شاملو

«شاملو»
از: محمد دولت آبادی
هنوز هم هرگاه به شاملو می‌اندیشم، او را چنان چون كوه می‌بینم. كوهی كه آن را نمی‌توانم بشكافم و لایه‌لایه‌های درون آن را واشناسم. شعرهایش را می‌خوانم، سخن‌هایش را به یاد می‌آورم و حالات چهره‌اش را در لحظات متفاوت به یاد می‌آورم، اما به هیچ وجه نمی‌توانم بگویم كه او را، احمد شاملو را شناخته‌ام. كوه را با جنگل‌ها و رودها و چشمه‌هایش می‌شناسیم و با پله‌پله‌های بلندی‌هایش، همچنین باید بشناسیم شاملو را در بر و بارهایی كه از تن و جان خود برآورده است، یعنی در آثارش، از طریق انبوه آثارش به راستی یك تن انسانی چه مایه و تا چند می‌تواند كارآیی داشته باشد و همچنان كار و كار و كار بكند؟ یك بار به او گفتم «شما نمایشنامه‌ای ترجمه كرده‌اید به نام مفت‌خورها، به خاطر می‌آورید؟» به من نگاه كرد انگشت‌های دست راستش به نشان استفهام واشدند و لحظه‌ای سرش را فرو انداخت و دریافتم كه به روشنی به یاد نمی‌آورد.
گفتم كه خیلی پیشترها آن را خوانده‌ام و توضیح دادم كه با كاغذ زرد كاهی و حروفی بسیار ریز چاپ شده بوده و من آن را در نوجوانی خوانده‌ام. توضیح بیشتری نتوانستم بدهم، زیرا آن هنگام سی سالی می‌گذشت كه نمایشنامه را خوانده بودم و شاملو هنوز هفتمین دهه عمر را نپیموده بود. بعد از آن هم تجدید چاپی از آن نمایشنامه ندیدم. منظورم این است كه او جای پاهای بسیاری به جا گذارده بود كه خود به آن توجه نداشت با وجود تیزهوشی و دقت فوق‌العاده‌ای كه همه در شاملو می‌شناختیم. وقتی مجله خوشه را اداره می‌كرد یك بار به بهانه‌ای رفتم او را ببینم. شاید سیاه‌مشقی برای چاپ برده بودم كه لابد ارزش چاپ نداشت، دقیق نمی‌دانم. اما دقیق به یاد می‌آورم كه در همان مجله مقاله‌ای به قلم شاملو خوانده بودم كه برای همیشه در خاطرم باقی ماند و همچنان باقی است و آن مقاله در باب ضرورت انباشت و ذخیره واژگان بود در ذهن شاعر و نویسنده.
یعنی درس بزرگی برای امثال من كه شخصا آن را هرگز از یاد نبردم. در آن سال‌ها فكر می‌كنم شعر معروف مرگ در بعدازظهر را ترجمه كرده و چنانچه اهل نظر اذعان می‌داشتند، باز نوشته بود. روزگار خاصی بود. جامعه روشنفكری ایران، یا درست‌تر است بگویم جست‌وجوگران فكر و هنر و ادبیات آن روزگار، خود را زخمدار كودتای 28 مرداد می‌انگاشتند و شاعران ما پیشگام بیان دردهای ناشی از آن زخم – كه در تجربه‌های بعدی دریافته شد چندان هم عمیق نبوده است – می‌بودند و شاملو عمیق‌تر از دیگران آن را به بیان درمی‌آورد. نزدیك‌تر كه بشویم به موضوع، به درك عاطفی آن هم نزدیك‌تر می‌شویم. دوست شاعران، كیوان و اعدام او خود تاثیر خاصی بر زندگی و حساسیت‌های شعری شاملو، سیاوش كسرایی و هوشنگ ابتهاج گذارده بود و از زبان هر سه شاعر در باب منش آن انسانی كه آرمانی ایشان می‌نمود، شنیده بودم و شنیده‌ام و استنباط من این است كه می‌توانسته است تاثیری تعیین‌كننده روی ذهنیت دوستان شاعرش بگذارد.
بنابراین – و نه فقط همین – در وضعیتی كه من به جست‌وجوی فهم می‌بودم، دوره‌ای بود آمیخته به انتقاد و اعتراض؛ و امثال من جوانانی بودیم كه مرگ گاوبازی در بعدازظهر یك روز آفتابی در كشور اسپانیا را هم نوعی اعتراض می‌یافتیم در ایران. هوای تازه شاملو منتشر شده بود و آرش كمانگیر سیاوش كسرایی هم؛ و ما جوانانی كه غالبا اهل شهرستان‌های مختلف ایران بودیم، در شهر مركزی مملكت به دنبال رستگاری می‌گشتیم و چه می‌توانستیم كرد جز آنكه جلوه‌هایش را در شعر و مطبوعات اندك و متفاوت بجوییم؟ نه مگر من در نوجوانی و در ده زادگاهم با نام‌هایی چون نصرت رحمانی، سیاوش كسرایی و سایه آشنا شده بودم؟ و می‌دانیم كه شعر بیشتر تاثیرگذار است و جوانی و جوان را مجذوب می‌كند. و مجذوب‌كننده‌تر است وقتی كه شخص با فهم فكر آشنا نباشد و ما – غالبا – آشنا نبودیم و عواطف‌مان یكسره در پرتو كلام موزون بود و با «زمستان است و سرها در گریبان است» اخوان كوی و خیابان را پرسه می‌زدیم. پس شاید بتوانم بگویم وجوه غالب در روحیه امثال من دو «تم» عمده بود.
یكی احساس شكست و تیرگی كه ما از كنارش عبور كرده بودیم، یعنی همان‌چه در شعر زمستان است اخوان جلوه یافته بود؛ و دیگر در از خودگذشتگی و جانفدایی آرش كمانگیر، بی‌آنكه بعد از جذب عاطفی شعر امكان و قدرت تحلیل و ارزیابی چنان تاثیرپذیری‌هایی را در محیط اجتماعی و زمانه خود نسبت به اسطوره داشته باشیم. من كه نداشتم تا نتوانستم خود را از پرتو افسونی شعر دور كنم و روی به نثر بیاورم. اما در حد فاصل آن تیرگی زمستان است با درخشش آرش كمانگیر، هوای تازه احمد شاملو و آثار بعدی او پدید آمد كه از عشق و درد سخن می‌گفت و یك بار، بعد از جلسه شعرخوانی شاملو، سیاوش كسرایی در تفاوت‌های شاملو نسبت به دیگر شاعران گفت: «در لحن و شعر شاملو لحظه‌لحظه‌های افت و خیزهای انسان زمانه ما وجود دارد.» و این عبارت او در یاد من باقی مانده است، و درست می‌گفت.
شعر شاملو به واقعیت‌های زندگی و تاثیرپذیری‌ها از آن نزدیك‌تر بود و با شهامت آشكارتری بیان می‌شد و احساس سرشكستگی نداشت از بیان فقر و مسكنت شاعر و بی‌حوصلگی‌هایش و حتی گلایه‌های بی‌پروایش از مردم، همان مردمی كه در شعر دیگران دست نخورده و قدسی‌گونه حضور نامرئی داشتند. شاملو بود كه می‌سرود: من دیگه حوصله ندارم / كاری به كار این قافله ندارم – و باید گفت كه چنان صراحتی در آن روزگار بسیار بدیع و در عین حال شجاعانه بود و یادآور همان عبارت كسرایی بود كه زندگی زمانه ما در شعر شاملو می‌تپد و باز بر اساس چنان تعریفی بود كه شاملو، در عین حال كه از عشق فاصله نگرفت در سروده‌هایش، جای درد را – با برآمدن روش‌های قهرآمیز مبارزه- به قهرمانی داد و به بیان حماسی چهره‌هایی كه در اعتراض به وضعیت زمانه‌، در اصطلاح شاملو ابراهیم‌وار از آتش برمی‌گذشتند؛ و این نحو از بیان به چنان صراحتی رسید كه شعری سرود به نشان زی برم یا در اعدام گلسرخی (چنانچه پیش‌ترها، در دفتر نخست‌ زندگی‌اش درباره وارطان سروده بود تا دو دهگانی بعد برسد به بی‌حوصلگی از قافله).
پس می‌بینیم كه تعبیر كسرایی از احوال و شعر شاملو نه فقط بی‌راه نیست، بلكه درست و منطبق است بر شعر و هنر او تا پایان عمر و چنانچه می‌توان دید در دفتر پایانی عمر شاملو بار دیگر باور خزان و سرمای درون باز به سراغ شاملو می‌آید و این بار نه از آن صورت كه در شعر زمستان است اخوان می‌شناسیم، بلكه از سیرت آن است كه می‌تواند زمستان باشد یا نباشد، اما آنچه درون شاملو برمی‌تاباند «چركابه‌های لزج است» و سرمایی كه از درون می‌سوزاند و می‌فرساید و مردگان‌اند كه در گورها گرده تعویض می‌كنند.
آری… شاملو صدای تپنده جامعه و زمانه خود بوده است و می‌توان به روشنی دید كه هر سه فصل كتاب روزگار را بیان كرده است. اما شاملو فقط یك شاعر خوب نبود. او به معنای امروزی كلمه یك «روشنفكر» هم بود و نیز یك پژوهشگر و در جاهایی یك منتقد تیزبین. هم از این زاویه بود كه می‌نگریست به جامعه و به ادبیات و به تاریخ و… می‌گفت كه: «در ایران ما روشنفكر نداریم.»
و چنین ایرادی را از سر سهل‌انگاری بر زبان نمی‌آورد؛ یعنی كه دقیق نگریسته و دیده بود. پس شاملو همیشه یك انسان مدرن و این‌زمانی بود. توصیه می‌كرد موسیقی بشنوم و آثار كلاسیك را. او موسیقی را می‌شناخت و عاشقانه می‌شنود. باله را دوست می‌داشت و تاریخ علم را می‌ستود و تكامل انسان غرور او را برمی‌انگیخت. او از آنچه كهنه و كهن‌سال بود،‌ بیزاری‌اش را پنهان نمی‌داشت. پس چگونه در شعرهای میانسالی دچار خیال قهرمانی فردی شده بود؟ نه آیا قهرمانی امری بود مربوط به پیش از دوره جدید – صنعت و دنیای نو؟ اكنون من در جای هنرجویی كه از شاملو بسیار آموخته‌ام، آیا مجاز هستم كه این پرسش را عنوان كنم – ای بسا برای آیندگان – كه آیا این كافی است كه نبض زندگی دوره‌های متناوب عمر و زندگی زمانه یك شاعر در شعر او بتپد؟ «آیا نمی‌توان حد توقع خود را بسی فراتر برد و انتظار این را داشت كه شاعری توانا و برجسته، خوب‌تر خواهد بود اگر بتواند در عین ثبت تپش زندگی در بیان خود، بیش از آن بر فراز وقایع قرار بگیرد كه در دام افسون مضمون شعر خود نیفتد؟ از جمله در دام حماسه قهرمانی فردی كه رفتاری واكنش‌گونه است؟
نمی‌دانم، و نمی‌دانم چگونه می‌توان به چنان بصیرتی دست یافت، از آن كه دیگران هم در اوج‌های خود جز آن نسروده‌اند؟ و آیا این تلقی من درست است كه در كشور ما عمدتا ادبیات سپس وقایع و زیرتاثیر آن فرا می‌رسند؟ آیا شخصا مصداق چنین دركی نیستم؟! نمی‌دانم! اما این را دانسته‌ام كه شاملو، شاعر و سخنوری انسان‌مدار بود. فراز و فرودهای زندگی و هنر شاملو گواه چنین مشخصه‌ای است. كوشا و خستگی‌ناپذیر بود و روشن است كه او تا به كشف زبان برسد و بتواند وزن درونی كلمه را دریابد و آن امكان را در دسترس دوره خود و سپس خود قرار دهد چه راه‌های نكوبیده‌ای كه رفته است؛ و تا بتواند چنان جذاب و جان‌نشین، خود را و زمانه خود را در شعر بیاراید چه رنج‌ها كه كشیده است و می‌توان دریافت كه او چه مایه جانانه و عاشقانه در گریبان زبان آویخته است و می‌شد دید در پایانه‌ی عمر هم كه چه بی‌دریغ همه‌ی جان و تن خود را به تاراج می‌داد در جست‌وجوی واژ، واژ، واژگان… تا آخرین رمق‌ها و با عمیق‌ترین زخم‌ها كه بر تن داشت.
پگاه بود كه بازمی‌گشتیم از دهكده و به همراهانم گفتم بار دیگر سپیده‌دم را دیدم از انتهای شب. او را دیده بودم، زیبا و پاكیزه و پوشیده در لباس تمیز با دكمه‌های بسته شده آن كت چهارخانه؛ به پشت خوابیده و رو به آسمان، با فرشته‌ای كنارش؛ آیدا. بله… تا ما برسیم، آیدا همسرش، تن او را شست‌وشو داده بود، لباس تازه تنش كرده بود و موهای سرش را شانه زده بود و در سكوت خود انگار می‌گفت خب، این هم احمد! با وجود آن همه عذاب كه شاملو تاب آورد در بی‌قراری حوصله سوز، به یاد می‌آید در این پاره از شعرش كه باید زمزمه كرده باشم: این فصل دیگری است / كه سرمایش از درون / درك صریح زیبایی را / پیچیده می‌كند.
شاملو بارها بر زبان آورده بود كه اگر چندتایی آدم مثل بتهوون و امثال او در این جهان پدید نیامده بودند با چه آبی ممكن بود بی‌آبرویی لجاره‌هایی را كه عنوان آدم را یدك می‌كشند، شُست؟! اكنون آن كوه آرمیده و بسی مانده است جنگل واژگان و چشمه‌ساران شعری كه روان است آرام و با مدارا، نشان آبروی زبانی كه در آن كوشید؛ عاشقانه و كاشفانه:
به نو كردن ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آینه
داسی سرد بر آسمان گذشت
كه پرواز كبوتر ممنوع است.
ماه
برنیامد:
صنوبرها به نجوا چیزی گفتند
و گزمه‌گان به هیاهو شمشیر
در پرندگان نهادند.

فیس‌بوک
تویتر
لینکد‌این
تلگرام
واتس‌اپ