«ميخواهم نباشد اين عمر و زندگي را كه من ميگذارانم. اين راه خراب شده، تمامي ندارد. چهار ساعت اين سر و چهار ساعت آن سر. آن هم تو اين تابستان.»
اين همة غرولندي بود كه اعضاي خانواده هر پانزده روز يك بار، كم و بيش، آن را از مادرشان ميشنيدند و هيچ نميگفتند.
عرق سر و صورتش را با گوشة آستين بلندش پاك كرد. كوله بارش را از پشتش گرفت. يك ليوان آب به او داد. نوشيد. كمي از آب در ليوان مانده بود، آن را كف دستش ريخت و به سرو صورت و گردنش زد.
-اوه، چهقدر گرمم شده.
يك استكان چاي برايش ريخت. آن را سر كشيد و پيالهاش را كناري گذاشت؛ كمي آرام شد.
-مادر جان، خوش آمدي. ليلا چه طور بود؟ او را ديدي؟
-بله ديدم. احوال همة شما را پرسيد. خانهشان آباد، مثل دفعههاي پيش نبود كه از پشت قفس همديگر را ببينيم. دو ساعت كنار هم نشستيم. چيزهاي زيادي هم برايش بردم. انشاالله مسالة مهمي ندارد. ولي نميدانم چرا بيطاقت بود. هر چه برايش حرف ميزدم، دلش پيش من نبود. اين كيسه را هم بهمن داد كه بياورم.
شلوار و بلوزي را از كيسه در آورد. بوي خيلي چيزها از آن به مشام ميرسيد. كمي لباسها را زيرو رو كرد. جيب و كمر شلوار را جستجو كرد. بعد به بلوز خيره شد. يقة بلوز دو لايه بافته شده بود. آن را شكافت. دست ماليد. خش خش چيزي به گوشاش خورد. جايي را كه شكافته بود با تيغ گشاد كرد و چند تكه كاغذ از آن بيرون آورد.
گله جان(1)! آسمان اينجا فقط يكجور است و يك رنگ دارد. خورشيد در آن نه طلوع ميكند نه غروب. وقت ميگذرد. از دوازده به دوازده و از دوازدهاي به دوازدهاي ديگر. اما كي به اين دوازدهها توجه ميكند؟! كدامشان ظهر است و كدامشان نيمه شب؟ حتي وعدههاي غذا خوردن طوري با هم قاطي شدهاند كه بيشتر آدم را سردرگم ميكند. در اينجا مرگ از راستگويي و دروغ، از وفاداري و بيوفايي، از خدمت و خيانت، حتي از عشق و محبت بيشتر حضور دارد. در اين جا گاه، مرگ تابلو است، گاه نمايش. گاه يك جرعه آب است و گاه دستي كه سينهاي را لمس ميكند.
كاغذ را كنار گذاشت. تكه كاغد ديگري برداشت كه مثل سيگار لوله شده بود. آنرا باز كرد.
وقتي بود از وقتهاي بي آفتاب اينجا. نگهبان در را باز كرد.غضبناك و خشن. ورقهاي در دست داشت:
– ليلا غفور و پروين غلام.
هر دو با هم گفتيم:
– بله.
– تا ده دقيقة ديگر وصيتنامه و هر سفارش ديگري داريد براي كس و كارتان بنويسيد و سر جايتان بگذاريد…آماده باشيد.
دو برگ كاغد و دو قلم هم براي ما گذاشت.
هر دو به هم نگاه كرديم. دستپاچه شديم. پروين از من آشفتهتر بود. دست و پاي خود را گم كرده بود. ميلرزيد. سيران هم از آنطرف پريشان بود؛ گاه گاه نيز ميگفت:
– خدا كريم است.
پروين گريه كرد.
– ليلا جان! يعني ما تمام شدهايم؟ به پايان رسيدهايم؟ به همين زودي! آخر چه بنويسم؟ چه بگويم؟
من هم دستم با قلم سست شد. ميخواستم برخي واژهها را به ياد بياورم. در آن لحظه واژهاي نمانده بود. لحظههاي حساسي بودند. گرية پروين بيش از حد من را ناراحت كرد. بلند شدم، شانههايش را گرفتم و تكان دادم.
– چرا گريه ميكني؟ فكر ميكني ما را براي ميهماني به اينجا آوردهاند؟ مرگ چي هست كه از آن ميترسي؟ تو روزي چند بار با مرگ دست به يقه ميشوي. در غذا خوردن؛ در آب خوردن؛ وقتي تو را به دستشويي ميبرند؛ وقتي تو را به توالت ميبرند! پس بنويس، چيزي براي كس و كارت بنويس.
خودم هم با خط درشت نوشتم عزيزانم مرا ببخشيد.
ده دقيقه گذشت و از سيران خداحافظي كرديم.
خيلي زود چشمهايمان را بستند. همان لحظه پروين به نفس نفس افتاد. گاهي صداي پاي نگهبان نميگذاشت صداي نفسهاي او را بشنوم. ناگهان خرخر او قطع شد. متوجه شدم كه او را بهجاي ديگري بردهاند.
نگهبان سه-چهار پله مرا پايين برد و در آخرين پله گفت:
– كفشهايت را در بياور.
اتاقي فرش شده بود و كساني در آنجا بودند. بعد از غرولندي، كسي شروع به حرف زدن كرد.
– قبل از آن كه اعدام بشوي بايد شوهري داشته باشي، لذا ما اكنون تو را عقد ميكنيم.
واژة عقد مثل سيخي در دلم فرو رفت. فرياد زدم:
– جناب لازم نيست كسي را عقد كنيد. در اين زندان، همه زن هستند.
سيلي محكمي بيخ گوشم را سرد كرد. بعد نگهبان دستم را كشيد و برد. كمي بعد گفت:
– پله…
من هم پلهها را در خيال خود ميشمردم…يك،دو…كه ناگهان كسي من را هل داد. تلو تلو خوران جلو رفتم. فكر كردم من را به زير زمين مياندازند؛ اما خود را روي زمين يافتم. اتاق ديگري بود. نميدانم چند نفر در آن اتاق بوديم، باز هم خرخر پروين را شنيدم. يك نفر آمد و دستهاي مان را از پشت محكم بست. لحظهاي بعد، شخص ديگري حكم اعدام را خواند.
]چون شماها، يعني اين گروه، عليه رژيم اقدام كردهايد، بايد به سزاي اعمالتان برسيد.[
من از اين حكم تعجب كردم. اعدام كردن كه اينطور نميشود! چرا اسمها را نميخوانند؟ چرا نميگويند مطابق حكم به اين شماره و فلان جرم در فلان روز و تاريخ حكم اعدامتان صادر ميشود؟ من داشتم با خودم يك و دو ميكردم كه ناگهان شليك رگبار و جيغ بلندي سكوت را شكست. منتظر بودم به من هم شليك شود، اما نشد. نگهبان دوباره دستم را گرفت و من را به راه پرپيچ و خمي برد كه در بعضي جاها از دويا سه پله بالا ميرفت. خلاصه نفهميدم از كجا من را برد و كجا به من گفت كفش هايت جلو پايت است، بپوش! چشمهايم را باز كرد و من را در داخل اتاقي انداخت. تازه فهميدم كه اتاق خودمان است.
سيران با خوشحالي من را در آغوش كشيد و گفت:
– آه ليلي جان! برگشتي؟ الحمدوالله طوري نشد. پس پروين كو؟ من همانطور به او خيره شده بودم و نميدانستم چه بگويم.
– پروين؟ نميدانم.
طولي نكشيد كه پروين را هم آوردند. به تدريج تك تك درهاي اين طرف و آن طرفمان باز ميشد و صداي قهقهه در سلولها ميپيچيد.
آن شب تا صبح به اين نمايش خنديديم. از پروين پرسيدم راستي آن صداي جيغ چه بود كه پس از رگبار به گوش رسيد؟
پروين خنديد و گفت:
– آن هم نمايش بود!
تكه كاغذ لوله شدة ديگري در آورد. در آن نوشته شده بود:
اين نمايش گاه گاه تكرار ميشود و به مسالهاي عادي تبديل شده است.
هر بار كه به يكي از ما ميگويند وصيتنامهات را بنويس، لبخندي ميزند و به ديگران ميگويد: اگر بازنگشتم، برايم بنويسيد. آنهاي ديگر هم لبخند ميزنند و ميگويند:
– برميگردي! عقدت ميكنند و برميگردي.
پانزده روز بعد از آن ملاقات، مادرش دوباره رفت. غروب، ديرهنگام، ساعتي از شب گذشته بود كه برگشت. مثل سابق بيصدا وارد خانه نشد؛ با صورت خراشيده، سر و موي آشفته و دو مشت گل بر شانههايش ماليده بود كه داشتند خشك ميشدند. فرياد «روله رو» و واي واياش به عرش ميرسيد، اهالي محل به خانه ريختند. يك كيسه كوچك آخرين يادگاري ليلا بود.
گلاويژ جان! ساعت يازده بود. در باز شد. نگهبان صدايم كرد، كه رفتم. چيزي در دست نداشت. اين بار چشمهايم را نبست. شانه به شانة خودش من را ميبرد. من از اين كار تعجب كردم. سه روز قبل با دوست محمد بيگ روبه رويمان كردند. او بريده بود. خيلي چيزها را لو داده بود. حتي نام پدرم را هم دقيقاً بهآن ها گفته بود؛ چون تا آن لحظه من اسم پدر بزرگم را به جاي اسم پدرم به آنها گفته بودم.
در اتاق بزرگ فرش كردهاي مادرم منتظرم بود. دو كيسة بزرگ وسايل برايم آورده بود. به ما گفتند تا دلتان ميخواهد بنشينيد و حرف بزنيد.
مادرم براي آنها دعاي خير كرد. اكنون كه نامه را مينويسم براي سادگي و بيكسي مادرم گريهام گرفته است.
آه، مادر جان! آن چند ساعت در راه به چه فكر كردهاي؟ چند بار گفتهاي: اين كه پيش خدا چيزي نيست، كه وقتي به آنجا برسم، دل آنها نرم شده باشد و بگويند: دخترت هيچ گناهي ندارد، بيا او را با خودت ببر! آنوقت يك ماشين دربست كرايه ميكردم و تا دم در خانه توقف نميكردم و در آنجا چنان جشن و شادماني راه ميانداختم كه نپرس. با اين فكرها چه شادي و سروري به تو دست داده باشد… يا چند بار فكرهاي بد به دلت خطور كرده و با انشاالله و خدا نكند، آن را از خودت دور كرده باشي؟
گه له گيان! امروز سيزدهم ماه «حزيران» است. ماه «جوزردان» خودمان. يعني امروز هفت ماه و دو هفته است كه دستگير شدهام… دو ساعت بيشتر نشستيم. بلوز و شلواري را به او دادم كه بياورد. بعد همديگر را در آغوش گرفتيم. درست مثل آن روزي كه پدرم براي هميشه ما را ترك كرد. دلتنگ شدم. كيسهها را برداشتم و همراه نگهبان پيش رفقايم برگشتم. آنها هم از اين ملاقات تعجب كردند. سيران وسايل را كه ديد، قهقههاي سر داد و گفت:
– مادرت فكر كرده در اين جا مراسم مولودخواني داريم.
– دخترها، از اين ماجرا سر در نميآورم. وقتي من را بردند، چشمهايم را نبستند. دو ساعت بيشتر نشستيم. غدا و خوراك خوبي به ما دادند! چه غذايي!
پروين كه هميشه دوست دارد من را عصباني كند، با صدايي شبيه صداي پيرزنها گفت:
– پتياره! نكند با آنها رويهم ريخته باشي؟!
من هم عصباني شدم و فرياد زدم:
– خفه شو، حرف بيخود نزن.
– باشه،باشه. عصباني نشو، شوخي كردم.
گله جان! غروب نگهبان آمد و به ما گفت:
– خودتان را براي حمام آماده كنيد.
با عجله حوله و صابون و لباسهاي تميزمان را آماده كرديم.
در اينجا تا دادگاهي نشوي لباس مخصوص زنان نميپوشي. به همين خاطر، لباسهاي امروزم نه تنها تميز، بلكه نو است. حمام اينجا هم چه حمامي! همينقدر فرصت داري كه خودت را گربه شور كني. فورا صدا ميزنند و ميگويند تمام!
حالا شب است و دور هم نشستهايم. ميوه و شيرينيهايي را كه مادرم آورده است، وسط گذاشته و داريم گل ميگوييم و گل ميشنويم. پروين كه در دنياي شاد خودش است، به من ميگويد:
– دختر، الهي بابات نميره! مثل اين كه امشب ميخواهند عروسات كنند. خودت را نونوار كردهاي؛ اين همه ميوه و شيريني ريختهاي؛ اگر از ترس اين قرمساقها نبود، شروع ميكردم به هلهله و كف زدن و آواز خواندن. چه ميدانيم، كي ميگه امشب هم دوباره عقدمان نميكنند؟
با عجله برخاست و روي ديوار نوشت:
يادگار شب سيزده حزيران. شب بسيار خوبي بود. ساعت 11
سيران، پروين، ليلا
و هر سه زير نام خود را امضا كرديم.
گله جان! اكنون ده دقيقه به دوازده است. صداي چرخيدن كليد در قفل به گوش ميرسد. هر سه به يكديگر نگاه ميكنيم. تصور ميكنيم به خاطر سرو صداي ما است كه ميگويند خفه شويد!
نگهبان بود. به من گفت:
– بيا اين قلم و كاغذ. وصيت نامهات را بنويس.
هر سه با صداي بلند خنديديم. سيران مي گويد:
– خودت را خسته نكن؛ من بعداً برايت مينويسم.
پروين هم ميگويد:
– نه… بايد خودش بنويسد.
]عزيزانم من را ببخشيد[. اين سومين بار است كه من را به اين نمايش ميبرند. فكر ميكني امشب اين تأتر چگونه خواهد بود؟! مثل دفعات قبل يا شكل ديگر؟ امشب براي چه كسي عقدم خواهند كرد؟!
شب 13 حزيران
خواهرت ليلا
دست هايش را از پشت بستند. پارچهاي را كه با آن چشمهايش را بسته بودند، محكمتر كردند. گوشاش را تيز كرد تا بفهمد، آيا مثل دفعههاي قبل صدا يا حركت كسي را حس ميكند؟ هيچ صدايي نبود. پچ پچي به گوشاش رسيد. آنگاه شخصي با صداي گرفته و بلند او را به عقد در آورد. براي او مهم نبود آنكس كيست. در دل خود گفت: باز هم نمايش. در اين لحظه نفهميد چرا زير پايش به خارش افتاد. به اين حالت خندهاش گرفت. با انگشت بزرگ پاي ديگرش آن را خاراند.غلغلكاش آمد. اين غلغلك، او را به ياد روزهايي انداخت كه پنج –شش ساله بود. پدرش ظهرها از اداره ميآمد. كمي دراز ميكشيد. او فوراً خودش را روي سينهاش ميانداخت. پدرش كمي با او بازي ميكرد. چند بار زير پايش را ميخاراند. آنقدر ميخنديد تا مادرش به صدا در ميآمد و ميگفت:
– ديگر بس است. دل درد ميگيرد.
پس از آن پدرش بلند ميشد و بستهاي نقل از جيبش در ميآورد و ميگفت:
-اين هم نقل براي نقل خانم.
او هم آن را ميگرفت و باز ميكرد و يكي از نقلها را به دهانش ميانداخت.
– آه از مزة آن نقلها!
آب دهان را قورت داد. مزة نقل و لبخند هنوز روي لبهايش بود. انگشت بزرگاش هنوز زير پاي ديگرش را ميخاراند كه افسر شروع به خواندن حكم كرد.
]در اجراي حكم شمارة 117 و به جرم فعاليت عليه رژيم، دادگاه در آخرين جلسة خود در شب 13 حزيران، دستور اعدام متهم، ليلا غفور غريب را صادر كرد و همان شب نيز اجرا خواهد شد.[
همين كه واژة «اجرا خواهد شد» را شنيد، يك رديف گلوله، با مزة نقل و لبخند روي لپش قاطي شد.
*1: گله: مخفف گلاویژ.اسم دختر در زبان کُردی
زمستان 1995