ریتا و تفنگ

میانِ ریتا و چشمانم… تفنگی ست.
و آنکه ریتا را میشناسد، خم می شود
و برای خدایی که در آن چشمان عسلی ست
نماز میگذارد!…
و من ریتا را بوسیدم
آنگاه که کوچک بود
و به یاد می آورم که چه سان به من درآویخت.
و بازویم را، زیباترین بافته ی گیسو فرو پوشاند.
و من ریتا را به یاد می آورم
به همان سان که گنجشکی برکه ی خود را به یاد می آورد
آه… ریتا
میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است
و وعده های فراوانی
که تفنگی… به رویشان آتش گشود..
نام ریتا در دهانم عید بود
تن ریتا در خونم عروسی بود.
و من در راه ریتا… دو سال گم شدم
و او دو سال بر دستم خفت
و بر زیباترین پیمانه ای پیمان بستیم، و آتش گرفتیم
و در شراب لبها
و دوباره زاده شدیم
آه…ریتا
چه چیز دیده ام را از چشمانت برگرداند
جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی
بود آنچه بود
ای سکوت شامگاه
ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید
در چشمان عسلی
و شهر
همه ی آوازخوانان را و ریتا را برفت.
میان ریتا و چشمانم تفنگی است …

فیس‌بوک
تویتر
لینکد‌این
تلگرام
واتس‌اپ