فرمانده چگوارا

اما،
من به جائی بر نمی گردم
من امروز به این باور
به این یقین خونین رسیده ام
جائی ندارم که به آنجا برگردم
در جهانی که انسان استثمار می شود
در جهانی که وطن شکنجه گاه تنگ و تاریک است
در جهانی که میدانهایش محل بر افراشتن
چوبه دار من و ما شده اند
در جهانی که در آن قاتلان
وقیحانه به چشم مادران فرزند اعدام شده
گل و بهار نگاه می کنند و اشک تمساح می رزند.
در جهانی که جنازه شکنجه شده و سوخته شده ی
مرا در رودخانه ای در در بین کوههای مکزیک می ریزند
در جهانی که روستائی در دامنه کوه قندیل
هم برایم امن نیست
و مرا با بمب ناپلم قتل عام می کنید
مرا همان به، که بی وطن باشم.
آری، بدانید که در چنین جهانی
به راستی و یقین
من مرزی ندارم
من پرچمی ندارم و نه مذهبی
من به جائی متعلق نیستم و بر نمی گردم
اما، این حقیت را بدانید
همه جای این کره از آن من است
هیچ سیم خاداری و هیچ سرنیزه ای برسمیت نمی شناسم
من کارگرم،
من زاده رنج و زحمت هستم
میدانم که
رنگ من سیاه و سفید،
نژاد من سرخ و زرد
اما، رنگ پرچم من
فقط به رنگ شفق با طرحی کره گونه
برای من ، از خیلی وقت ها …
اکونام وطن بس نابهنجار و ناخوش است
تداعی گر صدای اذان گوی مسجد زندانم
در جزیره ای دور افتاده در اندونزی ، در گوانتانامای کوبا،
یا در بغلان افغانستان
یا که در دامنه دماوند در دره اوین
چه فرقی می کند در کجا؟ در همه جا.
مرا قتل عام کرده اید
نه، نه من به جائی بر نمی گردم
کنون همه جا اسارتگاه من است ،
که حتی دیدن پرواز پرنده گان تابلو حسرت من شده اند
و فردا، آری فردا، همه جا ما ل من، مال تو مال ماست
این را یقین دارم به یقینی آمدن روز روشن
ازپی شبی تاریک و ظلمانی
مال ما که انسانیم
اسان، آزاده و زنجیر پاره کرده.
من به جائی بر نمی گردم، نه، من به جائی بر نمی گردم
من آن آوازه خوانی هستم که کولی وحش
در جا جای این زمین تفتیده و ویران از بمب ها شما،
آواز می خواند و می رقصد
و پای کوبان و شادمان خنده ای بر لب دارد،
برای کودکان و مادران تجاوز شده
وگم کرده اش را می جوید
که آزادی که رهائی انسان در بند شماست.
و آروزی زیستن درجامعه ای است
که در آن کسی، کسی را خوار نمی شمارد
انسانی انسانی را استثمار نمی کند
که در آن نه نیازی و نه مبنائی برای استثمار
انسان توسط انسان باشد
که در آن به جای بر افراشتن چوبه دار
شادی را برای کودکان پخش می کنند
جامعه ای که همه مالک آنچه که هست هستند
جستجو گر چنین جامعه ای
در جهان لعنتی خونین شما
ای سرمایه داران حریص پر طمع
ای افعیان که برای بلعیدن ما دهان باز کرده اید
حقیقتن جائی برایش نیست
او جهانی را در رویا خود پرورش می دهد
که از آن انسان هست،
یرای ایجاد چنین جامعه ای
پای کوبان به سوی مرگ شتافتن
زیباست و با ارزش
بگذار که خون من هم با خون دیگر طبقه ای های انقلابی ام
با خون جویندگان چنین جامعه ای در جوئی روان گردد
که از آن
گل انقلاب سرخ وکمونیستی کارگران بروید
انقلاب قهرآمیز کار گران و زحمتکشان،
تنها وسیله رسیدن به جامعه ی رویا های بیداری ام.

فیس‌بوک
تویتر
لینکد‌این
تلگرام
واتس‌اپ