ناظم حکمت مبارزی بی همتا

 

نگاهتان خطا مي رود،

درست ديدن هم هنر است،

درست انديشيدن هم هنر است.

دستان هنر آفرينتان گاه بلاي جانتان مي شود

خميري فراوان را ورز مي دهيد، لقمه اي از آن را خود نمي چشيد،

براي ديگران بردگي مي کنيد و فکر مي کنيد آزاديد،

عني را غني تر مي سازيد و اين را آزادي مي ناميد!

 

« ناظم حکمت » شــاعـر تـرقي خواه ترکیه ای، در بيســتم ژانويه ي سـال 1902 در شــهـر « سالونيک» در تر کيه به دنيا آمد. او در خانواده اي هنرمند رشد و پرورش يافت. مادر، نقاش بود و پدر بزرگ، اديبي شاعر. در چنين خانواده اي و در جمع دوستاني اهل ادب و فرهنگ بود که او با شعر آشنا شد.

در هفده سالگي اولين مجموعه شعر خود را به چاپ رساند. ناظم جوان، سبک پدر بزرگ را در سرايش اشعارش نمي پسنديد و اعتقاد داشت: « من شعرهاي او را هرگز به درستي نفهميدم زيرا در قالب اوزان عروضي کهن بود و پر از واژه هاي عربي و فارسي».

ناظم حکمت اما در سرودن اشعارش، قالب هاي شعر کهن را درهم ريخت و شعر نو ترکيه را بنيان نهاد. دريافت او آن بود که آن قالب ها کلام او را زنداني وزن و قافيه هاي دشوار مي سازد. با اين کار، او گستره ي وسيع تري را فراروي خود قرار داد که از مرزهاي کشورش فراتر مي رفت و جهاني را در بر مي گرفت.

« ناظم حکمت» را به جرأت مي توان پدر شعر نو ترکيه دانست. او در فضاي نوسرايي شعر ترکيه از «ماياکوفسکي» شاعر درام نويس روسي تأثير پذيرفت و آن را در کشور خود رواج داد. محتواي انساني و آزادي خواهانه ي اشعارش و سبک و زباني را که براي سرودن برگزيده بود، شعر او را به فراسوي مرزهاي ترکيه کشاند و محبوبيت او را دوچندان ساخت.

آنچه که شخصيت او را در نزد ديگر مردم جهان برجسته مي ساخت، باور به اصل آزادي، حرمت و ارزش انساني بود که او آن را به عنوان يک اصل خدشه ناپذير در زندگي، حق هر فرد و امري ضروري براي زيستن مي دانست. او بر اين باور بود که با نبود چنين اصلي در زندگي، در آن سوي ميله هاي زندان که آزاديش مي نامند، باز هم بند است و قفس. اما بند و قفسي از نوع ديگر.

ما را به بند کشيده اند

زنداني مان کرده اند

مرا در اين درون

و تو را در آن بيرون

اما چيزي نيست اين

ناگوار هنگامي ست که برخي

دانسته يا ندانسته

زندان را در درون خود مي پرورانند

او با وجود سال هاي دشوار و طاقت فرساي در بندبودن، نه تنها در باورهايش نسبت به عشق و زندگي خللي وارد نيامده بود بلکه بر اين اصل باورمند مانده بود که عشق نيز درگستره ي احترام به شرف و حرمت انساني و داشتن آزادي است که مي تواند ببالد و به بار نشيند.

در انديشه ي او، داشتن هر تفکر و باوري بدون عشق به انسان ها بي معني است. براي او شعر و عشق، هميشه پديده هاي ارزشمندي بوده است:

زندگی یعنی امیدوار بودن محبوب من !
زندگی
مشغله‌ای جدی است
درست مثل دوست داشتن تو …

محتواي شعر« ناظم حکمت» زبان حال همه ي کساني است که زنده اند، اما زندگي نمي کنند و رنج مي برند. خود او مي گويد: « در شعر از عشق، صلح، انقلاب، زندگي، مرگ، شادي، اندوه، اميد و نااميدي سخن مي گويم. مي خواهم هرآنچه که ويژه ي انسان است، ويژه ي شعر من نيز باشد ». « ناظم » با شاعران، نويسندگان و هنرمندان متعهد و مبارز بسياري چون « آراگون »، « پابلو نرودا »، « نيکلاس گيلين » و « سارتر» باب دوستي و آشنايي گشوده بود. زندگي و اشعار او در جهان حس احترام و همدردي بسياري را نسبت به او برانگيخت. از همين رو زماني که در بند بود، تلاش زيادي براي آزادي او صورت گرفت. « ناظم» در جواني، آکادمي نيروي دريايي ترکيه را برگزيد اما پس از جنگ جهاني اول، شغل خود را رها کرد و براي کار تدريس به شرق ترکيه رفت. بعدها به کار روزنامه نگاري پرداخت و به فعاليت هاي سياسي نيز کشيده شد. در قيامي که عليه « آتاتورک» صورت گرفت، شرکت کرد و از طرف نيروهاي دولتي دستگير و به بيست و هشت سال و چهار ماه زندان محکوم گرديد. در حالي که دوازده سال از بهترين سال هاي زندگي خود را در زندانهاي ترکيه گذرانده بود با استفاده از عفو عمومي، آزاد شد. او در سال 1951، مخفيانه استانبول را ترک کرد و همان سال نيز دولت ترکيه از او سلب تابعيت کرد. در مجموع هفده سال از عمرش را در زندان گذراند و سال هاي پاياني عمر را در تبعيد. در آغاز در کشور بلغارستان زندگي مي کرد و سپس تا زمان مرگ در شوروي سابق زيست. او در سال 1952 با « پابلو نرودا» آشنا شد و در همين سال جايزه ي صلح را نيز دريافت کرد و در 1955 در کنگره ي صلح « هلسينکي » شرکت کرد.

شعر زير را « پابلو نرودا»، پس از مرگ « ناظم حکمت» در اندوه از دست دادن او سروده است:

چرا مُردي ناظم!

اينک بي سروده هاي تو چه کنيم؟

کجا جويم چشمه اي را که در آن

لبخندي باشد؟

که به گاه ديدارمان، در چهره ي تو بود

نگاهي همچون نگاه تو،

آميزه اي از آب و آتش

مالامال از ملال و شادي و رنج.

***

اينک دسته گلي از گل هاي داوودي شيلي

نثار تو باد!

بي تو در جهان چه تنهايم

از دوستي ات که برايم نان بود،

و نيز فرو نشاننده ي عطشان ما،

و به خونم توان مي داد،

بي نصيب ماندم.

قدرت حاکمه و نيروهاي محافظه کار ترکيه از شعر او، به سبب نيروي برانگيزاننده و ويژگي قوي مردمي و انساني آن هراس داشتند و هنوز هم دارند. زيرا پس از گذشت اين همه سال از مرگ او، اثري از اشعارش در کتاب هاي درسي و آموزشي ترکيه ديده نمي شود. بخشي از آثار او بيانگر درد دوري از زادگاه اوست. اين حسرت دروني را در يکي از شعرهايش بازتاب داده و خواسته که پس از مرگش، او را در دهکده‌ اي در آناتولي به خاک بسپارند. دريغا چنان نشد که او آرزو مي کرد.

« ناظم حکمت» در سحرگاه روز سوم ژوئيه 1963 در مسکو، در سن 61 سالگي چشم از جهان فرو بست و صدايش که ترانه خوانِ اميدها و آرزوهاي آينده ي انسان ‌هايي بود که براي نان، آزادي، برابري و حرمت انساني مبارزه مي کردند خاموش شد. سازمان علمي و فرهنگي سازمان ملل ( يونسکو) سال 2002 ميلادي را که بزرگداشت صدمين سال تولد او بود، به جهت جايگاه ارزشمند او در ادبيات متعهد جهان، سال « ناظم حکمت» اعلام کرد.

آثار « ناظم حکمت»:

آثاري که در طول ساليان مبارزه و تبعيد از او باقي مانده، بيش از 14 مجموعه و 11 نمايشنامه است که به زبانهاي بسياري در دنيا برگردانده شده است. دو رمان نيز به نام هاي « خون سخن مي گويد » و « برادر زندگي زيباست » دارد که رمان اولي را در آغاز با نام مستعار « اورهام سليم » نوشته است و رمان دوم آخرين اثر اوست که آن را حدود يک سال پيش از مرگ خويش به قلم آورده است.

روايت از ناظم حکمت

« ناظم حکمت را آوردند!…» در زندان « پاشا قاپوسی » خبر مثل بمب منفجر شد. يک روز آفتابی بهاری. اولين روزهای ماه مه. سال ۱۹۵۰. دويدم طرف اتاق رئيس زندان. پله ها را يک نفس بالا رفتم. درست جلوی در رسيده بودم که در باز شد: ناظم… يکديگر را در آغوش کشيديم. ناگهان ناظم گفت: « چه خوب کردی کمونيست شدی.» گفتم: « مواظب باش! ديوار گوش دارد.» خنديديم. لحظه ای با اين تصور که ناظم را به بند ما خواهند داد، اميدوار شدم. هر چند می دانستم اميد بيهوده ای است. طبيعی بود ناظم را به بند کمونيست ها بفرستند. پله ها را پائين آورديم. زندانبان منتظر بود. بند تقريبا همان جا قرار داشت.

صحنه های خوشبختی دوباره جان گرفت. دوستان ناظم تختخواب او را هم آماده کرده بودند. گاه من به سلول ايشان می رفتم، گاه ناظم به سلول ما می آمد. از با هم بودن مان احساس خوشبختی می کرديم. اگر چه مجلس ملی به خاطر برگزاری انتخابات در تعطيلی به سر می برد، ناظم تصميم داشت اعتصاب غذايی که در زندان «بورسا» شروع کرده بود را، ادامه بدهد. بدين ترتيب اعتصاب او فاقد مخاطب می شد. اما همان قدر که ناظم می کوشيد رفتارش در افکار عمومی عاملی برای تفسير غلط نباشد، به همان اندازه نيز مصمم بود برای فشار به مجلس جديد و حکومت، اعتصاب خود را هر چه سريع تر از سربگيرد. آهن تا تفته است چکش می خورد. او حق داشت، ما هم می ترسيديم او را از دست بدهيم. ما هم حق داشتيم.

ناظم اعتصابش را از سر گرفت. فقط آب می نوشيد و سگرت می کشيد… به او می گفتم بخوابد. اهميتی نمی داد. مدام به ملاقاتش می آمدند. اگر بگويم روزهای اول را در اتاق رئيس زندان گذراند، دروغ نگفته ام. از خوشحالی کاملا سرحال بوده اما با گذشت روزها انگار حرکت هايش کندتر می شد. پيشنهاد کردم اعتصابش را زير نظر پزشک ادامه دهد. گفت: « تو ديگر شروع نکن» اطلاع داشتم دوستان ملاقات کننده از او خواسته اند در بيمارستان بستری شود. گفتم: « من از زاويه سياسی به مسئله نگاه می کنم، تو بزرگ ترين برگ برنده چپ ترکيه هستی، حق نداری بميری.» خنديد، گفت: « مبالغه نکن.» اعتصاب ناظم بازتاب های گسترده ای يافته بود. روزنامه ها در اين خصوص خبرهايی منتشر می کردند. بيگناهی ناظم برای مردم مشخص شده بود. جوانان دانشجو مجله ای با نام « ناظم حکمت» منتشر ساختند. برخی روشنفکرها برای آزادی او امضا جمع می کردند و مادر ناظم با تابلويی در دست از مردم می خواست تا به آزادی پسرش کمک کنند. نشريه های خارجی هم خبرهايی منتشر کرده بودند. اعتصاب ناظم به حادثه روز بدل شده بود…

با گذشت روزها، وضعيت ناظم رو به وخامت می گذاشت. آخر سر رفتن به بيمارستان را پذيرفت. او را به بيمارستان « جراح پاشا» بردند. پزشک شرايط او را بحرانی اعلام کرد و سرانجام دو نفر از دوستان نزديکش (والا و ذکريا) با يادآوری اين که، به دليل تعطيلی مجلس، مرگ او هيچ ثمری در پی نخواهد داشت، باعث شدند ناظم دست از اعتصاب بر دارد. پس از مدتی، حزب دموکرات به قدرت رسيد و عفو عمومی اعلام شد و بدين ترتيب، رنج و عذاب سيزده ساله ناظم نيز پايان يافت. پس از آزادی از زندان، ناظم در شرکت « ايپک فيلم » شروع به کار کرد، البته او سناريو هايش را با نام مستعار می نوشت. منزل من فاصله چندانی با محلی که ناظم با همسر و مادرش در آن زندگی می کرد، نداشت. مرتب همديگر را می ديديم. « منور» (همسر ناظم) باردار بود… پسری به دنيا آورد. نامش را « محمد» گذاشتند. خوشبخت بودند…

اگرچه ناظم در جوانی به دليل بيماری از نيروی دريايی اخراج شده و در سال های زندان نيز، دچار گرفتگی دريچه قلب و بيماری کبد شده بود و مسئولان تحقيق و زندان از اين مسئله آگاه بودند، اما چندی بعد ناظم را برای گذراندن دوره سربازی فراخواندند. فراخوانی ناظم بيمار به اجباری، اين ترديد را دامن می زد که احتمالا شرايط پيشين در حال بازگشت است. ناظم به دايره نظام وظيفه مراجعه و وضعيت خود را شرح داد. رفتار رئيس شعبه طوری بود که انگار شرايط ناظم را درک کرده، او قول همکاری به ناظم داده بود. چند ماهی از اين ماجرا گذشت و خبری نشد. همه مان خوشحال بوديم. اما دوباره ناظم را به دايره نظام وظيفه خواستند. دستور از مقام های بالا صادر شده بود. می خواستند او را به يکی از ولايت های شرقی بفرستند. يک هفته برای اعزام به او مهلت دادند. همه گيج شده بوديم. ناظم گفت: « نمی توانم دو سال دوام بياورم ».

اما آنچه همه ما را به تامل وامی داشت، اهداف نهفته در پشت اين احضار بود. می توانستند با دو شاهد دروغين، دوباره ناظم را زندانی کنند يا گلوله ای که از سر تقدير… در همان روزها ناظم گفت: « می روم.» جوانی از خويشاوندان پدری ناظم، قصد داشت او را با قايق به دريای سياه رسانده و در ميان آب، وی را سوار کشتی بکند… گفتم: « ريسک بزرگی است». گفت: « بله. ريسک است، اما چاره ديگری ندارم.» همديگر را در آغوش کشيديم و از آن پس ديگر نتوانستم ببينم اش.

فیس‌بوک
تویتر
لینکد‌این
تلگرام
واتس‌اپ