وقتی که از سراب برگشتیم، شب روی دل شهر نشسته بود. نفس شهر بند میآمد. ماه روی پوست آسمان ترکیده بود. مثل تاول پشت پای اکبر.
از دور چراغهای شهر چشمک میزدند. و همانطور که به پایین شهر میرسیدند کم نور دورتر و ریزتر میشدند. تا محلهی ما که تاریک تاریک میشد.
کوچهها فحش نمیدادند فریاد نمیکشیدند. اما گدایی میکردند. التماس میکردند. سرفه و گریه میکردند. چیز ترسناکی توی دالانهای تاریک، پشت در خانهها نشسته بود.
من و اکبر با تنبلی قدم برمیداشتیم. بعدازظهر پای پیاده رفته بودیم. بتهی گل سرخ در دستم بود. ریشهاش را در گل نرم گرفته بودم. دستهامان زخم شده بود و من خراش دردناکی روی مچم داشتم. اکبر خیلی خسته بود. پاهایش را به زور میکشید.
کلاش [گیوه کرمانشاهی] کهنهاش دوباره گشاد شده بود. وقت رفتن رویش آب ریخت بودم تا تنگ شود، ولی دوباره پشت پایش را میگرفت. تاول زد و ترکید.
به آشور رسیدیم. از بوی عطر نان دو آتشه دلمان حالی به حالی میشد. به اکبر گفتم:
ـ چقدر خوبه سرایدار خوابیده باشه!
اکبر گفت:
ـ ای خدا جانی خوابیده باشه.
سرایدار پیرمردی بود با موهای سفید، قیافهی خشن، بد دهن که کارش جمع کردن کرایهها و مواظبت از کاروانسرا بود. خودش مفت مینشست و مزدی هم میگرفت. ما تازه به آنجا خانهکشی کرده بودیم.
با ما ده خانوار در آن جا زندگی میکردند. طبقههای بالا را اجاره داده بودند و طبقههای پایین انبار گندم بود. گندمهای صاحب کاروانسرا.
ممکن بود بعضی از دانههای گندم که در گوشه کنار در جای مرطوبی میافتادند، در بهار تیغ بزنند، ولی صدایی از ما در نمیآمد. جرأت نداشتیم توی حیاط تند راه برویم یا بلند حرف بزنیم. اما صدای بازی و فریادهای شادی بچههای همسایهها از پشت دیوار کهنهی کاروانسرا به گوشمان میرسید و دلمان برای بازی پرپر میزد.
از مدرسه که میآمدیم، آهسته در حالی که کتابهامان را پشت سر پنهان میکردیم از گوشهی در به اتاق میخزیدیم.
سرایدار بدش میآمد که درس میخواندیم. یک روز کتاب اکبر را پاره کرد و به بابام گفت:
ـ کتاب بچههات را کافر میکنه.
بابا میخواست نگذارد ما به مدرسه برویم. اما ننه گریه و زاری کرد و به بابابم گفت:
ـ من خودم کلفتی میکنم تا اینا درس بخوانن. به حرف اون پیر کپکپو گوش نگیر.
گریهی ننه کار خودش را کرد.
بابا بیکار بود. کرایهی چند ماه را نداده بود. شبها تا دیر وقت توی کوچه پرسه میزد، تا سرایدار بخوابد. آنوقت مثل آفتابه دزدها آهسته از لای در میسرید و از پلهها بالا میآمد. جواب سلاممان را نمیداد. هیچ نمیخورد. میخوابید و صبح که بلند میشدیم، او را نمیدیدیم.
به محلهمان که رسیدیم، غلام پاسبان گردن احمد را از پشت گرفته بود و فشار میداد مثل اینکه در خیک روغن را فشار میدهد. از دهان احمد تکههای قرمزی بیرون میریخت و گریه میکرد. لبو بود. احمد نه پدر داشت و نه مادر. بیکس بود. روی تون حمام میخوابید.
به کوچهی خاموش خودمان رسیدیم و از لای در نیمه باز داخل شدیم. اتاق سرایدار تاریک بود. خوابیده بود. ننه توی اتاق نشسته بود و مثل همیشه به پایهی چراغ گردسوز خیره شده بود. شکل خودش را تماشا میکرد و آواز کردی غمناکی میخواند.
بتهی گل سرخ را در طاقچهی ایوان گذاشتیم.
ننه تا ما را دید گفت:
های پدرسگا، کجا بودین؟ مگر اون مرده سگ نیاد خانه. برایتان میگم.
و او میآمد. خمیده، از گوشهی در خودش را میسراند و سلاممان را جواب نمیداد. به هیچ کس نگاه نمیکرد. میرفت و میخوابید. یا وانمود میکرد که خوابیده. شاید ازمان خجالت میکشید. ننه از اینکه نمی شد. چغلی بکند، پکر میشد. تند سفره مرا میانداخت. من و اکبر مثل موشها نانها را میجویدیم و آهسته قورت میدادیم.
بابا از زیر لحاف آب دهانش را قورت میداد. ننه چراغ را پایین میکشید. چراغ پرت پرت میکرد و میمرد.
از دور صدای گریه میآمد. شاید صدای احمد بود. شاید لبو فروش بود. کسی چه میداند شاید هم صدای گریهی غلام پاسبان بود.
عشق باغچه و بتهی گل سرخ در یک روز آفتابی به سرم زد. آن روز که از در خانهی همسایه میگذشتیم در باز بود و باغچهشان پیدا.
گلها سرخیشان را در آفتاب ولو کرده بودند. خانهی ما باغچه نداشت. گل نداشت. اما من میتوانستم از سراب تپهی گل سرخی از ریشه بکنم و بیاورم. راه دور بود ولی عیبی نداشت. به اکبر گفتم. اول نک و نوک کرد و بعد راضی شد. عباس پسر همسایه هم میخواست با ما بیاید ولی من راضی نشدم و به او گفتم که ماهیها هنوز یادمان نرفته. عباس بغض کرد و رفت.
در گوشهای از حیاط ، دور از چشم پیرمرد، چند تا از قلوه سنگها را برداشتیم. وقتی که خواب بود، بته را در باغچهمان، باغچهی کوچک و عزیزمان کاشتیم و با خاک نرم ریشههای تشنهاش را پوشاندیم و آب دادیم. بنا شد اکبر پشکل جمع کند و من هم آب بدهم و مواظب باشم.
روزهای تعطیل از پشت شیشه به قدم زدن پیرمرد نگاه میکردیم. با چکمههای چرمی سیاه که از دوران گذشتهاش مانده بود، قدم می زد. با چشم های دریده حیاط را میپایید. از صدای پایش ماهیهای حوض میهراسیدند و به تاریکی ته حوض پناه میبردند. ما از بالا باغچهمان را تماشا میکردیم و دلمان تاپ تاپ صدا میکرد.
ننه به سر زانو و در کون شلوارمان وصله میانداخت و آواز میخواند:
ـ بارمکه، بارمکه. اگه بار اکید، ری و شارمکه. [سفر مکن، سفر مکن، اگر می کنیی، رو به شهر مکن.]
و با اشکهایش وصلهها را خیس میکرد. رو به ما میکرد و میگفت:
ـ نمیدانم والا توی حیاط چه هست که تماشا میکنین. نقل و نبات ریخته؟ حیاط خشک و خالی چه داره آخه.
و سرش را تکان میداد
سرایدار هر روز به سوراخ سنبههای حیاط سر میکشید. پاس میداد. یک روز توپ بچههای همسایه به کاروانسرا افتاد. پیرمرد دوید و توپ را برداشت و با چاقوی تیزش آنرا ترکاند و قاه قاه خندید.
ننه از بیخ اتاق با دلواپسی گفت:
هی رو. این صدای چه بود؟ یقین شهر شلوغ شده.
آمد پشت پنجره چون سرایدار را دید آهسته و با خشم گفت:
ـ خاک به سرت پیر کپ کپو. شدی آفت بچهها.
برگهای قدیمی ریخته بود. از نو برگهای ریز کوچکی از زیر پوست شاخهها سر زده بود. خوشحال بودیم که خشک نشده. چند هفته بعد برگها درشت شدند. اما از غنچهها خبری نشد. اکبر پشکلها را با دست خرد میکرد و من با قوطی کوچکی باغچه را با ترس و لرز آب میدادم.
چشمهامان به پنجرهی اتاق سرایدار بود. ولی آنروزها خبری از او نبود. شاید مریض بود. بهتر نفس راحتی میکشیدیم.
غروبها که لب بام کاروانسرا نارنجی میشد و خورشید میزد توی چشم پنجرهها، دستهامان را میشستیم و میرفتیم توی اتاق. ننه پیرهن چراغ را با پر چادرش پاک میکرد. کبریتی میزد به چراغ و بعد به عکس خودش در پایهی چراغ خیره میشد. ما هم مشقامان را مینوشتیم.
آن روز هوا ابری بود. مثل اینکه همهی ابرهای دنیا میخواستند بار دلشان را توی کاروانسرا خالی کنند.
من و اکبر نشسته بودیم پای باغچه و به بته و برگهای تازهاش خیره شده بودیم.
اکبر با دلسردی گفت:
ـ امسال گل نمیده.
با لحنی امیدوار گفتم:
ـ ما باید کاری بکنیم که گل بده.
اکبر با ناباوری گفت:
ـ چه بکنیم مگه ما خداییم؟
با دلگرمی گفتم:
ـ باید بیشتر مواظبش باشیم. تو باید بیشتر پشکل جمع بکنی.
اکبر با لجاجت گفت:
ـ اصلا گل نمیده. زحمت ما هم بیفایدهس.
فریاد زدم:
ـ میده میده.
و خواستم با مشت بزنم توی پهلویش، ولی چشمم افتاد به دستهایش که پشکلی بود و قاچ قاچ شده بود دلم سوخت.
اکبر داد زد:
ـ اگر داد هر چی میخوای بکن!
باخشم گفتم:
ـ به تو مربوط نیست…آخ…
ناگهان لگدی به پشتم خورد و پس گردنم سوخت. اکبر پرت شد آنطرف و به سوی در حیاط فرار کرد. من هم پشت سرش پرت شدم. سرایدار بود. از فرار اکبر دلخور شدم. بایستی میایستادیم. گل خودمان بود. ما کاشته بودیمش. بایست حفظش میکردیم. اما سرایدار باپیریش خیلی قوی بود.
رفتم پیش اکبر توی کوچه گریه میکرد. خیلی به خودم فشار آوردم که جلو اشکم را بگیرم. با بغض گفتم:
ـ حتما از باغچه خوشش میآد و خرابش نمیکنه.
اکبر با هق هق گفت:
ـ ای خدا جانی خرابش نکنه.
سر و صدای سرایدار نزدیک میشد. صدای قدمهایش دلم را تکان میداد. ناگهان چیزی توی سرم خورد و جلوی پای من و اکبر افتاد. بتهی گل سرخ بود که شکسته و بیحال پیش پایمان افتاده بود.
هر دو های های زدیم به گریه.
در خانهی عباس باز شد. عباس با دو پسر دیگر که تازه به خانهی آنها کشیده بودند، بیرون آمد. به طرف ما آمد. دلداریمان داد و با غرور گفت:
ـ میرویم به سراب. برای بوتهی گل سرخ. مثل مال شما. راستی شما هم بیایین. زحمتتان کمتر میشه.
رو کردم به اکبر. هنوز دانههای اشک روی گونهاش بود. مرا نگاه کرد و برافروخته گفت:
ـ داداش بریم. دادش جان بیا دوباره بریم.
با هم به راه افتادیم.
