مثل یک زخم عمیق، با رد روشن خون

مثل یک زخم عمیق، با رد روشن خونوقتی مأمور زنی که کنارم نشسته بود گفت سرت را بچسبان به صندلی، داشتیم می‌پیچیدیم توی بزرگراه یادگار و مقصد معلوم بود. زیر چشمی می‌توانستم درختان حاشیه بزرگراه را ببینم و حس کنم که داریم از سربالایی اوین می‌رویم بالا. جلوی در چند سرباز و مأمور دویدند جلوی ماشین و با «حاجی» که جلو نشسته بود سلام و علیک کردند. حاجی لاس زدن را تمام کرد. توی راه تمام پیام‌های گوشی‌ام را با صدای بلند خواند، عکس‌هایم را تماشا کرد و تهدید کرد که دوستم را که وکیلم هم هست، می‌آورد ور دل خودم، چون زیادی «پررو»ست.

از آنجا به بعدش درست همان طوری اتفاق افتاد که بارها خوانده و شنیده بودم. جلوی یک ساختمان ایستادیم و مأمور زن یک چشم بند به من داد. فیلمی که قرار بود تند و طولانی باشد، کند شد: رفتن به اتاق کوچکی که بی‌حوصله‌ترین عکاس جهان در آن از صورت رنگ‌پریده‌ام عکس انداخت، دکتر عجولی معاینه‌ام کرد، روی تنم دنبال جای کبودی گشتند و مأموری شلوارم را پایین کشید تا در لباس زیرم دنبال جاسازهای احتمالی بگردد و لحظه کشدار حقارت بشین و پاشو با تن لخت.

سلولی به طول سه متر و عرض ۱۸۰‌ سانتی‌متر را، با سه نفر شریک شدم. آن‌جا، حداقل چیزها عبارت بود از یک چادر گلدار که اسباب سرگرمی‌ام شد در روزهای بعد و توانستم گل‌های سفیدش را با خودکار بیک آبی در طول زمان بازجویی رنگ کنم،‌ یک مسواک و یک صابون و یک حوله. برای زودتر آمدگان سه تا پتو هم بود که به من نرسید. هم‌سلولی‌هایم یکی از پتوهایشان را دادند و لباس‌های تنم کار روانداز را برایم کردند. روزهای شلوغ ۸۸ بود و راهروها پر از دمپایی و کفش و همهمه زنانی که از ردیف مخصوص زنان در بند ۲۰۹ بیرون زده بودند و در راهروهای دیگر بین سلول‌های مردان پخش شده بودند.

در آن فضای حداقلی، تحمل دیگری با عادت‌های انسانی‌اش آسان نبود؛ با نفس‌هایش که تا صبح به صورتت می‌خورد، بوی تنش، با رنگ دندان‌ها، با بغضش که می‌ترکید، با بی‌اشتهایی و بی‌خوابی و سرگیجه‌اش، با رازهایی که فاش می‌کرد از عشق‌ها و نفرت‌ها و ضعف‌هایش و لعنت می‌فرستاد بر دوربینی که می‌گفتند حتماً جایی کار گذاشته شده، با صدای آوازی که یله می‌کرد در راهروهای باریک میان سلول‌ها و با خشمی که آن چپ کهنه‌کار از تویِ مزدور رسانه داشت و آن دانشجوی جوان از تاجزاده و خاتمی ۱۸ تیر، تلخ و نفس‌گیر به اندازه هوای سلول که پر بود از دی‌اکسیدکربن نفس‌ها و راهی به آسمان و آزادی نداشت.

اما در تمام آن روزها، حداقل بودن شورت برای ما سه زن زندانی، نقطه‌ تراژیک زندگی‌مان بود. سه تایی باید فکر می‌کردیم که حالا چه‌طوری بشوریمش، با چی بشوریمش، کجا پهنش کنیم، چه‌طور خشکش کنیم، در فاصله‌ شستن و خشک شدن چه‌طور بنشینیم، چه‌طور از چادر‌مان به عنوان تنها عنصر پوشاننده استفاده کنیم و آن وسط، اگر یکی پریود می‌شد، تازه باید التماس زندان‌بان را هم می‌کردیم که یک بسته نوار بهداشتی برساند و ادا و اصولش را تحمل کنیم که شما پول ندارید و بدهی دارید و الان کار دارم. – یعنی آن بانوی محجبه‌ محترمه‌ با آن تسبیح که از دستش نمی‌افتاد، هرگز خون ندیده بود در زندگی‌اش؟ هرگز زن نبود؟ –

برنامه‌ریزی برای شستن شورت باید با دقت فراوان انجام می‌شد؛ چون هر ساعتی ممکن بود صدایت بزنند برای بازجویی؛ پس باید تنبانی به پا می‌داشتی… ما هر سه نفر، هفته‌ها با همان لباسی که بر تن داشتیم زندگی کردیم در حالی که چون زمستان بود، کت چرم و پالتو تن‌مان بود و شلوار تنگ جین که هر وقت از حمام می‌آمدیم، به زور از پای‌مان بالا می‌آمد.

بعد روزهایی هم بود که فکر می‌کردیم از این‌جا که برویم بیرون، شورتی که روی حوله‌ نم‌دار پهن‌شده و بر شوفاژی که نرده‌های فلزی از دست دورش کرده بودند خشک شده، می‌تواند عامل انتقال چند بیماری به ما باشد؟ و البته آن روزها این یک اولویت فانتزی در ذهن‌مان بود که غروب‌ها، وقتی افسردگی صبحگاهی‌مان تمام می‌شد، ممکن بود به آن بخندیم.

تحقیر زنانگی‌ اما در همین جیره‌بندی نواربهداشتی و شورت نبود. در تذکر مدام بازجو بود که گرچه پشت به او نشسته بودی تذکر می‌داد که موهایت بیرون آمده و حجابت را رعایت کن. در پرسیدن جزئیات رابطه جنسی دخترک ۲۲ ساله هم‌سلولی بود که از اینکه زیر سقف بند ۲۰۹ می‌خوابد – جایی که معشوقش هم می‌خوابید- خوشحال بود. در تحقیر زن میانسال سلول کناری بود که چرا با مردی جوان‌تر از خودش ازدواج کرده. در نگاه متجاوز مأمور زنی بود که سوراخ‌های تنت را به دنبال غنیمتی که از اوین پنهان کرده بودی می‌‌گشت؛ تکه‌های شعری که بر دستمال کاغذی نوشته بودی، شماره تلفن نجات‌بخش مادر دختر سلول کناری، حروف نام پدرش و نشانی خانه‌اش در میدان حر. تحقیر زنانگی در دعوت مدام به سکوت بود، در توصیه بازپرس به بچه‌دار شدن، به برگشتن به کانون خانواده، به «زن‌ خوب» تبدیل شدن، شبیه زن بازجوی مهربان که آخروقت‌ها سر دردلش باز می‌شد و می‌گفت با چهار تا بچه وقت کارهایی را که ما می‌کنیم ندارد.

حداقل زندگی آن‌جا مفهمومش برای من عوض شد. آن حداقل دیگر یک سیب سرخ نبود که هفته‌ای یک‌بار بهمان می‌رسید و حریصانه نگهش می‌داشتیم برای تنها وقت خوش خوشبختی‌مان هنگام قدم‌ زدن در سلول هواخوری (یعنی یکی از همان سلول‌ها که تنها سقف نداشت). حداقل زندگی برای‌مان این نبود که مجبوریم در همان هوایی تنفس کنیم که چنددقیقه قبلش یکی‌مان در فاصله‌ نیم‌متری رفته دست‌شویی، حداقل زندگی این نبود که فاصله‌ پایمان با دیوار تنها دو انگشت بود و معیارمان برای گذشت زمان، حرکت دادن عقربه‌های کاغذی ساعتی که از جعبه‌ صابون ساخته بودیم… حداقل زندگی تلفن هفتگی دو دقیقه‌ای به خانه نبود… هیچ‌کدام این‌ها حداقل نبودند. اتفاقاً من آن‌جا همیشه به این فکر می‌کردم که چه‌قدر هنوز جا دارد آدمیزاد برای زنده ماندن با حداقل‌ها و همیشه می‌دانستم هنوز این کم‌ترینش نیست و کم‌تر از این هم در همان سلول بغلی هست، جایی که همان توالت لعنتی پر از سوسک وجود ندارد… شبیه همان خاطره‌ها که هنوز و هر روز آدم‌های آشنا از اوین می‌نویسند.

آن‌جا به مفهوم واقعی حداقلی شدن رسیدم، حداقل هوا، حداقل خواب، حداقل غذا، حداقل لباس، حداقل فضا و حداقل امید. حداقل امید آن روزی بود که از آن دو زن جدایم کردند؛ اتاقی که ناگهان بزرگ‌تر شده بود و دیوارهای انفرادی که تنت را فشار می‌دادند.

اما از آن خاطره‌های حداقلی همان بخش زنانه‌ خصوصی و مشترک، بیش‌تر از هر چیز برایم ماند، مثل یک زخم عمیق، با رد روشنی بر ذهن که هر بار تکرار می‌شود، فکر می‌کنم هیچ حداقلی به اندازه‌ روزهایی که در تنگنای آن سلول با دو زن دیگر گذراندم کم نیست. حالا، هر بار که دست‌شویی‌ می‌روم، توی حمام که آب بر تنم می‌ریزد، موقعی که با انواع ضدعفونی‌کننده‌ها شورتم را می‌شویم و کف حمام را می‌سابم؛ هر بار که به دندان‌هایم در آیینه نگاه می‌کنم و هر شب که سرم را می‌گذارم روی بالش و می‌دانم می‌توانم تنم را با سردی ملافه‌ها خنک کنم، فکر می‌کنم که چه‌قدر خوشبختم! شلوار جینی را که هفته‌ها تنم بود، بو می‌کنم و در بین مارک‌های متنوع نوارهای بهداشتی با کاربردها و شکل‌های مختلف در فروشگاه می‌گردم و انتخاب می‌کنم و فکر می‌کنم چه خوب است که دیگر نگران نیستم لباس‌زیرم را کجا باید خشک کنم.

فیس‌بوک
تویتر
لینکد‌این
تلگرام
واتس‌اپ