر، برای مجازاتِ اعدام، به‌کاربرده می‌شدند. از سال 1919 که بنیتو موسولینی، “Fasci di combattimento” را در ماینلند[4] (میلان) بنیان‌گذاری کرد، وی و همراهانش تنها به یک وحدتِ آهنین فکر نمی‌کردند، بلکه به سرکوب و قصاصی نیز می‌اندیشیدند که این تبرزین‌ها در رومِ باستان نمادِ آن بودند.»[5]

از فاشیسم، تعاریف و تحلیل‌های گوناگونی مطرح و منتشرشده است. برخی فاشیسم را به دیکتاتوری تقلیل می‌دهند. هانا آرنت، فاشیسم را حکومتی “توتالیتاریستی”، نوعی دیکتاتوریِ ایدئولوژیک که در مغز توده‌ها رخنه می‌کند، می‌خواند. استالین، فاشیسم را سرمایه‌داریِ دورانِ بحران تلقی می‌کند. کلارا زتکین، فاشیسم را دیکتاتوریِ وحشیانه و خشنِ سرمایه‌ی مالی می‌نامد، تعریفی که از جانبِ کارل لیبکنشت هم پذیرفته شد.
تعاریفِ متفاوت، که هرکدام زوایایی خاص را از فاشیسم ارائه می‌کنند، در کتابِ “تئوریِ فاشیسم”، توسط راینهارد کونل، گردآوری گشته‌اند و در دانشنامه‌ی تاریخی‌انتقادیِ مارکسیسم هم به برخی از این تعاریف اشاره ‌شده است. در اینجا به چند نمونه از این تعاریف اشاره می‌کنم:

1.                   به‌عنوانِ دیکتاتوریِ خشنِ سرمایه مالی[6]
2.                   به‌عنوانِ بناپارتیسمِ قرنِ بیستم[7]
3.                   به‌عنوانِ رادیکالیسمِ خرده‌بورژوایی و طبقه‌ی میانی[8]
4.                   به‌عنوانِ پدیده‌ای خاص برای ایتالیا و آلمان[9]
5.                  به‌عنوانِ بیان اخلاقیات و معنویاتی فراتر از یک بحرانِ فرهنگی[10]
6.                  به‌عنوانِ پدیده‌ای انقلابی که گشایشِ نظمِ نوینی را هدف گرفته[11]
7.                  به‌عنوانِ پدیده‌ی شخصیت‌های آسیب‌دیده به لحاظ روانشناسیِ اجتماعی[12]
8.                  به‌عنوانِ عملِ توده‌های بی‌شکل[13]
9.                  به‌عنوانِ تمامیت‌خواهیِ قرنِ بیستم[14]
10. به‌عنوانِ مقاومت در برابرِ مدرنیسم[15]
11. به‌عنوانِ نتیجه‌ی فاز مشخصی از رشدِ اقتصادی ـ اجتماعی[16]
12.به‌عنوانِ پدیده‌ای از نوعِ ناسیونالی در نبودِ یک “فاشیسم” عمومی[17] [18]

من در این نوشتار با تحلیل جورج لوکاچ، آنتونیو گرامشی، بخشی‌هایی از تحلیل‌های روان‌شناختی ویلهلم رایش در بخش نخستِ کتاب “روانشناسی توده‌ای فاشیسم” (که دقیقاً به دنبال قدرت گیری فاشیسم هم‌زمان با کتاب لوکاچ یعنی “چطور ایدئولوژی فاشیستی در آلمان شکل گرفت” منتشر شد) موافق و هم‌دل هستم. فاشیسم ازنظر من، ازیک‌طرف به‌مثابه‌ی یک جنبش اجتماعی و روند منطقی سرمایه‌داریِ امپریالیستی عمل می‌کند و از طرف دیگر ایدئولوژیِ فاشیستی در یک رابطه‌ی دیالکتیکی با این جنبش خود را رقیق می‌کند و همچون یک آگاهیِ وارونه، ذهن توده‌هایی که از آگاهی و خودآگاهی (آگاهی طبقاتی در موردِ کارگران)، بی‌بهره هستند را تابع این وارونگی و عقلانیت ابزاری بورژوایی قرار می‌دهد.

[1] Brecht, Bertolt, https: Fascism Is the True Face of Capitalism //off-guardian.org/2018/12/01/fascism-is-the-true-face-of-capitalism/
[2] Liktoren
[3] Magistratsmitglieder
[4] Mailand
[5] دانشنامه‌ی تاریخی‌انتقادیِ مارکسیسم، جلدِ چهارم، ص 147، ترجمه‌ی یاور سیامکی، با اندک تغییراتی از جانبِ نگارنده
[6] به‌عنوانِ مثال Gyula SAS 1923 und Clara ZETKIN 1923 تعریفی که کارل لیبکنشت هم بعداً پذیرفت.
[7] THALHEIMER 1930, 19-38
[8] SALVATORELLI 1923; LIPSET 1959, Kap. 5
[9] u.a. MACK SMITH 1959
[10] درسال 1975 CROCE 1925; MEINECKE 1930; DE FELICE، سنتزی از موقعیت خود را در Il fascismo فرمولبندی کرد
[11] دیکتاتوری سرمایه‌ی انحصار و اتحاد نیروهای مختلف، NoLTE 1963
[12] REICH 1933; FROMM 1941; ADORNO 1950
[13] P ARSONS 1949; ARENDT 1951; KORNHAusER 1959
[14] FRIEDRICH/BRZEZINSKI 1957
[15] TURNER 1972
[16] ORGANSKI 1965
[17] ALLARDYCE 1979
[18] پانویس‌های شماره 5 تا 16 همگی از “دانشنامه‌ی تاریخی‌انتقادیِ مارکسیسم، جلد چهارم، ص 147/148” برداشته شده است.

فیس‌بوک
تویتر
لینکد‌این
تلگرام
واتس‌اپ