پیشگفتار فریدریش انگلس به جزوه ی «کار مزدی و سرمایه»:
این جزوه اولین بار به صورت یک سری سرمقاله در روزنامهی جدید راین[*] منتشر شد، که شروع آن چهارم آوریل ١٨٤٩ بود. مبنای این نوشته، سخنرانیهایی است که مارکس قبلا در باشگاه کارگران آلمانی بروکسل در سال ١٨٤٧ عرضه کرده بود. این سری مقالات هیچ وقت به آخر نرسید. قول “ادامه دارد”، در زیر سرمقالهی شمارهی ٢٦٩ این روزنامه، عملی نشده باقی ماند و این نتیجهی رُخدادهای گرفتار کنندهی آن زمان بود: تهاجم روسیه به مجارستان(1)، و قیامهای مردم در درسدن Dresden، ایزرلون Iserlohn، البرفلد Elberfeld، منطقهی پلاتینات Palatinate، و در بادن Baden(2)، که منجر به توقیف روزنامه در نوزدهم مه ١٨٤٩ شد. و در میان کاغذهایی که از مارکس به جا مانده بود، هیچ نوشتهای که به نحوی ادامهی این مجموعه مقالات باشد، پیدا نشد.
“کار مزدی و سرمایه” به عنوان یک جزوهی مستقل در چندین طبعِ مختلف منتشر شده، که آخرینش توسط انجمن چاپخانههای تعاونی سوئیس، در هُوتینگن-زوریخ Hottingen-Zürich در سال ١٨٨٤ بوده. تا حال، این طبعهای مختلف دقیقا حاوی همان کلمات و جملات مقالات اوریژینال بودهاند. اما از آن جا که قرار است دستکم ده هزار نسخه از این چاپ حاضر به عنوان جزوهی تبلیغاتی منتشر بشود، این سئوال ضرورتا خودش را به من تحمیل میکند، که آیا خود مارکس، در این شرایط، بازتکثیر نعل به نعل و بدون تغییر نوشتهی اوریژینال را تایید میکرد؟
مارکس در سالهای دههی چهل هنوز نقدش را از اقتصاد سیاسی تکمیل نکرده بود. این کار تا نزدیک اواخر دههی پنجاه هم به انجام نرسیده بود. در نتیجه، چنین نوشتههایی که قبل از آماده شدن کتاب “نقد اقتصاد سیاسی” او منتشر شده بودند، در بعضی نکات با آن چه که پس از ١٨٥٩ نوشته شدند، تفاوتهایی دارند. و حاوی عبارات و جملاتی هستند که از موضع نوشتههای متاخرش، نادقیق و حتا ناصحیح به نظر میرسند. حال، نیازی به گفتن نیست که در طبعهای معمول، که عموما برای همگان است، این موضع قدیمی، به عنوان بخشی از تکامل فکری مولف، جایگاه خودش را دارد؛ که هم مولف و هم همگان این حق مسلم برای تجدید چاپِ بدون تغییرِ این آثار قدیمیتر را دارند. اگر چنین موردی بود، به هیچ وجه خیال تغییر حتا یک کلمه از آن را هم نمیداشتم. اما این مورد کاملا متفاوتی است؛ چرا که این طبع تقریبا به طور دربست به قصد ترویج منتشر میشود. در چنین موردی، خود مارکس هم بی هیچ شبههای این اثر قدیمی مورخ ١٨٤٩ را با نقطه نظرات جدیدش هماهنگ میکرد. و وقتی من در این طبع، تغییرات و اضافاتی معدود وارد میکنم که برای حصول این منظور در تمامی اساساش ضروری است، در خود احساس اطمینان میکنم که این عمل با روحیهی او خوانایی دارد.
بنابراین، همین اول به خواننده میگویم که این جزوه همان جزوهای نیست که مارکس در سال ١٨٤٩ نوشت، بلکه به تقریب جزوهای است که مارکس در سال ١٨٩١ مینوشت. به علاوه، نسخههای بسیاری از نوشتهی اوریژینال در دسترس است. و اینها عجالتا کافی هستند، تا وقتی که من بتوانم آن را دوباره بدون تغییر، در آینده، در مجموعهی کاملی از آثار مارکس منتشر کنم.
تغییرات من حول یک نکته متمرکزند. طبق متن اوریژینال، کارگر کار خود را در ازای مزد میفروشد، مزدی که از سرمایهدار دریافت میکند؛ طبق متن حاضر، کارگر نیروی کار خود را میفروشد. و در مورد این تغییر باید توضیح بدهم: به کارگران، برای این که بفهمند که ما مشغول ملانقطیگری و بازی با کلمات نیستیم، بلکه این جا با یکی از مهمترین نکات در کُل قلمرو اقتصاد سیاسی سر و کار داریم؛ به بورژواها، برای این که قانع شوند که کارگران درس نخوانده، که دشوارترین تحلیلهای اقتصادی را میتوان به آسانی حالیشان کرد، تا چه حد به “تحصیل کردگان” پُر تبختر ما، که برایشان چنین مسایل حساسی تا آخر عمر لاینحل میماند، برتری دارند.
اقتصاد سیاسی کلاسیک(3) از پراتیک صنعتی، این استنباط رایجِ تولیدکنندهی صنعتی را به عاریت گرفت، که او کار مستخدمیناش را میخرد و بابتاش پرداخت میکند. به این شکل فهمیدن این مفهوم، برای مقاصد مربوط به کسب و کار صنعتگر، حساب و کتابهایش و محاسبهی قیمتها، کاملا مفید و کارساز بود. اما وقتی آن را سادهلوحانه به درون اقتصاد سیاسی بردند، آن جا خطاها و سردرگمیهای به راستی عجیب و غریبی به بار آورد.
اقتصاد سیاسی این را یک حقیقت جا افتاده میداند که قیمتهای همهی کالاها، از جمله قیمت کالایی که آن را “کار” مینامد، دائما تغییر میکنند؛ که قیمتها در پی اوضاع و احوال پُر تنوعی، که اغلب هیچ ربطی هم به نفس تولید خود کالاها ندارند، بالا و پایین میروند، به طوری که به نظر میرسد تعیین شدن قیمتها، به عنوان یک قاعده، به دست شانس و تصادف است. بنابراین، به مجرد این که اقتصاد سیاسی به عنوان یک علم وارد میدان شد، یکی از اولین وظایفاش این بود که به دنبال قانونی بگردد که خودش را پشت این شانس و تصادف پنهان کرده، قانونی که به عینه قیمتهای کالاها را تعیین میکند. و در واقعیت امر خود همین شانسها و تصادفها تحت کنترلش هستند. در میان قیمتهای کالاها، که تغییر میکنند و در نوساناند، گاه رو به بالا، گاه رو به پایین، به دنبال آن نقطهی مرکزی ثابتی گشتند که این تغییرات و نوسانات در اطراف آن اتفاق میافتد. خلاصه، با شروع از قیمت کالاها، اقتصاد سیاسی به جستوجوی ارزش کالاها افتاد، که قانون تنظیم کنندهای بود که توسط آن همهی تغییرات قیمتها را میشد توضیح داد و همهشان نهایتا میتوانستند به آن تخفیف پیدا کنند و ساده شوند.
به این ترتیب، اقتصاد سیاسی دریافت که ارزش هر کالا توسط کاری که در آن است و برای تولیدش لازم است، تعیین میشود. این توضیح برای اقتصاد سیاسی رضایتبخش بود. و ما هم عجالتا میتوانیم در همین نقطه مکث کنیم. اما برای اجتناب از بدفهمی، به خواننده یادآوری میکنم که امروز دیگر این توضیح کاملا ناکافی شده است. مارکس اولین کسی بود که کیفیت ارزش ساز کار را به طور همه جانبه مورد بررسی قرار داد و کشف کرد که همهی کاری که ظاهرا، یا حتا واقعا، برای تولید یک کالا ضروری است در همهی موارد به این کالا، مقدار ارزشِ متناظر با کمّیت کار مورد استفاده قرار گرفته را منتقل نمیکند. پس اگر چه امروز به اختصار، مثل اقتصاددانانی چون ریکاردو، میگوییم که ارزش هر کالایی توسط کار لازم برای تولیدش تعیین میشود، ما همیشه حدود و قیودی که مارکس در این رابطه تعریف کرده است را مدّ نظر داریم. همین قدر برای منظور الانمان بس است؛ اطلاعات بیشتر را میتوانید در نقد اقتصاد سیاسی مارکس پیدا کنید که در سال ١٨٥٩ بیرون آمد و در جلد اول سرمایه.
اما به محض این که اقتصاددانان این حکم را که کار ارزش کالا را تعیین میکند، در مورد خود کالای “کار” به کار گرفتند، از تناقضی به تناقضی دیگر افتادند. ارزش “کار” چطور تعیین میشود؟ با کار لازمی که در آن متجسم شده؟ اما چقدر کار در کار یک روز، یک هفته، یک ماه، یک سال یک کارگر متجسم شده است؟ اگر کار خودش میزان اندازهگیری همهی ارزشها است، پس “ارزش کار” را میتوانیم فقط بر حسب کار بیان کنیم. اما هنوز مطلقا چیزی دربارهی ارزش یک ساعت کار نمیدانیم، اگر همهی آن چه دربارهاش میدانیم این باشد که برابر یک ساعت کار است. این طور که حتا یک سر سوزن هم به هدفمان نزدیک نشدهایم؛ دائم داریم دور یک دایره میچرخیم.
اقتصاددانان کلاسیک، بنابراین حکم دیگری را آزمودند که میگفت: ارزش هر کالا برابر است با هزینهی تولیدش. اما هزینهی تولید “کار” چقدر است؟ برای جواب دادن به این سئوال، اقتصاددانان مجبورند منطق را کمی بیش از حد کش بدهند. به جای تحقیق در هزینهی تولید خود کار، که متاسفانه قابل تدقیق نیست، حال هزینهی تولید کارگر موضوع تحقیقشان شد. و این یکی را میشود با دقت تعیین کرد. این بر حسب زمان و اوضاع و احوال تغییر میکند، اما در یک شرایط مشخص جامعه، در یک مکان مشخص، و در یک رشتهی مشخص از تولید، آن هم مشخص است، دستکم در درون یک محدودهی کوچک. ما امروز تحت رژیم تولید کاپیتالیستی زندگی میکنیم که در آن یک طبقهی عظیم و مدام فزاینده از جمعیت فقط میتواند به شرط آن که برای صاحبان وسایل تولید – ابزارها، ماشینها، مواد خام، و وسایل معیشت – در ازای مزد کار کند، زنده باشد. بر پایهی این شیوهی تولید، هزینهی تولید کارگر عبارت است از جمع وسایل معیشتی (یا قیمتشان بر حسب پول) که به طور متوسط برای قادر ساختن او به کار لازماند، برای ابقای توانی که در او برای کار هست، و برای جانشین کردن کارگر دیگری به جای او؛ وقتی به علت پیری، بیماری، یا مرگ از بین میرود. به عبارت دیگر، برای پرورش دادن طبقهی کارگر به تعداد لازم.
فرض کنیم که قیمت پولی این وسایل معیشت به طور متوسط سه شیلینگ در روز باشد. کارگر ما بنابراین روزی سه شیلینگ از کارفرمایش میگیرد. در مقابل، سرمایهدار او را سر کار میگذارد، مثلا دوازده ساعت در روز. سرمایهدار ما به علاوه پیش خودش کمابیش این طور حساب میکند: فرض کنیم که کارگر ما (یک تراشکار) باید یک قطعه ماشین را در عرض یک روز بسازد و تحویل بدهد. موادخام (آهن و برنز به شکل از پیش آماده) بیست شیلینگ هزینه دارد. ارزش ذغالسنگ مصرفی ماشین بخار، استهلاک خود ماشین بخار که ماشین تراش را میچراخد، و استهلاک سایر ابزارهایی که کارگر ما با آنها کار میکند، برای یک روز و یک کارگر هم یک شیلینگ است؛ مزد یک روز هم مطابق فرضمان سه شیلینگ. سرجمع میشود بیست و چهار شیلینگ برای آن قطعه که میسازیم.
اما، سرمایهدار حساب میکند که به طور متوسط بابت همین قطعه از مشتری بیست و هفت شیلینگ میگیرد، یعنی سه شیلینگ بیشتر و بالاتر از پولی که گذاشته.
این سه شیلینگی که نصیب سرمایهدار میشود، از کجا میآید؟ بنا به ادعای اقتصاد سیاسی کلاسیک، کالاها در یک دور نسبتا طولانی به همان قیمتی فروخته میشوند که ارزش دارند، یعنی به همان قیمتی فروخته میشوند که متناظر است با مقادیر لازم کاری که در آنها هست. پس میبایست قیمت میانگین قطعهی ماشین ما – بیست و هفت شیلینگ – برابر ارزشاش باشد، یعنی برابر با مقدار کاری که در آن متجسم شده است. اما از این بیست و هفت شیلینگ، بیست و یک شیلینگاش ارزشهایی بودند که قبل از آن که تراشکار دست به کار شود، وجود داشتند؛ بیست شیلینگ در شکم مواداولیه بود، یک شیلینگ در سوخت مصرفی در خلال کار و در ماشینآلات و ابزارهای به کار رفته در پروسه و سودمندیشان که به ارزشی به اندازهی این مبلغ کاهش پیدا کرده. شش شیلینگ باقی میماند که به ارزش مواد خام اضافه شده است. اما طبق نظر اقتصاددانان ما، اینها – یعنی همین شش شیلینگ- فقط از طریق کار اضافه شده به موادخام توسط کارگر میتوانسته است پدید بیاید. دوازده ساعت کار او، طبق این نظر، یک ارزش شش شیلینگی خلق کرده است. بنابراین، ارزش کار دوازده ساعتهی او معادل شش شیلینگ است. پس بالاخره کشف کردیم که “ارزش کار” چیست.
“همین جا صبر کن!” تراشکار ما فریاد میزند “شش شیلینگ؟ اما من که فقط سه شیلینگ گرفتهام! سرمایهدار به زمین و زمان قسم میخورد که ارزش کار دوازده ساعتهی من، ذرهای از سه شیلینگ بیشتر نیست و اگر از او شش شیلینگ بخواهم، ریشخندم میکند. داستان از چه قرارست؟”
اگر قبلا با به دست گرفتن ارزش کار به یک دور تسلسل باطل میافتادیم، حالا دیگر مطمئنا یکراست به یک تناقض لاینحل رانده میشویم. به دنبال پیدا کردن ارزش کار بودیم، و بیشتر از آن چه میخواستیم پیدا کردیم. برای کارگر، ارزش آن کار دوازده ساعته سه شیلینگ است؛ برای سرمایهدار شش شیلینگ، که سه شیلینگاش را به عنوان مزد به کارگر میپردازد و سه شیلینگ باقیماندهاش را در جیب خودش میگذارد. با این حساب، کار نه یک ارزش، بلکه دو ارزش دارد. و به علاوه دو ارزش خیلی متفاوت!
به مجرد این که ارزشها را، حال به بیان پولیشان، به زمان کار تحویل کنیم، این تناقض عجیب و غریبتر هم میشود. با آن کار دوازده ساعته، یک ارزش شش شیلینگی جدید خلق میشود. پس در شش ساعت، ارزش جدیدی که خلق میشود، برابر سه شیلینگ است؛ همان مبلغی که کارگر برای کار دوازده ساعته دریافت میکند. برای دوازده ساعت کار، کارگر، به عنوان یک معادل، محصول شش ساعت کار را دریافت میکند. پس اجبارا به یکی از این دو نتیجه میرسیم: یا این که کار دو ارزش دارد، که یکی دو برابر دیگری است؛ یا این که دوازده برابر شش است! در هر دو حالت به خزعبلات محض میرسیم. هر چقدر هم که این قضیه را بچرخانیم و بپیچانیم، تا وقتی از خرید و فروش “کار و از “ارزش کار” صحبت کنیم، باز هم از چنگ این تناقض خلاص نمیشویم. درست همین هم بر سر اقتصاد سیاسیدانان آمد. آخرین شاخهی اقتصاد سیاسی کلاسیک – مکتب ریکاردو – عمدتا بر سر لاینحل بودن این تناقض از پا در آمد. اقتصاد سیاسی کلاسیک خودش را به بنبست انداخته بود. کسی که راه برونرفت از این بنبست را کشف کرد، کارل مارکس بود.
آن چه اقتصاددانان هزینهی تولید “کار” فرض میکردند، به درست هزینهی تولید بود. اما نه هزینهی تولید “کار”، بلکه هزینهی تولید خود کارگر زنده. و آن چه این کارگر به سرمایهدار میفروخت، کارش نبود.
مارکس میگوید: “از همان وقت که کارِ او واقعا شروع میشود، دیگر تعلقاش به او به پایان میرسد، و لذا دیگر نمیتواند از جانب او به فروش برسد.”
فوقش این است که او بتواند کار آیندهاش را بفروشد – یعنی، این تعهد را بپذیرد که کار معینی را در وقت معینی انجام بدهد. اما به این طریق، او کار نمیفروشد (که میبایست اول به انجام برسد)، بلکه در ازای یک پرداخت مورد توافق، او نیروی کارش را در اختیار سرمایهدار میگذارد برای یک مدت زمان معین (در حالت وقت مزدی)، یا برای انجام یک وظیفهی معین (در حالت قطعه مزدی). او نیروی کارش را کرایه میدهد یا میفروشد. اما این نیروی کار به وجود شخص او تنیده است و از آن قابل جُدا شدن نیست. هزینهی تولید نیروی کارش، بنابراین، با هزینهی تولید خودش منطبق است؛ آن چه که اقتصاددان هزینهی تولید کار میخواند، در واقع هزینهی تولید کارگر است و به همین حساب نیروی کارش. و لذا ما هم میتوانیم از هزینهی تولید نیروی کار به ارزش نیروی کار برگردیم و کمیت کار اجتماعییی که برای تولید کمیت معینی از نیروی کار لازم است را تعیین کنیم؛ همان کاری که مارکس در فصل “خرید و فروش نیروی کار” [جلد اول سرمایه] کرده است.
بسیار خوب، بعد از این که کارگر نیروی کارش را فروخت چه میشود، یعنی بعد از آن که او نیروی کارش را در اختیار سرمایهدار گذاشت، در ازای مزدی مورد توافق – اعم از وقت مزدی یا قطعه مزدی؟ سرمایهدار کارگر را به کارگاه یا کارخانهاش میبرد، جایی که همهی اقلام لازم برای انجام کار در دسترساند – موادخام، مواد کمکی (ذغال سنگ، مواد رنگی، و امثالهم)، ابزارها، و ماشینها. این جا کارگر شروع به کار میکند. مزد روزانهاش، مثل مثال بالا، سه شیلینگ است و فرقی نمیکند که آن را به صورت روزمزدی بگیرد، یا قطعه مزدی. باز فرض کنیم که در دوازده ساعت، این کارگر با کارش ارزش جدیدی معادل شش شیلینگ به ارزش موادخامِ مصرفی اضافه میکند، که این ارزش جدید را سرمایهدار با فروش آن چه که درست شده، متحقق میکند [تبدیل به پول میکند]. از این ارزش جدید، او سه شیلینگ کارگر را میپردازد و سه شیلینگ بقیه را برای خودش نگه میدارد. حال اگر کارگر در دوازده ساعت یک ارزش شش شیلینگی خلق کند، در شش ساعت یک ارزش سه شیلینگی ایجاد میکند. نتیجتا بعد از شش ساعت کار برای سرمایهدار، این کارگر معادل سه شیلینگی را که به عنوان مزد از او گرفته، به او برگردانده است. بعد از شش ساعت کار، با هم بی حساباند، هیچ کدامشان یک شاهی به دیگری بدهکار نیست.
“همین جا صبر کن!” این بار سرمایهدار ماست که فریاد میزند. “من این کارگر را برای یک روز کامل اجاره کردهام، برای دوازده ساعت. اما شش ساعت فقط نصف روز است. پس برود جانانه کارش را بکند، تا شش ساعت باقیمانده هم تمام شود. تازه آن وقت بی حساب میشویم.” و در واقع، کارگر مجبور است به شرایط قراردادی که “به ارادهی آزاد خودش” واردش شده تسلیم بشود و طبق آن متعهد شده است که دوازده ساعت کامل برای محصول کاری کار کند که هزینهاش فقط شش ساعت کار است.
قطعه مزدی هم همین طور است. فرض کنیم که در طی دوازده ساعت، کارگر ما دوازده دانه کالا درست میکند. هر کدامشان یک شیلینگ بابت موادخام و استهلاک خرج برمیدارند و دو و نیم شیلینگ هم به فروش میرسند. با فرض قبلیمان، سرمایهدار بابت هر قطعه یک چهارم شیلینگ میپردازد، که سرجمع میشود سه شیلینگ برای دوازده قطعه. برای به دست آوردن این سه شیلینگ، کارگر دوازده ساعت وقت لازم دارد. سرمایهدار سی شیلینگ بابت این دوازده قطعه دریافت میکند؛ پس از کسر بیست و چهار شیلینگ بابت موادخام و استهلاک، شش شیلینگ باقی میماند، که سه شیلینگاش بابت مزد میرود و سه شیلینگ باقی مانده به جیب. عینا مثل قبل! این جا هم پس کارگر شش ساعت برای خودش، یعنی برای جبران مزدش (نیم ساعت از هر یک از آن دوازده ساعت) کار میکند و شش ساعت برای سرمایهدار.
صخرهای که ته کشتی بهترین اقتصاددانان، از وقتی که نقطهی عزیمتشان ارزشِ کار شد، بر آن نشسته و گیر کرده بود، به مجرد آن که نقطهی شروع را ارزش نیروی کار بگیریم، ناپدید میشود. نیروی کار در جامعهی کاپیتالیستی حال حاضر ما، کالایی است درست مثل سایر کالاها، اما با این حال یک کالای بسیار ویژه و متفاوت است. باید گفت این ویژگی را دارد که نیرویی ارزش ساز است، منشا ارزش، و به علاوه وقتی درست به کار برود، منشا ارزشی است بیشتر از آن چه خود دارد. در وضع کنونی تولید، نیروی کار انسان نه فقط در طول یک روز ارزشی بزرگتر از آن چه خود دارد و هزینه برمیدارد تولید میکند، بلکه با هر کشف جدید علمی، با هر نوآوری تازهی تکنیکی، این تفاوت اضافی بین محصول روزانه و هزینهی روزانهاش بیشتر هم میشود؛ در حالی که متعاقبا، آن بخش از روز کار که در آن کارگر معادل مزد روزانهاش را تولید میکند، کوتاهتر میشود. و از جانب دیگر، آن بخش از روز کار که در آن او باید کار رایگانش را به سرمایهدار پیشکش کند، طولانیتر.
و این اصل و اساس اقتصادی کُل جامعهی مدرن ماست: طبقهی کارگر به تنهایی همهی ارزشها را تولید میکند؛ چرا که ارزش فقط بیان دیگری برای کار است، بیان دیگری که، در جامعهی کاپیتالیستی امروز ما، بالاخص نشان دهندهی مقدار کار اجتماعا لازمی است که در هر کالای مشخص متجسم شده است. اما این ارزشهای تولید شده توسط کارگران، به کارگران تعلق ندارند. آنها متعلقاند به صاحبان موادخام، ماشینآلات، ابزارها، و پول، که آنها را قادر میسازد که نیروی کار طبقهی کارگر را بخرند. از این رو، طبقه-ی کارگر فقط بخشی از کُل آن تودهی محصولاتی که خودش تولید کرده است را پس میگیرد. و همان طور که دیدیم، بخش دیگر که طبقهی سرمایهدار تصاحب میکند و فوقاش مجبور است آن را فقط با طبقهی ملاکان زمین شریک شود، با هر کشف و نوآوری جدید افزایش پیدا میکند؛ در حالی که سهمی که نصیب طبقهی کارگر میشود (به طور سرانه) اگر هم بیشتر شود، خیلی کم و بسیار به آهستگی است، گاهی ابدا هیچ، و در شرایط معینی هم ممکن است حتا کاهش پیدا کند.
اما این کشفیات و نوآوریها که با سرعتی روزافزون از پی هم میآیند، این مولدیت کار انسان که هر روز از روز پیش در مقیاسهایی بی سابقه فزونی میگیرد، نهایتا تعارضی را موجب میشود که در آن اقتصاد کاپیتالیستی حاضر باید ویران شود. از یک سو ثروتی بی اندازه و وفور محصولات که خریداران قادر به وفق یافتن با آن نیستند. از سوی دیگر، تودهی عظیمی از جامعه پرولتریزه شده به کارگر مزدی تبدیل شده، و لذا تواناییاش را برای این که از این وفور نصیبی ببرد، از دست داده است. پاره کردن جامعه به یک طبقهی کوچک بی اندازه ثروتمند، و یک طبقهی بزرگ از کارگران مزدی محروم از هر نوع دارایی، موجب میشود که این جامعه در زیر وفور خودش خفه شود؛ در حالی که اکثریت عظیم اعضایش، ذرهای یا به هیچ وجه، در برابر محرومیت و نیاز مفرط حفاظی ندارند.
این وضع هر روز مُهملتر و زائدتر میشود. باید از شرش خلاص شد؛ میتوان از شرش خلاص شد. یک نظم اجتماعی جدید امکانپذیر است، که در آن اختلافات طبقاتی امروزی ناپدید شدهاند. و در آن – شاید پس از یک دورهی انتقالی کوتاه که به لحاظ اخلاقی به هر حال بسیار مفید خواهد بود، گرچه از جنبههای دیگر تا حدی ناکافی- وسایل زندگی، وسایل لذت بردن از زندگی، وسایل رشد و فعالیت همهی قابلیتهای فکری و جسمی، از طریق استفادهی سیستماتیک از و توسعهی بیشتر قدرتهای عظیم تولیدی جامعه، که همین الان هم نزدمان موجود است، و با تعهد مساوی همگان به کار کردن، وجود خواهد داشت. و این که کارگران هر چه بیشتر مصمم میشوند، تا این نظم اجتماعی جدید را متحقق کنند، در دو سوی این اقیانوس، در این طلوع “روز مه”، و در روز یکشنبه سوم ماه مه، به اثبات خواهد رسید.(4)
فریدریش انگلس
لندن، سیام آوریل ١٨٩١
زیرنویسها:
[*] Neue Rheinische Zeitung “روزنامهی جدید راین”، نشریهای است که از اول ژوئن ١٨٤٨ تا نوزدهم مه ١٨٤٩ به سردبیری کارل مارکس در شهر کلن منتشر میشد.(توضیح از انگلس)
1- قوای مسلح تزار در سال ۱۸۴۹ به مجارستان حمله کردند، تا خاندان اتریشی هاپسبورگ Hapsburg را در قدرت نگه دارند.
2- قیام خودبهخودی در آلمان در ماههای مه تا ژوئیه ۱۸۴۹، در حمایت از قانون اساسی پادشاهی که در اواسط ژوئیه درهم کوبیده شد.
3- “از اقتصاد سیاسی کلاسیک، من اقتصادی را میفهمم که از زمان و. پتی W. Pettyدر تمایز و تقابل با اقتصاد عامیانه، که فقط به ظواهر امر میپردازد، به تحقیق در روابط واقعی تولید در جامعهی بورژوایی مشغول بوده، لاینقطع ماتریالی که مدتهاست توسط اقتصاد علمی فراهم شده را نشخوار میکند و به این قصد که توضیحات قابل قبولی در مورد پدیدههای مشهود و مزاحم برای استفاده روزمرهی بورژوایی پیدا کند، اما برای بقیهی موضوعات به سیستمسازی به شیوهای پدانتیک [با کوتهبینی و دلمشغولی به ظواهر] محدود میماند. و با اعلام این که اینها حقایقی جاویداناند، ایدههایی را که بورژوازی برای خشنودی خود در رابطه با دنیای خودش داشته، دنیایی که برای آنها بهترین دنیاهاست، مکررا تکرار میکنند.”(کارل مارکس، سرمایه، جلد اول)
4- منظور انگلس جشن “روز مه” ۱۸۹۱ است. در بعضی کشورها، مثل انگلستان و آلمان، “روز مه” را در اولین یکشنبه بعد از اول ماه مه جشن میگرفتند، که در سال ١٨٩١ با سوم مه مصادف میشد. راهپیماییها و تظاهراتهای پُر جمعیتی در “روز مه” ١٨٩١ با شرکت کارگران در بسیاری از شهرهای انگلستان، اترش، آلمان، فرانسه، ایتالیا، روسیه و سایر کشورها برگزار شد.(توضیح جزوهی انگلیسی، چاپ پکن)
[I] این مقدمه را انگلس برای چاپ جدیدی از “کار مزدی و سرمایه” مارکس نوشت، که در سال ١٨٩١ تحت نظارت او در برلین منتشر شد. انگلس این مقدمه را با تکرار پیشگفتاری که برای این جزوه در سال ١٨٨٤ نوشته بود، شروع میکند. جزوهای که این مقدمه را با خود داشت، به تعداد بسیار زیاد به منظور نشر آموزشهای اقتصادی مارکس در بین کارگران چاپ شد.
این مقدمه بارها در نشریات سوسیالیستی و کارگری به صورت مقالهای جداگانه منتشر و وسیعا پخش شد. این مقدمه قبل از آن که خود جزوه از زیر چاپ بیرون بیاید، منتشر شد؛ به شکل ضمیمهی “فورورتس” Vorwärts شمارهی ١٠٩، سیزدهم ماه مه ١٨٩١ با عنوان “کار مزدی و سرمایه”. یک ورژن کمی خلاصه شدهی آن در هفته نامهی Freiheit شمارهی ٢٢، سیام مه ١٨٩١؛ در نشریهی ایتالیایی Critica sociale شمارهی دهم، دهم، ژوئیهی ١٨٩١؛ در Le Socialiste شمارهی ٤٤، بیست و دوم ژوئیهی ١٨٩١؛ در سالنامهای که توسط نشریهی سوسیالیستی فرانسوی Question Sociale در سال ١٨٩٢ منتشر شد، و در نشریاتی دیگر.
این مقدمه در همهی نسخههای بعدی این اثر مارکس، که بر مبنای نسخهی ١٨٩١ به زبانهای مختلف ترجمه شدهاند، آمده است.(توضیح ناشر جزوهی چاپ پکن، ١٩٧٨)
[II] “کار مزدی و سرمایه” را مارکس بر مبنای یک سری سخنرانی که در انجمن کارگران آلمانی در بروکسل، در نیمهی دوم دسامبر ١٨٤٨ ایراد کرده بود، نوشت. یک دستنویس از آن با عنوان “مزدها”، که ژوزف ویدهمیر Joseph Weydemeyer با خط خودش کُپی کرده، محفوظ مانده است که تقریبا عینا و کاملا با نوشتهی منتشر شده در “روزنامهی جدید راین” منطبق است. در اوایل ١٨٤٨، مارکس سعی کرد آن را در بروکسل منتشر کند، اما در پی اخراج از بلژیک، مجبور به کنار گذاشتن این نقشه شد.
این نوشته اولین بار با عنوان “کار مزدی و سرمایه” به عنوان یک سری سرمقاله در “روزنامهی جدید راین” در پنجم تا هشتم و یازدهم آوریل ١٨٤٩ منتشر شد. اما انتشار آن به علت خارج شدن موقت مارکس از کلن، و پس از آن با حاد شدن اوضاع سیاسی در آلمان و بسته شدن این روزنامه، قطع شد.
مقالههای مارکس در “روزنامهی جدید راین” به انتشار ایدههای سوسیالیسم علمی در بین کارگران آلمانی کمک کرد. بنا به تصمیم کمیتهی انجمن کارگران کلن، این مقالات برای بحث در انجمنهای کارگران در کلن و دیگر شهرها توصیه شده بودند.
پس از توقیف “روزنامهی جدید راین”، مارکس تصمیم داشت “کار مزدی و سرمایه” را به شکل یک جزوه منتشر کند، اما این نقشه عملی نشد. اولین نسخهی آن به صورت یک جزوه-ی جداگانه در سال ١٨٨٠ در برسلاو Breslau بدون دخالت مارکس منتشر شد و بعدا در همان شهر چاپ دوم آن هم منتشر شد. در همکاری با انگلسف چاپ دیگری هم در هوتینگن-زوریخ در سال ١٨٨٤ منتشر شد، که مقدمه کوتاهی هم از انگلس داشت که شامل تاریخچهی این نوشته هم بود. نسخهی دیگری برای ترویج در میان کارگران، که انگلس آن را ادیت کرده و بر آن پیشگفتاری نوشته بود، در سال ١٨٩١ منتشر شد.
نوشتهی “کار مزدی و سرمایه” ناتمام باقی میماند. یادداشتی از رئوس سخنرانیهای آخر مارکس که در دسامبر ١٨٤٨ تهیه شده و عنوانش “مزدها” است، اثر حاضر را کامل میکند.(توضیح ناشر جزوهی چاپ پکن، ١٩٧٨)
* * *
کار مزدی و سرمایه
کارل مارکس
I
از جاهای مختلف به ما خُرده گرفتهاند که در توضیح مناسبات اقتصادییی که پایهی مادی مبارزات کنونی بین طبقات و ملتها را تشکیل میدهند، کوتاهی میکنیم. عمدا تا به حال فقط وقتی به این مناسبات پرداختهایم، که اینها خودشان را قهرا به سطح کشمشکهای سیاسی کشاندهاند.
بیش از هر چیز لازم بود، که تحول مبارزهی طبقاتی را در تاریخ روزگار خودمان دنبال کنیم و به شیوهای امپریک [با اتکا به مشاهدات و تجربیات]، به وسیلهی ماتریال تاریخی حی و حاضری که روزانه و از نو خلق میشود، اثبات کنیم که با شکست و به بند کشیده شدن طبقهی کارگر، که در روزهای فوریه و مارس [اشاره به انقلاب بیست و سوم و بیست و چهارم فوریه ١٨٤٨ در پاریس، سیزدهم مارس در وین، و هجدهم مارس در برلین] حاصل شد، مخالفان آن طبقه هم – جمهوریخواهانِ بورژوا در فرانسه و طبقات بورژوا و دهقان که در تمام قارهی اروپا علیه حکومت مطلقه فئودالی میجنگیدند- به طور همزمان مغلوب شدند؛ که پیروزی “جمهوری معتدل” در فرانسه، همزمان ناقوس سقوط کشورهایی را به صدا در آورد که به انقلاب فوریه با جنگهای قهرمانانهی استقلال پاسخ داده بودند؛ و بالاخره این که با پیروزی بر کارگران انقلابی، اروپا دوباره به بردگی دوگانهی قدیماش سقوط کرد، به بردگیِ انگلیسی-روسی. کشمکشهای ژوئن در پاریس، سقوط وین، تراژدی کمدی برلین در نوامبر ۱۸۴۸، تلاشهای مستاصلانهی لهستان، ایتالیا، و مجارستان، به تسلیم کشیده شدن ایرلند از سر گرسنگی – اینها وقایع اصلییی بودند که طی آنها مبارزه طبقاتی اروپا بین بورژوازی و طبقهی کارگر به نتایجاش رسید، و از اینها اثبات کردیم که هر خیزش انقلابی، هر اندازه هم که موضوعاش از مبارزهی طبقاتی دور به نظر برسد، ضرورتا باید تا زمانی که طبقهی کارگر انقلابی پیروز شده باشد، به شکست بیانجامد-؛ که هر رفرم اجتماعی باید یک اوتوپی بماند، تا آن زمان که انقلاب پرولتری و ضد انقلاب فئودالی علیه یکدیگر در جنگی به وسعت جهان زورآزمایی کرده باشند. در آن چه ما ارائه کردیم، همانند آن چه در واقعیت هست، بلژیک و سوئیس تصاویری تراژیک کمیک به گونهای کاریکاتورمانند در یک تابلوی بزرگ تاریخی بودند؛ یکی دولت نمونهی سلطنت بورژوایی، دیگری دولت نمونهی جمهوریت بورژوایی؛ هر دوشان، دولتهایی که درست به این خاطر به خود میبالیدند که از مبارزهی طبقاتی و انقلابِاروپا فارغاند.
اما حالا، پس از آن که خوانندگانمان مبارزهی طبقاتی سال ۱۸۴۸ و تحولاش به چنین ابعاد عظیم سیاسی را دیدهاند، وقتاش رسیده است که به بررسی دقیقتر خود آن مناسبات اقتصادییی بپردازیم که مبنای وجود طبقهی سرمایهدار و سلطهی طبقاتیاش و همچنین بردگی کارگران است.
این موضوع را در سه بخشِ عمده، به تفکیک ارائه میکنیم:
١- رابطهی کار مزدی با سرمایه، بردگی کارگران، سلطهی سرمایهدار؛
٢- خانه خرابی اجتنابناپذیر طبقات متوسط بورژوا و همچنین به قول معروف عوام، طبقهی متوسط، تحت سیستم فعلی؛
٣- انقیاد تجاری و استثمار طبقات بورژوای کشورهای مختلف اروپا توسط حاکم مستبد بازار جهانی – انگلستان؛
قصدمان این است که این را هر چه سادهتر و همه فهمتر تشریح کنیم و حتا ابتداییترین مفاهیم اقتصاد سیاسی را دانسته فرض نکنیم. خواستمان این است، که کارگران حرفهامان را بفهمند. و به علاوه، در آلمان، گیجی و نادانی بسیار قابل توجهی در مورد ایدههای مربوط به سادهترین روابط اقتصادی حاکم است، از مدافعان اسم و رسمدار شرایط موجود گرفته، تا معجزهگران سوسیالیست و نوابع سیاسی هنوز به رسمیت شناخته نشده که از شازدههای قد و نیم قد آلمان تکه پاره هم بیشترند. پس بحث را با پرداختن به سئوال اول ادامه میدهیم.
مزد چیست؟ چطور تعیین میشود؟
اگر از چند کارگر بپرسیم: “مزدی که میگیرید چقدر است؟”، یکی جواب میدهد: “من یک شیلینگ در روز میگیرم”، دیگری میگوید: “من دو شیلینگ” و قسعلیهذا. بر حسب این که در کدام شاخهی صنعت استخدام شدهاند، مبالغ مختلفی پول را ذکر میکنند که از کارفرماهاشان در ازای انجام کار معینی میگیرند؛ مثلا برای بافتن یک ذرع چلوار، یا برای حروفچینی یک صفحه. علیرغم تنوعی که در گفتههاشان هست، همهشان بر سر یک نکته توافق دارند: که مزد، آن مبلغ پولی است که سرمایهدار در ازای یک مدت معین کار یا برای مقدار معینی کار پرداخت میکند.
در نتیجه، این طور به نظر میرسد که سرمایهدار کار آنها را با پول میخرد و این که آنها در ازای پول، کارشان را به او میفروشند. ولی این فقط یک تصور غلط است. آن چه آنها در واقع به سرمایهدار در ازای پول میفروشند، نیروی کارشان است. این نیروی کار را سرمایهدار برای یک روز، یک هفته، یک ماه و غیره میخرد. و پس از آن که آن را خرید، آن را تا آخر مصرف میکند، به این طریق که کارگر را وامیدارد که در طی زمان توافق شده، کار کند. با همان مبلغ پول که سرمایهدار نیروی کار آنها را خریده (مثلا با دو شیلینگ) میتوانست مقدار معینی شِکر بخرد یا هر کالای دیگری را. دو شیلینگی که با آن ده کیلو شکر خریده است، قیمت ده کیلو شکر است. دو شیلینگی که او با آن دوازده ساعت استفاده از نیروی کار را خریده، قیمت دوازده ساعت کار است. نیروی کار، بنابراین، بی کم و کاست مثل شکر، یک کالا است. اولی را با ساعت اندازه میگیرند، دومی را با ترازو.
کارگران کالاشان، نیروی کار، را با کالای سرمایهدار، با پول، مبادله میکنند. و علاوه بر این، این تعویض به نرخ معینی صورت میگیرد. این قدر پول در ازای استفاده از این مدت نیروی کار. برای دوازده ساعت بافندگی، دو شیلینگ. و این دو شیلینگ، مگر نمایندهی همهی آن کالاهای دیگری نیست که میشود با دو شیلینگ خرید؟ بنابراین، در واقع، کارگر کالایش را، نیروی کارش را، در ازای همهی انواع کالاها مبادله کرده و به علاوه، طبق یک نسبت و نرخ معین. با دادن دو شیلیگ به او، سرمایهدار به او همین قدر گوشت، لباس، هیزم، روشنایی و غیره داده است، در ازای یک روز از کار او. دو شیلینگ، بنابراین بیانگر رابطهای است که در آن نیروی کار با کالاهای دیگر مبادله میشود، ارزش مبادلهی نیروی کار اوست. ارزش مبادله یک کالا که بر حسب پول برآورد شده باشد، قیمت آن کالا نامیده میشود. مزد بنابراین فقط نام خاصی است برای قیمت نیروی کار، که معمولا قیمت کار خوانده میشود؛ نام خاصی است برای قیمت این کالای منحصر به فرد، که هیچ جا جز در گوشت و خون آدمیزاد نمیشود نگهاش داشت.
یک کارگر را در نظر بگیریم، مثلا یک بافنده را. سرمایهدار به او دستگاه بافندگی و نخ میدهد. بافنده خودش را به کار میاندازد و نخ تبدیل به پارچه میشود. سرمایهدار پارچه را صاحب میشود و فرض کنیم آن را به بیست شیلینگ میفروشد. آیا مزد بافنده سهمی از آن پارچه، از آن بیست شیلینگ، از محصول آن کار است؟ خیر، اصلا و ابدا. خیلی پیشتر از آن که پارچه به فروش برسد، شاید هم خیلی پیشتر از آن که پارچه تماما بافته شده باشد، بافنده مزدش را گرفته است. پس سرمایهدار مزد او را با پولی که از آن پارچه به دست میآورد نمیپردازد، بلکه از پولی که فیالحال در دست دارد پرداخت میکند. همان طور که هیچ چیز از دستگاه بافندگی و نخی که به وسیلهی سرمایهدار در اختیار بافنده گذاشته میشوند محصولات خودش نیستند، کالاهایی هم که در ازای مبادلهی کالای خودش – نیروی کار- دریافت میکند محصولات خودش نیستند. ممکن است کارفرما هیچ خریداری برای آن پارچه پیدا نکند. ممکن است از فروش آن پارچه حتا مزدهای پرداخت کردهاش را در نیاورد. ممکن است پارچه را با منفعت بسیار زیادی در مقایسه با دستمزدی که به بافنده داده است، بفروشد. اما هیچ کدام اینها ربطی به کارگر بافنده ندارد. سرمایهدار با قسمتی از ثروت موجودش، با قسمتی از سرمایهاش، نیروی کار بافنده را میخرد، درست به همان شیوه که با قسمت دیگری از ثروتاش، موادخام، نخ – و وسایل کار- دستگاه بافندگی – را خریده است. بعد از این که این خریدها را انجام داد، و خرید نیروی کار لازم برای تولید پارچه هم از جملهی آنهاست- او فقط با موادخام و وسایل کاری که متعلق به خودش هستند تولید میکند. از آن جا که بافندهی عزیز ما هم، یکی از وسایل کار است و از این لحاظ فرقی با دستگاه بافندگی ندارد، سهماش در محصول (پارچه)، یا در قیمت محصول، به هیچ وجه بیشتر از سهمی که خود دستگاه بافندگی دارد نیست.
مزد بنابراین سهم کارگر در کالاهایی که توسط خودش تولید شده، نیست. مزد آن بخش از کالاهای فیالحال موجود است، که سرمایهدار با آن مقدار معینی نیروی کار مولد میخرد.
نیروی کار بنابراین یک کالاست که صاحب آن، کارگر مزدی، به سرمایهدار میفروشد. چرا میفروشد؟ برای این که زندگی کند.
اما به کار انداختن نیروی کار، یعنی کار، بروز فعال زندگی خود کارگر است. واین فعالیت زندگی را او به شخص دیگری میفروشد، تا وسایل ضروری زنده بودن را تامین کند. فعالیت زندگیاش بنابراین هیچ چیز نیست جز وسیلهی تامین موجودیت خودش. او کار میکند، تا بتواند زنده بماند. او خود کار را بخشی از زندگیاش به حساب نمیآورد؛ این آن بخش از زندگیاش است، که باید قربانی شود. این آن کالایی است، که او حراج کرده و به شخص دیگری داده. محصول فعالیتاش هم بنابراین هدف فعالیتاش نیست. آن چه که برای خودش تولید میکند، آن ابریشمی نیست که میبافد، آن طلایی نیست که از معدن بیرون میکشد، آن قصری نیست که میسازد. آن چه که برای خودش تولید میکند، مزد است؛ و ابریشم و طلا و قصر برای او به کمیت معینی از ضروریات زندگی، شاید به یک کت پنبهای، به یک سکهی مسی و یا به یک آلونک مبدل میشوند. و کارگری که دوازده ساعت میبافد، میریسد، مته میکند، میتراشد، میسازد، بیل میزند، سنگ میشکند، بار میکشد و غیره، آیا این دوازده ساعت بافتن، رشتن، مته کردن، تراش دادن، ساختن، کندن، سنگ شکستن، نزد او همچون بروز زندگی، همچون زندگی به نظر میآید؟ درست عکس این است. زندگی برای او زمانی شروع میشود، که این فعالیت به پایان برسد. سر میز غذا، در میخانه، در رختخواب. کار دوازده ساعته از سوی دیگر، نزد او هیچ معنایی همچون بافتن، ریسیدن، مته کردن و امثالهم ندارد، بلکه معنایش فقط کسب درآمدی است که به او امکان میدهد سر میز غذایی بنشیند، جایی در میخانه داشته باشد و بستری برای خوابیدن. اگر قصد و هدف کرم ابریشم هم از بافتن این بود که به موجودیتاش همچون کرم برگخوار ادامه بدهد، نمونهی بی نقصی میشد از یک کارگر مزدی.
نیروی کار همیشه یک کالا نبوده. کار هم همیشه کار مزدی، یعنی کار آزاد نبوده. برده نیروی کارش را به بردهدار نمیفروخت، همان طور که گاو هم کارش را به دهقان نمیفروشد. برده همراه با نیروی کارش، یک باره و تماما به صاحباش فروخته میشد. او کالایی است که میتواند از دست صاحبی به دست صاحبی دیگر برود. او خودش یک کالاست، ولی نیروی کار، کالای او نیست. رعیت [سرف، رعیت چسبیده به زمین] تنها بخشی از نیروی کارش را میفروشد. او از صاحب زمین مزدی نمیگیرد؛ در واقع، این صاحب زمین است که از او باج میگیرد.
رعیت به زمین تعلق دارد و ثمرات آن را به صاحب زمین تحویل میدهد. کارگر آزاد، از سوی دیگر، همان خودش را میفروشد و آن هم تکه تکه. او هر روز مثل روزهای دیگر هشت، ده، دوازده، پانزده ساعت از زندگیاش را حراج میکند و به هر کس که بیشتر میدهد میفروشد، به صاحب موادخام، ابزار و وسایل معیشت، یعنی به سرمایهدار. کارگر نه به صاحبی تعلق دارد نه به زمینی، بلکه هشت، ده، دوازده، پانزده ساعت از زندگی روزانهاش متعلق به هر کسی است که آنها را میخرد. کارگر سرمایهداری را که خودش را به او فروخته است، هر وقت که بخواهد ترک میکند. و سرمایهدار هم او را هر وقت که مناسب بداند، به محض این که دیگر به دردش نخورد یا به کارش نیاید، بیرون میاندازد. ولی کارگر که تنها منبع درآمدش فروش نیروی کار است، نمیتواند کُل طبقۀی خریداران، یعنی طبقهی سرمایهدار را ترک کند؛ مگر آن که قید وجود خودش را زده باشد. او به این یا به آن سرمایهدار تعلق ندارد، بلکه متعلق به طبقهی سرمایهدار است؛ و برای او پیدا کردن آن کس که میخواهد، یعنی پیدا کردن یک خریدار در بین این طبقهی سرمایهدار.
قبل از ورود به بررسی دقیقتر رابطهی سرمایه با کار مزدی، اجمالا با عامترین شرایطی که در تعیین مزدها مطرح میشوند، آشنا میشویم.
مزد همان طور که دیدیم، قیمت یک کالای مشخص، یعنی نیروی کار است. مزدها بنابراین توسط همان قوانینی که قیمت هر جنس دیگری را تعیین میکنند، تعیین میشوند. پس سئوال این است، قیمت یک کالا چطور تعیین میشود؟
II
قیمت یک کالا را چه چیزی تعیین میکند؟
رقابت بین خریداران و فروشندگان، رابطهی بین تقاضا و عرضه، رابطهی بین مورد درخواست بودن و در دست-رس بودن. رقابتی که بر مبنای آن قیمت یک کالا تعیین میشود سه وجه دارد.
هر کالا به وسیلهی فروشندگانِ مختلف عرضه میشود. وقتی کیفیت اجناس مثل هم باشد، آن کس که کالای خود را به ارزانترین قیمت میفروشد، مطمئن است که دیگران را از میدان به در و بیشترین فروش را برای خودش تضمین میکند. فروشندگان بنابراین با یکدیگر رقابت و مسابقه دارند، بر سر فروش و بر سر بازار. هر یک از آنها مشتاق این است که بفروشد، که تا حد امکان بیشتر بفروشد، که اگر بشود به تنهایی بفروشد، که درها به روی تمام فروشندگان دیگر بسته شود. پس هر یک از دیگری ارزانتر میفروشد. در نتیجه، رقابت بین فروشندگان درمیگیرد که قیمت کالایی که آنها عرضه میکنند را پایین میآورد.
اما رقابت بین خریداران هم در میگیرد، که به نوبهی خود باعث میشود قیمت کالاهای عرضه شده بالا برود.
و بالاخره، رقابتی که بین فروشندگان و خریداران وجود دارد: اینها میخواهند هر چه ممکن است ارزانتر بخرند. آنها میخواهند هر چه ممکن است گرانتر بفروشند. نتیجهی این رقابت بین خریداران و فروشندگان، بستگی به روابط بین دو اردوگاهی از رقبا دارد که پیشتر به آن اشاره شد، یعنی به این که آیا رقابت در سپاه خریداران بیشتر است یا در سپاه فروشندگان. صنعت، دو سپاه عظیم را بر ضد یکدیگر به میدان میکشد و هر یک از اینها باز در بین نیروهای صفوف خودش درگیر کشمکش است. آن سپاهی که در صفوفاش جنگ و دعوای کمتری هست، بر حریف پیروز میشود.
فرض کنیم که در بازار، صد عدل پنبه وجود داشته باشد و در همان زمان خریدارانی برای هزار عدل پنبه. در این حالت، تقاضا ده برابر عرضه است. رقابت بین خریداران، بنابراین خیلی شدید خواهد بود؛ هر یک از آنها تلاش میکند یک عدل گیر بیاورد و در صورت امکان همهی صد عدل پنبه را. این مثال یک فرض ساختگی نیست. در تاریخ تجارت، دورههای کمیابی پنبه را تجربه کردهایم، مواقعی که بعضی سرمایهداران در اتحاد با هم تلاش کردهاند که نه صد عدل، بلکه کُل موجودی پنبهی دنیا را بخرند. در حالتی که فرض کردیم، خریدار تلاش میکند با پیشنهاد قیمت نسبتا بالاتر برای عدلهای پنبه، خریداران دیگر را از میدان به در کند. فروشندگان پنبه که میبینند نیروهای دشمن به خشنترین مسابقه در بین خودشان افتادهاند و بنابراین از به فروش رفتن تمامِ صد عدل پنبهشان کاملا مطمئن شدهاند، از کندن پوست همدیگر به منظور پایین کشیدن قیمت پنبه، درست در وقتی که حریفانشان دارند بر سر بالا بردن قیمت از همدیگر سبقت میگیرند، حذر میکنند. آنها همچون یک تن واحد در مقابل خریداران میایستند، با رغبت و رضایتی فیلسوفانه بازوانشان را به یکدیگر قلاب میکنند و اگر آن حد آخر معینی که برای پیشنهادهای حتا مُصرترین خریداران هم وجود دارد، نمیبود، مطالبات آنها هم هیچ حد و مرزی نمیشناخت.
بنابراین اگر عرضهی یک کالا کمتر از تقاضایی که برایش هست باشد، آن وقت رقابتی که بین فروشندگان در میگیرد، ناچیز است یا اصلا هیچ. به همان نسبتی که این رقابت کم میشود، رقابت بین خریداران افزایش پیدا میکند. نتیجه، افزایش کم و بیش قابل ملاحظه در قیمتهای کالاست.
خوب میدانیم که حالت عکس، که نتیجهی معکوس دارد، بیشتر اتفاق میافتد. عرضهی خیلی بیشتر از تقاضا؛ رقابت مستاصلانه بین فروشندگان، نبود خریدار؛ حراجهای اجباری کالاها به قیمتهای فوقالعاده پایین.
اما ترقی و تنزل قیمتها چه هستند؟ قیمت بالا و قیمت پایین یعنی چه؟ یک دانه ماسه پشت میکروسکوپ بزرگ است، و یک برج در مقایسه با یک کوه کوچک. و اگر قیمت توسط رابطهی بین عرضه و تقاضا تعیین میشود، رابطهی عرضه و تقاضا را چه چیز تعیین میکند؟
به سراغ اولین بورژوایی که میبینم برویم. او یک لحظه هم مکث نمیکند، اما مثل اسکندر کبیر این گره کور متافیزیکی را با شمشیر جدول ضربش میشکافد. به ما میگوید: “اگر تولید کالاهایی که من میفروشم برایم صد پوند خرج برداشته باشد، و از فروش این اجناس صد و ده پوند پول در بیاورم – خودتان میدانید، طی یک سال- این سودی است شرافتمندانه، مناسب و معقول. ولی اگر در مبادله صد و بیست یا صد و سی پوند گیرم بیاید، این سود بالاتری است؛ و اگر دویست پوند عایدم شود، این یک سود فوقالعاده و عظیم است”. آن چه که بنابراین این شهروند به عنوان وزنهی سنجش سودش به کار میبرد چیست؟ هزینهی تولید کالاهایش. اگر در مبادلهی این اجناس، کمیتی از اجناس دیگر دریافت کند که تولیدشان کمتر هزینه داشته، او ضرر کرده است. اگر در ازای اجناساش، کمیتی از کالاهای دیگر دریافت کند که هزینهی تولیدشان بیشتر بوده، او سود بُرده است. و او کم و زیادی سود را طبق آن درجهای که ارزش مبادلهی اجناساش، بالاتر یا پایینتر از نقطهی صفرش قرار گرفته، حساب میکند – نقطهی صفر او هزینهی تولید است.
پس دیدیم که چگونه رابطهی متغیر بین عرضه و تقاضا گاه سبب صعود و گاه نزول قیمتها میشود؛ قیمت در آن حالت بالا و در این یکی پایین است. اگر قیمت یک کالا به علت عدم تکافوی عرضه، و یا افزایش بیتناسب تقاضا، به نحو قابل ملاحظهای ترقی کند، قیمت کالای دیگری ضرورتا باید به آن نسبت تنزل کرده باشد؛ زیرا مسلم است که قیمت یک کالا فقط بیان برحسب پول نسبتی است، که کالاهای دیگر در عوض آن کالا داده میشوند. اگر برای مثال قیمت یک ذرع پارچهی ابریشمی از دو شیلینگ به سه شیلینگ ترقی کند، قیمت نقره در رابطه با ابریشم تنزل کرده است، و همین طور هم قیمتهای همهی کالاهای دیگر، که قیمتشان ثابت مانده، در رابطه با قیمت ابریشم پایین آمده. کمیت بسیار بزرگتری از آنها را باید داد، تا همان مقدار ابریشم به دست بیاید. بسیار خوب، ترقی قیمت یک کالای مشخص چه نتیجهای خواهد داشت؟ تودهای از سرمایه به داخل این شاخهی پُر رونق صنعت ریخته میشود و این مهاجرت سرمایه به قلمروهای آن صنعت پُر فایده ادامه پیدا میکند، تا وقتی که دیگر چیزی بیشتر از سودهای معمولی به دست نیاورد یا درستتر بگوییم، تا وقتی که قیمت محصولاتاش به خاطر تولید بیش از حد، تنزل کند و از هزینهی تولید کمتر شود.
برعکس، اگر قیمت کالایی به پایینتر از هزینهی تولیدش تنزل کند، سرمایه از تولید این کالا بیرون کشیده میشود. به جز در مورد شاخهای از صنعت که از رده خارج شده و بنابراین محکوم به نابودی است، تولید چنین کالایی، به عبارت دیگر عرضهاش، به علت این فرار سرمایه، به کاهش ادامه خواهد داد، تا وقتی که با تقاضا وفق پیدا کند و قیمت کالا دوباره بالا برود، تا به سطح هزینهی تولیدش برسد؛ یا درستتر بگوییم، تا وقتی که عرضهی کالا به زیر سطح تقاضا افت کرده باشد و قیمتاش از هزینهی تولیدش بالاتر رفته باشد. چرا که قیمت جاری کالا همیشه از هزینهی تولیدش یا بالاتر است یا پایینتر.
میبینیم که چطور سرمایه مدام مهاجرت میکند، از حیطهی یک صنعت بیرون میرود تا در حیطهی صنعتی دیگر مقیم شود. قیمت بالا مهاجرتی بیش از حد به داخل و قیمت پایین مهاجرتی بیش از حد به خارج آن حیطه را ایجاد میکند.
از نقطه نظر دیگر هم میتوانستیم نشان بدهیم که چطور نه فقط عرضه، بلکه تقاضا هم به وسیلهی هزینهی تولید تعیین میشود. اما این ما را خیلی از موضوع دور میکرد.
الان دیدیم که چطور نوسانات عرضه و تقاضا دائما قیمت کالا را به برگشتن به سطح هزینهی تولید وامیدارند. قیمت واقعی یک کالا، البته، همیشه بالاتر یا پایینتر از هزینهی تولید است؛ ولی بالا رفتن و پایین آمدن، متقابلا همدیگر را تراز میکنند، طوری که در یک پریود معین از زمان، اگر جزر و مدهای صنعت روی هم رفته حساب شوند، کالاها در انطباق با هزینهی تولیدشان با یکدیگر مبادله میشوند. قیمتشان بنابراین به وسیلهی هزینهی تولیدشان تعیین میشود.
این تعیین شدن قیمت توسط هزینهی تولید را نباید به آن معنی که اقتصاددانان میفهمند، فهمید. اقتصاددانها میگویند قیمت متوسط کالاها برابر است با هزینهی تولید؛ میگویند که این یک قانون است. حرکت پُرهرج و مرجی که در آن، افزایش با کاهش و کاهش با افزایش جبران میشود، به نظر آنها شانس و تصادف است. به همین ترتیب، میشد نوسانات را قاعده و قانون دانست و تعیین شدن قیمت توسط هزینهی تولید را شانس و تصادف، کما این که بعضی دیگر از اقتصاددانان همین کار را کردهاند. اما از نزدیکتر دیده میشود که دقیقا همین نوسانات هستند که وحشتناکترین خرابیها را با خود حمل میکنند و مانند زلزله باعث میشوند جامعهی بورژوایی تا بیخ و بُنش به لرزه در آید – دقیقا همین نوسانات هستند که قیمت را مجبور میکنند، تا با هزینهی تولید تطبیق پیدا کند. در تمامیت این حرکت در هم و بر هم است، که نظم و قاعده پیدا میشود. در دور کامل این هرج و مرجِ صنعتی، در این حرکت دوَرانی، رقابت، گویی، یک افراط را با تفریط دیگر تراز میکند.
پس میبینیم که قیمت کالا به راستی توسط هزینهی تولیدش تعیین میشود، اما به این نحو که دورههایی که در آن قیمت کالا به بالاتر از هزینهی تولیدش صعود میکند، به وسیلهی دورههایی که در آن قیمت به پایینتر از هزینهی تولید تنزل میکند، تراز میشود و بالعکس. البته این در مورد یک تک محصول معین یک صنعت صادق نیست، بلکه فقط برای آن شاخهی صنعت. ایضا برای یک صاحب صنعت تکی هم صادق نیست، بلکه فقط برای کُل طبقهی صاحبان صنایع.
تعیین شدن قیمت توسط هزینهی تولید در اصل معادل است با تعیین شدن قیمت توسط زمان کار لازم برای تولید یک کالا؛ زیرا هزینهی تولید تشکیل میشود از اولا موادخام و استهلاک ابزارها و غیره، یعنی محصولات صنعتییی که تعداد معینی روز کار صرف تولیدشان شده، و بنابراین نمایندهی مقدار معینی زمان کار هستند؛ و ثانیا کار بلافصل، که آن هم با طول مدتاش اندازهگیری میشود.
حال به این میرسیم که همان قوانین عمومییی که قیمت کالاها را علیالعموم تنظیم میکنند، طبعا مزد یا قیمت نیروی کار را هم تنظیم میکنند.
مزدها طبق رابطهی بین عرضه و تقاضا، طبق شکلی که رقابت بین خریداران نیروی کار، سرمایهداران، و فروشندگان نیروی کار، کارگران، به خود میگیرد، گاه ترقی و گاه تنزل میکنند. نوسانات مزدها متناظر است با نوسانات قیمت کالاها علیالعموم. در محدودهی این نوسانات، قیمت نیروی کار توسط هزینهی تولید تعیین میشود، توسط زمان کار لازم برای تولید این کالا – نیروی کار.
پس سئوال این میشود، که هزینهی تولید نیروی کار چقدر است؟
این عبارت است از هزینهی لازم برای ابقای کارگر به مثابه یک کارگر و تحصیل و کارآموزیش به مثابه یک کارگر.
بنابراین، هر چه زمان لازم برای کارآموزی تا آماده شدن برای یک نوع کار خاص کوتاهتر باشد، هزینهی تولید کارگر کوچکتر و قیمت نیروی کارش، مزدش، پایینتر است. در آن شاخههایی از صنعت که هیچ دورهی کارآموزیی ضروری نیست و همان وجود جسمانی کارگر کافی است، هزینهی تولیدش تقریبا به طور دربست به کالاهایی محدود میشود که برای حفظ او در وضعی که قادر به کار باشد، ضروری هستند. قیمت کار او بنابراین توسط قیمت وسایل ضروری معیشت تعیین میشود.
این جا اما یک ملاحظهی دیگر وارد میشود. کارخانهداری که هزینهی تولیدش، و بر طبق آن، قیمت محصول را محاسبه میکند، استهلاک ابزار و آلات کار را در محاسباتش میگنجاند. اگر یک ماشین برای او، مثلا هزار شیلینگ، خرج داشته باشد، و عُمر این ماشین پس از ده سال استفاده به آخر برسد، او سالانه صد شیلینگ روی قیمت کالاهایش میکشد، به این منظور که بتواند بعد از ده سال ماشین فرسوده را با یک ماشین نو جایگزین کند. به همین سیاق، هزینهی تولید نیروی کار ساده باید خرج تولید مثل را هم در بر داشته باشد، که به وسیلهی آن نژاد کارگر بتواند خودش را تکثیر کند و کارگران نو بتوانند جای کارگرانِ فرسوده و از کار افتاده را بگیرند. استهلاک کارگر بنابراین به همان روشی محاسبه میشود، که استهلاک ماشین.
بنابراین، هزینهی تولید نیروی کار ساده میشود برابر هزینهی ابقای موجودیت و تکثیر کارگر. قیمت این هزینهی ابقای موجودیت و تکثیر، مزد را میسازد. مزدهای این چنین تعیین شده، مزدهای حداقل نامیده میشوند. این حداقل مزد، همانند تعیین شدن قیمت کالاها علیالعموم، توسط هزینهی تولید، نه در مورد یک تک فرد، بلکه فقط در مورد این نوع از موجود جاندار صادق است. تک تک کارگران، در واقع، میلیونها کارگر، به اندازهی کافی برای آن که بتوانند زنده بمانند و زاد و ولد کنند، دریافت نمیکنند؛ اما مزد کُل طبقهی کارگر در محدودهی نوساناتاش، خودش را با این حداقل تطبیق میدهد.
حال که عامترین قوانین حاکم در رابطه با مزد و قیمت هر کالای دیگر آشنا شدیم، میتوانیم مشخصتر موضوع را بررسی کنیم.
III
سرمایه چیست؟
سرمایه موادخام است، ابزار و ادوات کار و همه نوع وسایل معیشت است که در تولید موادخام جدید، ابزار و ادوات جدید، و وسایل معیشت جدید به خدمت گرفته میشوند. تمام این اجزای تشکیل دهندهی سرمایه، توسط کار خلق شدهاند، محصولات کارند، کار انباشته شدهاند. کار انباشته شدهای که همچون یک وسیله به تولید جدید خدمت میکند، سرمایه است.
اقتصاددانها این طور میگویند.
یک بردهی سیاه چیست؟ آدمی از نژاد سیاه. توصیف اول همان قدر ارزش دارد که دومی.
آدمِ سیاه، سیاه است. اما فقط تحت شرایط معینی است که برده میشود. یک ماشین نخریسی، ماشین نخریسی است. اما فقط تحت شرایط معینی است، که سرمایه میشود. کَنده شده از این شرایط، همان قدر سرمایه نیست که طلا به خودی خود پول نیست، یا شکر قیمت شکر نیست.
در تولید، آدمها فقط بر طبیعت تاثیر نمیگذراند، بلکه بر یکدیگر هم. آنها فقط به وسیلهی همکاری به روشی مشخص و تبادل متقابل فعالیتهاشان، تولید میکنند. به منظور تولید کردن، آنها وارد پیوندها و روابط معینی با یکدیگر میشوند و فقط با بودن در درون این پیوندها و روابط اجتماعی است که تاثیرشان بر طبیعت عمل میکند، یعنی تولید به وقوع میپیوندد.
این روابط اجتماعی بین تولیدکنندگان و مناسباتی که آنها در درون آن فعالیتهاشان را با یک-دیگر مبادله میکنند و در کُل عمل تولید شریک میشوند، طبعا در انطباق با کاراکتر وسایل تولید تغییر میکنند. با پیدا شدن جنگافزار جدید، سلاح آتشین، کُل سازمان درونی ارتش بالاجبار تغییر کرد، روابطی که در متن آنها افراد یک ارتش را تشکیل میدهند و همچون یک ارتش عمل میکنند به شکل دیگری در آمد و رابطهی ارتشهای مختلف نسبت به یکدیگر هم به همین صورت عوض شد.
پس آن روابط اجتماعییی که افراد در بطن آن تولید میکنند، روابط اجتماعی تولید، با تغییر و انکشاف وسایل مادی تولید، نیروهای مولد، تغییر میکنند و به اشکال دیگری در میآیند. روابط تولید در تمامیتشان آن چیزی را تشکیل میدهند که روابط اجتماعی، جامعه، و به طور مشخص، جامعهای در مرحلهی معینی از تکامل تاریخی، جامعهای با کاراکتری متمایز و خاص خود نامیده میشود. جامعهی باستانی، جامعهی فئودالی، جامعهی بورژوایی، چنین تمامیتهایی از روابط تولید هستند که هر کدامشان در عین حال نشانگر مرحلهی خاصی از تکامل در تاریخ نوع بشر هستند.
سرمایه هم یک رابطهی تولید اجتماعی است. یک رابطهی تولید بورژوایی است، یک رابطهی تولید جامعهی بورژوایی. وسایل معیشت، ابزار و آلات کار، موادخام، که سرمایه از آنها تشکیل میشود، مگر تحت شرایط اجتماعی داده شدهای تولید و انباشته نشدهاند؟ مگر اینها برای تولید جدید، تحت شرایط خاص داده شدهای، و در بطن روابط اجتماعی معینی به کار نیفتادهاند؟ و مگر نه این که درست همین کاراکتر معین اجتماعی است که به محصولاتی که برای تولید جدید به خدمت گرفته میشوند، مُهر سرمایه میزند؟
سرمایه فقط از وسایل معیشت، ابزار و آلات کار، و موادخام تشکیل نمیشود، فقط متشکل از محصولات مادی نیست. همان قدر هم از ارزش مبادلهها تشکیل میشود. تمام محصولاتی که آن را میسازند، کالا هستند. نتیجتا سرمایه فقط مجموعهای از محصولات مادی نیست، مجموعهای از کالاها، از ارزش مبادلهها، از اهمیتهای اجتماعی است. چه پنبه را به جای پشم بگذاریم، چه برنج را به جای گندم، چه کشتی بخاری را به جای راهآهن، سرمایه همان که هست میماند، به شرط آن که آن پنبه، آن برنج، آن کشتی بخاری – یعنی تن سرمایه- همان ارزش مبادله، همان قیمت را داشته باشد که پشم و گندم و راهآهن داشتند، قیمت همانها که سرمایه قبلا در تنشان متجسم شده بود. تن سرمایه شاید مدام تغییر شکل بدهد، در حالی که سرمایه ذرهای هم تغییر نمیکند.
گرچه هر سرمایه مجموعهای از کالاها، یعنی از ارزش مبادلهها است، اما از این در نمیآید که هر مجموعهای از کالاها از ارزش مبادلهها، سرمایه است.
هر مجموعهای از ارزش مبادلهها یک ارزش مبادله است. هر ارزش مبادلهی خاص، جمعی از ارزش مبادلههاست. مثلا خانهای که هزار پوند میارزد، ارزش مبادلهای هزار پوندی است؛ تکه کاغذی که یک پنی میارزد، جمع صد تا یک صدم پنی است. محصولاتی که با همدیگر مبادلهپذیرند، کالا هستند. آن نسبت معینی که آنها بر حسب آن با هم قابل مبادلهاند، ارزش مبادلهی آنها، یا بر حسب پول، قیمتشان است. کمیّت این محصولات هیچ تاثیری بر کاراکتر آنها به عنوان کالا، به عنوان نمایندهی ارزش مبادله، به عنوان دارندهی یک قیمت معین، ندارد. درخت بودن درخت، چه بزرگ باشد چه کوچک، سر جایش میماند. مگر چارک چارک عوض کردن یا خروار خروار عوض کردن آهن با محصولات دیگر در کاراکتر آن که کالا است یا ارزش مبادله، تغییری میدهد؟ کمیتاش تعیین میکند که ارزش بزرگتری است یا کوچکتر، قیمت بیشتری دارد یا کمتر.
پس چگونه مقداری از کالاها، از ارزش مبادلهها، سرمایه میشود؟
این طور که همچون یک قدرت مستقل اجتماعی – یعنی همچون قدرت یک بخش از جامعه- توسط تبادل با نیروی کار زندهی بی واسطه خودش را حفظ و زیادتر میکند.
وجود طبقهای که هیچ چیز جز توانایی کار کردن ندارد، یک پیششرط ضروری سرمایه است.
فقط سلطهی کار پیشتر انجام شده، مادیت یافته، انباشته شده، بر کار زندهی بی واسطه است که کار انباشته شده را به سرمایه بدل میکند.
وجود سرمایه در این واقعیت نیست، که کار انباشته شده همچون وسیلهای برای تولید جدید به کار زنده خدمت میکند. در این واقعیت است، که کار زنده در خدمت کار انباشته شده است؛ همچون وسیلهای برای حفظ و ازدیاد ارزش مبادلهی آن.
در مبادلهی بین سرمایهدار و کارگر مزدی چه اتفاقی میافتد؟
کارگر در عوض نیروی کارش وسایل معیشت دریافت میکند؛ سرمایهدار در ازای وسایل معیشتاش، کار دریافت میکند، فعالیت مولد کار را، نیروی خلاقی را که کارگر به وسیلهی آن نه فقط آن چه را که به مصرف میرساند جایگزین میکند، بلکه به کار انباشته ارزشی میدهد، بیش از آن چه قبلا داشت. کارگر از سرمایهدار بخشی از وسایل معیشت را میگیرد. این وسایل معیشت را او برای چه میخواهد؟ برای مصرف فوری. اما به محض این که این وسایل معیشت را مصرف کنم، دیگر به نحو برگشت ناپذیری از دستم رفتهاند، مگر آن که مدت زمانی را که اینها زنده نگهام میدارند، صرف تولید وسایل معیشت جدید بکنم، صرف این که با کارم ارزشهای جدید به جای ارزشهایی که با مصرف از بین رفتهاند خلق کنم. اما درست همین قدرت مولد پُر قدر است، که کارگر در عوض وسایل معیشتی که گرفته به سرمایهدار تسلیم میکند. آن را برای خودش، نتیجتا، از دست داده است.
مثالی بزنیم. مزرعهداری به کارگر روزمزدش روزی یک شیلینگ میدهد. در ازای این یک شیلینگ، کارگر تمام روز در زمین مزرعهدار کار میکند و لذا عایدات روزی دو شیلینگی مزرعهدار تضمین شده است. مزرعهدار نه فقط ما به ازای ارزشی که به کارگر روزمزد داده است، بلکه دو برابرش را دریافت میکند. بنابراین، او آن یک شیلینگ را که به کارگر روزمزد داده، به نحوی مولد به مصرف رسانده. با آن یک شیلینگ، او نیروی کار یک روز کارگر روزمزد را خریده که از زمین ثمراتی با دو برابر ارزش و از یک شیلینگ دو شیلینگ خلق میکند. کارگر روزمزد برعکس، به جای نیروی مولدش که ثمراتاش را فیالمجلس به مزرعهدار تحویل داده، یک شیلینگ میگیرد که پس از معاوضه با وسایل معیشت کمابیش به فوریت مصرفشان میکند. آن یک شیلینگ بنابراین به دو نحو به مصرف رسیده است: به نحو از نومولد برای سرمایهدار، زیرا با نیروی کار مبادله شده و دو شیلینگ پس داده؛ به نحو نامولد برای کارگر، زیرا با وسایل معیشت معاوضه شده که برای همیشه از دست رفتهاند و او ارزششان را دوباره فقط وقتی به دست میآورد که همان مبادله را با مزرعهدار تکرار کند. سرمایه بنابراین کار مزدی را پیشفرض میگیرد؛ کار مزدی سرمایه را پیشفرض. هر دو به هم مشروطند؛ هر یک دیگری را به وجود میآورد.
آیا کارگر در کارخانهی پنبهبافی صرفا پارچه تولید میکند؟ نه، سرمایه تولید میکند. او ارزشهایی تولید میکند که از نو به حکمفرمایی به کار او، و به وسیلهی آن به خلق ارزشهای جدید خدمت کنند.
سرمایه نمیتواند خودش را افزایش بدهد، جز آن که خودش را با نیروی کار مبادله کند، که کار مزدی بیافریند. نیروی کار کارگر مزدی نمیتواند خودش را با سرمایه مبادله کند، جز آن که سرمایه را افزایش بدهد که همان قدرتی را که بردهی اوست تقویت کند. افزایش سرمایه، بنابراین، افزایش پرولتاریا است، یعنی افزایش طبقهی کارگر.
بورژواها و اقتصاددانهاشان اصرار دارند، که منافع سرمایهدار و کارگر عین هم است. واقعا هم! کارگر نابود میشود، اگر سرمایه او را استخدام نکند. سرمایه نابود میشود، اگر نیروی کار را استثمار نکند، نیروی کاری که برای استثمار کردن باید بخرد. هر چه سرمایهی به تولید اختصاص یافته – سرمایه مولد- سریعتر زیاد شود، صنعت پُر رونقتر، بورژوازی پُر ثروتتر، وضع کسب و کار بهتر، تعداد کارگرانی که سرمایهدار محتاجشان است بیشتر، بهایی که کارگر خودش را میفروشد گرانتر میشود.
سریعترین رشد ممکن سرمایهی مولد، بنابراین، برای کارگر شرط گریز ناپذیر یک زندگی قابل تحمل است.
اما رشد سرمایه مولد یعنی چه؟ یعنی رشد قدرت کار انباشته شده بر کار زنده؛ رشد سلطهی بورژوازی بر طبقهی کارگر. وقتی کارگر مزدی آن ثروتِ بیگانه که بر او مسلط است، آن قدرت را که با او دشمن است، سرمایه را تولید میکند، وسایل به کار گرفته شدنش، یعنی وسایل زندگیاش به سوی او برمیگردند، به شرط آن که دوباره بخشی از سرمایه شود، یعنی دوباره آن اهرمی بشود که سرمایه را به رشدی پُر شتاب وامیدارد.
گفتن این که منافع سرمایه و منافع کارگران یکی هستند، فقط تاکیدی بر این است که سرمایه و کار مزدی دو طرف یک رابطهی واحدند. هر طرف رابطه مشروط به طرف دیگر است، به همان طریق که رباخوار و ولخرج مفلس همدیگر را مشروط میکنند.
تا وقتی کارگر مزدی کارگر مزدی میماند، قسمتاش به سرمایه وابسته است. این است همهی آن اشتراک منافع بین کارگر و سرمایهدار، که این همه در مناقباش میگویند.
IV
سرمایه که رشد میکند، تودهی کار مزدی رشد میکند، تعداد کارگران مزدی زیاد میشود؛ در یک کلام، سلطهی سرمایه بر تودهی بزرگتری از افراد بسط پیدا میکند. مساعدترین حالت را در نظر بگیریم: اگر سرمایهی مولد رشد کند، تقاضا برای کار رشد میکند. در نتیجه قیمت نیروی کار، مزد، بالا میرود.
خانه میتواند بزرگ باشد یا کوچک؛ مادام که خانههای اطراف هم مثل آن کوچک باشند، همهی انتظارات اجتماعی برای محل سکونت بودن را برآورده میکند. اما اگر در کنار آن خانهی کوچک، یک کاخ سر بلند کند، به اندازهی یک کلبه، کوچک میشود. خانهی کوچک حالا داد میزند، که وسع ساکنانش چیزی بیش از این نیست؛ و هر چقدر هم که این خانه در سیر تمدن قد بکشد، اگر کاخ همسایه همپای آن یا حتا بیشتر بلند شود، ساکنان این خانهی بالنسبه کوچک همیشه خودشان را ناراحتتر، ناراضیتر و در چهاردیواریشان خفهتر مییابند.
افزایش معتنابه مزدها، مسبوق و حاکی از رشد سریع سرمایهی مولد است. رشد سریع سرمایهی مولد، به همان سرعت، رشد ثروت، تجملات، نیازهای اجتماعی و لذایذ اجتماعی را به همراه میآورد. بنابراین، گرچه نصیب کارگر هم از لذایذ بیشتر شده، اما آن رضایتمندی اجتماعی که آنها وسعاش را دارند، در قیاس با لذایذ باز هم بیشتر سرمایهدار، که دست کارگر از آنها کوتاه است، در قیاس با درجهی رشد جامعه علیالعموم، افت کرده است. خواستها و لذتهای ما از جامعه سرچشمه میگیرند؛ بنابراین، آنها را در رابطه با جامعه میسنجیم، نه در رابطه با خود چیزهایی که در خدمت ارضای آنها هستند. از آن جا که ماهیتشان اجتماعی است، ماهیتشان نسبی است.
مزدها به هیچ وجه صرفا با مقدار کالاهایی که میشود با آنها معاوضه کرد، تعیین نمیشوند. مزدها تجسم روابط گوناگونی هستند.
آن چه کارگران در عوض نیروی کارشان میگیرند، قبل از هر چیز، مبلغ معینی پول است. آیا مزد صرفا به وسیلهی این قیمت پولی تعیین میشود؟
در قرن شانزدهم، رواج طلا و نقره در اروپا، در پی کشف معادن غنیتر و کم زحمتتر در آمریکا، زیاد شد. ارزش طلا و نقره، بنابراین، در رابطه با کالاهای دیگر سقوط کرد. کارگران همان مقدار سکهی نقره در ازای کارشان میگرفتند، که قبل از آن میگرفتند. قیمت پولی کارشان ثابت ماند، اما مزدهاشان تنزل کرده بود؛ چرا که در قبال همان مقدار نقره، مقدار کمتری از کالاهای دیگر گیرشان میآمد. یکی از موقعیتهایی که رشد سرمایه و عروج بورژوازی را در قرن شانزدهم جلو انداخت، همین بود.
یک مورد دیگر. در زمستان ١٨٤٧، در نتیجهی کمحاصلی، قیمت اساسیترین وسایل معیشت – غلات، گوشت، پنیر و غیره- خیلی زیاد بالا رفت. فرض کنیم کارگران کماکان همان پول را در ازای نیروی کارشان دریافت کرده باشند. آیا مزدشان کمتر نشده بود؟ در این شکی نمیشود داشت. در ازای همان پول، نان و گوشت و غیرهی کمتری دریافت میکردند. مزدشان کمتر شد، نه به علت کم شدن ارزش نقره، بلکه به این علت که ارزش وسایل معیشت بیشتر شده بود.
و بالاخره، فرض کنید که قیمت پولی نیروی کار ثابت مانده، در حالی که همهی کالاهای کشاورزی و صنعتی قیمتشان به علت کاربرد ماشینهای جدید، آب و هوای مساعد و کشت پُر حاصل و غیره پایین آمده است. در ازای همان پول، حالا کارگران میتوانند از هر کالایی بیشتر بخرند. مزدهاشان بنابراین بالا رفته است، دقیقا به این علت که ارزش پولشان تغییری نکرده.
پس قیمت پولی کار، مزد اسمی، با مزد واقعی یا حقیقی – یعنی با مقدار کالاهایی که آن مزد عملا با آنها قابل معاوضه است- منطبق نیست. پس وقتی از بالا و پایین رفتن مزدها صحبت میکنیم، باید نه فقط قیمت پولی نیروی کار، مزد اسمی، بلکه مزدهای واقعی را هم مد نظر داشته باشیم.
اما نه مزد اسمی – یعنی مقدار پولی که در ازای آن کارگر خودش را به سرمایهدار میفروشد- و نه مزد واقعی – یعنی مقدار کالاهایی که کارگر میتواند با پولش بخرد- همهی روابطی که در کُنه مفهوم مزد هست را در بر نمیگیرند. مزد همچنین عمدتا توسط رابطهاش با عواید سرمایهدار، با سود سرمایهدار، تعیین میشود؛ مزد بالنسبه، مزد نسبی.
مزد واقعی بیانگر قیمت نیروی کارست در رابطه با قیمت سایر کالاها؛ مزد نسبی، از سوی دیگر، بیانگر رابطهی دو سهم است: رابطهی سهمِ کار بلافصل در ارزشی که جدیدا توسط آن خلق شده، با سهمی که از آنِ کار انباشته، از آنِ سرمایه میشود.
پیشتر گفتیم که: “مزد سهم کارگر از کالاهایی، که خودش تولید میکند نیست. مزد بخشی از کالاهای فیالحال موجود است، که سرمایهدار با آنها مقدار معینی نیروی کارِ مولد میخرد.” اما سرمایهدار باید این مزدها را از قیمتی که محصول ساخته شده توسط کارگر را میفروشد، در آورد و جایگزین کند؛ او باید علیالقاعده آن را طوری جایگزین کند که اضافهای علاوه بر هزینهی تولیدی که پرداخت کرده، برایش باقی بماند، یعنی باید سود ببرد. قیمت فروش کالاهایی که توسط کارگر تولید شده، از منظر سرمایهدار به سه قسمت تقسیم میشود: اولا، جبران و جایگزینی قیمت موادخامی که او از پیش داده، به علاوه جبران و جایگزینی استهلاک ابزارها، ماشینها و سایر آلات و اداوات کار که آنها را هم او از پیش داده؛ ثانیا، جبران و جایگزینی مزدهایی که از پیش داده؛ و ثالثا، اضافهی باقی مانده، یعنی سود سرمایهدار. در حالی که قسمت اول صرفا ارزشهای از پیش موجود را جایگزین میکند، واضح است که جانشین مزد و آن اضافهی باقی مانده – سود سرمایهدار- تماما از دل ارزش جدیدی بیرون آمدهاند که به وسیلهی کار کارگر تولید و به موادخام اضافه شده است. و به این معنی میتوانیم، به منظور مقایسهشان با یکدیگر، هم مزد و هم سود را همچون سهمهایی ببینیم از محصول کارگر.
ممکن است مزد واقعی ثابت بماند، حتا بالا برود، و با این حال مزد نسبی افت کند. به عنوان مثال فرض کنیم، قیمت همهی وسایل معیشت دو سوم افت کرده و مزد روزانه هم یک سوم کمتر شده باشد، مثلا از سه شیلینگ به دو شیلینگ. گرچه کارگر حالا میتواند با این دو شیلینگ مقدار بیشتری کالا به دست بیاورد تا آن چه قبلا با سه شیلینگ میتوانست، اما هنوز مزدش به نسبت عایدی سرمایهدار کمتر شده است. سود سرمایهدار – مثلا صاحب بنگاه تولیدی- یک شیلینگ بیشتر شده که معنیاش این است که به ازای مقدار کمتری ارزش مبادله که او به کارگر میپردازد، کارگر باید مقدار بیشتری از قبل ارزش مبادله تولید کند. سهم سرمایهدار به نسبت سهم کار بیشتر شده. توزیع ثروت اجتماعی بین سرمایه و کار بیش از پیش نابرابر شده است. سرمایهدار با همان سرمایه بر کار بیشتری حُکم میراند. قدرت سرمایهدار بر طبقهی کارگر بیشتر، موقعیت اجتماعی کارگر بدتر، و کارگر به درجهای باز هم پایینتر از سرمایهدار رانده شده است.
آن قانون عمومییی که بالا و پایین رفتن مزد و سود را در رابطهی متقابلشان تعیین میکند، چیست؟
این دو با هم تناسب معکوس دارند. سهم سرمایه – سود- به همان نسبتی بیشتر میشود که سهم کار – مزد- کمتر میشود و بالعکس. سود به همان میزان بالا میرود، که مزد پایین میآید؛ و به همان میزان تنزل میکند، که مزد ترقی میکند.
شاید این طور استدلال شود، که سرمایهدار میتواند توسط مبادلهی سودآورتر محصولاتاش با سرمایهداران دیگر هم سود ببرد؛ در نتیجهی فتح بازارهای جدید، یا در نتیجهی ترقی موقت تقاضا در همان بازار قدیم و امثالهم؛ و این که بنابراین، سود سرمایهدار میتواند مستقل از افت و خیز مزدها، مستقل از ارزش مبادلهی نیروی کار، از طریق دست بردن به جیب سایر سرمایهداران، افزایش داده شود؛ و یا این که سود سرمایهدار میتواند از طریق بهبودهای ابزارآلات کار، کاربستهای جدید نیروهای طبیعت و امثالهم هم بالا برود.
اولا، باید این را پذیرفت که نتیجه همان که بود میماند، حتا اگر به روشی معکوس به دست آمده باشد. این درست که سود به این دلیل که مزدها تنزل کردهاند، بالا نرفته است، اما مزدها به دلیل بالا رفتن سود کم شدهاند. با همان مقدار کارِ آدمی دیگر، سرمایهدار مقدار بزرگتری ارزش مبادله خریده است بدون این که به خاطرش پول بیشتری برای کار پرداخته باشد، یعنی بابت کار، به نسبت درآمد خالصی که نصیب سرمایهدار میکند، مبلغ کمتری پرداخت شده؛ ثانیا، باید به خاطر داشت که علیرغم نوسانات قیمت کالاها، قیمت متوسط هر کالا – نسبتی که کالا طبق آن با کالاهای دیگر مبادله میشود- توسط هزینهی تولیدش تعیین میشود. زیاده از حد گرفتن و سود کردن به بهای زیان دیگری در داخل صفوف سرمایهداران، اعمالی هستند که ضرورتا با همدیگر خنثی و سر به سر میشوند. بهبودهای ماشینآلات، کاربردهای جدید نیروهای طبیعت در خدمت تولید، این امکان را به وجود میآورند که در مدت زمان معین، با همان مقدار کار و سرمایه، مقادیر بزرگتری از محصولات تولید شود، اما نه به هیچ وجه مقادیر بزرگتری از ارزش مبادلهها. اگر من با استفاده از یک ماشین ریسندگی جدید بتوانم در یک ساعت دو برابر آن چه که قبل از این اختراع میتوانستم، نخ بریسم – مثلا پنجاه کیلو به جای بیست و پنج کیلو- زمانی میرسد که در عوض این پنجاه کیلو چیزی بیشتر از آن چه قبلا در عوض آن بیست و پنج کیلو میگرفتم نمیگیرم؛ به این دلیل که هزینهی تولید نصف شده، یا به این دلیل که من با همان هزینه، دو برابر تولید میکنم.
و بالاخره، به هر نسبتی هم که طبقهی سرمایهدار، چه طبقهی سرمایهدار یک کشور چه کُل بازار جهان، درآمد خالص تولید را در بین خودشان توزیع کنند، کُل مقدار این درآمد خالص همیشه به طور دربست آن مقداری است که از ثمرات کار بلافصل به کار انباشته اضافه شده. کُل این مقدار، بنابراین، با همان تناسبی رشد میکند که کار سرمایه را زیاد میکند، یعنی، با همان تناسبی که سود در قیاس با مزد بالا میرود.
بنابراین، میبینیم که حتا اگر در بطن رابطهی سرمایه و کار مزدی باقی بمانیم، منافع سرمایه و منافع کار مزدی کاملا ضد همدیگرند.
رشد سریعِ سرمایه، نام دیگری است برای رشد سریعِ سودها. سودها فقط وقتی به سرعت رشد میکنند، که قیمت کار – مزد نسبی – به همان سرعت تنزل کند. مزد نسبی ممکن است پایین بیاید، در حالی که به طور همزمان مزد واقعی بالا برود و همراه آن مزد اسمی، ارزش پولی کار، فقط به این شرط که افزایش مزد واقعی به همان نسبت بالا رفتنِ سود نباشد. اگر به عنوان مثال، در سالهای بیزنس پُر رونق، مزدها پنج درصد و سودها سی درصد بالا بروند، مزد بالنسبه، مزد نسبی، ترقی نکرده، بلکه تنزل کرده است.
اگر، بنابراین، درآمد کارگر همراه با رشد سریعِ سرمایه افزایش پیدا کند، به طور همزمان آن درهی اجتماعییی که بین کارگر و سرمایهدار هست و افزایش در اقتدار سرمایه بر کار، وابستگی بیشتر کار به سرمایه هم عمیقتر و گستردهتر میشود.
گفتن این که “کارگر در رشد سریعِ سرمایه ذینفع است”، معنایش فقط این است که هر چقدر کارگر ثروت سرمایهدار را سریعتر رشد بدهد، اندازهی خُرده نانهایی که روی سرش میریزند درشتتر، تعداد کارگرانی که میتوانند احضار شوند بیشتر و تودهی بردگان وابسته به سرمایه میتواند بزرگتر شود.
پس دیدیم که حتا بهترین و مساعدترین وضعیت برای طبقهی کارگر، سریعترین رشد ممکن سرمایه، هر قدر هم که هستی مادی کارگر را بهتر کند، تضاد بین منافع او و منافع بورژوازی، منافع سرمایهدار، را از بین نمیبرد. سود و مزد کماکان در تناسب معکوس باقی میمانند. اگر سرمایه به سرعت در حال رشد باشد، مزدها ممکن است بالا بروند؛ سرعت بالا رفتن سود سرمایه بی اندازه بیشتر است. وضع مادی کارگر بهتر شده است، اما به هزینه و به زیان وضع اجتماعیاش. شکاف اجتماعییی که او را از سرمایه جُدا میکند، فراختر شده است.
و بالاخره، گفتن این که: “بهترین و مساعدترین وضع برای کار مزدی، سریعترین رشد ممکن سرمایهی مولد است”، معادل گفتن این است که هر چه طبقهی کارگر سریعتر، قدرتی را که دشمن اوست – ثروت کس دیگر را که بر طبقهی او اربابی میکند- رشد و افزایش بدهد، اوضاعی که در آن اجازهی از نو جان کندن بر سر ازدیاد ثروت بورژوایی، بر سر تقویت قدرت سرمایه، و لذا خشنودی از حدادی زنجیرهای زرین برای خودش که بورژوازی با آن او را به درون کاروانش میکشد، بهتر و مساعدتر میشود.
V
آیا رشد سرمایهی مولد و بالا رفتن مزدها، آن طور که اقتصاددانان بورژوا میگویند، واقعا این قدر جُدا-ناشدنی به همدیگر گره خوردهاند؟ نباید حرفشان را قبول کنیم. این را هم نباید باور کنیم که میگویند هر چه سرمایه فربهتر باشد، به بردهاش هم بهتر میخوراند. بورژوازی بیش از این آگاه است، بیش از این حساب کتاب سرش میشود، که شریک تعصبات ارباب فئودال باشد که زرق و برق خدم و حشماش را به رُخ میکشید. شرایط موجودیت بورژوازی مجبورش میکند، که حسابگر باشد.
پس این را دقیقتر بررسی کنیم، که رشد سرمایهی مولد به چه شکل بر مزدها تاثیر میگذارد؟
اگر، در کُل، سرمایهی مولد جامعهی بورژوایی رشد کند، انباشت کار چند جانبهتری رُخ میدهد. سرمایهها هم تعداد و هم بزرگیشان بیشتر میشود. بیشتر شدن تعداد سرمایهها، رقابت بین سرمایهداران را تشدید میکند. بزرگتر شدن اندازهی سرمایهها آنها را تجهیز میکند تا لشکرهای قویتری از کارگران را، که به ابزارآلات جنگی غولپیکرتری مجهزند، به میدان نبرد صنعتی بیاورند.
یک سرمایهدار فقط در صورتی میتواند دیگری را از میدان بیرون بیندازد و سرمایهاش را تصرف کند، که ارزانتر بفروشد. برای این که ارزانتر بفروشد، بی آن که خودش خانه خراب شود، باید ارزانتر تولید کند، یعنی، باید قدرت مولد کار را، به حدی که امکان دارد، افزایش بدهد. اما قدرت مولد کار، بیش از هر چیز، به وسیلهی تقسیم کار بیشتر و به وسیلهی کاربست همه جانبهتر، و بهتر شدن مستمر ماشینآلات افزایش پیدا میکند. هر چه ارتش کارگرانی که کار در بینشان بیشتر تقسیم شده بزرگتر باشد، هر چه مقیاس کاربرد ماشینآلات عظیمتر باشد، به همان نسبت هزینهی تولید کمتر و کار ثمربخشتر است. و به این ترتیب، در بین سرمایهداران رقابت و مسابقهای عمومی بالا میگیرد بر سر بیشتر کردن تقسیم کار و ماشینآلات و بهرهکشی از آنها در بزرگترین مقیاس ممکن.
حال اگر با تقسیم کار بیشتر، با کاربرد و بهتر کردن ماشینهای جدید، با استثمار شدیدتر و سودآورتر نیروهای طبیعی، یک سرمایهدار وسایلی به دست آورده باشد که با همان مقدار کار – اعم از کار مستقیم یا کار انباشته- محصولات بیشتر، کالاهای بیشتر از رقبایش تولید کند – اگر مثلا بتواند در همان زمان کاری که رقبایش نیم ذرع میبافند، یک ذرع کتان تولید کند- آن وقت چکار میکند؟
میتواند به فروش کتان با همان قیمت بازار قدیم ادامه بدهد؛ اما این کار به این که حریفانش را از میدان بیرون کند و بازار خودش را توسعه بدهد، کمکی نمیکند. و اما نیاز او هم به یک بازار، به همان اندازه که قدرت مولدش توسعه پیدا کرده، بیشتر شده. آن وسایل تولید پُر قدرتتر و پُر خرجتری که او ایجاد کرده، البته او را قادر میکنند که اجناساش را ارزانتر بفروشد، اما همانها او را در عین حال مجبور میکنند که بیشتر بفروشد، بازار بسیار بزرگتری را برای کالاهایش قبضه کند؛ در نتیجه، این سرمایهدار، کتانش را ارزانتر از رقبایش میفروشد.
گرچه تولید یک ذرع کتان برای او هیچِ خرج بیشتری از نیم ذرعِ دیگران ندارد، اما سرمایهدار یک ذرع را به ارزانی نیم ذرعِ رقبا نمیفروشد. در غیر این صورت، سود اضافهای نمیبرد، و فقط هزینهی تولید به دستاش برمیگردد. او میتواند با به حرکت درآوردن سرمایهای بزرگتر، درآمد بیشتری کسب کند، اما به این ترتیب سرمایهاش نسبت به سرمایهی دیگران سود بیشتری نداده است. به علاوه، اگر به اجناساش قیمتی بزند، که فقط چند درصد از قیمت رقبا پایینتر باشد هم به هدفی که میخواهد میرسد. با فروختن به قیمتی کمتر، او رقبا را از میدان به در میکند و دستکم بخشی از بازارشان را از چنگشان در میآورد. و بالاخره، یادمان باشد که قیمت جاری همیشه بالاتر یا پایینتر از هزینهی تولید است، بسته به این که کالا در چه دورهای به فروش گذاشته شده، در دورهی صنعتی خوب و مساعد یا بد و نامساعد. این که سرمایهدار – سرمایهداری که از وسایل تولید ثمربخشتر و جدیدتر استفاده میکند- چند درصد بالاتر از هزینهی تولید واقعیاش میفروشد متغیر است و به این بستگی دارد، که قیمت کتان در بازار در سطحی پایینتر از هزینهی تولید تا آن زمان معمولش قرار داشته باشد یا بالاتر از آن.
به هر حال، این وضعیت ممتاز سرمایهدار ما زیاد طول نمیکشد؛ سایر سرمایهداران رقیب هم همان ماشینها و همان تقسیم کارها را با همان وسعت و حتا در مقیاسهایی بزرگتر به کار میگیرند. و سرانجام کاربست اینها چنان عمومیت پیدا میکند که قیمت کتان نه فقط به زیر هزینهی تولید قدیم، بلکه حتا به زیر هزینهی تولید جدیدش تنزل میکند.
سرمایهداران در روابطشان با هم، بنابراین در همان موقعیتی قرار میگیرند که قبل از کاربرد وسایل تولید جدید داشتند و اگر توسط این وسایل قادر شدند با همان قیمت دو برابر محصول به بازار بیاورند، حالا دیگر مجبورند دو برابر محصول را به قیمتی کمتر از قیمت قدیم عرضه کنند. با شروع از این هزینهی تولید جدید، همان بازی قدیم از سر گرفته میشود. تقسیم کار بیشتر، ماشینآلات بیشتر، بهرهبرداری از ماشینآلات و تقسیم کار در مقیاسهایی باز هم بزرگتر. و دوباره رقابت موجب همان عکسالعمل علیه این نتیجه میشود.
پس میبینیم که شیوهی تولید و وسایل تولید چطور مدام متحول و زیر و رو میشوند و چگونه به حُکمِ ضرورت، تقسیم کار، تقسیم بیشتر کار، کاربست ماشینآلات، کاربست بیشتر ماشینآلات، و کار در مقیاس بزرگ، کار در مقیاس باز هم بزرگتری را به همراه میآورد.
این است آن قانونی که دوباره و از نو تولید بورژوایی را از مسیر قدیماش بیرون میاندازد و سرمایه را مجبور میکند نیروهای مولد کار را بیشتر از هر چه که قبلا چلانده است بچلاند؛ قانونی که به او حتا لحظهای امان و مهلت استراحت نمیدهد و مدام در گوشاش میخواند که: به پیش! به پیش! این قانون، چیز دیگری نیست جز آن قانون که قیمت کالا را در متن نوسانات دورههای تجارت با هزینهی تولیدش همتراز میکند.
وسایل تولیدی که یک سرمایهدار به میدان میآورد، هر قدر هم که خارقالعاده باشند، رقابت، کاربرد آنها را عمومی میکند؛ و از همان لحظهای که رقابت کاربرد آنها را همگانی و همهجایی کرده باشد، تنها ثمر بیشتر مولد بودن سرمایهاش این میشود که باید به همان قیمت، ده، بیست، صد برابر جنس بیشتر به بازار عرضه کند؛ اما از آن جا که باید برای مقدار بیشتری، شاید هزار بار بیشتر، بازار پیدا کند، چون باید برای تلافی قیمت کمتر فروش، کمیت بیشتری بفروشد؛ از آن جا که حالا دیگر فروش بیشتر الزامی است، نه فقط برای کسب سود بیشتر، بلکه به علاوه برای جایگزین کردن هزینهی تولید (خود ابزارآلات تولید همان طور که دیدیم، پُر خرجتر و گرانتر میشوند)؛ و از آن جا که این فروش بیشتر نه تنها برای او، بلکه برای رقبایش هم مسالهی مرگ و زندگی شده است، کشمکش قدیم باید از سر گرفته شود و هر اندازه که وسایل تولید فیالحال ابداع شده، پُر قدرتتر باشند، این کشمکش هم خشنتر است. تقسیم کار و کاربرد ماشینآلات، بنابراین، از نو و در مقیاسی باز هم بزرگتر ادامه پیدا میکند.
قدرت وسایل تولیدی که به کار گرفته شدهاند هر چه باشد، رقابت سعی دارد ثمرات طلایی این قدرت را از سرمایه بقاپد، از طریق پایین آوردن قیمت کالا به سطح هزینهی تولید؛ به اندازهای که میشود ارزانتر تولید کرد، به همان اندازه باید ارزانتر تولید شود، به اندازهای که میشود با همان مقدار کار محصول بیشتر تولید کرد، به همان اندازه باید محصول بیشتر عرضه شود به قیمت کمتر، این قانون غیرقابل سرپیچی را رقابت اِعمال میکند. پس سرمایهدار از قِبَل تلاشهایش چیز دیگری نصیباش نمیشود جز اجبار به عرضهی بیشتر در همان مدت زمان کار؛ در یک کلام، شرایط دشوارتر برای بالا بردن ارزش سرمایهاش. بنابراین، در حالی که رقابت با قانون هزینهی تولیدش پیوسته در تعقیب اوست و هر سلاحی را که او علیه رقبایش میسازد به سوی خودش هدف میگیرد، سرمایهدار مدام میکوشد در رقابت بهترین باشد، با کاربست بی وقفهی تقسیم کار جدید و ماشینهای جدید. ماشینهای جدید گرانترند، اما تولید را ارزانتر میکنند و تقسیم کار جدید به جای قدیم، قبل از آن که رقابت، تقسیم کار جدید را هم منسوخ کند.
حال اگر تصویر این هیجان تبآلود را به طور همزمان در کُل بازار جهان در نظر بگیریم، قابل فهم میشود که چگونه رشد، انباشت و تمرکز سرمایه، با چنین سرعتی، تقسیم کار هر چه بیشتر و خُردتر، بهتر کردن هر چه بیشتر ماشینآلات موجود، کاربست پیوستهی ماشینهای جدید را در مقیاسی هر چه عظیمتر به همراه میآورند.
اما این شرایط جداییناپذیر از رشد سرمایهی مولد، چه تاثیری بر تعیین شدن مزدها دارند؟
تقسیم کار بیشتر موجب میشود یک کارگر بتواند کار پنج، ده یا بیست کارگر را انجام بدهد؛ بنابراین، موجب میشود رقابت در بین کارگران پنج برابر، ده برابر یا بیست برابر بشود. کارگران با هم رقابت میکنند، نه فقط از این طریق که یکی خودش را از دیگران ارزانتر میفروشد، بلکه همچنین از این طریق که یکی یک تنه، کار پنج، ده یا بیست نفر را انجام میدهد؛ و تقسیم کار، که به وسیلهی سرمایه میآید و پیوسته بیشتر میشود، آنها را به چنین رقابتی با یکدیگر وادار میکند.
به علاوه، به همان اندازه که تقسیم کار افزایش پیدا میکند، کار ساده میشود. مهارت خاص کارگر بی ارزش میشود. او به نیروی تولید سادهی تکراری و یکنواختی مبدل میشود، که نه قدرت بدنی از او میطلبد، نه هوش و استعداد فکری. کار او از همه کس برمیآید؛ بنابراین، رقبا از همه طرف به او فشار میآورند. علاوه بر این، نباید فراموش کرد که هر چه یک کار سادهتر و آسان یادگرفتنیتر باشد، هزینهی لازم برای تولید کنندهی آن هم کمتر و مزدش هم پایینتر است؛ چرا که این هم مثل قیمت هر کالای دیگر، به وسیلهی هزینهی تولیدش تعیین میشود.
بنابراین، به همان اندازه که کار کسالتآورتر و مشمئز کنندهتر میشود، رقابت بیشتر و مزدها کمتر میشوند. کارگر تلاش میکند مبلغ مزدش را با کار بیشتر، چه با ساعات کار طولانیتر چه با تولید بیشتر در هر ساعت، حفظ کند. به خاطر نیاز، خودش اثرات مصیببار تقسیم کار را چندین برابر میکند. نتیجه این است: هر چه بیشتر کار میکند، مزد کمتری میگیرد. و به این دلیل ساده که او به حدی با همکاران کارگرش رقابت میکند، که آنها هم رقبای او و پذیرای همان شرایط بدی میشوند که خود او پذیرفته است؛ آن چنان که، در تحلیل نهایی، او با خودش رقابت میکند، علیه خودش به مثابه یک عضو طبقهی کارگر.
ماشینآلات هم همین نتایج را به بار میآورد در مقیاسی بزرگتر، از طریق جایگزین کردن کارگران ماهر با کارگران غیرماهر، مردان با زنان، بزرگسالان با کودکان؛ از هر جایی که تازه واردش میشود، انبوه کثیری از کارگران یدی را به خیابانها میریزد؛ و از جایی که پیشرفت کند، بهتر شود و جایش را به ماشینآلات مولدتر بدهد، باز هم کارگران بیشتری را بیرون میریزد، گرچه با شماری کوچکتر.
تا این جا، عجالتا در خطوط کُلی، صحنهی جنگ صنعتی سرمایهداران در بین خودشان را ترسیم کردهایم؛ این جنگ این خصوصیت غریب را دارد که آدم در آن با سربازگیری کمتر پیروز میشود، تا با اخراج سربازان از ارتش کار. ژنرالها، سرمایهداران، بر سر این که کدامشان میتواند سربازان بیشتری را از صنعت اخراج کند، با هم مسابقه دارند.
اقتصاددانان البته میگویند که آن کارگرانی که توسط ماشینآلات زائد شدهاند، لابد رشتههایی جدید برای کار و استخدام پیدا میکنند. آنها جرات نمیکنند با صراحت ادعا کنند که همان کارگرانی که اخراج شدهاند، به شاخههای جدیدی از کار راه پیدا میکنند. صدای فریاد واقعیات، علیه این دروغ بلند است. آنها، در واقع، فقط این ادعا را دارند که اسباب استخدامِ جدید برای دیگر بخشهای طبقهی کارگر فراهم خواهد شد؛ مثلا برای آن بخش از نسل جوان کارگران، که در شُرف ورود به آن شاخه از صنعت بودند که حالا دیگر نابود شده. الحق که آرامش خاطر بزرگی است برای کارگرانی که به خاک افتادهاند. آقایان سرمایهدار هیچ وقت گوشت و خون تازه برای استثمار کم نمیآورند. دفن مردگان را به مردگان میسپارند. این برای خود بورژوازی آرامشِ خاطر بزرگتری است، تا برای کارگران. اگر کُل طبقهی کارگران مزدی، قرار بود به وسیلهی ماشینآلات نابود شود، چه مصیبتی میشد برای سرمایه، که بدون کار مزدی، سرمایه نمیماند!
اما حتا اگر فرض کنیم که همه کسانی که با کاربست ماشینآلات مستقیما بیرون ریخته میشوند و همهی آن بخش از نسل جدید ناکامی که در کمین استخدام در همین شاخه از صنعت بود، عملا شغل جدیدی پیدا کنند، کسی باور میکند که آنها در این شغل جدید، مزدی به اندازهی مزد از دست رفتهشان بگیرند؟ اگر این طور میبود، با همهی قوانین اقتصاد تناقض داشت. ما دیدهایم که چطور همیشه صنعت مدرن، جایگزین شدن اشتغال پیچیده و بالادست با اشتغال ساده و زیردست را به همراه میآورد.
پس تودهای از کارگران که ماشینآلات آنها را از یک شاخه از صنعت بیرون ریخته است، چطور میتواند به شاخهای دیگر پناه ببرد، بی آن که آن جا مزد کمتر و بدتر باشد؟
از کارگرانی که به ساخت خود ماشینآلات اشتغال دارند، به عنوان یک استثناء نام میبرند. میگویند به محض آن که در صنعت، تقاضا و موارد استفاده از ماشینآلات بالا برود، شمار ماشینها هم باید الزاما بالا برود؛ نتیجتا ساخت ماشینها هم؛ و نتیجتا استخدام کارگران هم در ماشینسازی زیاد میشود؛ و میگویند کارگران شاغل در این شاخه از صنعت، کارگران ماهرند و حتا کارگران تحصیل کرده.
از سال ١٨٤٠، این ادعا – که قبل از آن تاریخ هم فقط نصفه نیمه درست بود- هر شباهتی با حقیقت را از دست داده است؛ چون حالا ماشینهای پیچیدهتر، تقریبا در همان مقیاسی که نخریسی ماشینی است، کار ساختن خود ماشینها را به عهده گرفتهاند و به کارگران شاغل در کارخانههای ماشینسازی، در کنار آن ماشینهای همه فن حریف، جز ایفای نقش ماشینهای بی هنر، کاری سپرده نمیشود.
اما به جای مردی که با آمدن ماشین اخراج شده، کارخانه شاید سه کودک و یک زن استخدام کند! مگر نه این که مزد قبلی آن مرد میبایست برای سه بچه و یک زن هم کافی بوده باشد؟ مگر نه این که مزد حداقل قبلی هم میبایست برای بقا و تولید مثل آنها کافی بوده باشد؟ پس این حرفهای بورژوایی پُر طرفدار چه چیزی را اثبات میکند؟ فقط این را که حالا برای تامین معاش یک خانوادهی کارگر باید چهار برابر سابق، عُمر و زندگی چهار کارگر بلعیده و مصرف شود.
خلاصه کنیم: هر چه سرمایهی مولد بیشتر رشد میکند، تقسیم کار و کاربرد ماشینآلات بیشتر میشود؛ هر چه تقسیم کار و کاربرد ماشینآلات بیشتر میشود، رقابت در بین کارگران بیشتر و مزدهاشان کوچکتر میشود.
علاوه بر اینها، طبقهی کارگر از اقشار بالاتر جامعه هم عضوگیری میکند؛ تودهای از صنعتداران کوچک و مالکان خُرد به درون صفوف طبقهی کارگر سقوط میکنند، که چارهای برایشان نمیماند جز دراز کردن دست در کنار دستهای کارگران فقیر. پس جنگل دستهای دراز شده در گدایی کار، انبوهتر از همیشه میشود، در حالی که خود دستها نحیفتر و لاغرتر از همیشه.
این که تولیدکنندهی کوچک نمیتواند در جنگی دوام بیاورد، که اولین شرط موفقیت در آن تولید در مقیاسی هر چه بزرگتر است، این که باید صاحب صنعت بزرگ بود نه کوچک، به خودی خود قابل فهم است.
این که بهرهی سرمایه به همان میزان که شمار و حجم سرمایهها بالا میروند، با رشد سرمایه، کم میشود؛ بنابراین، این که رانتخوار خُرد نمیتواند از قِبَل رانتاش زندگی کند، بلکه مجبور میشود به صنعت رو بیاورد و به صفوف صنعتداران کوچک بپیوندد و به این طریق نامزد پرولتاریا شود، اینها هم مطمئنا نیازی به توضیح بیشتر ندارند.
و بالاخره، به همان میزان که سرمایهداران به وسیلهی حرکتی که در بالا توصیف شد، مجبور به استثمار وسایل تولید عظیمِ فیالحال موجود در مقیاسی هر دم فزاینده میشوند؛ و به این منظور، مجبور میشوند تمام شاهفنرهای اعتبارات را به حرکت درآورند، وقوع زلزلههای صنعتی هم افزایش پیدا میکند، که در متن آنها دنیای تجارتی فقط از راه قربانی کردن بخشی از ثروتاش، محصولاتاش و حتا نیروهای تولیدیش در پیشگاه خدایان جهان سفلی، میتواند خودش را حفظ کند؛ در یک کلام، بحرانها بیشتر میشوند. آنها مکررتر و تکاندهندهتر میشوند؛ زیرا، و همین یک دلیل بس است، که به همان میزان که کمیت محصولات بزرگتر میشود و لذا نیاز به بازارهای گستردهتر رشد میکند، بازار جهان بیش از پیش کوچک و تنگ میشود و بازارهای کمتر و کمتری برای استثمار باقی میمانند؛ زیرا هر بحران قبلی، بازار تا آن زمان تسخیر نشده، یا جزئا تسخیر شدهی دیگری را به انقیاد تجارت جهانی در آورده است.
اما سرمایه فقط با خوردن کار زندگی نمیکند. این ارباب، که هم آریستوکرات است هم بربرمنش، در مرگ هم اجساد بردههایش را با خود به گور میبرد؛ همهی کارگران دستهجمعی ذبح شده را که در بحران هلاک میشوند.
پس میبینیم که اگر سرمایه به سرعت رشد کند، رقابت در بین کارگران هم با سرعتی به مراتب بیشتر رشد میکند، یعنی اشتغال و وسایل معیشت طبقهی کارگر به تناسب کمتر میشود؛ با این حال، رشد سریع سرمایه مساعدترین وضعیت است برای کار مزدی.
تاریخ نگارش: دسامبر ١٨٤٨
اولین انتشار در “روزنامهی جدید راین” پنجم تا هشتم و یازدهم آوریل ١٨٤٩
این متن با استفاده از ترجمههای موجود فارسی، انگلیسی (چاپ پروگرس)، انگلیسی (چاپ پکن) و متن آلمانی (چاپ آلمان شرقى) تهیه شده است. فصلبندیهاى این متن با آن چه در صفحهی انگلیسی ملاحظه میکنید (و از سایت “مارکسیستها” برداشته شده است) فرق دارد. این فصلبندى را که با متن انگلیسی چاپ پکن منطبق است، به این دلیل ترجیح دادیم که ظاهرا با پنج سرمقالهای که در “روزنامهی جدید راین” توسط خود مارکس منتشر شده، خوانایی دارد. واحدهای پول، وزن، طول، طبق معمول، در ترجمهها با آنها که در متن اصلی به کار رفتهاند، فرق دارند و به اسمهایی که خواننده با آنها آشناتر است تغییر داده شدهاند.
کار مزدی و سرمایه
به صورت pdf: کار مزدی و سرمایه