هتاو

صبح زود،خروسخوان،که هنوز آب رودخانه آلوده نشده بود،هتاو با کوزه ای که از خودش کمی کوچتر بود،از میان کوچه های ده پیدا می شد.کوچه های پر از عطر یونجه و بوی گوسفند بودند.لب چشمه می نشست،کوزه را پر می کرد.با دست های کوچکش چند مشت آب به کوزه می پاشید.تا خانه چندبار کوزه را زمین می گذاشت.نفس نفس می زد.پاهای چرکش را از روی تیزی سنگ ها به سرعت می غلتاند.دامنش خیس می شد و کوزه کوشه ی اتاق می نشست.
«براخاص»پدر هتاو صبح خیلی زود می رفت.داس و کلکوانه اش۱ را بری میداشت.نان پنچه اش را نوک چوبدستی می آویخت و می رفت.در دامنه ی کوه های دور،درو می کرد.روزمزد بود.شب که می آمد،خسته ی خسته بود.با خودش بوی گندم تازه می آورد.بوی آفتاب می آورد.کلاش(گیوه ی زیر پلاستیکی) زیره قیری را که در می آورد،بوی عرق پا و بوی کاه تازه را در اتاق می گراند و یک ریز تعریف می کرد.
براخاص تندتند حرف می زد.مثل کسی که آش داغ میان دهانش باشد.با چشم های خواب آلود،چرت می زد.ولی نمی توانست از حرف زدن خودداری کند.از ترکیدن طایر کمباین ناصرخان که بادش دوتا گوسفند را کشته بود و صدایش سرتاسر آبادی پیچیده بود،از دعوای آب،از بی انفصافی صاحب مزرعه،از آمریکایی ها که داشتند زمین های اطراف دهکده را برای نفت سوراخ سوراخ می کردند و آن دورها کنار ده آسمان آباد،ساختمان ساخته بودند و موتوربرق گذاشته بودند.براخاص می گفت که چگونه به یکی از سوراخ ها که عمیق بود و گل آبی رنگی مثل گل سرشور اطرافش ریخته بود،سرزده بود و دو سنگی به داخلش انداخته بود و سرواخ مثل راه آب غل غل کرده بود.
حرفش را می کشاند به ویس مراد مستخدم مدرسه ی آسمان آباد که می خواست برای پسرش خداداد زن بگیرد.با غزال مادر بزرگ هتاو سه نفر می نشستند سر سفره.نان ساجی با دوغ و بودنه ی خشک.شام که می خوردند مادر بزرگ می گفت:«مثل این که حب کیف خوردین.زود خوابتان گرفت!»
چراغ را پایین می کشید.چراغ پرت پرت می کرد.مادربزرگ سرش را می گذاشت روی متکا ولی بعد از چند لحظه سرش را برمی داشت و به متکا می گفت:«ای متکا،دین و گناه سه راهدار(دزد) و سه جاهدار(ثروتمند) و سه گمر کچی به گردنت اگر صب زود بیدارمان نکنی.)
مادر هتاو که اسمش سحر بود،چند سال پیش مرده بود.هتاو آن شب را خوب به یاد داشت.آن شب،مادرش توی جا پیچ و تاب می خورد.شبی بارانی بود.آسمان برق می زد.پدرش بلند شده بود و با مادربزرگ هرچه کرده بودند،دل درد آرام نشده بود.خشت داغ زیر مادرش گذاشته بودند،خوب نشده بود.مادرش از درد کبود شده بود.لب هایش کبود و پف کرده و به هم فشرده بود.
پدرش دستپاچه شده بود.خر را از طویله بیرون آورده بود.مادرش را سوار کرده بود و رفته بودند.دو تا برادرهایش گریه و زاری کرده بوند.یکی شیر خور بود و دیگری بزرگتر.آسمان برق زده بود و در یک لحظه سایه ی طویل و خمیده ی پدرش را روی دیوارهای کوچه انداخته بود.در آن شب پدر با چوبدستی و مادر که تکیده بود و سرش را روی پالان خر گذاشته بود،رفته بودند و در تاریکی غلیظ شب گم شده بوند.باران هرچه کرده بود،تاریکی را نشسته بود.هتاو زده بود زیر گریه.مادر بزرگ دعا خوانده بود و بچه ها را برده بود که بخواباند.هتاو سرش را گذاشته بود روی پای مهربان مادربزرگ.مادربزرگ باغصه رو کرده بود به متکا و گفته بود:«ای متکا،دین و گناه سه راهدار و سه جاه دار و سه گمرکچی به گردنت اگر زود به خوابمان نکنی.»
روز بعد نزدیکی های غروب پدرش برگشته بود.مادرش هم برگشته بود،ولی مثل همیشه نبود.او را گذاشته بودند روی یک نردبام و رویش را پارچه ی سیاهی کشیده بودند.هتاو می توانست برجستگی صورت مادرش را از زیر پارچه ببیند-شکم مادرش چال افتاده بود.این آخرین باری بود که از دور مادرش را دیده بود.خواسته بود برود و خودرش را روی او بیندازد،ولی نگذاشته بودند-خودش را انداخته بود روی خاک و خول ها و به سرو روی خودش خاک ریخته بود.مادر بزرگ آنقدر با ناخن صورت خودش را خراشیده بود که خون افتاده بود.همه ی زن های ده این طور بودند.این رسم بود.دو طرف جنازه ایستادند و با آهنگ پرغم وی وی،وی وی،صورتشان را می خراشیدند تا خون می افتاد و بی هوش می شدند.
شب ها گریه و زاری مثل تاریکی اتاق را پر کرده بود.مادر بزرگ صورتش در اثر خراش ها چرک کرده بود و مدت ها آزارش داده بود.زرده تخم مرغ و آرد روی گونه هاش انداخته بودند.
تنها یادگار مادرش اسپندهای به نخ کشیده بود که روی دیوار اتاق آویزان کرده بودند.
برادر کوچکش را خیلی زود به نان و دوغ و ترید چای عادت دادند،اما زردنبو و مردنی شد.گردنش روی یک رگ ایستاده بود.
برادر دیگرش هر شب بهانه ی مادرش را می گرفت.
هتاو هیچ وقت مادرش را از یاد نبرد.مثل این که گوشه ی اتاق بود می رفت و نشست آنجا که مادرش می نشست.بوی او ذهنش را پر می کرد.یادش می آمد که همیشه مادرش آن گوشه ی توی تاریکی کز می کرد و کلاش می چید.صدای نازکش هنوز در خاطرش بود که می خواند:
هی داد،هی بیداد،کس دیار نیه
کس و درد کس خوردار نییه
بنویسین وبان طاقی و طاق وسان
تا کی بکیشم جور ناکسان.
(ترجمه ی شعر کردی کرمانشاهی:
ای داد ای بیداد کسی پیدا نیست
کسی از درد کسی آگاه نیست
بنویسید روی طاقِ طاق بستان
تا کی بکشم جور ناکسان)
عروسک گلی کوچکش را می برد و جای مادرش می خواباند.کهنه ی سیاهی رویش می کشید.روی قلب عروسک گود شده بود.چکه این کار را کرده بود.
مادرش وقتی که نان می پخت،از خمیر ته لانجین جمع می کرد و یک نان کوچک هم برای او می پخت.هتاو این نان را خیلی دوست می داشت.دلش نمی آمد آن را بخورد.می گذاشتش جلو عروسک ولی بعد یواش یواش از دور و بر نان می برید و می خورد و باز مثل اول درستش می کرد.نان کوچک و کوچک تر می شد تا به اندازه ی یک لقمه می شد که آن را هم می خورد.با خوردن نان عروسک بازی هم تمام می شد.از مادرش کلاش چیدن یاد گرفته بود.اما فقط دوره ی کلاش را می توانست بچیند.هنوز رویه چیدن بلد نبود.مادرش که مرد،به مادر بزرگ کمک می کرد.
زمستان های کلاش می چیدند و تابستان ها با مادر بزرگ می رفتند بیابان و کنگرهای خشک شده را با دست جمع می کردند.عصرها که برمی گشتند دست هایشان از خار کنگرها زخم شده بود.می نشستند و با سوزن خارها را از میان زخم ها در می آوردند.مادر بزرگ چشمش خوب نمی دید.هتاو خارهای دست مادر بزرگ را در می آورد.هر وقت سوزن به گوشت دست مادر بزرگ فرو می رفت و دردش می آمد،می نالید«آخای،وی وی،یواش هتاو جان،آخه این دسته،سنگ پا که نیس»
کنگرهای خشک را گاو دارها می خریدند.
هر شب پدر خسته می آمد.کتش را که بوی عرق و آفتاب و یونجه می داد،در می آورد و زیر سر می گذاشت.چشم هایش پر از خواب بود و یک ریز تعریف می کرد.
شب های تابسان می رفتند پشت بام.هوا گرم بود،دم کرده بود.مادر بزرگ برای این که باد بیاید و خنکشان بشود،هفت تا آبادی می شمرد:«باد باد هارون آباد،باد باد حسن آباد،باد باد اسد آباد…»بعد هفت تا کچل آشنا می شمرد:«کچل کچل رجب کچل،کچل کچل زیبنت کچل،کچل کچل حاجی کچل…»
و سرش را می برد بیخ گوش هتاو و یواش می گفت:«کچل براخاص کچل.»
هر دو میخندیدند و براخاص که وسط سرش بی مو بود،می شنید،ولی هیچ نمی گفت.
یک شب براخاص دوباره از قرضی که ویس مراد از آن ها می خواست و باز هم از خداداد که می خواست زن بگیرد،حرف زد.پدر با مادر بزرگ گوشه ی اتاق نشسته بودند و آهسته حرف می زدند.هتاو عروسکش را کنار برادرهایش خواباند و به خواب رفت.
***
ویس مراد دیگر پیرشده بود.سال ها مستخدم مدرسه ی آسمان آباد بود.گاو داشت،گوسفند داشت،پول قرض می داد،از هیچ کس حساب نمی برد،هر وقت هم دلش می خواست،به مدیر مدرسه و معلم ها فحش می داد،چون به آن ها هم پول قرض می داد.می گفت:«من تفریحی شدم آدم دولت،چون آدم دولت اعتبارش بیشتره.گاس هم یک روزی دل درد کهنه ام را دولت معالجه کرد،کسی چه می دادند.اگر نه که پول جمع می کنم تا خودم خوبش بکنم.»
نوروز که می شد،با یک کیسه ی بزرگ می نشست کنار مدرسه و عیدی ها را جمع می کرد.از پول گرفته تا توتون.توتون ها را در همان کیسه می ریخت.برای یک سال سیگار کشیدن آماده می شد.کبریت و کاغذ هم قبول می کرد.تا چند روز این کارش بود.بچه هایی که پول داشتند،پول می دادند و آن ها که نداشتند،از پدرشان توتون و کاغذ سیگار و کبریت می گرفتند.یا کش می رفتند.
یک بار هم یکی از بچه ها،یک خار پشت بزرگ برای ویس مراد عیدی آورده بود.ویس مراد با دیدن خار پشت بزرگ گفته بود:«های لامصب،برای سینه درد زنم کبابت می کنم،شاید سینه خفه اش خوب بشود.»
بعد از آن،هر سال یک گونی هم برای خارپشت هایی که بچه ها می آوردند،تهیه می دید.
ویس مراد با براخاص حرف زده بود و قرض هایش را به رخش کشیده بود.می خواست هتاو را برای خداداد که یکی دو سالی بود از سربازی بازگشته بود،بگیرد.براخاص بارها به ویس مراد گفته بود که هتاو کوچک است و چند سالی باید صبر کند.از طرفی مادر بزرگ راضی نمی شد.اما ویس مراد پافشاری می کرد.می خواست هر چه زودتر خداداد را سر و سامان بدهد.براخاص از ته دل راضی نبود.ولی فکر که می کرد دید باید قبول کند.یک نان خور کم می شد و قرضش را هم می داد و سروکارش با ژاندارم ها نمی افتاد.
براخاص مادر بزرگ را راضی کرد.مادر بزرگ مرتب اشک میریخت و با خودش زمزمه می کرد:«عزیزکم،عصای دستم،چه کسی خارها را از دستم بیرون بیاره؟!»
آخوندی باشکم بر آمده و چشم های پف کرده،بالای اتاق نشسته بود.مرتب ورد می خواند و با صدایی از گلویش به سختی بیرون می آمد،پشت سرهم می گفت:«مبارک است ان شاء الله،مبارک است ان شاءالله.»
براخاص که قیافه ی گرفته ای داشت،رو کرد به ویس مراد و گفت:«در صورتی راضی می شوم که روی قرآن انگشت بذاری که تا بزرگ نشده،دست به او نزنین.»
ویس مراد من و من کرد و گفت:«قبول دارم،باشه،عیبی نداره.مثل دختر خودم بزرگش می کنم.هر وقت تو اجازه دادی،عروسیش می کنیم.»
براخاص با نا اطمینانی گفت:«قسم به این قران بخورین.»
ویس مراد و خداداد دست هایشان را روی قران گذاشتند.ویس مراد گفت:«به این قرآن تا وقتی که این دختر خوب بزرگ نشه،اجازه نمی دم کسی دست به او بزنه.»
خداداد گفت:«به این قرآن تا وقتی که این بچه خوب بزرگ نشه به او دست نمی زنم.»
هتاو را با گریه و زاری بردند.پا به زمین می کوبید.عروسکش افتاد و جاماند.ویس مراد هتاو را جلو خودش نشاند و برد.
***
آسمان آباد مرکز دهات اطراف بود.مدرسه داشت،جمعیت زیاد داشت،ژاندارم داشت،آخوند داشت.مثل ده آن ها نبود که آخوند فقط ماه های رمضان و محرم چند روزی می آمد.
هتاو چند شب یک ریز گریه می کرد.به یاد مادر بزرگش افتاده بود.دیگر کسی نبود که شب ها برایش قصه بگوید و سر روی پایش بگذارد.قیافه ی گریان مادر بزرگ را در آخرین دیدار به یاد می آورد.پل پل(پلک پلک_شر شر) اشک می ریخت.صورتش خیس شده بود.دست های زبرش را به یاد آورد که مثل سنگ پا بود ولی مادربزرگ همیشه می گفت:«آخای،وی وی عزیزکم،آخه این دسته،سنگ پا که نیس.»
خانه ی جدید بوی ناآشایی می داد.مادر خداداد با او نمی ساخت.کار شروع شده بود.از چشمه آب می آورد،به گاوها و گوسفندها علوفه می داد،تپاله ها را جمع می کرد،تکه های بزرگ نمک را جلو آخور می گذاشت تا گوسفندها موقع آمدن از چرا آن ها را بلیسند.یواش یواش داشت همه چیز را فراموش می کرد.عادت می کرد.چند ماه بعد یک بار پدر به دیدنش آمد.هر دو گریه کردند و آرام از هم جدا شدند.
عید که شد،پیرهن قرمزی با گل های آبی برایش دوختند،دست و پایش را حنا بستند.و با ویس مراد و خداداد پیش براخاص رفتند.مادر بزرگ در آغوشش کشید،بوییدش.چشم هایش کم سوتر شده بود.دست های مادربزرگ را بوسید.به اسپندهای نخ شده،نگاه کرد.به گوشه ی اتاق نگاه کرد.مادربزرگ چندتا نقل چرک آلود از مدت ها قبل نگه داشته بود،توی دستش گذاشت.هتاو یاد آن وقت ها افتاد که مادر بزرگ برایش از عروسی نقل می آورد.مادر بزرگ خودش نمی خورد.وقتی هم که می خورد،تا شب آب نمی خورد.می گفت:«وقتی آدم چیز خوب می خوره،نباد روش آب بخوره،تا مزه ش خیلی بمانه تو دهن.»
هتاو نقل ها را به برادرهایش که زل زل به پیرهن اون نگاه می کردند،داد،آنها را بوسید.آن دو نقل ها را تند تند از هم قاپیدند.
از یکدیگر جدا شدند.ویس مراد او را به ترک خودش نشاند.از دور ده محو می شد.تا وقتی که یک کوه جلو ده را گرفت،هتاو به عقب نگاه می کرد.بعد متوجه جلو شد.آسمان آبادی از دور سر از مه و گرد و خاک در می آورد.
***
بهار بود.شب بود.از دور صدای هوهوشو می آمد.عوعو سگ ها و زوزه ی شغال می آمد.هنوز چند روزی از آمدن آن ها نگذشته بود.مادر خداداد رفته بود خانه ی همسایه ها برای نزله بندی.در اطاق فقط ویس مراد و خداداد بودند.هتاو نشسته بود گوشه ی اتاق و مقداری پشم را شی می کرد(شی کردن به معنی از هم بازکردن پشم و پنبه)و به نقش هایی که از حنا روی دستش مانده بود،خیره شیده بود.
دو سه شب بود که خداداد و ویس مراد غر و غرشان بود.دعوا داشتند.ویس مراد که گوشه ای نشسته بود و سیگار دود می کرد با خشم به خداد گفت:«کی می خوای کار را تمام بکنی،ها!؟»
خداداد در حالیکه گوش هایش سرخ شده بود گفت:«آخه قسم خوردیم،مگه می شه؟»
ویس مراد با غرولند گفت:«قسم سرت بخوره،قسم گذشت و رفت.حالا بزرگ شده.جلوس هم نمی خواد سربزگی بکنی.از خانه بیرونت می کنم.»
خداداد با ترس و لرز جواب داد:«همه ش شش ماه نگذشته،چطور بزرگ شده؟!» ویس مراد با خشم گفت:«تف به غیرتت،مردم پشت سرمان حرف می زنن.لابد مرد نیستی.»
خداداد آتشی شد.خون چشم هایش را گرفت.با حرکتی عصبی بلند شد،دست هتاو را گرفت که به اتاق آن طرف حیاط ببرد ویس مراد غرید:«بیرون سروصدا می کنه،برو تو پستو.»
خداداد بردش تو پستو.هتاو می لرزید.دست و پا می زد.خداداد او را محکم بغل کرده بود.هتاو جیغ کشید:«ای خدا،ای خدا،باباجان به دادم برس.»
تا خداداد آمد به خودش مشغول شود،هتاو از دستش گریخت،از پستو بیرون دوید.تنها پناهش ویس مراد بود که داشت سیگار دود می کرد و بی خیال به تاریکی زل زده بود.باران می بارید.برق یک لحظه زمین را روشن کرد.هتاو دوید و پشت ویس مراد پنهان شد و جیغ کشید:«باباجان،باباجان،به دادم برس.یا علی،یا امام رضا.»
ویس مراد دست او را گرفت و پرتش کرد جلو خداداد و با تمسخر و خشم به او گفت:«بی عرضه ی دست و پا چوبی!»
خداداد پرید و هتاو را گرفت و همان جا بردش.جیغ های هتاو شدیدتر شد.بعد مثل این که اورا سوزانده باشند.فریادی از دل کشید و دیگر صدائی نیامد.
سکوت اتاق را چکه های باران که از کنار تیرهای سقف فرو می ریخت،شکست.
هتاو رنگ پریده گوشه ی اتقاق افتاده بود همه دستپاچه شده بودند.ویس مراد با دو دست توی سر خودش می زد و می نالید:«دخترکم،عروسکم چه غلطی کردم!چقدر بی رحمی کردم! ای قران،توبه،توبه.»
براخاص و مادر بزرگ را خبر کرده بودند.نزدیکی های ظهر خودشان را رسانده بودند.مرتب کهنه های زیر هتاو را که از خون خیس می شد،عوض می کردند.دنبال وسیله ای می گشند تا او را به شهر برسانند.یک وانت که بارش گندم بود،بنا شد آن ها را با خود ببرد.ویس مراد و براخاص،هتاو را روی دست گرفتند.روی جوال های گندم نشستند.سر هتاو روی پای مادربزرگ گذاشتند.براخاص با تمام پهنای صورت گریه می کرد.
ویس مراد رنگش پریده بود و دستهایش می لرزید.در چهره اش عرق شرمساری و اشک قاطی شده بود.سر خود را به نرده های ماشین می کوبید و مویه می کرد.مادر بزرگ صورت را خراش داده بود.شیون می کرد و می نالید:«یادگار دخترم،یادگار سحرم،هتاو عزیزکم.قربان اون دستهای حنا گرفته ت برم.عزیزکم،تنهام نذاری،دق می کنم.کمرمه نشکنی ها،نمیری ها نمیری.ای صاحب زمان،هتاوه از تو می خوام.»
ماشین براه افتاد.گردنه ها و دره ها پیدا شدند.تکه های سیاه ابر روی آسمان دور هم نشسته بوند،مثل زن هایی که دوره جنازه جمع می شوند.
هتاو چقدر دلش می خواست که برادرهایش را ببیند.چقدر دلش می خواست یک بار دیگر مادرش از آن نان های کوچک برایش درست کند.تا با عروسک بخورد.سرش را برگرداند تا مادر بزرگ اشک هایش را نبیند.چیزی ار درونش خالی می شد و روی جوالهای گندم می ریخت جلو چشم هاش کدر می شد.همه چیز را محو می دید.درد بزرگی به بدنش چنگ انداخته بود.دلش می خواست مادر بزرگ برایش قصه بگوید تا خوابش ببرد.یک لحظه فکر کرده که مادر بزرگ دارد قصه می گوید.خوابش آمد.از ذهنش گذشت:«ای متکا،دین و گناه راهدار و سه جاهدار و سه گمر کچی به گردنت اگر فردا با خورشید بیدارم نکنی.»
وچشم هایش بسته شد.
آفتاب رنگ پریده ی غروب پشت ابرها پنهان می شد.وانت می نالید و از گردنه بالا می کشید.هتاو پریده رنگ بود،مثل آفتاب غروب.خون ایستاده بود و دو سه بار براخاص تکانش داد،صدایی از بیرون نیامد.دانستند.با داد و فریاد توی سر خود زدند.
ویس مراد دو دستی به صورت خودش کوبید و نالید:«عروس کوچولویم،عروس قشنگم،نازنینم چه بدختی بودم،چه غلطی کردم.ای قرآن خدا،ای قرآن خدا.»
هر سه سرشان را روی سینه ی هتاو گذاشتند و گریستند.چیز آشنائی آن ها را به هم پیوسته بود.
به خود آمدند و با مشت به پشت شیشه ی وانت زدند تا بایستد.
***
وسط میدانچه ی دهکده نردبامی گذاشته بودند.رویش پارچه ی سیاهی کشیده بودند.هتاو برای همیشه خوابیده بود.براخاص خود را غرق گل و لای کرده بود.برادرهای هتاو نمی دانستند چه شده،فقط می دیدند که دلشان می خواهد گریه کنند.
خداداد چند روز خودش را در کاهدانی پنهان کرد.هیچ نخورد و یک روز با فریادهای جنون آمیز از کاهدان بیرون دوید و سر به کوه و بیابان گذاشت.فریادش در کوهستان پیچید.بعد از آن دیگر کسی او را ندید.
مادر بزرگ با گونه های مجروع در حالی که زنها زیر بغلش را گرفته بودند مویه می کرد:«هتاو جان عزیزکم،دیگر کی خارها را از دستم در بیاره؟»

پانوشت:
۱. کلک به کسر اول و دوم به معنی انگشت.کلکوانه وسیله ای از چرم سخت برای چهار انگشت می سازند و با نخ آن ها را با به مچ می بندند.هنگام درو برای جلو گیری از آسیب خارها،به دستی که با آن ساقه های گندم را می گیرند می پوشانند.

فیس‌بوک
تویتر
لینکد‌این
تلگرام
واتس‌اپ