از:بیژن نجدی
دکتر کف دستش را از پیشانی طاهر برداشت و گفت: این سرخک نیست. میرآقا گفت پس چیه؟ -پسوریازیس. -یعنی چی؟ -داء الصدف. -میرآقا باز هم گفت:یعنی چی؟ -کهیره… یه جور مرضه، مرض ترس… -ترسیده؟ طاهر من؟ از چی؟ -نمی دونم، همه ما می ترسیم، مگه تو نمی ترسی؟ -اگر طاهر یه طوری بشه… آره… می ترسم. -ببین میرآقا، آدم یا از چیزهایی می ترسه که اونا رو می شناسه، مثل چاقو، مثل تنهایی، یا از چیزهایی که اصلا نمی شناسه، مثل تاریکی، مثل وقتی که با هر صدای در خیال می کنی اومدن بگیرنت، مثل مرگ، ولی مرض طاهر این جور ترسها نیست، اون داءالصدف گرفته، یه ترس ارثی… داءالصدف از ترسهایی که نسل به نسل به آدم می رسه، فکرش رو بکن پدر پدر پدر پدربزرگ تو یه روز از خونه اش میاد بیرون، می بینه سر گذر، یه تپه از جمجمه، از دست و پای مردم، توی محله اش درست کردن… خیال می کنی اون چیکار می کنه؟ داد می کشه چرا؟ می زنه خودشو می کشه؟ نه، رنگش می پره، شاید هم میره یه گوشه، شکمشو مشت می کنه و بالا می آره، چشمهاش پر از اشک می شه، اما اون اصلا نمی فهمه که مال استفراغشه یا گریه اس… بعد وقتی که بچه دار می شه فقط خوشگلیش نیست که به بچه اش ارث می رسه، ترسش هم هس، آره… ارث، ارث، ارثیه، از این بچه به اون بچه، از این نسل به نسل دیگه… تا این که یهو، یه طاهری پیدا می شه که اینطوری می افته روی زمین و زخمهاشو می خارونه… زخمهای ترس رو…
-میرآقا گفت: حالا من چکار کنم؟
-هیچی، نگاش کن، بشین و فقط نگاش کن. بیرون از اتاق، شب ورم کرده ای می خواست لای چراغهای دور از هم دهکده، با پاهای تاریکی راه برود. و مار جان کفش دکتر را روی اولین پله ایوان، جفت کرده بود.