کار بیگانه شده

واقعیت یافتگی کار به عنوان از دست دادن واقعیت تا آن حد است که کارگر واقعیت خویش را تا مرز هلاک شدن از فرط گرسنگی از دست می دهد. عینیت یافتن به عنوان از دست دادن شی ء تا آن حد است که از کارگر اشیایی ربوده می شود که نه تنها برای زندگیش بلکه برای کارش ضروری است . در حقیقت خود کار به شیء تبدیل می شود که کارگر تنها با تلاشی خارق العاده و با وقفه های بسیار نامنظم می تواند آن را بدست آورد. تصاحب شیء به شکل بیگانگی با آن تا آن حد است که کارگر هر چه بیشتر اشیا تولید می کند ، کمتر صاحب آن می شود و بیشتر زیر نفوذ محصول خود یعنی سرمایه قرار می گیرد. تمام این پیامدها از این واقعیت ریشه می گیرد که رابطه کارگر با محصول کار خویش ، رابطه با شیء بیگانه است. بر اساس این پیش فرض ، بدیهی است که هرچه کارگر از خود بیشتر در کار مایه بگذارد، جهان اشیایی که می آفریند بر خودش و ضد خودش قدرتمندتر می گردد، و زندگی درونیش تهی تر می گردد و اشیای کمتری از آن او می شوند. همین جریان نیز در مذهب اتفاق می افتد. هرچه آدمی خود را بیشتر وقف خدا می کند، کمتر به خود می پردازد. کارگر زندگی خود را وقف تولید شیء می کند اما زندگیش دیگر نه به او که به آن شیء تعلق دارد . از این رو هرچه این فعالیت گسترده تر شود، کارگران اشیای کمتری را تصاحب می کنند. محصول کار او هر چه باشد ، او دیگر خود نیست و در نتیجه هرچه این محصول بیشتر باشد، او کمتر خود خواهد بود. بیگانگی کارگر از محصولاتی که می آفریند، نه تنها به معنای آن است که کارش تبدیل به یک شیء و یک هستی خارجی شده است بلکه به این مفهوم نیز هست که کارش خارج از او ، مستقل از او و به عنوان چیزی بیگانه با او موجودیت دارد و قدرتی است که در برابر او قرار می گیرد. اشیا با حیاتی که کارگر به آنها می دهد، چون چیزی بیگانه در برابر او قرار می گیرند.

فیس‌بوک
تویتر
لینکد‌این
تلگرام
واتس‌اپ