قصه تلخ آزادی
قصه تلخ آزادی

قدرت چشم هایت را هدر می دهی
توان بی نظیر دست هایت را
و خمیری که برای ده ها نان کافی است
ورز می دهی،
از آنِ تو در نهایت مزه چشکی است نه لقمه ای.
تو آزادی که برده دیگران باشی-
تو آزادی که دیگران را ثروتمندتر کنی.
از لحظه میلادت
آسیابهایی برافراشتند
آسیابهایی که دروغ می سایند.
دروغ هایی که برای تو همه عمر می مانند.
در آزادی بزرگ ات،
انگشت بر شقیقه،
مدام فکر می کنی
تو آزادی، که وجدان آزاد داشته باشی.
سرت در گریبان،
چنان که گویی از قفا بریده شده
دست ها دراز و آویزان،
در آزادی بزرگ ات،
ویران و سرگردان،
تو آزادی، که بیکار باشی.
وطنت را دوست داری،
چنان چون عزیزترین چیز.
اما یک روز؛ مثلا
سندش را به قباله آمریکا می زنند.
و تو همچنان
در آزادی بزرگ ات
تو آزادی، که یک پایگاه هوایی شوی.
شاید معتقد باشی،
آدم باید زندگی کند،
نه مثل ابزار نه مثل شماره، یا یک پیوند
بلکه بعنوان یک انسان.
بعد یک دفعه به دستهات دستبند می زنند.
تو آزادی که دستگیر ، زندانی یا حتی اعدام بشی.
در این دنیا
هیچ پرده آهنی نیست ، یا پرده چوبی یا حایل ابریشمی،
لازم نداری آزادی را انتخاب کنی.
تو آزادی.
اما این نوع آزادی،
یک قصه سرد است زیر آسمان پر ستاره.
«ناظم حکمت»

فیس‌بوک
تویتر
لینکد‌این
تلگرام
واتس‌اپ