داستان

مطالب مرتبط

روز ملاقات

از تاکسی که پیاده شدم، سردرِ عظیم آسایشگاه را دیدم که همچون وصله‌ای ناجور در

باغچه کوچک

وقتی که از سراب برگشتیم، شب روی دل شهر نشسته بود. نفس شهر بند می‌آمد.

جنگ

مسافرانی که شبانه با قطار سریع السیر رم را ترک کرده بودند ناگزیر شدند تا

طبل حلبی

شخصیت اصلی این رمان پسری است که تصمیم می‌گیرد از سن سه سالگی بزرگ‌تر نشود.

سرباز «لاسیوتا»

جنگ جهانی اول به پایان رسیده بود. آن روز در سیوتا، بندری کوچک در جنوب

گناهکار شهر تولدو

هركه‌ محل‌ ساحره‌ئی را كه‌ می گويد اسمش‌ ماريا اسپالانتسو است‌، نشان‌ دهد يا مشاراليها

به پاپ اعظم

چند روز پیش از اینکه بمیری، مرگ بود که به دیدار یکی از هم دوره

اپرای ماه

روزی بود، روزگاری بود. پسر کوچولوئی بود که زندگیِ خوشی نداشت، و جائی می‌زیست که

بازی

شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود. و چون تنها چیزی که ممنوع

فقط كف صابون

وقتی آمد تو، هيچي نگفت. من داشتم بهترين تيغ هاي دسته دارم را روي چرم

پایان مطالب