پاییز با همهی زیباییش مهمان طبیعت شده بود و طبیعت شبیه عروس مغروری بود که خیاط آفرینش برای آراستنش از هیچ رنگی کم نگذاشته بود. در میان باغها و مزارع که بسان تابلویی زیبا راه باریک و پر پیچ و خم روستا در آن گم میشد محو این زیباییها میشدم.همیشه این راه باریک را برای برگشتن به روستا به جادهی بیروحی که دل مزارع را بی رحمانه و ناشیانه شکافته بود ترجیح میدادم. سه روز تعطیلی و دوری از مدرسه و اشتیاق دیدار دوبارهی بچهها بر سرعت گامهایم میافزود. رابطهی من و دانش آموزانم تنها رابطهی معلم و شاگردی نبود. برای من آنها اعضای خانوادهام بودند.انگار سالها با هم زندگی کرده بودیم. هر روز با کلاس اولیها روبوسی میکردم. برای صبحانه بوی روغن محلی و آش و نان تازهای که بچهها با خودشان میآوردند تا مهمانشان شوم در مدرسه میپیچید.از ساعت هشت صبح تا پنج بعد از ظهر در مدرسه بودم. در بین کلاس اولی ها دختری بنام میدیا بود که چشمان زیبا و موهای بلند طلایی و شیرین زبانیاش از او فرشتهای معصوم ساخته بود تا برای من و همهی روستا دوست داشتنی باشد.هر روز میدیا زنگ تفریح همراه با دوستانش مرا به اجبار از دفتر مدرسه به حلقهی عمو زنجنیر باف کلاس اولیها میکشاند و من ناخواسته تسلیم بازی کودکانهی آنها میشدم.
مادر میدیا زن جوان و مهربانی بود که به تحصیل و تربیت فرزندش اهمیت بسیار میداد. هفتهای یک بار به مدرسه میآمد، و اما پدر میدیا مردی بود خشن که سایهی هولناکش زیادی بر زندگی آن زن سنگینی میکرد. هرگاه میدیا مادرش را در مدرسه میدید مانند پروانهای به دور او میچرخید و او نیز محو تماشای دخترش میشد. گاهی به دور دستها خیره میشد و آه سوزناکی از اعماق وجودش میکشید. رفتار او و عشقش نسبت به میدیا برایم به صورت معما در آمده بود. همیشه در چشمانش درد یا غصهای جا خوش کرده بود.
آن روز مزارع خلوت بود، از کنار چشمه گذشتم، خبری از عطر چای تازه دم نبود، اصلاَ بر خلاف همیشه کسی مشغول کار نبود. دلهرهای عجیب به سراغم آمده بود. از کنار قبرستان روستا گذشتم، قبر جدیدی توجهم را به خود جلب کرد. با خودم گفتم طبق قانون نانوشتهی طبیعت، سال خوردهای ساکن جدید این مکان شده است. به مدرسه که رسیدم کسی از سر و کولم بالا نرفت. یک راست وارد کلاس شدم، سلام کردم، چند نفری به آرامی جواب دادند، میخواستم علت را جویا شوم که در کلاس بواسطهی سنگی که پشت آن گذاشته بودیم تا باز نشود با سر و صدا باز شد و میدیا وارد کلاس شد. من که متوجه غیبت او نشده بودم لبخندی زدم و میدیا سرش را پایین انداخت و با چشمانی پر از اشک سلام کرد و سر جایش نشست. پرسیدم :چی شده میدیا؟ به من هم بگین. کژال دوست و همسایهی میدیا گفت : آقا مگه نمیدونی دادا “خیال” خودسوزی کرده؟ گفتم خیال؟ گفت بله،مادر میدیا.
با دیدن چشمان گریان میدیا من بیاختیار به گریه افتادم و همهی کلاس با اشکهای میدیا گریستند. میدیا مادرش را در حال سوختن دیده بود. از آن روز به بعد نه من و نه هیچ کس دیگری خندههای کودکانهی میدیا را ندید. چشمهای او شباهت عجیبی به چشمان مادرش پیدا کرد، یک زن ، یک درد در چشمانش جا خوش کرد و کلاس شاد ما تا آخر سال به رنگ چشم های خزان زدهی میدیا در آمد…
