اختلاف ما با فلوکسودوکسیستها در خصوص نظریهپردازي، بیش از تفاوتها و برداشتهاي تئوریک است. آنان علاوه بر سیاستزدایی از کمونیسم میکوشند مارکسیسم را در مرز نظریه و کتاب متوقف کنند. مباحث مطروحه از سوي ایشان هیچ ربطی به سوژهي اصلی کمونیسم یعنی بسط مبارزهي طبقاتی و سازمانیابی و تحزب کارگران ندارد. تئوري از نظر اینان یعنی کتاب. امري که حتا چهل سال پیش از سوي تقی شهرام در جدال با فداییان به سخره گرفته شده بود…
همهي ما با مضمون گفتهیی از مارکس آشناییم که سوسیالیسم علمی نقشهپردازي عقلانی براي جامعهي آینده نیست، بلکه تکیه بر مبارزهي طبقاتیِ همیشه جاري در جامعهي سرمایهداري است. این مرزي بود که سوسیالیسم مارکس را از سوسیالیسم اتوپیک جدا میکرد. در همان مانیفست کمونیست اعلام میشود که تئوري مارکسی دربارهي جامعهي سوسیالیستی آینده بر مبناي اصولی که از جانب مارکس اختراع یا کشف شده باشد قرار ندارد، بلکه صرفاً تبیین گونهیی از روابط اجتماعیاي در آینده است که ریشهشان امروز در مبارزهي طبقاتی جاري در جامعهي حاضر پیدا و پنهان است. در مانیفست به صراحت تاکید میشود که روابط اجتماعی سوسیالیستی آینده از پیشروي مبارزهي طبقاتی کارگران فرا میروید. به عبارت بهتر با فتح قدرت سیاسی توسط طبقهي کارگر، روابط متکی به مالکیت خصوصی ملغا میشود و به ناگزیر روابط مالکیتی تازهاي (مالکیت اجتماعی و اشتراکی) شکل میگیرد. مارکس اینجا به تمایز ماهوي تئوري سوسیالیستی خود از تئوريهاي اتوپیک فوریه(Ch.Fourier) و کابه(E.Cabet) و امثال اینان اشاره دارد.
از لحاظ روش شناختی، شیوهي فلوکسودوکسیستها روشی اتوپیک(Utopic) و راسیونالیست (Rationalist) است. شیوهي مارکس مبتنیبر ماتریالیسم تاریخی است. از منظر سنت سوسیالیسمِ مارکسی جنبش سوسیالیستی معاصر، اگر بناست واقعاً یک جنبش اجتماعی و فراتر از جستوخیز فرقههاي عقیدتی باشد، هیچ راهی جز این ندارد که به آن نیروي اجتماعی متکی باشد که به طور عینی حامل روابط نوین اجتماعی است. این نیروي اجتماعی همچنان طبقهي کارگر و مبارزهي ناگزیر این طبقه علیه سرمایهداري است. البته چنین تاکیدي به معناي قراردادن عملگرایی ( Pragmatism) در برابر تئوريپردازي نیست.
جنبش طبقهي کارگر مثل هر جنبش عمیق اجتماعی، جنبشی است که در زمان واحد در عرصههاي مختلف و متنوع اجتماعی جریان دارد. به لحاظ سنتهاي تاریخی از همان قرن نوزدهم عرصههاي اقتصادي، سیاسی و تئوریک به عنوان سه عرصهي اصلی مبارزهي طبقاتی شمرده شده است. واضح است که این عرصهها به یکدیگر مرتبطاند و تفکیک آنها فقط از لحاظ انتزاعی مقدور است. از منظر طبقهي کارگر مبارزهي تئوریک نیز اساساً مبارزهاي علیه بورژوازي است. یعنی مقابلهي نظري با نظریههاي بورژوایی که در جامعه ـ و در نتیجه بر اذهان کارگران نیز ـ حاکم است. پرداختن به تئوري براي جنبش کارگري با برخورد راسیونالیستی، مشاهدهاي و تفکرمدار (Speculative) به تئوري متفاوت است. به این اعتبار مبارزهي تئوریک براي جنبش طبقهي کارگر پیش از هر چیز نقد است. نقد ادراكهاي تئوریکی که عموماً بیانگر موقعیت، منافع و اهداف طبقهي سرمایهدار هستند. از اینرو در چارچوب جنبش طبقاتی کارگران، پرداختن به تئوري به هیچوجه در تقابل با عمل قرار نمیگیرد. مبارزهي طبقهي کارگر در عرصهي تئوریک همچون مبارزهي اقتصادي طبقهي کارگر، امري مستمر است و به همین دلیل نیز میدان تئوري میباید همیشه شاهد فعالیت تعطیلناپذیر جنبش طبقهي کارگر باشد. به این ترتیب واضح است که برخورد به معضلات فرا راه سوسیالیسم به شیوهي ماتریالیستی تاریخی به معناي کمبها دادن به تئوري و کار تئوریک نیست. حتا بر عکس، این برخورد سنت راسیونالیست به تئوري است که میپندارد یک رشته معضل کلیدي تئوریک وجود دارد که باید ابتدا نشست و حلشان کرد تا بعد بتوان به سراغ عمل رفت. در ترازوي پر نوسان میان تئوري و پراتیک است که گویی یک روز کفهي تئوري در آن سنگین است و روز دیگر کفهي عمل. امروز معضلات تئوریک مانع عمل است و فردا که فعالیت عملیمان روشن بود، ضرورتی براي پرداختن به تئوري وجود ندارد. این دوپارهگی در ماتریالیسم تاریخی وجود ندارد. این برداشت که”تئوري راهنماي عمل است”هنوز بیان ناقصی از رابطهي این دو در ماتریالیسم تاریخی است. مکمل این حکم”وحدت تئوري و پراتیک”است. بحث پیچیدهي فلسفی لازم نیست، وحدت تئوري و پراتیک تنها در یک شکل مادي و اجتماعی، یعنی در جنبش طبقهي کارگر میسر است.
در اینجا دو مسالهي اصلی عبارت است از تبیین سرمایهداري معاصر در همهي وجوه اقتصادي، سیاسی و اجتماعی آن همراه با تبیین استراتژي پیشروي جنبش سوسیالیستی براي کسب قدرت. این نکته قابل تامل است که رواج و سلطهي نئولیبرالیسم به طور مشخص به سبب توفیق یک تبیین تئوریک معین ـ و باید گفت یک بیان ایدهئولوژیک معین ـ از رونق بلند مدت سرمایهداري جهانی شکل بست و از جنگ دوم جهانی به بعد به اعتبار نوآوري تکنولوژیک فوقالعادهي سرمایهداري نضج گرفت. یعنی برخلاف تجربهي تاریخی نیمهي دوم قرن نوزدهم و نیمهي اول قرن بیستم، و به ویژه برخلاف پیشبینی تئوريهاي سوسیالیستی چنین به نظر میآمد که روابط تولیدي سرمایهداري دچار بحران نمیشود و سدي بر سر راه رشد نیروهاي مولد قرار نمیدهد. نه فقط مقایسهي عملکرد سرمایهداري غرب با سوسیالیسم دولتی بلوك شرق، بلکه گویا به خصوص مقایسهي کشورهاي جنوب شرقی آسیا با سایر کشورهاي جهان سوم نشان میداد که گسترش بازار آزاد و مالکیت خصوصی باعث رشد تکنولوژي، رشد اقتصادي، و در نتیجه افزایش ثروت در جامعه میشود. یعنی نئولیبرالیسم موفق شد تبیینی از واقعیات اقتصاد جهان در دورهي پس از جنگ دوم جهانی به دست دهد که انتقادات سوسیالیستی از سرمایهداري را مردود اعلام میکرد. به این ترتیب نئولیبرالیسم تلاش میکرد تا جامعه ـ و کارگران ـ را به فرو نهادن چشمانداز سوسیالیستی تشویق کند و آنان را به پذیرش نظام سرمایهداري به عنوان نظامی عاري از بحران اقتصادي، قادر به تامین رشد اقتصادي براي جامعه، و حتا توانا به ارتقاي سطح زندهگی آحاد جامعه ترغیب کند. در مقابل، واضح است که تلاش سوسیالیستها در عرصهي مبارزهي تئوریک میباید معطوف به ارائهي تبیین تئوریک از تحولات اقتصاد جهانی در دوران پس از جنگ دوم جهانی میبود. چنین تبیینی میبایست تحولات واقعی را به نحو قانعکنندهاي توضیح میداد و در عین حال این تحولات را بر مبناي خصلت استثمارگر و بحرانزاي توسعهي سرمایهداري تبیین میکرد.
اساساً محک سنجش تئوریسین سوسیالیست پیش از آنکه صحت و سقم محتواي کارش باشد، تشخیص مسایل تئوریک مبارزهي طبقاتی و تلاش براي پاسخگویی به آنهاست. این چنین است که کارهاي هیلفردینگ، لوکزامبورگ، بوخارین و لنین در زمینهي امپریالیسم به رغم سایهروشنها و حتا اختلافات مهم در تبیینهایشان همهگی به سنت سوسیالیستی تعلق دارند. در ابتداي هزارهي سوم موقعیت سوسیالیسم چنان است که بیش از همیشه به تئوریسینهایی نیاز دارد که تشخیص درستی از نفس معضلات نظري جنبش سوسیالیستی داشته باشند. دستیابی به موضع صحیح، به شناخت درست، به حقیقت مستلزم ظهور تلاشهاي تئوریک متعدد و متنوع سوسیالیستی است. نکتهي قابل تامل این است که دلیل اقبال نسبی به”نظریهپردازي”هاي پستمدرن در میان جوانان و توفیق نسبی فلوکسودوکسیستها در فضاهاي مجازي و تا حدودي در آکادمی، نوعی عقبنشینی سیاسی است که بر جنبش سوسیالیستی کارگران کمونیست تحمیل شده. به این ترتیب پاسخ موثر و سوسیالیستی به خزعبلات امثال ژیژك ـ که به تعبیر درست چامسکی کل آنها را در پنج دقیقه میشود خلاصه کرد ـ مستلزم ورود به عرصهي سازمانیابی کارگران و کمک به انکشاف مبارزهي طبقاتی است. تلاشهاي به اصطلاح نظري فلوکسودوکسیستها براي بازسازي سوسیالیسم، با فرو نهادن مکان محوري مبارزهي طبقاتی کارگران، در واقع تلاشی است براي تثبیت پیروزي سیاسی بورژوازي. فلوکسودوکسیستها بیش از تئوریسینهاي بورژوازي در استخدام تعویق مبارزهي طبقاتی و سرگرم کردن پیشروان به مقولات درخود و انتزاعی هستند. چندان بیهوده نیست که فلوکسودوکسیستهاي وطنی در تهران دفتر و دستک و ساختمان رسمی دارند. دشمنی ایشان با تحزب لنینی نیز از همین منظر قابل فهم است…
»محمد قراگوزلو«
)1(“واژه فلکسودوکس را به مفهوم ایجاد انعطافپذیري در مبانی اعتقادي درست، در برابر ارتدوکس مورد استفاده قرار میدهند. جستجو براي معنی این واژه در دیکشنري هاي مختلف بینتیجه بود.
تنها در یک مورد معادلهي انگلیسی متفاوتی مانندheterodox, unconventional, unorthodox, untraditional براي این واژه در ادبیات انگلیسی پیدا شد که به نظر نمیرسد هیچکدام از آنها به تنهایی بتوانند بار معنایی آن را منعکس نمایند. به همین دلیل ترجیح داده میشود ترجمهاي براي آن منظور نشده و در کل متن از خود واژه استفاده گردد. شاید بدینترتیب عبارت”مارکسیسم فلکسودوکس”هم مانند عبارت”مارکسیسم ارتدوکس”جاي خود را درادبیات چپ ایران پیدا کند.( مسعود امیدي)