به شما در کتب مربوط به تاریخ فلسفه یا دیگر کتب دانشگاهی در آکادمی درباره یونان باستان چه می گویند؟ از فیلسوفان مختلف مانند راسل و هایدگر درباره فلسفه پیشاسقراطی چه می شنوید؟ کلیشه پذیرفته شده این است که پیشاسقراطیان، عمدتا فیلسوفان طبیعی (یعنی فقط طبیعت را مطالعه می کردند) بودند که هرکدام به دنبال جوهر یا اصل و منشایی برای جهان می گشتند. طالس اصل و منشا را آب می دانست، آناکسیمندر بی کران، آناکسیمنس هوا، هراکلیتوس آتش یا سیالیت و صیرورت و دموکریتوس ذرات تقسیم ناپذیری به نام اتم. اما بهتر است این مزخرفات را و این کلیشه های کتب تاریخ فلسفه را از ذهن خود دور بریزید.
قبل از هرچیزی یک تصور غلط را باید کنار گذاشت: اینکه سقراط یا افلاطون و ارسطو، فصل جدیدی از فلسفه را در تاریخ فلسفه گشودند. چنین نیست. این فقط یک توهم است و واقعا بین آنچه ارسطو درباره فیزیک نگاشته و تفکر و ایده های فیلسوفان قبلی، تفاوت بارزی وجود ندارد. این تفاوت فقط از اینرو به نظر می آید که ما آثار ارسطو (که خود را اول از همه یک فیزیکدان می دانست) را در دست داریم و آثار پیشینیان را خیر. درباره سقراط یا افلاطون نیز به همین نحو، نباید تصور کرد که انها بودند که اولین بار مباحث اخلاقی را مطرح کردند یا روش دیالکتیکی را پیش رو نهادند. اول اینکه دیالکتیک توسط زنون ایلیایی ابداع شده است نه افلاطون و دلیل دوم اینکه ما اگرچه کتب پیشاسقراطیان را در اختیار نداریم، اما تاحدی فهرستی از کتب آنها را داریم و معلوم است که آنها درباره اخلاق و سیاست نظرها داشته اند و کتابها نوشته اند. در ایران، بنا به تصورات غلطی از سوی افرادی مانند نیچه و هایدگر که معلوم نیست چرا آثارشان اینقدر در ایران ترجمه شده، این تمایز پذیرفته شده است. چنین نیست. این دو نفر درکی از اصل مسائل نداشته اند. مطالعات دقیقتر و جدیدتر چنین تمایزی را نشان نمی دهد.
اما فیلسوفان یونان باستان اصولا چگونه می اندیشیدند و دلیل اینکه به دنبال اصل و منشا جهان می گشتند، چه بود؟ شما باید به دنبال استدلال های آنها باشید و نه اینکه یک یا چند جمله کلیشه ای از آنها را بردارید و به خاطر بسپارید (کمااینکه حتی به خاطر سپردن نام آنان هم کار آسانی نیست).
پس من باید از اول روند استدلالی حاکم در فلسفه یونان باستان را توضیح بدهم. اولین پرسش اصلی در حیطه فیزیک (یعنی علم مطالعه حرکات و تغیرات اشیا)، این است که تغییر چگونه صورت می گیرد؟
نه شاید اولین بار، ولی می دانیم که پارمنیدس برای درک تغییر، یک اصل را پیشنهاد می کند که تقریبا مورد قبول تمامی فیلسوفان آنزمان از جمله ارسطو بود: 1. غیرممکن است آنچه نیست، هست بشود و آنچه هست معدوم شود. یعنی چیزی از هیچ بوجود نمی آید و چیزی نیست و نابود نمی گردد. خوب شما باید قبول کنید که این اصل معقولی است. سپس این سئوال مطرح می شود که اگر تغییر دگرگونی هستی به نیستی نمی تواند باشد، پس تغییر مشاهده شده در چیزها را چگونه باید توضیح دهیم؟
یک پاسخ سرراست و منطقی این است که در بطن اشیا، باید جوهری (substance) وجود داشته باشد و در تغییر، خود جوهر ثابت می ماند اما ظواهر یا عرضیات یا شکل های ان تغییر می کنند. حالا سئوال بعدی این است که این جوهر دقیقا چه کیفیتی می تواند داشته باشد که آن را جوهر ساخته است. به این ترتیب تمامی ویژگی هایی که ما در اشیا می بینیم همگی محصول تغییر در عرضیات هستند. اما جوهر بالاخره باید یک ویژگی داشته باشد که آن را به جوهر تبدیل کرده است. به بیان دیگر اگر جوهر ثابت است پس کدام ویژگی، از آن جوهر ساخته است.
آیا تقسیم ناپذیری جوهر است که از آن جوهر ساخته است. در این صورت به نظریه دموکریتوس می رسیم که اسم آن را ذره ای تقسیم ناپذیر یعنی اتم می خواند و بقیه مواد از ترکیب یا ساختارهایی از این ذرات تقسیم ناپذیر به وجود می آیند. آیا وحدت یا یگانگی ویژگی اصلی این جوهر است، در این صورت به نظریه پارمنیدس می رسیم. همچنین این سوال مطرح است که آیا یک جوهر وجود دارد یا چند جوهر. برای مثال دموکریتوس، امپدوکلس و آناکساگوراش به تعدد جواهر اعتقاد داشتند اما کسی مثل پارمنیدس یا میلسیوس خیر.
اینکه جوهر چه ویژگی دارد سئوال اصلی فیزیک ارسطو نیز هست. ارسطو علم مطالعه جوهر را فیزیک و علم مطالعه ماهیت را فلسفه اولی یا متافیزیک می داند (البته ارسطو هرگز از نام متافیزیک استفاده نمی کند.). یک نکته قابل توجه در کتاب فیزیک ارسطو این است که جوهر همیشه موضوع گزاره است و نه محمول گزاره. وی از این روش استفاده می کند تا بتواند جوهر اولیه را با جواهر ثانوی که در واقع جوهر نیستند، تمیز دهد. اما برگردیم به سئوال اصلی: جوهر چه ویژگی دارد که آن را جوهر ساخته است؟ پاسخ ارسطو زیاد هم هوشمندانه نیست و شاید کمتر از بقیه فیلسوفان پیشاسقراطی هوشمندانه باشد: هیچ چیز.
در واقع جوهر هیچ ویژگی ندارد. این هیچ چیز همان چیزی است که ما در فلسفه ارسطو به عنوان ماده می شناسیم. دلیل اینکه وی هیچ ویژگی ذاتی را به جوهر نسبت نمی دهد این است که وی نتوانسته است به ایراداتی که در فضای فکری آنزمان بوده پاسخ دهد. هرکسی هر ویژگی به جوهر نسبت داده، با تناقض و ایرادات غیرقابل پاسخ روبرو شده است (البته ظاهرا یا تا آنجا که ما می دانیم).
برای ارسطو، ماده همیشه ماده یک فرم است. ماده یا جوهر در بطن خود هیچ ویژگی ندارد و تمامی ویژگی ها از فرم آن گرفته می شود. خوب، این راه حل ارسطو است، اما به هیچ عنوان هوشمندانه تر از نظریات دیگران نیست.
نتیجه اینکه فلسفه یا فیزیک ارسطویی، به احتمال بسیار زیاد چیزی جز ادامه فیزیک فیلسوفان پیشیین نبوده است و وی هم تلاش کرده پاسخی به مشکلات مطرح شده داشته باشد. هیچ شکاف و تمایز بنیادینی نمی توانسته بین آنها وجود داشته باشد.
فیزیک مدرن نیز همچنان با مسئله جوهر دست و پنجه نرم می کند. وقتی آنها به دنبال این هستند که دریابند کدام پارامترهای فیزیکی، اصیل هستند و بقیه پارامترها از آن نتیجه می شود، در واقع، در پی پاسخ به این پرسش قدیمی هستند که ویژگی اصلی جوهر چیست؟ پاسخ ارسطو مبنی بر اینکه ماده یا جوهر هیچ ویژگی ندارد، تاحد زیادی پرسش اصلی فیزیک را از جوهر به فرم ها و عوارض منحرف کرد. فیزیک باید قرن ها منتظر می ماند تا ابتدا روش تازه ای برای مشاهده دقیق و اندازه گیری دقیق پیدا کند تا صرفا به تاملات اتکا نشود.
پس بحث اصلی فیزیک در فلسفه یونان باستان خیلی ساده است. مهم درک روند استدلالی است نه اینکه با تنبلی ذهنی چند جمله به یک فیلسوف نسبت بدهیم.
1. امکان ندارد هستی به نیستی و نیستی به هستی تبدیل شود.
2. پس تغییر در جهان یعنی تغییر در ظواهر و فرم ها و ساختارها، اما جوهری وجود دارد که همواره ثابت است.
3. ویژگی اصلی این جوهر چیست؟