نان

ولفگانگ بورشرت
برگردان: نيما حسين‌پور

زن ناگهان از خواب پريد. دو و نيم ِ نيمه‌شب بود. لحظه‌اي فکر کرد که چرا از خواب پريده است: «کسي در آشپزخانه خورد به صندلي!» گوش‌هايش را به سوي آشپزخانه تيز کرد. همه‌جا ساکت بود. همه‌جا خيلي ساکت بود و زماني که دستش را روي تخت کشيد، کنارش هم خالي بود. علت اين سکوت را فهميد، چون صداي خُرخُر مرد نمي‌آمد. از جايش برخاست و پابرهنه از ميان راهروي تاريک به‌سوي آشپزخانه رفت. يک‌ديگر را در آشپزخانه ديدند. دو و نيم ِ نيمه‌شب بود. زن روي يخچال چيز سفيدي ديد و چراغ را روشن کرد. آن‌دو روبه‌روي هم ايستاده بودند و هر يک تنها پيراهني برتن داشت، دو و نيم ِ نيمه شب در آشپزخانه. بشقاب نان روي ميز آشپزخانه بود. زن ديد که مرد براي خود يک قطعه نان بريده است. چاقو هنوز کنار بشقاب قرار داشت و روي ميز هم خرده نان ريخته بود. زن هر شب و از روي عادت روي ميز را پاک مي‌کرد، هر شب. اکنون روي ميز خرده نان ديده مي‌شد، و چاقو نيز همان‌جا بود. زن سردي ِ کاشيها را بر تنش آرام‌ آرام احساس کرد و چشمانش را از روي بشقاب برگرداند.
مرد گفت: «فکر کردم که اين‌جا چيزي هست.» و به اطرافش نگاه کرد. زن در جواب گفت: «من هم چيزي شنيدم» و با خودش فکر کرد که مرد در شب و با پيراهن، چقدر پير به نظر مي‌رسد؛ همان اندازه که سنش است، يعني شصت و سه سال. مرد در روز گاهي جوانتر به نظر مي‌رسد. مرد هم با خودش گفت: «زن چقدر پير شده است، به خصوص با پيراهن خيلي پير جلوه مي‌کند؛ دليلش شايد آشفتگي ِ مويش باشد. نامرتب بودن زنان در شب، معمولاً به وضعيت موي ِ آن‌ها برمي‌گردد. مو گاهي آدم را پير نشان مي‌دهد». «تو بايد کفش مي‌پوشيدي، با پاي برهنه روي کاشي‌ها حتماً سرما مي‌خوري.» زن به مرد نگاه نمي‌کرد، چون نمي‌توانست قبول کند که مرد پس از سي و نه سال زندگي ِ زناشويي، حالا دارد به او دروغ مي‌گويد.
مرد دوباره گفت: «فکر کردم که اين‌جا چيزي هست». سپس به گوشه و کنار آشپزخانه سَرَک کشيد. «من صدايي شنيدم، و بعدش فکر کردم که اين‌جا چيزي هست». «من هم صدايي شنيدم، اما ظاهراً که چيزي نبود.»
زن بشقاب را از روي ميز برداشت و خرده نان‌ها را جمع کرد. مرد با صداي لرزان تکرار کرد: «نه، ظاهراً چيزي نبود.» زن به کمک مرد رفت و گفت: «بيا برويم، حتماً از بيرون بوده، بيا برويم داخل رخت‌خواب، روي کاشي‌هاي سرد سرما مي‌خوري.» مرد به پنجره نگاه کرد و گفت: «درست است، حتماً از بيرون بوده، من فکرکردم اين‌جاست.»
زن دستش را بسوي کليد برق دراز کرد و با خود گفت: «فوراً بايد چراغ را خاموش کنم، وگرنه نگاهم به بشقاب خواهد افتاد، نبايد به آن نگاه کنم.»
زن به مرد گفت: «بيا برويم، حتماً از بيرون بوده، باد که مي‌وزد، ناودان هم به ديوار مي‌خورد، حتماً ناودان بوده، هميشه همراه ِ باد، سر و صداي آن هم بلند مي‌شود.» و چراغ را خاموش کرد. همان‌طور که پاهاي برهنه‌‌يشان را روي زمين مي‌کشيدند، از ميان راه‌روي تاريک بااحتياط به‌سوي اتاق خواب رفتند.
مرد گفت: «آري، حتماً باد بوده؛ باد تمام شب مي‌وزيد.» روي تخت‌خواب که دراز کشيدند، زن گفت: «باد تمام شب مي‌وزيد، حتماً صداي ناودان بوده». «درست است؛ اول فکر کردم که صدا از آشپزخانه بود، ولي حتماً ناودان بوده.» مرد اين را طوري گفت که انگار داشت خوابش مي‌برد؛ اما حقيقي نبودن لحن ِ صدايش را زن هميشه احساس مي‌کرد، هنگامي‌که مرد دروغ مي‌گفت. زن گفت: «هوا خيلي سرد است، من مي‌روم زير پتو، شب بخير.» مرد پاسخ داد: «آري، خيلي سرد است، شب به‌خير.» سپس همه جا ساکت شد.
زن پس از چند دقيقه احساس کرد که مرد دارد آهسته و با احتياط چيزي را مي‌جَوَد. زن براي اين‌که مرد متوجه بيدار بودنش نشود، مخصوصاً آرام و يکسان نفس کشيد. اما مرد آن‌قدر آرام مي‌جَويد که زن خوابش بُرد.
غروب ِ روز بعد که مرد به خانه بازگشت، زن چهار قطعه نان برايش گذاشت. اين در حالي بود که مرد روزهاي گذشته تنها سه قطعه نان براي خوردن داشت. زن گفت: «تو چهار تکه بخور، من همة سهمم را نمي‌توانم بخورم؛ تو يک تکه بيش‌تر بخور؛ راستش براي من زياد هم خوب نيست.» و از جلوي لامپ کنار رفت. زن ديد که مرد روي بشقاب خَم شده و به آن خيلي نزديک است. مرد بالا را نگاه نمي‌کرد. اين‌جا بود که زن برايش متأسف شد.
مرد از روي بشقاب گفت: «تو که نمي‌تواني فقط دو تکه نان بخوري». «چرا مي‌توانم، چون شب‌ها نان به معده‌ام نمي‌سازد، بُخور مرد، بُخور». سپس زن زير لامپ کنار ميز نشست.

*:
ولفگانگ بورشرت، شاعر و نويسندة آلماني در ۲۰ مه ۱۹۲۱ در هامبورگ به دنيا آمد. هنوز در سنين نوجواني بود که به سربازي فرا‌خوانده شد. او را به جبهة شرق فرستادند، و در آن‌جا بيماري Wolfgang Borchertبه‌سراغش آمد. او را به‌دليل به‌سخره‌گرفتن هيتلر و اين‌که با سخنان ضد جنگ خود روحية هم‌رزمانش را تضعيف ‌مي‌کرد، به آلمان فرا‌خواندند. در دادگاه نظامي محاکمه و به مرگ محکوم شد و چندين ماه در انتظار اجراي حکم خود بود تا سرانجام به‌دليل پيشرفت بيماري و اين‌که اميدي به زنده‌ماندنش نبود، بخشوده و دوباره به جبهه فرستاده شد. در سال ۱۹۴۲ در حالي که سخت مجروح شده ‌بود، نمايش‌نامة «بيرون، پشت در» را نوشت. در پايان جنگ، با وجود بيماري شديد، شوق نوشتن او را به مدت دو سال زنده نگاه داشت، و در اين مدت به شيوه‌اي واقع‌گرايانه و در عين حال نمادين، سرنوشت سربازان بازگشته از جنگ را در داستان‌هاي کوتاه و اشعار خود بازگو کرد. او سرانجام در ۲۰ نوامبر سال ۱۹۴۷ در آسايشگاهي در شهر بازل چشم از جهان فرو بست.

فیس‌بوک
تویتر
لینکد‌این
تلگرام
واتس‌اپ