فلسفه ی انقلاب، انقلاب در فلسفه

تنها انقلاب اصیل است، هر آنچه غیر از انقلاب است، غیرحقیقی است

گوته در فاوست می نویسد: “هر آنچه سخت و استوار است، دود می شود و به هوا می رود”. این جمله را مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست و انگلس در آثار دیگرش به کار برده است، ولی از آنجایی که در آن دوره در میان روشنفکران آلمانی همه گی می دانستند که این جمله از گوته است، لذا مارکس و انگلس آن را به عنوان یک امر بدیهی می دانستند که نیازی نیست منبع آن را اشاره کنند.

آنقلاب وضعیتی است که طبقه ی حاکم به توده های حکومت شونده تحمیل می کند، وضعیتی است که در آن طرفین نزاع طبقاتی، سیاسی، ایدئولوژیک و جنگ بر سوژگی خود و تلاش برای پیشبرد آن اصرار دارند، وضعیتی است که در آن تنها قهر و زور است که  تعین کننده است، بنابراین هرگونه رجزخوانی اصلاح طلبانه و مرموزانه در مورد تلاش برای عبور “دمکراتیک” از یک رژیم تبهکار مدافع ظالمان، هر گونه تلاش برای خشونت آمیز جلوه دادن انقلاب، چیزی جز بازتولید ظلم و بردگی و همسویی با تبهکاران و جانیان نیست، چیزی جز طفیلگی گری و لودگی نیست. انقلاب وضعیتی است که طبقات محکوم شده به بندگی دیگر تمایلی به پیروی از طبقات ستم گرم و صاحبان قدرت ندارند و طبقه ی حاکم هم نمی تواند به روش های معمول به ادامه ی قدرت خود ادامه دهد. انقلاب وضعیت اسثتثانی است و تمام قوانینی که طبقه ی حاکم تا به امروز به زور قوه ی قهریه و انحصاری کردن قهر به مردم تحمیل کرده اند از کار می افتند. انقلاب ضرورتی است که به محکومان تحمیل شده است، نه به این خاطر که محکومان تاریخ غریزی خونخوار هستند، بلکه به این خاطر که طبقه ی حاکم برای حفظ سلطه و قدرت خود با ریختن خون مردم بی دفاع شرایط را برای دست بردن به اسلحه و قهر انقلابی را به مردم محکوم می کند. انقلاب ضروری است، چون طبقه ی کارگر و ستمکشان از راه دیگری به قدرت سیاسی نمی رسند و به طبقه برای خود تبدیل نمی شوند و طبقه ی حاکم هم هرگز بدون انقلاب حاضر نیست از جایگاه خدایی خود، از امکانات و مزیت هایی اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و حقوقی ایی که تاریخا به آن دست پیدا کرده است دست بکشد. انقلاب تنها راه در هم کوبیدن و پرچیدن ظلم و بردگی انسان و پایان دادن به مناسباتی است که انسان را تبدیل به موجودی تحقیر شده، برده  و اسیر، طرد و بیگانه شده از خود شده است را خاتمه دهد. انقلاب نه تنها خشونت نیست، بلکه همانطور که لنین می نویسد، پایان دادن به خشونت سیستماتیک دولتی و قطع کردن چرخه ی خشونت از طریق از بین بردن ریشه های مادی و اقتصادی خشونت، یعنی نابرابری های طبقاتی و اسثتمار و بردگی انسان است.

انقلاب درک ضرورت است

یکی از موضوعاتی که اینجا باید به آن پرداخته شود رابطه ی آزادی و ضرورت است. آزادی درک ضرورت و فراتر رفتن از محدودیت های قانونی و حقوقی ایی است که حاکمان برای ما تعین کرده اند. مساله ی رسیدن به آزادی یک مساله ی نظری نیست، هرچند باید این مساله را تئوریزه کرد، مساله ی رسیدن به آزادی دقیقا به معنی درک ضرورت های انضمامی و عملی و پراکسیس انقلابی برای پس زدن وضعیتی است که بردگی واقعی و آزادی فرمال بورژوایی را به عنوان تنها آزادی ممکن به ما می فروشد. لازمه ی رسیدن به آزادی نیازمند فراتر رفتن از جهان اشباحی و فتیش هایی است که بورژوازی آن را به عنوان جهان واقعی به شکل ایدئولوژیک به ما معرفی می کند. لازمه ی رسیدن به آزادی نیازمند درک ماتریالیسم تاریخی است. ماتریالیسم تاریخی چیزی نیست جز متدی که جایگاه طبقه ی کارگر را در یک پروسه ی تاریخی در پرتو بررسی مبارزه ی طبقاتی شناخت و در مقابل وضعیت ستم و بردگی موضع و دیدگاه طبقاتی را شکل داد و به ابزاری برای تغیر وضع موجود تبدیل شد.

انقلاب به مثابه ی امری حقوقی

طبقه ی کارگر تنها طبقه یی است که از نقطه نظر فلسفه ی حق مارکسیستی این حق را دارد که به خاطر جایگاه واقعی اش در تولید و بازتولید جامعه از ابزار قهر برخوردار باشد و این قهر را علیه دشمنان رنگارنگ کارگران و ستمکشان به کار بگیرد. اگر طبقه ی کارگر به دلایل تاریخی از دست یافتن به این حق محروم شده است، به خاطر این بوده است که کارگران به آگاهی طبقاتی و هستی شناخته و سازماندهی انقلابی نرسیده بودند. امروز که طبقه ی کارگر در ایران تا حدود زیادی به این جایگاه رسیده است، پس حق دارد از ابزار قهر انقلابی علیه دشمنان رنگارنگ خود بهره بگیرد و هر نیرویی که علیه این طبقه دست به قهر برد و تسلیم نشد را با ابزار قهر از میان بردارد. قهر مادی باید در سطح وسیع توده گیر شود و به عنوانی حق از آن بهره گرفته شود.

اعدام های انقلابی به مثابه امری اخلاقی و ضروری در شرایط انقلابی

در نتیجه ی گسترش اعدام های دست جمعی با مدرنیزه شدن مناسبات سرمایه داری و گسترش جنگ ها، شکل گیری سازمان های عریض و طویل “حقوق” “بشری” و “مبارزه” با اعدام در شکل “رومانتیستی آن و بیزنس با اعدام، احزاب پست مدرن “چپ” هم به این حوزه روی آوردند، مبارزه با دولت بورژوایی به صورت رادیکال را تا حد هشتگ زدن تقلیل داده اند و نامه نویسی به نهادهای بین المللی مسئول اعدام جمعی در جنگ های امپریالیستی را به عنوان روش اصلی در پیش گرفته اند و به تعبیر دیگری نقد با سلاح جای خود را به سلاح نقد داده است، اگر حتی این اعمال لیبرالی را نقد حساب کنیم.  در این راستا مبارزه ی عملی و نظری با اعدام سیستماتیک دولتی جای خود را به لابی گری برای دسترسی به پول و امکانات و لاشخوری بر روی جنازه ی قربانیان خشونت سیستماتیک و تروریسم دولتی داده است. مساله ی کلیت اعدام و کشتار جمعی در جنگ ها به حاشیه رفته است و کیس های فردی جوهری شده اند. این شیوه ی مبارزه محصول یک آگاهی شی واره است و کوچکترین ربطی به نقد سوسیالیستی و اخلاقیات سوسیالیستی و کمونیستی ندارد، چون نقد کلی به مناسباتی که خشونت، تروریسم دولتی، اعدام جمعی و استثمار انسان بر انسان را تولید و بازتولید می کند، ندارد و مدافعین این نظریات لیبرالی مبتذل هر اسمی که روی خود بگذارند در کشمکش های بین المللی همیشه طرف یکی از طرفین درگیر یعنی بورژوازی و امپریالیسم غرب یا شرق را می گیرند.

اعدام انقلابی در مرحله ی اول خشونت سیستماتیک دولتی نیست که این مساله را محکوم کنیم در مرحله ی دوم این اعدام ها که ممکن است در قالب ترور جنایتکاران و جلادان دولتی باشد یا دستگیری و تیرباران آن به خاطر نداشتن امکاناتی مانند زندان در یک مرحله ی اعتلای انقلابی امری کاملا ضروری و اخلاقی است، چون با حقیقت و منافع ستمکشان همسویی دارد و به نفع رهایی جمعی است. آیا اگر عوامل سازمان اطلاعات و رده بالایی نظام در شرایطی که حاکمیت ساقط نشده است، عوامل امنتی ایی که برای حفظ وضع موجود از ریختن خون نوجوانان و کودکان هم دست نگه نمی دارند، به دست مردم بیفتند و اعدام شوند، عملی “غیر اخلاقی” صورت گرفته است؟ به هیچ وجه، چون آزاد کردن این تبهکاران باعث خون ریزی بیشتر و به تاخیر افتادن پروسه ی انقلاب می شود. بنابراین همان طور که لنین می گوید حتی مطلق ترین اصول نسبی هستند و همانطور که لوکاچ می گوید با معیارهای اخلاقی بورژوایی و جوامع امروزی نباید گذشته را قضاوت کرد و معیارهای اخلاقی یک وضعیت استثنائی را نه “اخلاقیات” “کلی” و “جهانشمول” بورژوایی، بلکه وضعیت کلی و انضمامی مشخص می کند. لنین به درست گفته بود که حقیقت همیشه امری کنکرت است. دفاع از حقیقت یعنی دفاع از منافع پرولتاریا در کلیت خودش در این شرایط کنکرت و سلاخی تمام کسانی که حاضر نیستند اسلحه هایشان را کنار بگذارند و تسلیم شوند یا به مردم بپیوندند.

نقلابات از زاویه ی دید مارکسیستی

در اینجا مجال بررسی تمام انقلابات مهم جهان نیست و تلاش می شود به صورت خیلی مختصر به بخشی از انقلاباتی که برای قدرت گیری طبقه ی کارگر در تاریخ اهمیت حیاتی داشته اند اشاره شود و با بهره گیری از نظریات زیبایی شناختی در مفهوم کانتی آن یعنی زیبایی شناسی به مثابه ی امر قضاوت در مورد خوبی و  بدی، زشتی و زیبایی یا در مفهوم باومگارتن آن به عنوان علم بررسی برداشت های حسی انسان استفاده شود و با بهره گیری از ماتریالیسم و زیبایی شناسی ماتریالیستی در مفهوم گرامشی آن پیوند بین برداشت حسی و منطق برقرار شود، تا ضمن بهره گیری از ایدئالیسم نقض واقعی آن برطرف شود، به جای اینکه ایدئالیسم در کلیت خودش رد شود. در این قسمت از بررسی انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب “شکوه مند”  انگلستان و انقلاب جولای فرانسه در سال 1830/31، انقلابات 1848 فرانسه و آلمان خودداری می کنم و تلاش می کنم روی انقلابات کارگری تمرکز کنم، انقلاباتی که بخشا توسط ضد انقلاب به وحشیانه ترین شکل ممکن سرکوب شدند و نیروهای انقلابی و همراهان انقلاب در خون غلتیدند.

کمون پاریس

کمون پاریس به عنوان یک انقلاب خودجوش مردمی در شرایط تاریخی ویژه یی شکل گرفت. در شرایطی که رژیم بناپاریستی لوئی بناپارت مشهور به شاه لمپن پاریس و یکی از عاملین اصلی به شکست کشاندن انقلاب 1848 علیرغم نداشتن پایگاه در میان مردم به رژیم بناپاریستی پروس که از هر لحاظ در موقعیت قوی تری بود، اعلام جنگ کرد. لوئی بناپارت که به ناپلئون جعلی و کالباس هم شناخته می شد، در این جنگ شکست عظیمی را متحمل شد و به اسارت نیروهای پروسی در آمد. توده های مردم کارگر در فرانسه و به ویژه در پاریس که به شدت از لوئی بناپارت و رژیم تبهکارش متنفر بودند و جنگ رژیم بناپارتیستی او با رژیم بناپارتیستی بیسمارک را جنگ خود نمی دانستند، شکست فرانسه در این جنگ را هم شکست خود قلمداد نمی کردند و به همین خاطر تصمیم گرفتند در پاریس به صورت خودجوش یک انقلاب رادیکال را به پیش ببرند و به یک جمهوری دمکراتیک شورایی سازمان ببخشند.

می خواستم درباره ی کمون پاریس یک مقاله ی تحلیلی تاریخی جدی بنویسم، اما نتوانستم، چون روند کار و فعالیت فکری و عملی من را از پرداختن به موضوعات و مسائل مهم تاریخی و سیاسی باز می دارد و ناچارم برخی مواقع بی نهایت گزینشی عمل کنم.

در اینجا سعی می کنم به صورت خیلی مختصر سهم خود را در یادبود کمون از کمون پاریس اعلام کنم، هر چند قبل در مطالب پراکنده یی به این مساله اشاره کرده ام. این را بگویم که کمون پاریس بدون همکاری جنایتکاران کنسرواتیو و بیسمارکیست های المانی غیر ممکن بود بتواند به شکست کشانده شود. کمون پاریس می توانست تبدیل به یک دولت محلی و سراسری شود، اگر دولت پروس امپراتوری خود را بعد از به شکست کشاندن دولت ناپلئون سوم در نزدیکی های پاریس اعلام نکرده بود و با تشکیل کمون جنگ را به پایان نمی رساند و در کنار ارتش مرتجع فرانسه به کمون حمله نمی کرد. گفتنی است که سی هزار سرباز ارتش آلمان در کنار ارتش فرانسه به کمون حمله کردند.

بیسمارک یک بار در رایشستاگ آلمان گفته بود که باید به طبقه ی کارگر شلاق و نان شیرین داد. حمله به کمون پاریس و قانون تعقیب سوسیالیست های بیسمارک در کنار دادن بیمه ی بازنشستگی، بیمه ی بیکاری و حوادث چیزی جز ترجمه ی ضرب المثل Zuckerbrot und Peitsche (نان شیرین و شلاق) نیست. کسانی که بیمه های سوسیالی، بازنشستگی، بیکاری، حوادث و بیماری و غیره را محصول دست و دل بازی یک کنسرواتیو مرتجع و جنایتکار همچون بیسمارک از فاشیست های اولیه و پدر معنوی ادولف هیتلر می دانند، را باید در کنار قاتلان کمونارد های پاریس قرار داد..

تاریخ کمون پاریس را نباید فاتحان دیروز و فاشیست های امروز بنویسند. ما دوزخیان زمین باید این تاریخ را بازخوانی کنیم و نباید اجازه دهیم از زاویه ی دید و منافع ستمگران و قاتلان دیروز و جنایتکاران امروز تاریخ اولین انقلاب پرولتری جهان نوشته شود. همان هایی که رفقای کمونارد ما را پای دیوار انداختند، همان هایی بودند که انقلاب 1919 آلمان را گرداب خون به شکست کشاندند و همان هایی هستند که امروز از در طویله ی پارلمان های بورژوایی از نظم Die Ordnung صحبت می کنند. برتولت برشت در شعری در مورد خیاط شهر اولم می نویسد که اگر انسان یک بار نتوانست پرواز کند و شکست خورد، دلیلی ندارد دست از تلاش برای پرواز کشیدن بکشد. کمون پاریس شکست خورد، چون آگاهی طبقاتی در سطح ملی در فرانسه و در میان کارگران آلمانی جنبه ی هستی شناسانه پیدا نکرد. کمون پاریس اما تنها به خاطر نبود آگاهی طبقاتی و سوسیالیستی شکست نخورد، بلکه به خاطر توهم کمونارد در مورد ضد انقلاب ارتجاعی و دست کم گرفتن ضد انقلاب شکست خورد. کمون پاریس شکست خورد چون نتوانست به دیکتاتوری پرولتاریا تبدیل شود. انگلس اشتباه می کند که کمون پاریس را دیکتاتوری پرولتاریا می خواند. کمون پاریس اگر دیکتاتوری پرولتاریا شده بود دولت سابق را در سطح ملی در هم می شکست و دولت سوسیالیستی و کارگری را اعلام میکرد و همچنین ضد انقلاب آلمانی را که از ترس انقلاب داخلی به انقلاب در خارج از مرزهای آلمان یوروش برد و آن را به کمک ارتش مرتجع فرانسه غرق خون کرد، با تمام قدرت در هم می کوبید. آگوست بلانکی از رهبران کمون کسی که سی و شش سال از عمرش را در زندان به سر برده بود. بلانکی در صورت خود تمام انقلابات شکست خورده ی گذشته را می توانست دید. بلانکی وقتی شکست انقلاب 1848 را تجربه کرده بود، باید برای جلوگیری از شکست کمون قبل از حمله ی ضد انقلاب به کمون، لازم حمله به ضد انقلاب را ترتیب می داد و دیکتاتوری پرولتاریا را اعلام می کرد. لوئیس میشل از جان به در بردگان کمون پاریس که تنها به خاطر ظاهر کوچک و بچگانه اش جان سالم به در برد، بعد ها کودکان یتیم زیادی از فرزاندان کموناردهای کشته شده به فرزندی قبول می کند و تاریخ کمون را برای آن با جزئیاتش بازگو می کند. کمون پاریس تاریخ ماست، اجازه نمی دهیم مرتجعین فاشیست و محافظه کاران امروزی این تاریخ را آنطور که به نفعشان است جعل و بازگویی کنند.

اشتباهات گذشته ی رفقای پاریسی، کسانی که با خونشان گل های انقلاب های آتی را آبیاری کردند، اشتباهات ماست و فقط ما می توانیم در مورد آن صحبت کنیم نه فاشیست هایی که رفقای ما را پای دیوار پرلاشز تیرباران کردند. محافظه کاران امروز همان تروریست های جنایتکار و خون آشام دیروز اند و اگر می توانستند همه ی ما را پای دیوار می انداختند. در انقلاب آتی ما تمام مسیرهای نفود ضد انقلاب فاشیستی را خواهیم بند و هر تحرک و جنبش و جوش ضد انقلابی نیروهای فاشیستی و محافظه کار را در نطفه خفه می کنیم. تنها در چنین شرایطی است که ما می توانیم از تبدیل شدن یک روند انقلابی به روندی ضد انقلابی جلوگیری کنیم.

زنده باد کمون پاریس

یاد تمام جانباختگان کمون گرامی

بگذار مرتجعان زوزه بکشند و شب و روز اعلام کنند، که سوسیالیسم چیزی جز خیال پردازی بیش نیست. بگذار محافظه کاران به حفظ وضع موجود بچسپند، انقلاب امری ضروری است و سرمایه داری تنها یک مرحله ی گذار از تاریخ بشری است. اگر فئودال ها و اسقف ها و هم پیمانان سلطنت مطلقه در گوش مردم زمزمه می کردند که سلطنت ابدی است و حاکمیت کلیسا بر روی زمین امری خدایی است، دیدیم که چگونه همه ی این خرافات و خزعبلات ایدئولوژیک با انقلابات در هم شکسته شدند. کمون پاریس این توهم را در هم شکست که همیشه برده و برده دار وجود داشته و وجود خواهد داشت و انقلاب اکتبر با اتکا بر تجربه ی کمون پاریس که در کتاب دولت و انقلاب توسط لنین مورد بررسی قرار داده شده است، توانست اشتباهات کمون پاریس را برطرف کند و دیکتاتوری پرولتاریا را اعلام کند.

خیاط اهل شهر اولم

اولم (1592)

” اسقف، من می توانم پرواز کنم”

یک خیاط به اسقف (کلیسای شهر اولم)این را گفت.

“نگاه کن (مراقب باش) که چطور من پرواز می کنم”

او از کلیسا در حالت کج و معوج و نوسان کنان بالا رفت،

و هنگام بالا رفتن با پارچه هایی که به خود آویزان کرده بود نوسان داشت

رفت روی بالاترین و بلندترین سقف (نقطه)ی کلیسا.

اسقف کمی دور شد.

“عجب دروغ بزرگی،

انسان پرنده نیست،(که بتواند پرواز کند)

هیچ وقت انسان نخواهد توانست پرواز کند،

این را اسقف به خیاط گفت،

“خیاط ها متفاوتند،”

این را مردم (حاضر در محل) به اسقف گفتند،

“ان فقط یک شکار (ازمایش) بود.

بال هایش شکستند

و او بر روی زمین افتاده و تکه تکه شد.

در سفت و سخت ترین قسمت کلیسا”

“زنگ های کلیسا باید به صدا در ایند،

ان چیزی جز دروغ نبود،

انسان پرنده نیست،

هیچ وقت انسان نخواهد توانست پرواز کند”

اسقف این را به مردم شهر گفت

ترجمه ی خودم

انقلاب 1905

انقلاب 1905  در روسیه هم بسان کمون پاریس نتیجه ی یک بحران و  شکست روسیه در جنگ با ژاپن بود و هنگامی‌که روسیه در جنگ 1905-1904 شکست خورد، زمینه ی شکل گیری انقلاب فراهم شد و روند انقلاب تسریع شد. «تروتسکی» به تفصیل تاریخ انقلاب 1905، انقلاب فوریه و انقلاب اکتبر را با جزئیات بررسی کرده است. او وقایع سال 1905 را مقدمه‌ی انقلاب فوریه و اکتبر توصیف می‌کند و نشان می دهد که چگونه جنگ روس و ژاپن، تزاریسم را متزلزل کرد. او هم‌زمان سازگاری تزاریسم و کلیسا با سرمایه‌داری در حوزه اقتصادی را به‌عنوان یک ضرورت برای حفظ و نگهداری سلطنت و روبنای سیاسی نظام فئودالی توضیح می‌دهد. به گفته‌ی او، توسعه‌ی سرمایه‌داری در روسیه متفاوت از غرب بوده و بورژوازی در این کشور از نظر مالی به سرمایه‌ی خارجی وابسته بود. انقلاب 1905 سلطنت مطلقه را به شدت تکان داد ولی نتوانست آن را ساقط کند.

“تمرکز مفرط صنعت در خود به این معنا بود که سلسله مراتبی از لایه های انتقالی بین اربابان سرمایه دار و توده ی مردم وجود نداشت. علاوه بر آن لازم است اشاره کنم که صاحبان مهمترین صنایع، بانک ها و صنایع حمل و نقل عمومی خارجی بودند، کسانی که نه تنها از سرمایه گذاری های خود سود هنگفتی به جیب می زدند، بلکه تاثیرات سیاسی خود را در پارلمان های بر جا می گذاشتند و مبارزه برای پارلمانتاریسم در روسیه را نه تنها مطالبه نمی کردند، بلکه اغلب مانع این مبارزه برای پارلمانتاریسم در روسیه هم می شدند. کافی است به تاثیرات مخربی که دولت فرانسه اشاره کنیم. این مسائل دلایل بنیادین ضد مردمی و غیرقابل انکار انزوای سیاسی بورژوازی روس بودند. این بورژوازی در سپیده دم تاریخ خود نارس تر از آن بود که بتواند نهضت تجدد را به پیش ببرد، همانطور که در دوران انقلاب گندیده شده بود. (Trotzki 1967, S. 26)

تروتسکی در مورد انقلاب اکتبر و تفاوت‌های آن با انقلاب‌های بورژوازی می‌نویسد: «انقلاب اکتبر برخلاف انقلاب‌های بورژوازی، نه‌تنها سلطنت را به‌عنوان شکلی از دولت فئودالی بازسازی نکرد، بلکه آن را نابود کرد؛ اتفاقی که در انقلاب 1905 نمی‌توانست رخ دهد». او سپس توضیح می‌دهد که چگونه در انقلاب اکتبر طبقه ی کارگر قدرت سیاسی را به‌دست گرفته و سلطنت بوروکراتیک را نابود می‌سازد. ذکر این نکته حائز اهمیت است، زیرا در هیچ‌یک از انقلاب‌های بورژوازی به رهبری طبقه‌ی تحت ستم، پرولتاریا از “طبقه‌ای در خود” به “طبقه‌ای برای خود” ارتقا نیافته است. در انقلاب اکتبر اما طبقه‌ی کارگر و حزب کمونیست قدرت را به‌دست می‌گیرند.

انقلاب 1905 شکست خورد، اما پرولتاریا تا آن زمان یکی از بزرگ‌ترین اعتصابات تاریخ سرمایه‌داری را سازماندهی کرد. با  آن‌که پرولتاریا در صدر انقلاب قرار داشت، اما این یک انقلاب بورژوا-دمکراتیک بود که البته نتوانست تزاریسم را به‌کلی از بین ببرد و تنها با  تصرف قدرت توسط بورژوازی تا حدودی دموکراتیزه شد. این انقلاب هم‌زمان خصلت پرولتری هم داشت؛ نه‌تنها به این معنا که پرولتاریا نیروی پیشرویِ آن بود، بلکه روش‌های پرولتری، به‌ویژه در قالب اعتصاب‌هایی که در پروسه‌ی انقلاب شکل گرفته بود،  محور مبارزات سیاسی بودند. بدون این انقلاب تزاریسم هرگز دوما (پارلمان) را نمی‌پذیرفت. انقلاب 1905 تجربه‌ای بود که به‌عنوان پیش‌درآمد تحقق انقلاب اکتبر، پرولتاریای روسیه درس‌های زیادی از آن گرفت  (Trotzki 1967).

انقلاب سال 1905 اما نتیجه‌ی “یکشنبه‌ی خونین” است. یکشنبه 22 ژانویه،  پلیس caristist به کارگران غیرمسلح شلیک کرد و هزاران نفر را کشت. یکشنبه‌ی خونین را باید نقطه‌ی آغازین انقلاب 1905 دانست.

به گفته‌ی لنین، این انقلاب نه‌تنها اروپا که آسیا را تحت تأثیر قرار داد، زیرا روسیه هم به آسیا تعلق دارد هم به اروپا. تأثیر انقلاب 1905 به احزاب سوسیال دموکراتیک آلمان هم رسید و نیز  کل اروپا را درنوردید. به‌عنوان مثال، سوسیال دموکرات‌هایی مانند «کارل کاوتسکی» می‌نویسند: «انقلاب در پیش (1905)، مقاومت دائمی در برابر جنگ داخلی خواهد بود و در سراسر اروپا گسترش خواهد یافت».

انقلاب فوریه

تروتسکی پنج روزِ پس از تحقق انقلاب فوریه (23 تا 27 فوریه) را چنین شرح می‌دهد (بیست‌وسوم فوریه با تقویم جولیان که در آن زمان در روسیه استفاده می‌شد، در اروپا و تقویم گرگوری مصادف با هشتم مارس است): (Lenin 1972b, S. 258)

«بیست‌وسوم فوریه در تقویم جولیان روزِ زن بود، اما هیچ سازمانی در آن روز خواستار اعتصاب نشد. هیچ‌کس نمی‌توانست تصور کند که روز زن می‌تواند روز انقلاب باشد. در سازمان‌های سوسیال دموکراتیک و در میان کارگران نیز هیچ‌کس تصور امکان اعتصاب را نداشت. ارتباط کمی بین سربازان و کارگران وجود داشت. البته صحبت از فعالیت بود و اغلب در باب چگونگی سازماندهی اعتصاب نظراتی انتزاعی بیان می‌کردند، اما به‌طور مشخص هیچ سازمانی، حتی بلشویک‌ها، برنامه‌ای برای اعلام اعتصاب نداشتند. با این‌همه، زنان و کارگران نساجی بر این باور بودند که باید اعتصاب را سازماندهی کنند (Trotzki 1967)».

انقلاب فوریه با ابتکار زیردست‌ترین بخش‌های پرولتاریای تحت ستم آغاز شد. در این روز حدود 90 هزار کارگر زن و مرد اعتصاب کردند. فضای مبارزه رادیکال بود و به تظاهرات و درگیری با پلیس کشیده شد. این جنبش در سن پترزبورگ -در منطقه وایبورگ آغاز شد؛ جایی که بیشتر شرکت‌های بزرگ در آن مستقر بودند. ذکر این نکته حائز اهمیت است که تعداد زیادی از زنان و نه فقط کارگران، در این تظاهرات شرکت کردند و تا عصر آن روز درخواست‌هایی مانند “نان و پایان جنگ” افزایش یافت. شعارهایی هم‌چون “پایان جنگ” “پایان استبداد”، جنبش را رادیکالیزه می‌کرد (تروتسکی، 1967). در ادامه، در 27 فوریه تأملاتی در کمیته‌ی بلشویک‌ها شکل گرفت مبنی‌بر این‌که سربازان، دیگر نه به‌عنوان دشمن که باید به‌عنوان متحدین شناخته شوند، تا به این ترتیب بتوانند سربازان را همراه و متحد انقلاب کنند. پس از گذشت چند ساعت، سربازان و کارگران متحد شدند و در روز بیست‌وهفتم  فوریه زندان‌ها فتح شد. نزدیک غروب سربازان و کارگران و دانشجویان جمع شده،  به جست‌وجوی هواداران تزار پرداختند و بسیاری از آن‌ها را دستگیر کردند. در واقع، انقلاب فوریه با جست‌وجوی دشمنان آغاز شد. تعداد كشته‌ها در طول اين انقلاب 1443 نفر بود كه از اين تعداد 869 نفر ارتشی (از جمله 60 افسر) بودند. هیچ حزبی این انقلاب را شروع نکرد و انقلابی‌ها زنان و مردان کارگر، و به‌ویژه زنان بودند. تروتسکی از «مستیلاوسکی» رهبر جناح چپ سوسیالیست‌های انقلابی نقل می‌کند: (Trotzki 1967, S. 131)

«انقلاب ما اعضای حزب آن زمان را مانند باکره‌های احمق خواب‌زده‌ی انجیل غافلگیر کرد».

این جنبش همچنین دستگاه‌های دولتی را به‌شدت تحت فشار قرار داد، طوری‌که در 26 فوریه تعدادی به ضرب گلوله کشته شده و شب قبل از آن صدها نفر از فعالان چپ دستگیر و بازداشت شدند.

با این‌حال انقلاب فوریه شکست خورد، زیرا نتوانست کلِ ساختار دولت را از بین ببرد و دیکتاتوری پرولتاریا را برپا سازد. تروتسکی بر این عقیده است که تاریخ انقلاب‌های انگلیس و فرانسه، در انقلاب فوریه نیز تکرار شد. طبقه‌ی کارگر در واقع در ماه‌های مارس و آوریل و با روی کار آمدن “کادت‌ها” (بورژوازی لیبرال) به رأس قدرت، از شکست انقلاب آگاه شد.

انقلاب فوریه اما نقش یک انقلاب مدرن را ایفا کرد؛ اغلب کادرهای بالای انقلاب معتقد بودند که ابتدا باید سرمایه‌داری در روسیه مانند غرب اروپا توسعه یابد تا شرایط برای انقلاب سوسیالیستی فراهم شود. «نارودنیکی» حزبی بود که بر محور دهقانان تمرکز داشت و تلاش می‌کرد با مقاومت  آن‌ها تزاریسم را ملغی سازد. حزب سوسیالست‌های انقلابی (SR) به‌عنوان یک حزب پوپولیستی، روستایی‌ها و دهقانان را موتور انقلاب می‌دانست و بزرگ‌ترین حزب مخالف روسیه تا آوریل سال 1917 بود. حزب مشروطه‌خواهان سلطنتی (کادت‌ها)، دومین حزب بزرگ روسیه در آن‌زمان بود. احزاب دیگر مانند منشویک‌ها که خود را سوسیال دموکرات و چپ می‌دانستند نیز اعتقاد داشتند که ابتدا باید بورژوازی لیبرال به قدرت برسد تا بعداً شرایط -تقریباً به‌طور خودکار- برای سوسیالیسم آماده شود (تروتسکی، همان).

در انقلاب اکتبر بر خلاف کمون پاریس، زنان در حزب بلشویک بازیگران مهمی بودند. آن‌ها بودند که “تزهای آوریل” لنین را به‌عنوان برنامه‌ی انقلاب و بعد از انقلاب پذیرفته و توزیع کردند. پس از انقلاب هم زنان در سیاست داخلی نقش‌های بسیار مهمی داشتند. انقلاب اکتبر در واقع بنیانی برای رهایی واقعی زنان، کارگران، ملل تحت ستم و اقلیت‌های دیگر بود. انقلاب اکتبر همچنین بر جنبش‌های سرنگون‌طلب اجتماعی، از چین تا آمریکای جنوبی، آفریقا و مهم‌تر از همه اروپا، تأثیر زیادی گذاشت. انقلاب اکتبر هنگامی که کشور فنلاند به‌عنوان یکی از نقاط مهم انقلاب تصمیم به استقلال گرفت، مسئله‌ی تأسیس دولت جدید را بدون درگیری حل کرد (مدرسی، 2001).

انقلاب اکتبر، انقلابی بود با روح انقلاب 1848، انقلابی که محدود به یک کشور نبود و در سرزمین‌های مختلف به‌وقوع پیوست. تفاوت انقلاب اکتبر با انقلاب بورژوایی 1848 اما در این بود که انقلاب اکتبر مطالبات روشنی داشت و این خواسته‌ها را به نفع ستم‌کشان اجرا می‌کرد (ای اچ کار، 1985).

انقلاب اکتبر نخستین انقلابی بود که در آن زنان بی‌شماری، در مقایسه با همه‌ی انقلاب‌های بورژوایی، شرکت کردند و در رأس جنبش کمونیستی و حزب بلشویک ایستادند. با آن‌که بحث زنان و رهایی آنان حتی قبل از الغای سرمایه‌داری و برای نخستین‌بار در تاریخ بشریت توسط سوسیالیست‌های تخیلی مانند «چارلز فوریه» مطرح شده بود، متأسفانه در كمون پاریس هیچ زنی در صدر انقلاب قرار نگرفت. انقلاب اکتبر همچنین همجنس‌گرایی را قانونی کرد و پیشرفت‌های بزرگی در روابط جنسی و ازدواج به‌وجود آورد. خانواده‌ی اقتدارگرا و ازدواج اجباری ملغی شد و رفرم‌های جنسی که در اتحاد جماهیر شوروی سابق تجربه شد، الگویی برای اروپا از نظر رهایی جنسی بود (ویلهلم رایش، 1977).

انقلاب اکتبر در شرایط به‌اصطلاح “جنگ جهانی اول” و در یک وضعیت بسیار پیچیده رخ داد؛ وقتی اروپا صحنه جنگ بود، انقلاب اکتبر جهان را لرزاند. در این ارتباط «جان رید» روزنامه نگار آمریکایی که در روند انقلاب تمام جزئیات را یادداشت کرده بود، کتابی نوشت به‌ نام “ده روزی که جهان را لرزاند” و آن را منتشر کرد (جان رید، 1927).  او به‌عنوان یک روزنامه نگار توانست با توصیفی عمیق و انسان‌شناسانه، تصویر روشنی از انقلاب ارائه دهد. لنین و شریک زندگی‌اش کروپسکایا(Krupskaya)، دو پیش‌نویس برای این کتاب نوشتند و ترجمه و توزیع آن را به زبان‌های مختلف توصیه کردند. لنین نوشت: «رید در روند مبارزه، با بلشویک‌ها همدلی داشت و خنثی نبود، اما در کتاب خود تلاش کرده تاریخ این روزهای بزرگ و حوادث و رخدادهای آن را با نگاه یک خبرنگار باوجدان و وظیفه‌‌شناس ببیند؛ چیزی بیش از توصیف و نوشتن حقیقت نمی‌خواهد».

رید در کتاب خود  تمام تعاریف، سازمان‌ها، روابط قدرت و واژه‌هایی را که ممکن است برای خوانندگان کتاب و تاریخ انقلاب اکتبر مهم باشد، توضیح می‌دهد. آن‌چه کتاب او را به یک تحقیق انسان‌شناسانه تبدیل می‌کند، این است که از مشاهدات میدانی و بازخورد این مشاهدات به شکل تئوریک برگرفته شده، برای ترجمه‌ی کلمات از لغت‌نامه‌های علمی استفاده نکرده و تنها دیدگاه‌ها و برداشت‌های رایج میان مردم را اساس شرح و تعریف خود قرار داده است. او همچنین مبارزات احزاب سیاسی چپ و راست راجع به جنگ، دولت موقت كرنسکی و مباحثات اجتماعی درباره‌ی چندوچون مباحث و نظرات سربازان، ملوانان و كارگران را توصیف می‌كند. بلشویک‌ها خواستار پایان جنگ بودند و بسیاری از سربازانی هم که از جنگ فرار کرده بودند، با این خواست بلشویک‌ها هم‌نظر بودند. منشویک‌ها اما با فرصت‌طلبی  و تنها برای سد کردن راه لنین، با این واکنش سربازان همراه شدند. در مقابل، حزب اس آر (SR) حزب سوسیالیست های انقلابی که آنارشیست بودند و ترور را به عنوان استراتژی خود برگزیده بودند،  رادیکال‌تر شده و از هر حزب دیگری به بلشویک‌ها نزدیک‌تر شد. دیگر کسی به رجزخوانی های میهن پرستانه که از روسیه‌ی قدرتمند و ادامه‌ی جنگ برای دفاع از “سرزمین پدری” سخن می‌گفتند، گوش نمی‌داد و آن‌ را جدی نمی‌گرفت. آن‌ها حتی به طرفداران احزاب صلح‌جوی ضدانقلاب هم توهین و اهانت می‌کردند.

بلشویک‌ها از شوراها سخن می‌گفتند و لنین می‌خواست همه‌ی قدرت به شوراها واگذار شود (رید، 1927). آن‌چه را که بسیاری با عنوان یک ماجراجویی توصیف کردند (انقلاب اکتبر)، جان رید نیز تأیید کرد و گفت: «اما این یک ماجراجویی بود که طی آن توده‌های بی‌شماری برای گرفتن تاریخ در دستان‌شان، مقاومت و مبارزه کردند. شوراها در همه‌جا تأسیس شد؛ در هر شهر، ده و روستا، در هر منطقه و استان، شورای کارگران، سربازان، ملوانان و غیره به‌وجود آمد. انقلاب اکتبر و ظهور بلشویک‌ها رویدادی‌ست با اهمیت جهانی و یکی از بزرگ‌ترین اقدامات و رخدادهای تاریخ  بشری؛ امری حقیقی که به‌هیچ عنوان نمی‌توان انکارش کرد (رید، همان ).

انقلاب اکتبر مترقی ترین  انقلابی است که بشر تاکنون دیده و باعث شد زنی مانند «الکساندرا میشائیلوونا کولونتای»، نخستین کمیسر و دیپلمات زن در تاریخ بشریت شود. او یکی از بازیگران اصلی کمیته‌ی مرکزی بلشویک‌ها در زمانی بود که زنان تنها در چند کشور مانند فنلاند و آلمان به‌عنوان شهروند پذیرفته شده و از طریق مبارزات سوسیالیست‌ها و زنان و مردان رادیکال، حق رأی داشتند. به بیان دیگر، در دورانی که زنان در تمام کشورها مورد تبعیض و ستم قرار می‌گرفتند، کولونتای یکی از مهم‌ترین نمایندگان کمونیسم و ​​حقوق زنان بود. او یکی از زنانی بود که در زمان خود برای برابری حقوقی همجنس‌گراها و قانونی‌کردن همجنس‌گرایی مبارزه کرد. آن‌چه امروز به‌عنوان “جنسیت” (در برابر جنسِ دیگر) گفته می‌شود، می‌توان در نوشته‌های كولونتای در سال 1917  مشاهده کرد (کولونتای و دیگران، 2012).

انقلاب اکتبر همچنین بیش از هر حکومت بورژوایی دیگری و درواقع بیش از هرگونه “آزادیِ بورژوایی”، از زنان حمایت کرد. از سال 1917 تا احیای دوباره‌ی حکومت سرمایه‌داری و نابودی انقلاب توسط ضدانقلاب و ناسیونالیسم، زنان روسیه بیشتر از هر کشور سرمایه‌داری آزادی داشتند. بعد از انقلاب، برابری زن و مرد برقرار شده و همجنس‌گرایی جرم‌زادیی و مجاز اعلام شد. فقط وقتی استالین به قدرت رسید، بار دیگر همجنس‌گرایی غیرقانونی شد. همه‌ی زنانی که به یُمن نتایج انقلاب خواهان کار بودند، می‌توانستند و باید کار می‌کردند. تربیت فرزندان وظیفه‌ی جامعه و نه‌تنها والدین بود. با این همه، لنین گفت: «انقلاب اکتبر تنها نخستین قدم برای رهایی زنان بود».

لنین یکی از مهم‌ترین پیشگامان عرصه‌ی‌ حقوق زنان بود. او معتقد بود، بدون زنان هیچ جنبش رادیکال اجتماعی نمی‌تواند موفق شود. در واقع، مشارکت زنان در جنبش‌های سیاسی از مهم‌ترین اهداف جنبش کمونیستی بوده و هست. این درحالی‌ست که برخورد جامعه با زنان در سرمایه‌داری هنوز هم وحشیانه است؛ زن هنوز به‌عنوان آشپز، کارگر جنسی، سوژه‌ی تبلیغاتی و به‌عنوان ارتش ذخیره‌ی کارِ ارزان برای جایگزینی کارگران مرد، مورد سوء‌استفاده قرار می‌گیرد. امروز فمینیسم لیبرال به بهانه‌ی خودمختاری زنان بر بدن خود، تجارت آن‌ها را در زمینه‌ی روسپی‌گری قانونی کرده و نشان داده است که با وجود مبارزات رسمی این فمینیست‌ها برای احقاق حقوق رسمی مانند حق رأی، زنان هنوز اشیایی بیش محسوب نمی‌شوند. حتی امروز و در “پیشرفته‌ترین” کشورهای سرمایه‌داری، زنان در اِزای کار برابر با مردان، مزد برابر دریافت نمی‌کنند.

اگر در انقلابات بورژوایی مثل انقلاب کبیر فرانسه طبقه ی کارگر نتوانست از طبقه یی در خود به طبقه یی برای خود تبدیل شود و بورژوازی که از میزانی از سازمان دهی اجتماعی و “آگاهی طبقاتی” بورژوایی به نسبت طبقه ی واقعی انقلاب کننده یعنی طبقه ی کارگر و دهقانان برخوردار بود، در انقلاب اکتبر طبقه ی کارگر از طبقه در خود به طبقه برای خود تبدیل شد. تبدیل شدن از طبقه در خود به طبقه برای خود به معنی این بود که این طبقه خود به جایگاه قدرت سیاسی دولتی دست پیدا کرد و دیگر طبقات را به پیروی از برنامه ی طبقه ی کارگر وادار کرد. لوکاچ که در هنگام انقلاب اکتبر در هایدلبرگ به سر می برد و به شکل انتزاعی دنبال مساله ی سوژگی و ابژگی در فلسفه و هنر می گشت، به بی خانمانی فلسفه ی ایدئالیستی پی می برد و می نویسد که انقلاب اکتبر مساله ی سوژه و ابژه را یک بار برای همیشه برای او حل کرد و او را تبدیل به کمونیست کرد. کمونیستی که علیرغم پشت سر گذاشتن دوران های بسیار سخت، از جمله تجربه ی دو جنگ امپریالیستی موسوم به جنگ جهانی اول و  دوم، برخلاف بسیاری از چپ های سابق مسیر ستایش از ارتجاع بورژوایی و سبک زندگی بورژوایی و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و توابیت را در پیش نگرفت، بلکه برعکس تا آخرین لحظه ی زندگی اش به آرمان رهایی انسان از قید و بند نظام بردگی سرمایه داری و استثمار انسان بر انسان پایبند ماند. لوکاچ می گوید که کتاب “تئوری رمان” او به سبک بسیاری از آثار ادبی کسانی که به شکل رومانتیک به نقد سرمایه داری می پرداختند، نمود واقعی وضعیت سرگردانی بشری است که هنوز جایگاه سوژگی پرولتاریا در عمل و فلسفه ی پراکسیس را درک نکرده است.

انقلاب اکتبر توانست تمام اروپا را انقلابی کند و در نتیجه ی این انقلاب ما شاهد شکل گیری انقلاب مجارستان و جمهوری شورایی در این کشور هستیم، جمهوری شورایی که توسط ضد انقلاب و دولت های ارتجاعی همچون فرانسه و رومانی با دخالت نظامی تروریستی و امپریالیستی در هم کوبیده شد و بسیاری از رهبران این جمهوری شورایی به اعدام محکوم شدند.

انقلابِ ناتمام 1918

عنوان این مقاله را از جزوه‌ی فریدریش انگلس به نام “انقلاب و ضدانقلاب در آلمان” که به بررسی تحولات 1848 پرداخته است گرفته‌ام. چرا مفهوم انقلابِ ناتمام را به‌جای انقلاب به کار می‌برم؟ ازنظر من انقلاب یک تحول بنیادبرانداز است که کل ساختارهای پیشین را به گور می‌سپارد و نظامی جدید بنا می‌کند که از هر لحاظ با نظام پیشین متفاوت است. انقلاب ساختار دولت و پلیس و بوروکراسیِ اداری پیش از خود را در هم می‌کوبد و به‌جای آن نظامی را جایگزین می‌کند که از هر لحاظ متفاوت و پیشروتر از نظام پیشین است. انقلاب محصول تضاد میان طبقات مختلف است که شکل بیان آن در شورش‌های شهری، اعتراضات، تا مبارزه‌ی کوچه به کوچه‌ی مسلحانه‌ی توده‌های تحت ستم با طبقه‌ی حاکم برای رهایی از سرکوب نظام‌مندِ دولتی است. اگرچه فاشیست‌هایی مانند هایدگر، رئیس وقت دانشگاه فرایبورگ در دوران فاشیسم هیتلری، تئوریسین و فیلیسوف نازیسم در کنار دیگرانی چون کارل شمیت، مفهوم “انقلاب” را برای نازیسم و فاشیسم آلمانی به کار می‌برند، اما ارتجاع فاشیستی را تحت هیچ شرایطی نمی‌توان انقلاب خواند. من بر این عقیده‌ام که طغیان فاشیستی و ضدانقلابی “رولته” را باید از انقلاب جدا کرد. انقلاب اگرچه ازنظر مرتجعین اوج “خشونت” و ازنظر ما قهر ضروری و انقلابی از پایین علیه خشونت سازمان‌یافته‌ی دولتی است، اما زمانی که به مسئله‌ی خشونت و بربریّتِ دولتی و فاشیستی می‌رسد، آنگاه طبقه‌ی مسلط نه تنها خشونت را تروریسم نمی‌خواند، بلکه آن را ضروری و در خدمت حفظ ثبات و نظم قلمداد می‌کند و می‌ستاید. انقلاب در مفهوم مارکسیستیِ آن از این زاویه قابل دفاع است که رهایی بشر را باید عملی کند. انقلاب همچون عمل سزارین است، ممکن است دردآور باشد، اما احساس رهایی پس از عمل سزارین و زایمان، باعث به فراموشی سپرده شدنِ تمام دردهای پیش از آن می‌شود. متفکران طبقه‌ی مسلط، چه در ایران و چه در سراسر جهان، همیشه در کنار سرکوب سازمان یافته و نظام‌مند دولتی (بخوانید تروریسم دولت) علیه توده‌ها بوده‌اند و در بهترین حالت به قول لنین سعی کرده‌اند مناسبات برده‌دارانه و سرکوبگرانه‌ی بورژوازی را در چارچوب کلمات زیبا فرمول‌بندی کنند و در پوششی زیبا به خورد مردم دهند.

با این مقدمه سراغ بررسی قیام ملوانان شهر “کیل” در شمال آلمان، شهر محل سکونت آخرین پادشاه آلمان یعنی قیصر ویلهم دوم در نوامبر 1918 می‌رویم. در دوران جنگ امپریالیستی موسوم به جنگ جهانی اول، جنگی که به اشتباه تاکنون از جانب چپ و راست جامعه، جنگ جهانی خوانده شده، چراکه جنگ بین کشورهای امپریالیستی اروپایی برای تقسیم جهان میان خودشان بود، جنگی که بزرگ‌ترین حزب سوسیال‌دمکرات اروپا یعنی حزب سوسیال‌دمکرات آلمان (اس پ د) را با خود همراه ساخت و به یک جریان امپریالیستی بدل کرد. جنگی که تئوری دفاع از آن توسط شخص کائوتسکی مرتد، به‌عنوان تئوریسین این حزب فرمول بندی شده بود و این جنگ امپریالیستی و جنایتکارانه را به بهانه‌ی دفاع از سرزمین پدری به اشکال سوسیال‌شوونیستی توجیه کرد و به این ترتیب طبقه‌ی کارگر را به گوشت دم توپ این جنگ ویران‌گر بدل کرد.

 در روزهای اول نوامبر سال 1918 سربازان و ملوانان به ستوه آمده از تبعات جنگ تصمیم می‌گیرند که دیگر در جنگ شرکت نکنند، علیه درجه‌داران و نظام مونارشی در آلمان قیام کنند و این نظام را براندازند. حزب سوسیال‌دمکرات آلمان علیرغم خیانت‌های پی‌درپی به طبقه‌ی کارگر، دفاع از جنگ امپریالیستی، سیاست‌های شووینیستی و ناسیونالیستی، هنوز جایگاه خود را در بین طبقه‌ی کارگر در سال 1918 از دست نداده بود و بخش چشم‌گیری از این طبقه را نمایندگی می‌کرد. [1]

با قیام‌های توده‌ای ملوانان کیل، بخش کمونیستی جنبش کارگری و ملوانان توانسته بود مهر خود را به کل پروسه‌ی انقلابِ آغازشده بکوبد و پس از گذشت چند روز هزاران ملوان و سرباز در شهر کیل و اطراف آن را به یک شهر سرخ تبدیل کردند و به تصرف خود در آوردند. در تمام اماکن پرچم‌های سرخ برافراشته شده بود، تا جایی که قیصر ویلهلم دوم به‌ناچار گوستاف نوسکه این شخصیت منفور و جنایتکار سوسیال‌دمکرات را برای آرام‌کردن ملوانان از برلین به کیل فراخواند و از او درخواست نمود که قیام ملوانان و سربازان را با وعده‌های مختلف بخواباند. ملوانان و سربازان کمونیست که توانسته بودند کیل، محل اقامت قیصر را تسخیر کنند و قطار حامی ارتش که به فرمان قیصر از برلین برای سرکوب ملوانان عازم کیل بود را به تصرّف درآورند و تمام فرماندهان نظامی را خلع سلاح و زندانی کنند، دست در دست هم داده بودند و به‌عنوان متحدانی که منفعت جمعی خود را در سرنگونی نظام شاهنشاهی می‌دیدند، عملاً پروسه‌ی انقلابی را آغاز کرده بودند که تنها توسط ضدانقلاب سوسیال‌دمکراتیک می‌توانست به بیراهه کشانیده شود. زمانی که گوستاو نوسکه سخنرانی‌های پی‌درپی و اپورتونیستی خود را برای حفظ نظم و امنیت در شهر کیل ایراد می‌کرد، بخش وسیعی از ملوانان و مردم عادی متوهم به اس پ د با تب و تاپ از این جنایتکار تمجید می‌کردند. نیروهای رادیکال و کمونیست وابسته به جریان اسپارتاکیست و حزب کمونیست آلمان، زمانی که انقلاب تا حدود زیادی به سرانجام رسیده بود و اتوریته‌ی نظام سلطنتی را زیر سؤال برده بودند، به‌جای بازداشت قیصر و خانواده‌اش، لیست بلندبالایی از مطالبات خود را به قیصر ارائه می‌دادند تا نظام مونارشی مطالبات رادیکال و مترقی آنان را به‌پیش ببرد، در حالی که می‌توانستند به سادگی قیصر را زندانی و یا در ملاء عام به گلوله ببندند. بزرگ‌ترین اشتباه کمونیست‌ها این بود که نوسکه و قیصر را در کاخ سلطنتی گلوله‌باران نکردند تا از اس پ د و ضدانقلاب زهر چشم بگیرند. کمونیست‌هایی که که در رأس اعتراضات توده‌ایِ ملوانان و سربازان بودند، فریب سوسیال‌دموکراسی را خوردند. سوسیال‌دمکرات‌ها قیصر و خانواده‌اش را به هلند فراری داده و یک حقوق بازنشستگی چرب و نرم هم تا آخر عمر برای او و خانواده‌اش مقرّر کردند. زمانی که بلشویک‌ها به قدرت رسیدند، خانواده‌ی تزار توسط سوسیال‌رولسیونرها به تیرباران محکوم شدند و نسل‌شان منقرض شد و بلشویک‌ها برای هیچ‌کدام از انگل‌ها حقوق بازنشستگی نبریدند. تفاوت را باید در اینجا دید.

انقلاب 1918 از همان اغاز به شکست کشیده شد، زمانی که کمونیست‌ها در کیل و شهرها و روستاهای اطراف قدرت را در دست داشتند، اما حاضر نبودند دشمنان خود یعنی سوسیال‌دمکرات‌ها و راست‌های افراطیِ متحد سوسیال‌دمکراسی یعنی فرای کورپ را تار و مار کنند. انقلاب ناتمام 1918 به کیل و شمال آلمان ختم نشد و به برلین و شهرهای جنوبی به ویژه مونیخ هم کشیده شد. در برلین هنگامی که کارل لیبکنیشت در روزهای اعتلای انقلابی در یک سخنرانی اعلام جمهوری سوسیالیستی کرد، فیلیپ شایدمان از پنجره‌ی “پارلمان سلطنتی” اعلام جمهوری دمکراتیک کرد. وقتی که شورش‌های شهری، نظام را در برلین به ستوه آورده بودند، گوستاو نوسکه و فریدریش ابرت به همراه اوباش سلطنت تصمیم گرفتند که از طریق نیروهای مسلح راست افراطی موسوم به فرای کورب (گروه آزاد) سرخ‌ها و انقلابیون را تار و مار کنند. به دنبال این نشست بود که فرمان قتل رزا لوگزامبورگ و کارل لیبکنشت در 15 ژانویه‌ی 1919 صادر داده شد و در 15 ژانویه‌ی 1918 رزا لوگزامبورگ توسط این گروه راست افراطی کشته شد. کارل لیبکنشت هم به شکل وحشیانه‌ی توسط همین گروه به قتل رسید. انقلاب همان زمان در میانه‌ی راه شکست خورد، زمانی که اس پ د دولت متزلزل نیمه‌مونارشی و نیمه‌دمکراتیک که توسط اوباش سوسیال‌دمکرات تاکنون تحت نام دمکراسی مستقیم دولت ابرت به خورد مردم داده می‌شد، به قدرت رسیده بود. در مونیخ نیروهای گروه آزاد توانسته بود جویباری از خون کمونیست‌ها جاری کنند. انقلابِ ناتمام 1918 توانست از طریق مبارزات لایه‌های زیرین تحت ستم جامعه، حق رأی زن و آزادی‌های دمکراتیک دیگری ازجمله آزادی بیان و انتشارات در چارچوب بورژوازی را به دولت ارتجاعی فریدریش ابرت که نوچه‌ی سلطنت بود، تحمیل کند. اما انقلاب شکست خورد و ضدانقلاب سوسیال‌دمکراتیک که درواقع بیش از هر چیز به مونارشی نزدیک بود، قدرت سیاسی را از طریق سازش با راست و سرکوب کمونیست‌ها به دست گرفت.

 شکست انقلاب 1918 و 1919 آلمان از طریق اتحاد و همکاری تنگاتنگ اس پ د با ارتجاع سلطنتی و راست‌های افراطی که بعدها هسته‌های اصلی فاشیسم را شکل دادند، یعنی نیروهای فرای کورب، عملی شد. یکی از دلایل سرکار آمدن فاشیسم، خیانت اس پ د به طبقه‌ی کارگر بود که پس از شکست انقلاب توانسته بود به خاطر دامن زدن به بحران اقتصادی سال‌های 1919 تا 1929، راستگرایی افراطی و فاشیسم را در میان طبقه‌ی کارگر به یک پدیده‌ی جذاب تبدیل کند. اشتباهات استراتژیک و تاکتیکی حزب کمونیست آلمان، عدم تلاش برای امتداد مبارزه‌ی مسلحانه و قهرآمیز از جانب کمونیست‌ها، پذیرش ناسیونالیسم چپ استالنیستی از طرف حزب کمونیست آلمان در عمل به‌عنوان سوسیالیسم علمی، باعث شد که ائتلاف آنتی فاشیستی مورد نظر تروتسکی که توده‌ی مردم و به ویژه سوسیال‌دمکراسی اروپا را به مبارزه علیه فاشیسم دعوت کرده بود (دعوتی که هرچند آغشته به ایده‌های پوپولیستی هم بود، اما به‌هرحال در چارچوب رئال‌پولتیک آن دوران می‌گنجید)، عملی نشود و عملاً زمینه‌های شکست فاشیسم شکل نگیرد.

در نبود آلترناتیو رادیکال و توده‌ای در آلمان از 1918 به آن طرف، آلترناتیوی که بتواند به سبک بلشویک‌ها مسائلِ سلبی و ایجابی را برای خلع ید از بورژوازی و دوران پس از خلع ید پیش پای مردم بگذراد و مطالبات انضمامی که زندگی اکثریت قریب به اتفاق جامعه را در عمل پوشش دهد مطرح کند، هیتلر توانست با سخنرانی‌های پوپولیستی خود بخش‌های وسیعی از لایه‌های فرصت‌طلب خرده‌بورژوازی و بخش‌هایی از طبقه‌ی کارگرِ سرخورده از اس پ د و کمونیست‌های متزلزل را به نفع فاشیسم به خط کند و زمینه را برای سرکار آمدن فاشیسم فراهم کند.

اگر کمونیست‌های آلمان که در جریان انقلاب 1918 درگیر بودند، به مانند لنین و بلشویک‌ها قدرت را در دستان طبقه‌ی کارگر قرار می‌دادند، نظامی شورایی تأسیس و ارتشی سرخ بنیان‌گذاری می‌کردند و ضدانقلاب را تار و مار می‌کردند امکان نداشت که اس پ د بتواند انقلاب را به شکست بکشاند، هیتلر چند اقدام ناموفق برای کودتا انجام دهد، و سرانجام فاشیسم از طریق مجاریِ دموکراسی بورژوایی در سال 1933 قدرت سیاسی را قبضه کند.

یکی از مشکلات اصلی کمونیست‌ها و انقلابیون در آلمان و تمام کشورهای دیگری که در آن انقلابات در نیمه‌ی راه توسط ضدانقلاب بورژوازی بلعیده شدند این بود که زمانی که کمونیست‌ها امکان پیدا کردند که قدرت سیاسی را به دست بگیرند و دیگران را از میدان به در و به زندان‌های طولانی مدت محکوم کنند، فوراً روحیات “دمکراتیک” و “رمانتیک” شان بر عقلانیت و منطق مبارزه‌ی طبقاتی غلبه کرده و دشمنان قسم خورده‌ی خود را دست کم می‌گرفتند، به همین خاطر خود پیش از هر کسی توسط ضدانقلاب بورژوایی تار و مار و قلع و قمع می‌شدند.

گرامشی در تحلیل چرایی به سرانجام رسیدن انقلاب اکتبر و دلیل به سرانجام نرسیدن انقلاب ناتمام 1918 آلمان دست به دامن تئوری انقلاب منفعل می‌شود و اعلام می‌کند که بورژوازی به صورت منفعل کارهایی که انقلاب اکتبر می‌خواست عملی کند را در یک پروسه‌ی غیرانقلابی و رفورمیستی از بالا به سرانجام رسانده است و به همین خاطر در این نظام (بورژوازی غربی)، دولت توانسته است روانشناسی اجتماعی توده‌ی مردم نسبت به پدیده‌ی انقلاب و قهر را تا حدود زیادی تغییر دهد. گرامشی تا حدودی حق دارد، طبقه‌ی کارگر در اروپا بیش از یک قرن است که اخته شده و بخاری از آن برنمی‌خیزد. این طبقه می‌تواند یک انقلاب را به سادگیِ آب‌خوردن به شکست بکشاند و به فاشیست‌ها بسپارد.

ادامه‌ی انقلاب 1919 در سال‌های بعد

پس از سرکوب خونین انقلاب 1919 آلمان، جمهوری وایمار با بحران‌های مداوم سیاسی و فشار از چپ و راست روبرو بود. چند بار تلاش برای کودتا از راست صورت گرفت و حکومت‌های شوراییِ پراکنده و منطقه‌ای از جانب کمونیست‌ها و آنارشیست‌ها چه در برمن و چه در مناطق دیگر آلمان شکل گرفت. کنترل‌های موقتی که هر بار به وحشیانه‌ترین شکل در هم کوبیده می‌شدند. جریانات رادیکال‌تر در بین سوسیال‌دمکراسی، حزب کمونیست آلمان و آنارکوسندیکالیست‌ها بخشاً با هم وارد ائتلاف می‌شدند تا جمهوری وایمار را ساقط کنند، اما درندگی ارتش محافظه کار و مرتجع آلمان در کنار سازمان‌های راست افراطی از جنس سپاه پاسداران فعلی در ایران، هر بار مانع این امر می‌شد. این جریانات شبه‌نظامی که بعدها یکی پس از دیگری در فاشیسم هیتلری ادغام شدند، جریاناتی همچون فرای کورپ و اس آ بودند. در اینجا شاید مجال نباشد تمام این تجربیات انقلابی را در کنار حضور مداوم ضدانقلاب فاشیستی در جمهوری وایمار با دقت مورد وارسی قرار دهیم، اما در زیر به یکی از این موارد اشاره می‌کنم: حکومت موقت در مناطق امروزی استان نوردراین وستفالن زیر گرد و غبار تبلیغات آنتی‌کمونیستی گم شده است. قیام‌های مسلحانه‌ی کارگران کمونیست و آنارشیست تا سال 1921 و حتی پس از آن به صورت مکرر وجود داشت و ماکس هولز یکی از رهبران کمونیست بود که در رأس این قرار داشت.

ارتش سرخ منطقه‌ی روهر

منطقه‌ی روهر تاریخاً به بخش‌هایی از آلمان غربی که در دو طرف رود راین، در بخش‌هایی از استان نوردراین وستفالن امروزی و قسمت‌هایی از دیگر استان‌های آلمان که در این منطقه که سابقاً یکی از صنعتی‌ترین مناطق آلمان بود، گفته می‌شود. تراکم جمعیتی در این منطقه تاریخاً به نسبت دیگر استان‌های آلمان بسیار بالا است.

تمرکز جمعیت در این منطقه پیش از هر چیز دلایل مادی داشت. کارگران بسیاری در معادن زغال‌سنگ کار می‌کردند و صنعت زغال سنگ مردم را برای امرار معاش به این سو می‌کشاند. از طرف دیگر به خاطر اینکه این منطقه به مرزهای فرانسه نزدیک بود و پیش‌ترها توسط ناپلئون اول اشغال شده بود و قوانین ناپلئونی (متأثر از انقلاب کبیر فرانسه) بر آن حاکم بود، فعالیت برای نیروهای اپوزیسیونِ رادیکال در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم آسان‌تر بود. این مسئله هم باعث شده بود که مردم این منطقه ‌یک فرهنگ کارگری که ریشه در انقلاب کبیر فرانسه و تمرکز کارگران در شهرهای بزرگی چون کلن، دوسلدورف، اسن، دورتموند و بوخوم و دیگر شهرهای منطقه داشت، حاکم باشد.

زمانی که انقلاب نوامبر 1918 توسط فاشیست‌های اولیه یعنی فرای کورپ و حزب سوسیال‌دمکرات آلمان سرکوب شد، در منطقه‌ی روهر آلمان در سال 1920 برای به سرانجام رساندن انقلاب نوامبر 1918 ارتش سرخ تشکیل می‌شود. در سال 1920 جریان فاشیستی فرای کورپ در برلین اقدام به کودتا می‌کند، کودتایی که بدون خونریزی انجام گرفت و دولت متزلزل فریدریش ابرت که ائتلافی از ارتجاع سلطنتی، سوسیال‌دمکراسی، رفورمیستی و فاشیسم نظامی فرایِ کورپ بود، مستعفی و فراری شد. اگرچه اتحادیه‌های کارگری در برلین برای مقابله با کودتای فاشیستیِ فرای کورپ فراخوان اعتصاب سراسری می‌دهند، اما نیروهای وابسته به حزب سوسیال‌دمکرات آلمان، اعلام کردند که حاضر نیستند به برادارن خود در ارتش فاشیستی و کودتاچی فرای کورپ شلیک کنند. سوسیال‌دمکراسی یک بار دیگر پس از دفاع از جنگ امپریالیستی اول، سرکوب انقلاب سوسیالیستی نوامبر 1918 به کمک فرای کورپ (نیروهای فاشیستی درون ارتش)، برای بار سوم خوش‌خدمتی خود را به ارتجاع اثبات کرد و نشان داد که سوسیال‌دمکراسی از دوران جنگ امپریالیستیِ موسوم به جنگ جهانی اول عملاً یک جریان امپریالیستی و ارتجاعی است و ربطی به منافع طبقه‌ی کارگر و زحمتکش جامعه ندارد. بی‌دلیل نبود که استالین بعدها تز “فاشیسم سوسیالیستی” را در مورد سوسیال‌دمکراسی نوشت و سوسیال‌دمکراسی را خطرناک‌تر از فاشیسم قلمداد کرد.

در برابرِ این کودتا، مقاومت‌هایی در منطقه‌ی روهر آلمان شکل می‌گیرد. با توجه به اینکه در این منطقه تاریخاً نیروهای سندیکالیست دست بالا را داشتند و همچنین با توجه به اینکه پس از قرارداد ورسای قسمت‌هایی از این منطقه به‌عنوان یک منطقه‌ی حفاظت شده از ارتش فاشیستی پاکسازی شده بود، امکان مقاومت در این منطقه بالا رفته بود. ارتش سرخِ منطقه‌ی روهر هم از این فرصت استفاده کرده و به تسلیحِ کارگران مبادرت ورزید.

قیام کارگران ارتش سرخ منطقه‌ی روهر یک قیام کاملاً خودجوش بود. کارگرانی که از جنگ برگشته بودند و اسلحه‌های خود را هنوز تحویل دولت نداده بودند با همین اسلحه‌ها قیام را سازمان دادند. کارگران مسلح در پی اشغال شهرداری‌ها در شهرهای مختلفی چون دورتموند، اسن، هاگن و بوخوم بر می‌آیند.

زمانی که کودتاچیان فاشیست ارتش را از برلین روانه‌ی روهر می‌کنند، کارگران مسلح سازمان یافته در ایستگاه قطار منتظر رسیدن ارتش هستند: قطارها را متوقف کرده و هر کس که بدون مقاومت تسلیم شده را بازداشت می‌کنند و ژنرال‌هایی که حاضر به تسلیم نبودند، بدون هیچ تزلزلی می‌کشند.

در جریان شکل‌گیری جمهوری سرخ روهر، دوسلدروف و وپرتال و غیره، یه علت شتاب حوادث نتوانسته بودند خود را چنان که باید سازمان دهند: 50 تا 100 هزار نیروی مسلح بدون تجربه، کارگران و سربازان و غیره که هیچ تجربه‌ای در جنگ نداشتند. اتو هازن از ژنرال‌های آلمانی در جریان جنگ علیه جمهوری دمکراتیک منطقه‌ی روهر کشته شد و شش هزار سرباز بازداشت شدند. در اسن، بوخوم، هاگن و شهرها و شهرک‌های اطراف یعنی در یکی از پرجمعیت‌ترین مناطق آلمان (حدوداً شش میلیون) ارتش سرخ اعلام حاکمیت می‌کند.

چهل و پنج هزار سرباز از کودتاچیان مأمور به درهم‌شکستنِ مقاومتِ ارتش سرخ شدند، زمانی که ارتش سرخ منطقه‌ی روهر حاضر نشد سلاح‌ها را بدون مقاومت تسلیم کند فرای کورپ دست به قتل‌عام کمونیست‌ها پرداخت و حتّی کودکان و زنانی که به‌عنوان پرستار در جنگ به سربازان ارتش سرخ کمک می‌کردند را بازداشت و تیرباران کرد.

بیش از دو هزار نفر پس از جنگ تیرباران شدند. تاکنون آمار دقیق قربانیان این نسل‌کشی منتشر نشده. تمام جنایت‌کاران و فاشیست اولیه که در جریان کودتا شرکت داشتند، هیچ وقت از جانب دولت سوسیال‌دمکراتیک آلمان محاکمه نشدند و حتی از بسیاری از این قاتلان تا سال‌ها محفاظت می‌شد. در قبرستان دورتموند یک یادبود برای بیش از دو هزار نفر از قتل‌عام‌شدگان ارتش سرخِ منطقه‌ی روهر نصب می‌شود که بعدها توسط نازی‌ها از میان رفت.

ارتش سرخ منطقه‌ی روهر و جمهوری شورایی روهر گبیت به چند دلیل شکست خورد: در میان کارگرانی که به حزب سوسیال‌دمکراتیک آلمان گرایش داشتند و یا از خانواده‌های وابسته به این حزب می‌آمدند، مواضعِ اصلاح‌طلبانه و ملایم حاکم بود. کارگرانی که اسلحه به دست گرفته بودند و به‌عنوان پارتیزان به جنگ می‌رفتند، هیچ تجربه‌ی در استفاده از سلاح نداشتند و اسلحه‌هایشان به نسبت اسلحه‌های ارتشی‌های فاشیست و اوباش فرای کورپ عقب مانده‌تر بود و ارتش سرخ به علت عدم هماهنگی میان مناطق و گرایش‌ها مختلف ازجمله گرایش سوسیال‌دمکراتیک، آنارکوسندیکالیستی و کمونیستی، نتوانست اتحادی انقلابی با یک استراتژی و افق روشن شکل بدهد و یک دولت مقتدر رادیکال یا به تبعیر دیگر دیکتاتوری پرولتاریا را اعلام کند. در سال‌های 1923 تا 1925 شورش‌های رادیکال و انقلابیِ دیگری در مناطقِ دیگر آلمان شکل گرفت که یکی پس از دیگری سرکوب شدند. آخرین نمونه‌ی آن شورش‌ها و اعتصابات سراسری در هامبورگ در سال 1925 بود که نتوانست بستری برای انقلاب شود و علیرغم توده‌ای‌شدن حزب کمونیست آلمان در دهه‌ی سی و تبدیل شدن‌اش به دومین حزب نیرومند در آلمان میان سال‌های 1930 تا 1931، حزبی که هفت میلیون نفر به آن رأی دادند، درنهایت سوسیال‌دمکراسی، بورژوازی و خرده‌بورژوازی فاشیسم را به کمونیسم ترجیح می‌دهند و زمینه‌ی سرکار آمدن فاشیسم هیتلری فراهم می‌شود. حزب کمونیست آلمان زمانی که در سال 1933 دومین حزب قوی آلمان بود، باید از رهنمودهای احمقانه‌ی کمینترن سر باز می‌زد و با اعلام قیام مسلحانه و انقلاب، تیرباران فاشیست‌های هیتلری در پارلمان، زمینه‌ی روی کار آمدن هیتلر را از بین می‌برد. کاری که انجام نشد و شد آن‌چه شد.

سوسیال‌دمکراسی ضدانقلابی در اتریش

(بررسیِ کوتاهِ تاریخِ سوسیال‌دمکراسیِ اتریشی که به اشتباه به آن لقبِ “مارکسیسمِ اتریشی” داده‌اند.)

در این بخش مجالِ یک بررسی دقیق از سَرْ برآوردنِ جریانِ سوسیال‌دمکراتیکِ اتریشی وجود ندارد. ازآنجاکه سوسیال‌دمکراسی از همان دورانِ جنگِ امپریالیستی اول، به جناحِ امپریالیسم در آلمان، درغلتیده بود، نیروهای مشابهِ حزبِ سوسیال‌دمکراتِ آلمان، در خارج از آلمان، به خاطر تأثیرپذیری از حزبِ سوسیال‌دمکراتِ آلمان و از ترسِ تکرار انقلاب اکتبر در اروپا، یکی پس از دیگری به دامان ارتجاع پناه بردند و به بخشی از بدنه‌ی دولت‌های امپریالیستی تبدیل شدند و زمینه را برای سرکار آمدنِ جریانات بناپارتیستی و فاشیستی فراهم کردند. بر خلاف لنین که در سال‌های ۱۹۰۵، ایده‌ی انقلابِ بورژوا-دمکراتیک، آنچه سوسیال‌دمکراسیِ اروپایی و روس به دنبال آن بود، را رد می‌کند و پی یافتنِ متحدانی در میان طبقاتِ فرودست همچون دهقانان به‌مثابه‌ی متحدِ استراتژیک و تاکتیکی پرولتاریا می‌گردد و از این طریق نظریه‌ی انقلابی دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان را فرمول‌بندی می‌کند، سوسیال‌دمکراسی اروپایی به خاطرِ هراس از انقلاب، به رویکردِ پارلمانتاریستی سفت و سخت می‌چسبد و به مرور زمان به بخشی از نظام دولتی بورژوا-امپریالیستیِ دولت‌های اروپایی تبدیل می‌شود. در سالِ ۱۹۱۴، یکی از نمایندگان اصلی سوسیال‌دمکراسیِ اتریشی، ویکتور آدلر، به سبکِ کائوتسکی اعلام می‌کند: “ما تاکنون زیاد علیه جنگ تبلیغات و مبارزه کرده‌ایم، اما از این بعد هیچ انتظاری از ما نداشته باشید که علیه جنگ مبارزه کنیم”، این اتفاق هم افتاد. سوسیال‌دمکراسی دیگر هیچ واکنشی علیه جنگِ امپریالیستی اول نشان نداد و به یک جریان امپریالیستی جنگ‌طلب که از زاویه‌ی منافع ملی و امپریالیستی به جنگ نگاه می‌کرد تبدیل شد. در نتیجه بین سال‌های ۱۹۱۴ و ۱۹۱۶ در وین و استان‌های شمالی اتریش، ۶۵ درصد از اعضایش را از دست می‌دهد و در مناطق دیگر تا ۸۰ درصد اعضایش از این حزب جدا می‌شوند. طبقه‌ی کارگر و اتحادیه‌های کارگری که همواره چشم‌به‌راهِ فراخوان به اعتصابات کارگری از جانبِ رهبری حزبِ سوسیال‌دمکرات بودند، زمانی‌که متوجه شدند سوسیال‌دمکراسی هم‌نوا با سلطنت، سیاست‌های جنگ‌طلبانه‌ی امپریالیستی پیشه کرده است، از سوسیال‌دمکراسی فاصله می‌گیرند. سوسیال‌دمکراسیِ اتریش اعلام می‌کرد که جنگ بهتر از بحران و فقرِ عمومی است. البته منظور آنان از بحران و فقر عمومی، وضعیت پس از انقلاب بود.

سوسیال‌دمکراسی در آلمان به وحشیانه‌ترین شکل ممکن، انقلابِ ۱۹/۱۹۱۸ را به کمکِ جریانات فاشیستی در هم می‌کوبد و درنتیجه‌ی اتحاد با ارتجاعِ سلطنتی و جریاناتِ فاشیستی موسوم به فرای‌کورپ، دولتِ متزلزلِ “جمهوری وایمار” را تشکیل می‌دهد. در اتریش با اینکه حزب سوسیال‌دمکرات قوی‌ترین حزبِ میدانِ مبارزه‌ی سیاسی بود، و در وین بیشترین پایگاه را داشت، به خاطر سیاست‌های ضدانقلابی، ارتجاعی و امپریالیستی‌اش، به سبک سوسیال‌دمکراسیِ آلمان، بر روی قیام کارگران آتش می‌گشاید و به ‌سرعت انقلاب را سرکوب می‌کند. در جریانِ به خون کشیده‌شدنِ کارگرانِ کمونیست و کمونیست‌های اسپارتاکیست در پروسه‌ی انقلاب ۱۹/۱۹۱۸ توسط فاشیست‌های فرای‌کورپ (ارتش آزاد) و کلاه خود ها و حزبِ سوسیال‌دمکراتِ آلمان، حزب سوسیال‌دمکراتِ اتریش سکوت پیشه می‌کند.

نمایندگانِ اصلی سوسیال‌دمکراسیِ اتریشی، اتو باور، ویکتور آدلر، رودولف هلفردینگ، فریدریش آدلر، ماکس آدلر، کارل رنر، تریزه شلیسینگر و گابریلا پروفت بودند. نمایندگان جناح چپ سوسیال‌دمکراسی، ویکتور آدلر، فریدریش آدلر، تریزه شلیسینگر و گابریلا پروفت بودند. اتو باور، اندیشه‌های به‌شدت ناسیونالیستی و ارتجاعی داشت. رودولف هیلفردینگ، رفورمیستی تمام‌عیار بود و زمانی‌که تروتسکی در منزلِ او مخفی بود و بحث‌هایی با “دکتر هیلفردینگ” داشت و مخالفت خود را با جنگ اعلام کرده بود، به دنبالِ آن، گزارشِ تروتسکی را به پلیس رد می‌کند و تروتسکی به طرز عجیبی از آنجا جان سالم به در می‌برد. فریدریش آدلر که از مخالفانِ سرسخت جنگ امپریالیستی و از نمایندگان اصلی جناح چپ سوسیال‌دمکراسی اتریشی بود، در سال ۱۹۱۸ وزیر جنگ اتریش، گراف شتورگخ را در یک کافه به علامتِ اعتراض به جنگ امپریالیستی به قتل می‌رساند و پروسه‌ی دادگاهی‌اش را تبدیل به یک مسئله‌ی سیاسی علیه جنگ می‌کند. در اکتبر سال ۱۹۱۸، قیصر، اعلام فدرالیسم می‌کند. در نوامبر ۱۹۱۸، سوسیال‌دمکراسی، جمهوریِ فدرال را الغا می‌کند و همبستگی خود را با آلمان اعلام می‌دارد. حزب سوسیال‌دمکراتِ اتریش به‌ویژه جناحِ راست و مخصوصاً شخص اتو باور و اطرافیانش نماینده‌ی یک گرایش ناسیونالیستی آلمانی بودند.

عروجِ فاشیسم در اتریش درنتیجه‌ی سیاستِ ارتجاعیِ سوسیال‌دمکراسی

در انتخابات سال ۱۹۱۹، حزبِ سوسیال‌دمکرات، به سختی ۳۴ درصد آراء را به‌دست می‌آورد. مناطقِ روستانشینِ اتریش به حزبِ محافظه‌کار سوسیال‌مسیحی روی می‌آورند و سوسیال‌دمکرات‌ها و حزبِ سوسیال‌مسیحی برای تشکیلِ دولت با یکدیگر ائتلاف می‌کنند. وین همچنان پایگاه سوسیال‌دمکراسی باقی می‌ماند. در سال ۱۹۲۳، حزبِ ارتجاعیِ سوسیال‌مسیحی، ائتلافش را با سوسیال‌دمکراسی ملغی می‌کند و خود به تنهایی در تمام مناطق به جز وین حکومت را در دست می‌گیرد. یکی از دلایلی که در وین، به‌عنوان یکی از بزرگ‌ترین شهرهای جهان در آن دوران، باعثِ گرایش به سوسیال‌دمکراسی می‌شد، قضیه‌ی حل مسئله‌ی مسکن و درست کردنِ مساکنِ اشتراکی در سطحِ وسیع، با معماری فوق‌العاده و امکاناتِ بسیار بالا، برای طبقه‌ی کارگرِ مولتی‌ناسیونال، در شهر و در منطقه دوبلینگر کارل مارکس هوفِ وین بود. تا سال ۱۹۳۳، تعداد این مساکن به ۶۱ هزار واحد می‌رسید. مساکنی که در قسمت‌هایی از شهر، نه تنها هیچ قرابتی به مساکن کارگری نداشتند، بلکه به‌شدت بزرگ بودند و با امکاناتی همچون ماشین‌های لباس‌شویی جمعی، مدرسه و مهدکودک و کتابخانه و پارک و دیگر امکانات، زندگی را برای طبقه‌ی کارگر آسان ساخته بودند. از نطقه‌نظرِ سوسیال‌دمکراسی، این سبکِ زندگی در مساکن اشتراکی، نوعی سوسیالیسمِ کمونال بود. علاوه بر مسئله‌ی مسکن، سوسیال‌دمکراسیِ اتریشی، روی مسائل دیگری کار می‌کرد و آن مسئله‌ی آموزش و پروش و علوم تربیتی بود. هدفِ سوسیال‌دمکراسی این بود که در مناسباتِ سرمایه‌داری، “انسانِ نوین” خلق کند. حداقل، اتو گلوکیلس چنین ادعایی داشت. در این شکی نیست که رفورم‌های وسیعی در زمینه‌های مختلف ازجمله اجتماعی شدن کارگری و از بین بردن نظام ارتجاعی و سلسله‌مراتبی و نژادپرستانه و طبقاتیِ تحصیلی و پایان‌دادن به تنبیهِ بدنیِ کودکان در مدارس، انجام گرفته‌شده بود. اتو گلوکیلس، مناسبات سلسله‌مراتبی در مدارس و تنبیهِ بدنیِ کودکان را به طور کل در شهر وین الغا کرد و تحصیل را برای همه‌ی انسان‌ها، از طبقاتِ مختلف اجتماعی و ملل مختلف، در یک مدرسه و زیر یک سقف، بدون جدا کردن انسان‌ها بر اساسِ پایگاهِ طبقاتی‌شان حداقل در شهر وین فراهم کرد. این مسائل باعث می‌شد که سوسیال‌دمکراسی در وین همچنان پایگاه و جایگاهی داشته باشد.

در سال ۱۹۲۶، حزبِ ارتجاعی و پروفاشیستیِ‌ هایمور و جریاناتِ نزدیک به حزب نازی در آلمان، تقویت می‌شوند. در سال ۱۹۲۷، اتو باور، همچنان سوسیالیسم را نتیجه‌ی مبارزه‌ی پارلمانی علیه راست می‌دانست و تمامِ قدرتِ سوسیال‌دمکراسی را روی مبارزه‌ی پارلمانی گذاشته بود. این در حالی بود که کارگران و اتحادیه‌های کارگری و بدنه‌ی سوسیال‌دمکراسی، از پایین، همواره در تلاش برای رادیکالیزه‌تر شدنِ حزب، برای مبارزه‌ی انقلابی با جریاناتِ ارتجاعی و فاشیستی بودند و ازآنجایی‌که بدنه‌ی سوسیال‌دمکراسی، دانشِ تئوریک زیادی نداشت، همکاری با سوسیال‌دمکراسی علیرغم نقدهای درونی به‌پیش می‌رفت و بدنه هم امید داشت که بالاخره رهبریِ سوسیال‌دمکراسی سر عقل بیاید و تاکتیک‌های انقلابی در پیش بگیرد. اتو باور معتقد بود که شرایطِ اتریش برای انقلاب سوسیالیستی فراهم نیست و به همین خاطر لازم است اول مسیرِ صنعتی‌شدن را در پیش بگیریم تا سپس بتوانیم از سوسیالیسم صحبت کنیم.[2]

زمانی که جریاناتِ پروفاشیستی، پارلمان را از کار انداخته و سوسیال‌دمکراسی را بیرون انداختند، اتو باور اعلام می‌کند که باید دولت دوباره به شرایطِ پیشین برگردد، اما دولت جدید باید “ائتلافی” از آدم‌های بی‌طرف باشد. زمانی‌که درنتیجه‌ی فشار از پایین، حزبِ سوسیال‌دمکراسی یک اعتصاب سراسری ۲۴ساعته اعلام می‌کند، پلیس به معترضین شلیک کرده و بالای هشتاد نفر را به قتل می‌رساند. علیرغمِ تمام این مسائل و علیرغم بیرون راندن رهبرانِ سوسیال‌دمکراسی از پارلمان با خشونت و بی‌حرمتی، سوسیال‌دمکراسی همچنان به دنبالِ “عقلانی کردن” فاشیسم است.

در انتخابات سال ۱۹۳۲، در مقایسه با انتخابات سال ۱۹۳۰، حزب فاشسیتی به رهبری دلفوس، ۲۰۰ هزار رأی به‌دست می‌آورد. این در حالی بود که در انتخابات سال ۱۹۳۰، جریانات نازی فقط ۲۷ هزار و پانصد رأی به‌دست آورده بودند. دلفوسِ فاشیست در ابتدا در پی اتحاد با سوسیال‌دمکرات‌ها و تشکیل دولت مشترک بر می‌آید، اما اتو باور این پیشنهاد را رد می‌کند، به دنبالِ آن با جریانِ راستِ‌افراطیِ ‌هایمور، دولت تشکیل می‌دهد و یک فاشیستِ تمام‌عیار به نام امیل فی را به‌عنوانِ وزیر داخلی انتخاب می‌کند. پس از این مسئله، اتحاد مجدد سوسیال‌دمکراسی با فاشیسم ادامه پیدا می‌کند، چون اتو باور معتقد است که او برای اینکه با بلشویک‌ها تداعی نشود و احترامش به “آزادیِ فردی” را از دست ندهد، حاضر است هر کاری برای حفظ دمکراسی (بورژوایی) انجام دهد. اینجا به روشنی می‌بینم که چگونه سوسیال‌دمکراسی به‌مثابه‌ی جناحِ چپِ لیبرالیسم، و فاشیسم به‌مثابه‌ی جناحِ راستِ لیبرالیسم، با یکدیگر علیه انقلاب و طبقه‌ی کارگر متحد می‌شوند، تا جلوی بلشویزه شدنِ اروپا و احزابِ سوسیال‌دمکراتیک غربی را بگیرند.[3]

ارنست فیشر به‌عنوان نماینده‌ی اپوزیسیون چپ در سوسیال‌دمکراسیِ اتریشی، به ضرورتِ بلشویزه شدنِ حزب انگشت می‌گذارد و از ضرروتِ همکاری با نیروهای کمونیست، ازجمله حزبِ کمونیست آلمان، صحبت می‌کند. این گرایش اگرچه هیچگاه به گرایشِ اکثریت در رهبریِ سوسیال‌دمکراسی تبدیل نشد، اما بخش‌هایی از کارگرانِ رادیکال در بدنه‌ی سوسیال‌دمکراسی، این گرایش را نمایندگی می‌کردند و فرسنگ‌ها با سیاست‌های ارتجاعی رهبریِ سوسیال‌دمکراسی اتریشی فاصله داشتند. همین مسئله‌ی فاصله‌ی بدنه و رهبری، باعث می‌شد که بدنه در بسیاری از مواقع، خود دست به اقداماتِ انقلابی همچون اعلام اعتصاب در واکنش به سیاست‌های سرکوبگرانه‌ی دلفوس بزند. در سال ۱۹۳۳، دلفوس اعلام کرد که از حقوق کارگران راه آهن کاسته خواهد شد. کارگران راه آهن، به صورت خودجوش دست به اعتصاب می‌زنند و ارتش تمام ایستگاه‌های قطار را در تصرف می‌گیرد و کارگرانِ بسیاری را بازداشت می‌کند. در مقابلِ این توحش، حزبِ سوسیال‌دمکراتِ اتریش، به‌جای فرمانِ مقاومتِ مسلحانه، از ضرورتِ یک جلسه‌ی پارلمانی برای صلح بین کارگران و ارتش و آزادی کارگرانِ اعتصابیِ بازداشت شده، حمایت می‌کند. دلفوس در سال ۱۹۳۳ دستورِ لغو پارلمانتاریسم را صادر می‌کند و این مسئله به بحث‌هایی در میان رهبری سوسیال‌دمکراسی دامن می‌زند. اتو باور اعلام می‌کند که خشونت در مقابل دلفوس ضروری نیست و ما از دلفوس می‌خواهیم دوباره پارلمان را به رسمیت بشناسد. بخش‌های دیگری از سوسیال‌دمکراسی، ازجمله کسانی مانند کارل رنر و آدولف شرف، از ضرورت آمادگی برای مقابله با فاشیسم صحبت می‌کنند. در انتها، فاشیسم، بدونِ مقاومتِ سوسیال‌دمکراسی، در اتریش به قدرت می‌رسد.

دلفوس که از جانب موسولینی از لحاظ نظامی و مالی حمایت می‌شد، به آخرین سنگرهایی که طبقه‌ی کارگر درنتیجه‌ی مبارزه‌ی مداوم فتح کرده بود تعرض می‌کند و تمام دستاوردهای طبقه‌ی کارگر را یکی پس از دیگری پس‌می‌گیرد. یکی از آخرین درگیری‌ها در شهرِ لینزِ اتریش بود. زمانی‌که ارتش می‌خواست به آخرین پایگاه‌های اپوزیسیونِ چپ دسترسی پیدا کند و اسلحه‌ها را به اختیار خود درآورد، یک جنگ چندروزه آغاز می‌شود و سوسیال‌دمکرات‌های چپ و کمونیست‌ها از آخرین پایگاه‌های چپ در لینز دفاع می‌کنند و به روی ارتشِ فاشیست آتش می‌گشایند. حزبِ سوسیال‌دمکراتِ اتریش، نیروهای کمونیست و رادیکالی که در حالِ یک جنگِ تن‌به‌تن با فاشیسم بودند را تنها گذاشت و حتی یک فراخوان برای دفاع از این انسان‌های انقلابی صادر نکرد. سرانجام پس از چهار روز مقاومت، نیروهای کمونیست و سوسیال‌دمکرات‌های رادیکال شکست می‌خورند و فاشیسم در اتریش پس از این شکست بیش از هر زمانی به یک مسئله‌ی واقعی تبدیل می‌شود.

انقلاب 57 و ضدانقلاب فاشیستی

انقلاب 57 ایران بدون شک یکی از رادیکال‌ترین انقلاب‌های قرن بیستم بود که در همان ابتدا توسط فاشیسم انقلابی سر بریده شد. سرکوب انقلاب 57 محصول چند عامل بود. ازیک‌طرف در کنار مبارزات رادیکال طبقه‌ی کارگر و جریانات چپ و کمونیستی، شاهد توسعه‌ی فاشیسم اسلامی از طریق انتشارات وابسته‌ی حسینیه‌ی ارشاد هستیم، که صورتِ “تئوریک” “خمینیسم” است و از طرف دیگر شاهد شکل‌گیری لایه‌های گسترده‌ای از لمپن پرولتاریا هستیم، کسانی که پایه‌های اصلی نهاد فاشیسم اسلامی شدند. شکل‌گیری لمپن پرولتاریای شهری محصول سیاست‌های رژیم شاهنشاهی بود و گرایش به گذشته و “انقلابی” گری از راست محصول یک روند ارتجاعی جهانی در ایدئولوژی‌های پسااستعماری بود که بیش از هر کس توسط فرانتس فانون تبلیغ و ترویج شده بود و بستری برای شکل دادن به یک موج ارتجاعی، ناسیونالیستی و حتی فاشیستی اسلامیستی شده بود. شکست پان عربیسم به دنبال جنگ شش روزه‌ی اسرائیل، زمینه‌های فکری و ایدئولوژیک بازگشت به پان اسلامیسم را فراهم آورده بود. پان اسلامیسم فاشیستی اگر در جهان عرب به اخوان‌المسلمین و جریان وابسته به آن ختم شد، در ایران با تلاش‌های ایدئولوژیک جریان شرق‌شناسانه و اسلام‌گرای شریعتی و حتی آل‌احمد ازیک‌طرف در قالب تنفر از فرهنگ لیبرال و غربی خود را نشان می‌داد و از دیگر سو بستری ایدئولوژیک برای تقدیس گذشته‌ی ارتجاعی و بربریستی بود، که توسط خمینی جلاد در قالب جملات دست و پا شکسته برای گسترش دامنه‌های فاشیسم اسلامی به خارج از مرزهای ایران و سراسر خاورمیانه نمود پیدا می‌کرد. خمینی که مانند هیتلر هیچ درکی از مفهوم ملت و خلق و توده و غیره نداشت، اما این را فهمیده بود که برای ماندگاری و تثبیت جریان خودش راهی جز اشغال‌گری و سیاست‌های امپریالیستی منطقه‌ای و هم‌زمان گسترش هژمونی و ایدئولوژی شیعی از طریق تثبیت پایه‌های اقتصادی و سیاسی خود در خارج از مرزهای ایران ندارد. اگرچه خمینی ابتدا در ابتدا توهم تصرف و کشورگشایی کل جهان اسلام را در سر داشت، اما درنهایت به گسترش هژمونی خود به کشورهای شیعه‌نشین قناعت کرد، چون اخوان‌المسلمین رقیب سنی و فاشیستی اسلام فاشیستیِ شیعی بود و غیرممکن بود در مناطق تحت نفوذ اخوان‌المسلمین خمینیسم بتواند موقعیت توده‌ای پیدا کند. بی‌دلیل نبود که جمهوری اسلامی به دنبال پیداکردنِ مناطق جغرافیایی دیگری برای گسترش هژمونی خود شد و در آمریکای جنوبی و اروپایی شرقی توانست به موفقیت‌هایی دست یابد. گرچه این جریان حاوی گرایش‌ها امپریالیستی به دنبال کسب هژمونی در خارج از مرزهای ایران بود، اما پشت گفتمان ایدئولوژیک غرب‌ستیزی پنهان شد.

انقلاب و ضدانقلاب در ایران

در این بخش ضمن بررسی بسیار مختصر انقلاب 57 به سراغ تحولات دی‌ماه 1396 می‌روم و از این طریق تلاش می‌کنم واقعیت امروزیِ فاشیسم اسلامی و ضدانقلاب امپریالیستی شیعه‌ی اثنی‌عشری را برای خوانندگان به تصویر بکشم.

در آبان 98 قیام مردم ایرانی که بر فراز اعتراضات دی‌ماهِ دو سال پیش، دوباره به صورت خودجوش به بهانه‌ی گرانیِ قیمت بنزین، خشم فروخفته‌ای که نتیجه‌ی چهل سال سرکوب و استثمار وحشیانه‌ی اکثریت مردم به ویژه کارگران و زحمتکشان بود، همچون آتشفشانِ زیر دریا بیرون آمد و با سرعت سرنگونی رادیکال و انقلابی جمهوری اسلامی را نشانه گرفت. توده‌های به ستوه آمده‌ی مردم در طول چهل سال حاکمیت فاشیستی یکی از جنایتکارترین نظام‌های اواخر قرن بیست و اوایل قرن بیست و یکم، به اشکال مختلف اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و غیره مورد فشار و سرکوب واقع شده‌اند. فشار و سرکوبی که در اوایل حاکمیت پس از سرنگونی رژیم شاهنشاهی در ایران بر فراز انقلاب رادیکال و توده‌ایِ مردم ایران، فاشیسم اسلامی را به‌عنوان ضدانقلاب و آلترناتیو ارتجاعی تبدیل کرد و با تحمیل هشت سال جنگ خانمان برانداز به مردم ایران و عراق، توانست ازیک‌طرف به بهانه‌های واهی همچون ضرورت “حفظ تمامیت ارضی” و جابجایی در صورت مسئله (شروع جنگ برای جلوگیری از به سرانجام رسیدن انقلاب) اما درواقع با انگیزه‌های امپریالیستی (راه قدس از کربلا می‌گذرد) آخرین شریان‌های انقلاب ایران را با تعرض به نیروهای انقلابی و کمونیست و تمام جریانات اپوزیسیون در کردستان و ترکمن صحرا و منطقه‌ی قشقایی‌نشین شیراز و از طرف دیگر سرکوب جنبش کارگری رادیکال و انقلابی که در سال‌های اولیه انقلاب در بسیاری از کارخانه‌های کشور کنترل کارگری بر تولید را شکل داده بودند، تا ممنوعیت جریانات پرو رژیم همچون توده و اکثریت در سال 62 و نسل‌کشی زندانیان سیاسی چپ و کمونیست در تابستان 67 اوج بربریت نظام را به نمایش گذاشت.

احزاب و جریاناتی که در روی کار آوردن رژیم جمهوری اسلامی و تبلیغ برای این رژیم کمتر از فاشیست‌های اسلامی نقش ایفا نکرده بودند، توانستند پایه‌های یک رژیم بناپارتیستی با ایدئولوژی فاشیستی اسلامی را به یک واقعیت تبدیل کند. روی کار آمدن فاشیسم اسلامی در ایران ازیک‌طرف در امتداد پروژه‌ی نیولیبرالیزه کردن اقتصاد جهانی و به شکست کشاندن جریانات چپ و سوسیالیست وابسته به شوروی سابق و کمونیسم به طور کلی بود، از طرف دیگر سرکار آمدن این جریان فاشیستی نتیجه‌ی حاکم بودن آگاهی طبقاتی کاذب (ایدئولوژی بورژوایی) و ویرانی عقل در سطح کلی بر جامعه‌ی ایران بود. بی‌دلیل نبود که پس از کنفرانس جی 7 در بن آلمان و به دنبال کنفرانس گوادلوپ مسئولین بلندپایه‌ی دولت‌های غربی خمینی را به‌عنوان آلترناتیو علیه جنبش چپ و کمونیستی حاکم بر آن دوران و انقلاب رادیکال و کارگری سال 57 و از طریق تبدیل کردن گفتمان اسلامی و ضد عقلانی به گفتمان رسمی در جامعه فاشیسم اسلامی را به جامعه‌ی ایران حقنه می‌کنند. در کنار این مسئله باید به نقش نهادهای فاشیستی اسلامی که حول حسینه‌ی ارشاد جمع شده بودند و مشغول نشخوار ادبیات فاشیستی اسلامیستیِ علی شریعتی بودند هم اشاره نمود. این نهادها که بنیان‌های نخستینِ جریان فاشیسم اسلامی را در ایران تشکیل دادند، آن را از طریق “مستضعف پناهیِ” دروغین و عوام‌فریبانه و تأکید بر “بازگشت به گذشته و معنویات” به‌جای چسپیدن به “زندگی مادی” و تبلیغ زندگی ساده و روستایی (زندگی بر روی حصیر) و غیره که خصلت “تئوریک” آن خود را در خزعبلاتِ خمینی همچون “ما پول نفت را سر سفره‌ی مردم می‌آوریم”، “اقتصاد مال خر است”، “مردم به معنویات نیاز دارند و نه مادیات” نشان می‌داد، توانست بستر یکی از جنایتکارترین رژیم‌های فاشیستی معاصر را فراهم کند. بررسی انقلاب 57 ایران تنها از زاویه‌ی نقد اقتصاد سیاسی و در یک بستر بین‌المللی، در دوران جنگ سرد و جهان دو قطبی سرمایه‌داری دولتی (چپ بورژوایی و ناسیونالیست که به دنبال راه رشد غیر سرمایه‌داری از طریق ساپورت جریانات شبه “آنتی امپریالیستی” که درواقع آنتی‌آمریکایی بود) می‌تواند صورت گیرد. فاشیسم اسلامی (خمینیسم) جریانی شبیه جریان فاشیستی سوهارتو در سال 1967 و پینوشه 1973 در شیلی بود، چون مانند این جریانات در کشورهای نامبرده، توسط رژیم امپریالیستی آمریکا حمایت شد.

 پیش‌بینی‌های آمریکا و غرب در مورد رژیم فاشیستی اسلامی ایران غلط از کار در آمد و زمانی که دانشجویان پیرو خط خمینی به سفارت آمریکا حمله کردند، فاشیسم اسلامی با امپریالیسم آمریکایی تسویه‌حساب کرد. رژیم آمریکا اگر حتی از اوایل بر این امر واقف بود که خمینی، سوهارتو و پینوشه نمی‌شود، باز هم فاشیسم اسلامی را به یک انقلاب سوسیالیستی و یک دولت سوسیالیستی مقتدر در ایران ترجیح می‌داد. بورژوازی جهانی و امپریالیسم به‌هیچ‌وجه منفعتی در بریدن حلقه‌ی سرمایه‌داری جهانی و خلق شیوه‌های تولید غیرسرمایه‌داری حتی در یک نقطه‌ی کوچک از جهان ندارد، از این رو با فاشیستی‌ترین نظام‌های بورژوایی علیه کمونیسم و سوسیالیسم اتحاد خواهد کرد، چراکه بریدن یک حلقه از زنجیر سرمایه‌داری جهانی و امپریالیسم و خلق شکل دیگری از زندگی و یک شیوه‌ی تولید نوین در یک نقطه از این کره‌ی خاکی می‌تواند نقطه‌ی امید برای انقلابات مداوم جهانی، برای خلق نظام‌های سوسیالیستیِ دیگر باشد، به همین خاطر تمام دولت‌های بورژوایی جهان از سوسیالیسم و کمونیسم حتی در دورافتاده‌ترین کشورهای جهان و حتی از رفورمیستی‌ترین اشکال سوسیالیسم هم هراس دارند.

در شرایط فعلی رژیم جمهوری اسلامی از تحریم‌های اقتصادی، بحران مشروعیت داخلی و بین‌المللی رنج می‌برد. در این شرایط رژیم همچون یک کرکس بر فراز جامعه برای جبران بحران اقتصادی‌اش به دنبال مکیدن بیشتر خون کارگران و انداختن تبعات این بحران بر گُرده‌ی مردم است. مردم ایران‌ هم که کارد به استخوان‌شان رسیده است، تعرض بیش از پیشِ جمهوری اسلامی به سفره‌ی خود را بهانه‌ای برای روشن‌کردن شعله‌ی خشم خود قرار داده و در سطح توده‌ای برای سرنگونی انقلابی جمهوری اسلامی به میدان آمده است. اکثریت مردم ایران چیزی به جز جانشان برای از دست دادن ندارند و این مسئله رادیکالیسم و پیش‌رو بودنِ جنبش اخیر را بالا می‌برد. مردم در ابتدا به پمپ بنزین‌ها و بانک‌ها حمله می‌کنند و سپس نهادهای مذهبی را نشانه می‌گیرند. در مرحله‌ی بعد مردم از طریق تسخیر نهادهای نظامی و امنیتی رژیم و به دست آوردن سلاح و آغاز جنگ کوچه‌به‌کوچه نبرد با مزدوران رژیم به‌پیش خواهند برد. این وضعیت انقلابی تا تسلیم یا فراری شدن اوباش جمهوری اسلامی ادامه پیدا خواهد کرد.

 به احتمال قوی اکثریت قریب‌به‌اتفاق ارتشی‌ها و بخش وسیعی از نیروی انتظامی در مراحل اولیه‌ی قیام تسلیم مردم شوند و اسلحه‌هایشان را سوی رژیم نشانه بگیرند با تحویل مردم دهند. سپاه پاسداران و نیروهای امنیتی و لباس شخصی و تمام کسانی که سرشان در آخور بیت رهبری و الیگارشی مالی امپریالیستی سپاه پاسداران است، تمام‌قد از این حاکمیت فاشیستی دفاع خواهند کرد.

 در این شرایط پاسدارانی که سهمی در این الیگارشی مالی ندارند و سلسله‌مراتب و فرصت‌طلبی اوباش سپاهیِ میلیاردر و آقآزاده‌هایی که در خوش‌گذرانیِ مطلق، دیگران را گوشت دم توپ می‌کنند را می‌بینند نیز علاقه‌ای به دفاع از این رژیم جنایتکار ندارند و به همین خاطر توازن قوای عمومی، علیرغم اینکه همچنان انحصار سرکوب در دست رژیم است، به سود مردم خواهد بود. مردم ایران در سطوح وسیع وارد خیابان شده‌اند و با تمام جناح‌های رژیم و جریاناتی که یکی از دو جناح را می‌خواهند تسویه حساب کرده‌اند. “چپ”های آنتی‌امپریالیستی که به بهانه‌ی عقب‌راندنِ امپریالیسم آمریکا به شاخه‌ی سپاه پاسداران تبدیل شده بودند، امروز در برابر مردم قرارگرفته‌اند و طولی نمی‌کشد توسط مردم به‌عنوان مزدور و سپاهی محاکمه و حتی پای دیوار اندخته شوند. “اپوزیسیون” راست و بورژوایی، جریانات توده‌ای و اوباش ناسیونالیست که همواره از “اعتراضات” “صلح آمیز” خیابانی برای گرفتن امتیاز از بالا استفاده می‌کردند، امروز چشم دیدنِ رادیکالیسم و انقلابی گری جنبش را ندارد و هر میزان که جنبش و قیام مردمی رادیکالیزه‌تر می‌شود، این “اپوزیسیون”ها و سوپاپ‌های اطمینانِ بورژوازی جمهوری اسلامی بیشتر معنی خود را از دست می‌دهند. در این میدان تنها چیزی که برای این اوباش باقی می‌ماند، فراخوان به “تظاهرات” “مسالمت آمیز” است، این در حالی است که اوباش رژیم با کلاشنیکف مردم غیرمسلح و بی‌دفاع را به گلوله می‌بندند.

طولی نمی‌کشد که لانه‌های جاسوسی رژیم در خارج کشور یکی پس از دیگری به خاطر رادیکالیزه شدن فضای خارج درنتیجه‌ی تأثیرپذیری از داخل برچیده شوند و به کمیته‌ی موقت انقلاب واگذار شوند.

در رابطه با خیزش دی‌ماه 96

در این بخش به بررسی تحولات دی‌ماه سال 1396 و آبان‌ماه 98 و تبعات آن پرداخته می‌شود.

تکرار و بازتولید تبلیغات جمهوری اسلامی به ضرر طبقه‌ی کارگر است. بستن این اعتراضات به ناف احمدی‌نژاد و رئیسی، آگاهانه یا ناخواسته تبلیغ برای خط بیت رهبری، در راستای منافع جمهوری اسلامی و ماندگاری این رژیم است. در گیرودار طغیان گرسنگان در ایران، رسانه‌های پرو رژیم همچون بی‌بی‌سی و نیز برخی چپ‌های ناامید و افسرده‌ی خارج کشور، هر یک به نوبه‌ی خود تلاش می‌کنند این اعتراضات رادیکال و از پایین را که ریشه در چهل سال سرکوب نظام‌مند و ساختاری دارند را به ناف رئیس‌جمهوریِ پیشین و گروه او ببندند. اگر این عمل آگاهانه باشد، می‌توان آن را عملی در راستای خدمت به ماندگاری رژیم جنایت‌پیشه‌ی اسلامی دانست و اگر جاهلانه چنین مواضعی اتّخاذ شود، باز هم پیامد مشابهی دارد و در خدمت ارتجاع است. چپ‌رویِ کودکانه همیشه به راست‌رویِ ارتجاعی ختم می‌شود.

زیبایی‌شناسی خیزش خوزستان

فاشیسمِ در صدر قدرت، مطالبات برحق مردم خوزستان را با گلوله جواب می‌دهد و اصلاح‌طلبان فاشسیت‌دوست همچنان بر دُهُل “تغییر” نرم از بالا می‌کوبند و مردم را به “مبارزه‌ی صلح آمیز، یعنی به تسلیم شدن در مقابل فاشیسم حکومتی برای سر بریده شدن دعوت می‌کنند. نیروهای فاشیست و ارتجاعی، اصلاح‌طلب و جمهوری‌خواه، “براندازان”، سوسیال‌دمکرات‌های وطنی و کل جبهه‌ی ارتجاع و محافظه‌کاری در دو مسئله‌ی بنیادی با یکدیگر شریک‌اند: 1. آنان مردم را تا وجود لزوم به‌عنوان سیاهی‌لشکر برای رسیدن به مطالبات خود و چانه‌زنی از بالا برای حفظ مناسبات تولیدی سرمایه‌دارانه و سهیم‌شدن در حاکمیت فعلی استفاده کنند. 2. آنان افق متفاوتی با حاکمیت فعلی ندارند و هر دو کارگر ستیز و ضد مردمی‌اند و آینده‌ای که پیش پای مردم قرار می‌دهند، چیز متفاوتی با آنچه امروز رژیم فاشیست اسلامی مردم را به آن گرفتار کرده نیست. هر نظام و حاکمیت بورژوایی در اینده‌ی ایران خواه با براندازی نرم سرکار آید خواه از طریق دخالت نظامی و با حمایت عربستان، اسرائیل و آمریکا و غیره به قدرت برسد، ازآنجا ‌که انباشت سرمایه و رساندن سود به حداکثر خودش را به‌عنوان منطق خود برگزیده است، نمی‌تواند نظام متفاوتی از جمهوری اسلامی باشد. بنابراین ادعاهایی همچون پایبندی به “حقوق بشر”، “آزادی بیان”، “آزادی بی قید و شرط سیاسی”، “سکولاریسم”، “دمکراسی” تنها روکشی زیبا برای یک جوهر ضد بشری به نام مناسبات شیوه‌ی تولید سرمایه‌دارنه هستند و ازآنجا ‌که سرمایه در ایران و خاورمیانه برای اینکه بتواند از گرده‌ی طبقه‌ی کارگری که زیر فقر و فلاکت کمر خم کرده، سود و ارزش اضافی بیشتری تولید کند، نمی‌تواند مثل غرب از روش‌های “مشروع” (قانونی) بهره گیرد، بنابراین لازم است به اقتدار، سرکوب و یک نظام پلیسی پناه ببرد، نظامی که امروز سپاه پاسداران نماینده‌ی بلامنازع آن است. طبقه‌ی کارگر ایران و مردم خوزستان باید به‌خوبی این را بدانند که نه ساواکی‌های سابق و نه مزدوران عربستان و سی‌آی‌ای و اسرائیل و نه جمهوری‌خواهانِ سکولارِ دمکرات، از لحاظ ماهیت و محتوا چیز متفاوتی از شیوه‌ی مناسبات تولیدی بورژوایی، شیوه‌ی مناسباتی که هم‌اکنون برقرار است، به‌عنوان الترناتیو اقتصادیِ آتی برای مردم ندارند و به همین دلیل هم هست که درزمینه‌ی مسائل اقتصادی و شیوه‌ی تولید اغلب سکوت پیشه کرده‌اند و اگر هم دهان بگشایند عارض می‌شوند که دولت در ایران نئولیبرال خالص نیست و ما باید نئولیبرالیسم را خالص‌تر کنیم و بازار آزاد “واقعی” را متحقق کنیم، تا همه به فرصت‌های “برابر” دست پیدا کنند. این شارلاتان‌ها اما نمی‌گویند که دولت می‌تواند خود به‌مثابه‌ی یکی از رقبا در میدان حاضر شود و بخشی از دولت همچون سپاه نماینده‌ی بخش خصوصی باشد. بخش خصوصی‌ای که به مدرن‌ترین سلاح‌ها برای کشتار مردم و تحمیل قدرت و هژمونی خود در تمام مناطق اقتصادی ایران مجهز است و هر رقیبی را می‌تواند مثل آب خوردن از بازار حذف کند. وقتی سپاه از لحاظ اقتصادی همان منطق بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول را به‌پیش می‌برد و هم‌زمان‌ مهم‌ترین ارگان سرکوب حاکمیت است، این برای لیبرال‌ها در چارچوب منطق نئولیبرالیسم “خالص” نمی‌گنجد. آنان چنان غرق در فرم قضایا هستند که هرگز نمی‌خواهند و نمی‌توانند جوهر و ذات پدیده‌ها را آشکار کنند، چون اشکار کردن ذات پدیده‌ها یعنی نابودی خودشان، به همین خاطر تلاش می‌کنند از طریق تبلیغات ایدئولوژیک یک تصویر وارونه از واقعیت اجتماعی را به‌عنوان حقیقت در ذهن سوژه جا بیندازند. زمانی که وارونگی این اگاهی خود را به شکل اگاهی حقیقی نشان دهد، آن زمان است که ما از شی واره شدن اگاهی طبقه‌ی کارگر نام می‌بریم. شی وارگی آنجا رخ می‌دهد که یک کالای ایدئولوژیکِ بدل را یک سوژه‌ی انسانیِ بی‌بهره از آگاهیِ طبقاتی به‌عنوان جنسِ اصل می‌خرد، بدون اینکه بداند پشت این پدیدار و روکش طلایی چه جوهر کثیفی نهفته است. تئوری ولفگانگ فریتز هاوگ در مورد “زیبایی‌شناسی کالا” و نقد تبلیغات تجاری می‌تواند برای فهم مسئله‌ی اگاهی طبقاتی راهگشا باشد. آنجایی که هاوگ می‌گوید تبلیغات تجاری و بسته بندی یک وعده‌ی زیبایی‌شناختی به مشتری است، تنها مانیپولاسیون اتفاق نیفتاده است، بلکه یک آگاهی سطحی و مبتذل به‌مثابه آگاهی واقعی در ذهن توده بازتولید شده است، اگاهی‌ای که علیه منافع توده‌ی مردم و مشتری‌ست و در عین حال حامل جوهر پدیده نیست.

آنجا که سلطه هست، مقاومت در مقابل سلطه هم هست، وقتی سلطه بخواهد با زور سلاح و کشتار خود را به جامعه حقنه کند، دست بردن به سلاح برای در هم شکستن سلطه از شام شب ضروری‌تر است. جایی که مسائل و معضلات اقتصادی و اجتماعی را نمی‌شود از راه‌های “مشروع” حل کرد، زور و قهر است که سرنوشت ساز می‌شود. مردم برای اینکه بتوانند در این جنگ سیاسی و جنگ بین مرگ و زندگی پیروز و سر بلند بیرون بیایند، لازم است مدافعین وضع موجود، دولت و دستگاه بروکراتیک دولتی، ایدئولوژی حاکم و ساز و برگ‌های آن، ارتش و پلیس و سپاه را خلع سلاح کنند و هرگونه مقاومت بالایی‌ها را با سلاح نقد جواب دهند.

مطالبات مردم برحق است و حاکمیت تنها برای حل مطالبات مردم از یک ابزار بهره می‌گیرد و آن ابزار اسلحه است. اسلحه اما اگر در سطح وسیع به دست مردم برحق بیفتد، انگاه سکه بر می‌گردد و قهر علیه این جانیان فاشیست نه تنها برحق و مشروع جلوه می‌نماید، بلکه به ضرورتی برای رسیدن به رهایی و حل این مطالبات تبدیل می‌شود. آنجا که گفتمانی بین دو نیروی متقابل و متضاد شکل نمی‌گیرد و تنها گفتمان، گفتمان خشونت است، قهر ضروری می‌شود. به کارگیری قهر در سطح وسیع برای در هم شکستن دولت بورژوایی و اشتراکی کردن مناسبات تولید و حل مسائل اقتصادی، اجتماعی و غیره نیازمند یک سازماندهی اجتماعی بر سر هدف و منافع مشترک است، هدف و منافع مشترکی که می‌توانند از طریق ارائه‌ی راهکار مشترک به صورت ایدئولوژیک و ساقط کردن حاکمیت به صورت عملی، آینده‌ی جامعه‌ی ایران را رقم بزند. در این راستا لازم است مردم تمام شهرهای ایران به صورت هم‌زمان به میدان آیند تا تمرکز حاکمیت برای سرکوب مردم خوزستان از بین برود. مردم اما ازآنجایی‌که مسائل سیاسی را در وهله‌ی نخست به صورت بلاواسطه ( و نه مفهومی) درک می‌کنند، نیازمند یک بازاندیشی در برداشت‌های بلاواسطه‌ی خود از مسائل هستند. این مسئله می‌تواند یک کارکرد هستی‌شناسانه داشته باشد. هستی‌شناسی‌ای که مردم را به صورت آگاهانه در مقابل حاکمیت قرار می‌دهد. مردم وقتی رابطه‌ی سوژگی و ابژگی را درک کنند، آن زمان است که از طریق واسطه‌ای به نام عقل و منطق می‌توانند از هم‌سرنوشتیِ خود با دیگر ابژگان تاریخ یعنی مردم خوزستان، مردمی که دیگر نمی‌خواهند اُبژه باشند را درک کنند و به‌جای این که مسائلی که فاشیسم حکومتی و دیگر نیروهای فاشیست در مورد “جدایی‌طلبی” مردم خوزستان تبلیغ می‌کنند، را باور کنند و از این طریق به دشمن مردم خوزستان و دوست حاکمیت تبدیل شوند، سرنوشت مشترک خودشان و اشتراکاتشان را با مردم خوزستان را در مرکز قرار دهند و حاکمیت و نیروهای مدافع وضع موجود را به‌عنوان دشمن خود معرفی کنند. اینجاست که هم‌سرنوشتیِ طبقاتی می‌تواند از طریق روندی هستی‌شناسانه در رسیدن به آگاهی طبقاتی تبدیل به یک دگرگونیِ ایدئولوژیک در اُبژه شود. تغییر ایدئولوژیک می‌تواند مبنایی برای اتحاد و سازمان‌یابی و سازماندهی طبقاتی علیه طبقه‌ی حاکم و دولت و دستگاه‌های نظامی و بروکراتیک آن شود و به یک انقلاب اجتماعی بیانجامد. پیش شرط پیروزی یک انقلاب رهبری مصمم، سازمان‌دهی رادیکال و انقلابی با رهبری انقلابی، به کارگیری قهر و عدم تزلزل در رهبری و بدنه‌ی نیروهای انقلابی در مقابل نیروهای پاسیفیستِ مدافع طبقه‌ی حاکم است.

شکست انقلاب‌هایی مانند کمون پاریس و انقلاب 1918 آلمان و شکست مقاومت نیروهای انقلابی (کمونیست و آنارشیست) در جنگ داخلی اسپانیا نشان می‌دهد، که برحق بودن مطالبات مردم انقلابی و طبقه‌ی کارگر و نیروهای چپ و کمونیست به تنهایی کافی نیست، اگرچه لازمه‌ی پیشبرد یک انقلاب است. یکی از دلایل شکست این انقلاب‌ها، فقدانِ یک سازمان‌دهیِ انقلابی یک‌دست و مصمم، تزلزل برخی از جریانات آنارشیستی و آنارکوسندیکالیستی و شاخه‌هایی از سوسیال‌دمکراسی بخصوص در دوره‌ی قیام ارتش سرخ منطقه‌ی روهر آلمان، عدم تسلیح مردم در سطح عمومی به سلاح‌های مدرن، عدم آموزش کافی برای در هم شکستن ارتش دشمن و عدم حمله به دشمن در جاهایی که حمله تبدیل به ضرورت شده بود، است. در جنگ یک قانون وجود دارد و آن این است که بهترین شکل دفاع حمله به دشمن است. وقتی مردمی اسلحه به دست می‌گیرند، باید از طریق حملات مداوم بتوانند دشمن را در حالت تدافعی قرار دهند، تا بتواند دشمن را ناچار به تسلیم و خلع سلاح شدن کنند و اگر کسی حاضر نباشد خود را تسلیم کند، یک نیروی انقلابی نباید هرگز ابایی از کشتن‌اش داشته باشد. هر خیزش و قیامی که به صورت نیم‌بند به‌پیش می‌رود، به شکست می‌انجامد و کسانی که در این انقلابِ ناتمام سهیم بودند، تاوان سنگینی خواهند داد، چون وقتی ضدانقلاب فاشیستی بتواند یک انقلاب را به شکست بکشاند، ابایی از کشتار جمعی هم نخواهد داشت. زمانی که کمون پاریس به شکست کشانده شد، بر طبق آمار رسمی بیست و هفت هزار نفر را تیرباران کردند.

کمونیسم به‌مثابه‌ی جنبش

چپ و کمونیسم ایران بارها قربانی حماقت و مواضع معوج و ضدکارگری شده است. چپ و کمونیستی که درک درستی از نقد اقتصاد سیاسی نداشته‌باشد و به تئوری مارکسیسم مسلح نباشد، همواره فریبِ هیاهوی راست و رسانه‌های تا مغزِ استخوان ضدانقلابی و ضدکمونیستی مانند بی‌سی‌سی را خواهد خورد. کمونیسم و سوسیالیسم علمیِ مورد نظر ما نه یک جنبش ایدئولوژیک و عقیدتی بلکه جنبش اجتماعی حیّ و حاضر حکومت‌شوندگان است که تمایلی به استثمار زیر سایه‌ی حکومت فعلی ندارند و نظمِ دیگری را می‌طلبند. کمونیسم نه یک آرمان یا ایده بلکه جنبشی است بر مبنای منفعتِ طبقه‌ی کارگر.

کمونیسم یک منفعت است که می‌بایست تأمین شود، منفعتی که می‌توان به صورت مفهوم در ساحتِ تئوری نیز صورت‌بندی کرد و به‌پیش برد (چنان که مارکس کرد). کمونیسم چیزی جز الغای مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و زمین نیست. ما می‌خواهیم در جهانی زندگی کنیم که کسی از نیروی کار دیگران برای خود سرمایه و رفاه فراهم نکند. در جهانی که همبستگی اجتماعی بین انسان‌ها جای رقابت و لت‌وپارکردنِ یکدیگر را بگیرد. در جهانی که خودخواهی و اگوئیسم انسان برای همیشه رخت بربندد، در جهانی که هر انسان به‌اندازه‌ی توان خود کار کند و به اندازه‌ی نیازش از امکانات اجتماعی بهره‌مند شود. اگر تلاش برای رسیدن به این جهان نامشروع است، پس باید از این عدم مشروعیت با قاطعیت به دفاع برخاست. برای رسیدن به این جهان، ما نمی‌توانیم سرمایه‌داران و آریستوکرات‌ها و آخوندهای خونخوار که به زندگی انگلی عادت کرده‌اند را متقاعد کنیم که دست از این زندگی مرفه بکشند و در شرایطی برابر با فرودستان زندگی کنند. فاشیسم و راسیسم اینجا خود را به صورت تنفر شدید از اقشار پایین جامعه و تهی‌دستان و طبقه‌ی کارگر نشان می‌دهند.

راهکار ما برای دگرگونی در وضع موجود

ما با آریستوکرات‌ها، راسیست‌ها، فاشیست‌ها، صاحبان سرمایه، حکومتی‌ها و در یک کلام طبقه‌ی حاکم، در هیچ جای دنیا منفعت مشترکی نداریم. ما به‌عنوان سرکوب شدگان، استثمارشدگان، اکثریت تحت ستم، بعضاً اقلیت‌های به حاشیه رانده‌شده، نمی‌توانیم با گفتمان، طبقه‌ی مسلط را قانع کنیم که دست از حکومت، سرمایه و منافع خود بکشد. به همین دلیل برای رسیدن به منافعمان راهی نداریم جز در هم کوبیدن قهرآمیز و انقلابی این جانیان که خون ما را در شیشه کرده‌اند.

شورش گرسنگان، شورشی طبقاتی است

در شرایطی که نزدیک به چهار دهه حاکمیت یکی از هارترین نظام‌ها در ایران هرگونه امکان دستیابی کارگران به آگاهی طبقاتی و سوسیالیستی را از بین برده است، نباید تردید داشت که در میان کارگران گرایش‌ها متعددی وجود دارد که ممکن است مطلقاً در تضاد با یکدیگر باشند؛ اما منفعت مشترک طبقاتی، و سرنوشت مشترک طبقاتی، مقدم بر ایدئولوژی است و ایدئولوژی را شکل می‌دهد. کارگران زمانی که به صورت طبقه وارد میدان می‌شوند و با اعتصاب و اعتراضات خیابانی‌شان، به چیز دیگری غیر از انقلاب و سرنگونی طبقه‌ی حاکم رضایت نمی‌دهند، تنها آن موقع است که گرایش‌ها فکری و عقیدتی تابع منافع می‌شود و منفعت مشترک طبقاتی برای رسیدن به رهایی بر هر نوع عقیده پیشی می‌گیرد. اما این به معنی آن نیست که ما به صورت پوپولیستی با گرایش‌ها بعضاً راسیستی، مذهبی، لمپنیستی، سکسیستی و غیره برخورد کنیم. ما به‌عنوان نیروهای چپ و کمونیست تحت هیچ شرایط تبلیغات خود علیه ناسیونالیسم، مذهب، سکیسم، لمپنیسم و گرایش‌های ارتجاعی در بین طبقه‌ی کارگر و خارج از آن رها نخواهیم کرد. ما در پروسه‌های مختلف پیش از انقلاب، در دوران اعتلای انقلابی و پس از انقلاب با تمام قوا در پی فرهنگ سازی رادیکال و انقلابی خواهیم بود و تحت هیچ شرایطی به گرایش‌های عقب‌مانده و ضد بشری اجازه‌ی نفوذ به سازمان‌ها و تشکیلات‌های رادیکال کارگری را نخواهیم داد. ما به تبلیغات خود علیه ارتجاع در هر شرایطی ادامه خواهیم داد.

این شورش در ایران یک شورش کاملاً طبقاتی و خودجوش از پایین از جانب حکومت شوندگانی است که دیگر تمایلی به ماندن در چارچوب این حکومت و نظام مرتجع امپریالیستی ندارند و به همین خاطر شورش و طغیانی کاملاً برحق، چپ و رادیکال است و شعارهای این شورش در بسیاری از شهرهای کشور، نشان از این واقعیت دارد. اعتراضات مال باختگان به‌عنوان پیش‌درآمد این جنبش علیه سودجویی و غارت بنیادهای مالی سرمایه‌داری جمهوری اسلامی نشانی است از اینکه درنهایت تضادهای طبقاتی سوخت اصلی قیام مردمی است. نباید فراموش کرد که انگل‌های لیبرال و پروامپریالیست‌ها و پروفاشیست‌ها نیز در کمین از راه به در کردن این اعتراضات نشسته‌اند.

شورش خیابانیِ غیر متشکل باید تبدیل به تشکیلات‌های رادیکال شود

تشکیلات برای پرولتاریا از نان شب ضروری‌تر است. بدون تشکیلات محصول مبارزات کارگران به جیب تشکلات اریستوکراتیک بورژوازی و جریانات پروامپریالیست راست خواهد رفت. کافی است که احزاب و جریانات جنایتکار سلطنت‌طلب چهار تن از فعالان سابق کارگری سندیکالیست راست مانند منصور اسانلو را به‌عنوان رهبر کارگری به جامعه تحمیل کنند و یا ساواکی‌های سابقی که کمونیست‌ها و کارگران را در دوران پهلوی شکنجه می‌کردند به همراه مهاجدین توسط سازمان‌های تروریستی بین‌المللی و ناتو به‌عنوان الترناتیو به مردم ایران حقنه شوند، آنگاه می‌توانند مردم غیرمتشکل را به‌سادکی شکست دهند و یک حکومت و دولت مرتجع‌تر و جانی‌تر از جمهوری اسلامی را سرکار بیاورند. اوضاع لیبی درس آموزنده‌ی پیش روی ما گذاشته است، درسی که کارگران و توده‌های مردم معترض در ایران می‌توانند از آن بهره بگیرند، تا دیگر خاندان پهلوی و یا رجوی و شرکاء سرکار نیایند.

تشکیلات‌هایمان را از همین امروز ساخته، آن‌ها را سراسری کنیم و با ابزار تشکیلات هر نوع خطری را به حاشیه برانیم.

انقلاب

انقلاب را باید از انفجار اجتماعی جدا کرد. هر انقلابی یک انفجار اجتماعی است ولی هر انفجار اجتماعی الزاماً انقلاب نیست. تفاوت انفجار اجتماعی با انقلاب در این است، که در یک پروسه‌ی انقلابی نیروهای متشکل و رادیکال می‌توانند انقلاب را در مقاطع سرنوشت ساز هدایت کنند و از این طریق مانع سرکار آمدن ارتجاع و فاشیسم شوند. برای تبدیل کردن یک قیام خیابانی به یک انقلاب اجتماعی، استراتژی، تاکتیک، موضع گیری به موقع، اقدام‌های اصولی و رادیکال و بعضاً دست بردن به اقدامات مسلحانه برای ترساندن دشمن لازم است. مبارزه‌ی مسلحانه از این زاویه قابل دفاع و اصولی است، اما برای ما کمونیست‌ها هیچگاه نمی‌تواند استراتژی‌ای برای سرنگونی یک نظام و جایگزینی آن با نظام بهتر باشد. مبارزه‌ی مسلحانه همیشه برای ما یک تاکتیک است.

در پروسه‌ی انقلابی، توده‌ی مردم با اولین ابزاری که در دست دارند علیه حکومت کنندگان خواهند جنگید. در این شرایط ضرورت تحزب کمونیستی و رادیکال بسیار محسوس است. اگر احزاب کمونیست رادیکال و حزب کمونیست طبقه‌ی کارگر در دسترس باشد تا مدام به مردم خط بدهد و در شرایط ضروری توده‌ها را مسلح کند، رژیم فعلی امکان مقاومت را از دست خواهد داد. در غیر این صورت فاشیسم می‌تواند در نتیجه‌ی یک انفجار اجتماعیِ بدون برنامه، قدرت سیاسی را به دست بگیرد.

مشروعیت و عدم مشروعیت

مشروعیت یا عدم مشروعیت یک نظام، بیشتر یک تز لیبرالی است که وارد ادبیات چپ هم شده است. این گفتمان به تنهایی نمی‌تواند مسائل پیچیده‌ی اقتصاد سیاسی را توضیح دهد. در حقیقت مشکل ما مارکسیست‌ها با طبقه‌ی حاکم تنها از زاویه‌ی عدم مشروعیت نیست، بلکه از زاویه‌ی حقوقی و اقتصادی است. ما تحت هیچ شرایطی در چارچوب یک نظام بورژوایی نمی‌توانیم به حقوق انسانی خود برسیم و از بردگی اقتصادی رهایی یابیم، به همین خاطر لازم است نقدهای اخلاقی و پیش‌پاافتاده در مورد اینکه این نظام مشروعیت سیاسی دارد یا نه را کنار گذاشته و از زاویه‌ی نقد اقتصاد سیاسی و حقوقی به مبارزه با این نظام برویم. اگر اکثریت مردم در یک نظام دمکراتیک یا غیر دمکراتیک “مشروعیت” این نظام ضد عقلانی را با رأی خود به رسمیت بشناسند، دلیلی ندارد که ما این نظام بردگی مدرن را نظامی مشروع بخوانیم. به همین خاطر ما باید از این گفتمان‌های بورژوایی فاصله بگیریم و کل نظام اقتصادی و سیاسی را به‌عنوان یک نظام نابرابر و ظالمانه به صورت رادیکال زیر سؤال ببریم و برای گرفتن حقوق انسانی خود یعنی پایان دادن به بهره کشی از طبقه‌ی کارگر بکوشیم.

مبارزه‌ی مسلحانه

مبارزه‌ی مسلحانه‌ی خیابانی زیر سایه‌ی حکومتِ تا بُنِ دندان مسلحی مانند جمهوری اسلامی، راهکار نهایی برای براندازی نهایی رژیم جمهوری اسلامی است. هرگونه رومانتیزه کردن مبارزه و تمرین دمکراسی و خزعبلاتی از این قبیل را باید در دوران اعتلای انقلابی کنار گذاشت و برای رسیدن به منافع مقطعی و نهایی دشمنان را به قهرامیزترین شکل ممکن زمین گیر کرد، تا بتوان بر فراز نظم فروریخته نظام جدیدی را بنیان گذاشت، در غیر این صورت یک پروسه‌ی انقلابی می‌تواند، شکست بخورد و به فاشیسم یا نظام ارتجاعی مشابه یا بدتر از نظام پیشین ختم شود.

به دست گرفتن اسلحه و انحصار سرکوب از جانب طبقه‌ی کارگر باعث خواهد شد، که جریانات ماجراجو، مرتجع، امکان این را نیابند که پس از سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی موی دماغ طبقه‌ی کارگر و کمونیست‌ها شوند.

ما کمونیست‌ها باید تلاش کنیم بیشترین آزادی‌های اجتماعی را گسترش دهیم و هم‌زمان هر تعرض ضدانقلابی را با انقلابی‌ترین شکل ممکن سرکوب کنیم.

در چهل سال گذشته هیچگاه تا این اندازه مشروعیت سیاسی نظام جمهوری اسلامی زیر سؤال نرفته است. تظاهرات دی‌ماه سال گذشته نشان داد که مردم از کلیت نظام جمهوری اسلامی عبور کرده‌اند و مطالبات انان با هیچ وعده وعیدی و عوض کردن این یا آن چهره، برداشتن رفع حصر از روی جنایتکاران تروریست دهه‌ی شصت همچون موسوی و مبلغان بازگشت به اسلام راستین خمینیستی، نمی‌تواند اعتراضات رادیکال و ساختار شکنانه‌ی مردم را از مسیر سرنگونی جمهوری اسلامی به سوی رفراندوم‌های کارتونی برای حفظ نظام سوق دهد. البته نباید فراموش کرد که جریانات موسوم به اپوزیسیون هم که توسط جنایتکاران جنگی و دولت‌های تروریستی ازجمله تروریست‌ترین دولت جهان یعنی آمریکا از لحاظ مالی اشباع می‌شوند، تا حدودی بر روی شعارها و مطالبات بخش‌هایی از خرده‌بورژوازی شهری تأثیر گذاشته‌اند، اما نقش برجسته‌ای ندارند و نباید آن را بزرگنمایی کرد. رسانه‌های غول‌اسا همچون بی‌بی‌سی، صدای آمریکا، من و تو و دیگر رسانه‌های زرد و دنباله‌روی سایت‌های ملی – اسلامی همچون آمدنیوز در اختیار اپوزیسیون راست (اپوزیسیونی که یکی به میخ و یکی به نعل میزند) قرار دارند، اما با توجه به اینکه راست تمام امکانات مالی، لجستیکی و امکان حمایت نظامی غرب را هم در اختیار دارد، نمی‌تواند پرچم‌دار چنین قیام توده‌ای و ساختارشکنانه‌ای باشد. راست به دلیل خصلت محافظه‌کارانه و ارتجاعی‌اش، یک سرش به بیت رهبری وصل است، سر دیگرش به دولت‌های تروریستی و امپریالیستی غربی و منطقه‌ای. همچنین سعی می‌کند از طریق خیابان به نفع چانه زنی در بالا بهره بگیرد. با تمام این مسائل می‌توان گفت که راست و نیروهای ارتجاعی موسوم به اپوزیسیون، همچون مجاهدین، سلطنت‌طلبان، ناسیونالیست‌ها، توده‌ای‌ها و اکثریتی‌های سابق پراکنده و متشکل، هیچ کدام نتوانسته‌اند، ساختارشکنی و رادیکالیسم جنبش گرسنگان و طبقه‌ی کارگر را از مسیر انقلابی‌گری منحرف کنند.

اعتراضات اخیر می‌رود تا رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی را از بنیاد براندازد، اما تاکنون مطالبات کاملاً روشن نیست. برخی شعارهای مترقی و رادیکال در شهرهای مختلف ایران به گوش می‌رسد، اما شعار به تنهایی نمی‌تواند الترناتیو تعیین کند. جمهوری اسلامی از درون ریزش کرده است و سقوط نرخ ارز، بحران اقتصادی نظام را چند برابر کرده است و به دنبال این مسئله است که اراذل و اوباش وابسته به نظام به راهکارهای خیالی و ابلهانه برای رفع بحران ساختاری اقتصادی در ایران پناه می‌برند. برای نمونه محسن رضایی پاسدار جنایتکار می‌گوید ” که اگر آمریکا به ایران حمله کند در لحظات اول هزار سرباز آمریکایی را اسیر می‌کنیم و به ازای هر سرباز هزاران دلار می‌گیریم و از این طریق می‌توانیم به بحران اقتصادی‌مان فائق اییم” ! این راهکارها بیشتر شبیه لطیفه هستند و نمی‌توانند توده‌ی به ستوه آمده که در نتیجه‌ی فقر و گرانی کمربندهایشان را هر روز بیشتر سفت می‌کنند، قانع کند. اکثریت مردم ایران میان دوراهه‌ی مردن از گرسنگی در نتیجه‌ی امتداد حیات نظام جمهوری اسلامی و مبارزه‌ی رادیکال برای سرنگونی این نظام مردّد مانده‌اند و در این تردیدی نیست که مردم مسیر دوم را انتخاب خواهند کرد.

مراحلی که این اعتراضات باید طی کند تا به سرانجام موفقیت آمیز برسد

ضرورت تشکیل شوراهای محلات از پایین در این شرایط بسیار حیاتی است. جمهوری اسلامی دیگر کنترل خود را بر اوضاع از دست داده است و مردم با اردنگی بسیجی و پاسدار و نیروی انتظامی را فراری می‌دهند. این مردم باید متشکل شوند و شورای محلات را تأسیس کنند. این شوراها باید کنترل سیاسی محلات را به عهده بگیرند و به شوراهای دیگر محلات وصل شوند. این فاز اول برای تشکیلات و سازماندهی است. شوراها باید از میان معتمدترین افراد جامعه انتخاب شود و این انتخابات لازم است به صورت مستقیم باشد و نه نمایندگی.

مرحله‌ی دوم تسلیح جوانان و نیروهای انقلابی در محلات و شهرها است. اسلحه به خودی‌خود قدرت می‌آورد و گرفتن انحصار اسلحه از دولت در مراحل اعتلای انقلابی ضروری است. در کردستان ایران صدها هزار اسلحه وجود دارد و توده‌های انقلابی در شرایط لازم آن را علیه دشمنانشان به کار می‌گیرند. در این شرایط اگر مردم در کردستان دست به اسلحه ببرند و نظام جمهوری اسلامی را از این منطقه با زور اسلحه بیرون برانند، پاسگاه‌ها و مراکز امنیتی رژیم را تسیخیر کنند و اسلحه‌ی بیشتر به دست آورده و آن را در اختیار مردم قرار دهند، شجاعت مردم در سطح سراسری بیشتر خواهد شد و رژیم از هر سو تحت منگنه قرار می‌گیرد. در این شرایط است که سران رژیم یکی پس از دیگری تلاش می‌کنند متواری شوند. مردم مسلح و انقلابی باید جلو فرار این جانیان را بگیرند و اگر موفق نشدند انان را زنده دستیگر کنند، به گلوله ببندند.

مرحله‌ی سوم تشکیل دولت موقت انقلابی است که امری زمان‌بر است. اما شوراهای کارگری و محلات که لازم است به یک کنگره‌ی سراسری شوراها در کل کشور وصل شوند، می‌توانند دولت موقت را اعلام کنند. دولت موقت هم لازم است کارکرد شورایی داشته باشد. مالکیت خصوصی بر ابزار تولید (زمین و کارخانجات) لازم است در ابتدای انقلاب منحل شود و مسئله‌ی برابری اقتصادی و حقوقی فوراً پیاده شود. سلطه‌ی انسان بر انسان به خاطر دستیابی به ابزار تولید باید فوراً الغا شود. حکومت رادیکال و انقلابی شورایی باید منافع ستم کشان و کارگران را به‌عنوان منافع کل جامعه در نظر گیرد و دیگر اقشار و طبقات لازم است منافع خود را تابع منافع ستمکشان و کارگران قرار دهند. خلع ید از بورژوازی و سرمایه داران در همان مراحل اولیه‌ی انقلاب ضروری است. هیچ کس حق ندارد از طریق استثمار کار انسان‌های دیگر برای خود سرمایه و ثروت انباشت کند و انباشت سرمایه باید متوقف شود و تولید به کلی باید در خدمت کلیت جامعه قرار بگیرد.

یکی از مهم‌ترین مسائل، محدودیت آب اشامیدنی در ایران است. حکومت شورایی آتی در ایران باید مسئله‌ی آب را به‌عنوان حقوق انسان در اولویت کار خود قرار دهد و از طریق سرمایه‌گذاری دولتی در این زمینه آب اشامیدنی سالم و تصفیه شده را در همان سال‌های اولیه‌ی در اختیار کلیت جامعه قرار دهد.

مسئله‌ی دیگر حل انقلابی مسئله‌ی مسکن است. مسکن هم مانند آب جزو حقوق ابتدایی انسان است و هیچ انسانی نباید در مساکن ناامن، در خیابان و زیر پل‌ها زندگی کند. مسکن باید به شیوه‌ای کاملاً عادلانه بین مردم تقسیم شود و به تمام کارگران و زحمتکشان جامعه که سال‌ها و دهه‌ها طعم بی‌مسکنی و اجاره‌نشنیی را با گوشت و پوست و استخوان لمس کرده‌اند، مسکن امن تعلّق گیرد. فاصله‌ی بین شهر و دهات باید به کلی از بین برود و با افکار عقب‌مانده‌ی اریستوکراتیک و منطقه گرایی هم باید مبارزه شود.

مسئله‌ی پایان دادن به رفع تبعیض ملی، مذهبی، قومی، جنسی باید در دستور نیروهای انقلابی قرار بگیرد. هیچ انسانی نباید به خاطر زبان، ملت، جنس، جبر جغرافیایی، قومیت، مذهب و غیره مورد تبعیض قرار گیرد. افراد پیش‌ازاینکه هر عقیده و مرام و جنسیت و قومیتی داشته باشند، انسان هستند و باید به‌عنوان شهروندان برابر با انان رفتار شود.

مسئله‌ی اعدام سران جنایتکار جمهوری اسلامی، یکی از مسائلی است که امروز بسیاری از احزاب و جریانات راست و چپ آن را نفی می‌کنند. ما کمونیست‌ها و انقلابیون نفس اعدام را به طور کلی رد می‌کنیم، اما کشتن و اعدام سران جنایتکار جمهوری اسلامی را باید تابع ضرورت‌های مبارزاتی طبقه‌ی کارگر قرارداد و از امروز نباید اعلام کرد که ما حتی از کشتن خامنه‌ای هم دست نگه می‌داریم. اگر لازم باشد تمام شکنجه‌گران نظام، تمام جنایتکاران عقیدتی و فاشیست‌های درون این نظام لازم است تیرباران شوند و این نه تنها خلاف حقوق انسان نیست، بلکه خدمت به بشریت است.

اگر یک جریان رادیکال کمونیستی در داخل کشور بتواند به تشکیل شوراهای سراسری مبادرت بورزد و برنامه‌های رادیکال و انقلابی که منافع طبقات تحت ستم و کلیت جامعه را پوشش می‌دهند، پیش پای مردم قرار دهد و راهکارهای عملی هم برای آن داشته باشد، بی‌گمان می‌تواند توده‌ی به خشم امده‌ی گرسنه و بیزار از نظام جمهوری اسلامی را سازماندهی کند و از تبدیل شدن انقلاب آتی ایران به انقلابی از جنس انقلاب 57 جلوگیری نماید.

 

[1] تا امروز پس از گذشت بیش از صد سال از جنایات سوسیال‌دمکرات‌ها، خیانت‌های مداوم‌شان به طبقه‌ی کارگر، کشتار و قتل عام کمونیست‌ها و مخالفین، تحمیل سیاست‌های ریاضت اقتصادی به طبقه‌ی کارگر آلمان، گسترش جنگ‌های جدید در مناطق مختلف خاورمیانه و دفاع از تروریسم بین‌المللی و نئولیبرالیزه شدن حزب، هنوز کم نیستند کسانی که در بین جریانات چپ آلمان و در خود اس پ د به این حزب توهم دارند و آن را نماینده‌ی طبقه‌ی کارگر می‌دانند. هنوز کم نیستند اتحادیه‌های کارگری زردی که کاملاً در تسخیر این حزب قرار دارند و سیاست سه جانبه‌گرایی را تبلیغ می‌کنند.

[2] جالب است که تمام سوسیال‌دمکرات‌های مرتجع ایرانی، از جمله قاسملو عضو سابق حزب توده و رهبری بعدی حزب دمکرات، همین برهان را علیه کمونیست‌ها و کومه‌له به کار می‌برد.

[3] حزبِ دمکراتِ کردستان هم با جمهوری اسلامی علیه ادامه‌ی انقلاب در کردستان متحد شد و اوباشِ تفنگچیِ حزبِ دمکرات کردستان به رهبری قاسملو، راهنمای سپاه پاسداران اسلامی برای ورود به شهرهای کردستان و سرکوب مردم انقلابی کردستان و کومه‌له شدند. تاریخِ سوسیال‌دمکراسی همواره تاریخی پر از جنایت و انسان‌کشی و همکاری با فاشیسم علیه بشریت و سوسیالیسم و انقلاب بوده و هست.

فیس‌بوک
تویتر
لینکد‌این
تلگرام
واتس‌اپ