
روز ملاقات
از تاکسی که پیاده شدم، سردرِ عظیم آسایشگاه را دیدم که همچون وصلهای ناجور در
از تاکسی که پیاده شدم، سردرِ عظیم آسایشگاه را دیدم که همچون وصلهای ناجور در
قحط سال ۱۹۸۲ بود. من میان سوخوم[۱] و اوچمچیری[۲] بر صخرههای کنار رود کودور[۳] نشسته
هركه محل ساحرهئی را كه می گويد اسمش ماريا اسپالانتسو است، نشان دهد يا مشاراليها
روزی بود، روزگاری بود. پسر کوچولوئی بود که زندگیِ خوشی نداشت، و جائی میزیست که
کارگر: ولی اگر اربابان نباشند، چه کسی به من کار میدهد؟ سوسياليست: اين سئوالی است،