صمد بهرنگی

مطالب مرتبط

پوست نارنج

آري گناه من بود. گناه من بود كه مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم.

افسانه محبت

[box type=”note” align=”” class=”” width=””]تحفه ی ناچیز برای سهیلا به خاطر محبتی كه به بچه

پسرک لبو فروش

چند سال پيش در دهي معلم بودم. مدرسه ي ما فقط يك اتاق بود كه

آقای چوخ بختیار

هر اتفاقی می‌خواهد بیفتد، هر بلایی می‌خواهد نازل شود، هر آدمی می‌خواهد سر کار بیایید،

ماهی سیاه کوچولو

صمد بهرنگی شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها

سرگذشت دانه برف

يك روز برفي پشت پنجره ايستاده بودم و بيرون را تماشا مي كردم. دانه هاي

یك هلو و هزار هلو

بغل ده فقير و بي آبي باغ بسيار بزرگي بود، آباد آباد. پر از انواع