تنهاتر از ماه

هر دو خسته بودیم. هر دو گرسنه. با خشم و نفرت، یال های برف گرفته و دشتی را که مانند پوست خرگوش سفید بود و تپه های بی برکت و خفته در زیر پوستین برف را در می نوردیدیم.
خاموش و بی صدا، او در پیش و من در پی، حرکت میکردیم. نه احساس سرما و نه چشم بر راه های کوبیده شده. رد پنجه های مادر، پهن و گرد و خوفناک، بر برفها نقش می بست. رد پاهای من، اما، هیچ خوفی بر نمی انگیخت. انگار در دستها و پاهای مادر، که با پوزه ی سیاه و چشمان نافذ و گوش های حساس و تیز و دم خوابیده حرکت می کرد، رازی بود که جز من هرکسی معنای آن را نمی دانست، می رمید. اما رد پاهای من صاف و نرم بود.
همیشه او در پیشاپیش حرکت می کرد و من در پی او می دویدم، مگر اینکه شوخی اش گل می کرد و اجازه می داد مسافتی از او جلو بیوفتم. آنگاه روی دم خاکستری خود می نشست و به من خیره می شد و تا می خواستم احساس غرور کنم و بر خود ببالم، مانند باد سر در پی ام می گذاشت، خودش را به من می رسانید و با ضربه ی ملایم پنجه اش مرا روی برف ها می غلتاند، آنگاه این من بودم که درپی او باید تنگه ها و گردنه های سرکش را می پیمودم.
روی تپه ای رد پاهای چندتا خرگوش برفها را نقش انداخته بود. آن سوتر رد رد پاهای روباه جوانی. مادر پوزه ی سیاهش را به رد پاها نزدیک کرد. بوی خرگوش تو هوا مانده بود. من بویی را که مادرم حس می کرد، حس نمی کردم. من از دست هایم می توانستم به خوبی استفاده کنم، از دست هایم. هیچ گرگی جرئت نمی کرد به ما نزدیک شود چون من چوب بر می داشتم و روی پوزه اش می کوبیدم یا سنگ درشتی را بلند میکردم و روی دنده اش می زدم.
مادر می توانست روی موجوداتی که ما را تهدید می کردند بپرد، من نمی توانستم. او از پیچ های مویی هم می گذشت، من نمی توانستم. او به راحتی از سینه ی کوه بالا می کشید، من به سختی و دشواری می توانستم.
چشمان مادر در تیره ترین شب ها مانند زمرد می درخشید و همه چیز را می دید، من به قدرت او نمی دیدم. او بسیار هوشیارتر از من بود. او هر صدایی را می شنید، من به خوبی او نمی توانستم بشنوم.
مادر سرش پائین بود و رد خرگوش را می بویید. من خرگوش را کنار بوته ای دیدم،. باصدایی که از گلویم برآوردم و مادر معنی آن را می دانست او را متوجه خرگوش کردم. مادر به سوی خرگوش دوید. نرم و سبک، انگار بوته ای که باد آن را بغلتاند. پاهای من در برف ها گاه تا زانو فرو می رفت. خرگوش رم کرد و مانند تکه ای برف در میان شیاری محو شد.
مادر از سر نومیدی پیرامون خود را پایید، سرش را پایین افکند و رو به جلو به حرکت خود ادامه داد.
نیمروز به حواشی یک آبادی رسیدیم. بر فراز تپه ای، خود را در پس انبوه بوته ها و درختان مخفی کردیم. مردم دور میدان آبادی حلقه زده بودند. چند نفر گاو درشتی را کشان کشان به وسط میدان آوردند. گاو پوستش حنایی بود و پوزه اش سیاه و پیشانی اش سفید.
درشت و رشید. با چه صلابتی راه می رفت!… با چه غرور و متانتی!… مردانی دست و پاهای گاو را با طناب محکم به درخت تنومند میدان بستند. گاو از وحشت ماغ کشید. سلاخ با کارد تیز و بلندی به سوی گاو رفت. آستین هایش را بالا زده بود. گاو با دیدن کارد و سلاخ نعره کشید. سلاخ کف یک دستش را زیر پوزه ی گاو گذاشت و تیغه ی کارد را بر گلویش کشاند. گاو از درد نعره کشید و دست و پا بر زمین کوبید. مردی دهان گاو را بست که ننالد. خون گاو برف ها را سرخ کرد. بعد پوستش را کندند. وقتی پوست او را می کندند مردم می خندیدند.
آنگاه او را، همچنان که از شاخه های قطور درخت آویزان بود، شقه شقه کردند. با ساطور بر دنده هایش می کوبیدند. با ساطور بر ستون فقراتش می کوبیدند. با ساطور بر استخوان هایش می کوبیدند. یک نفر دل و جگرش را تو هوا بلند کرده بود و تکان می داد، مردم از شادی هیاهو می کردند.
– هیچ گرگی استخوان های جانوری را خرد نمی کند. هیچ گرگی دست و پای جانوری را نمی بندد تا بعد به او حمله کند، هیچ گرگی قدرت دفاع را از شکار خود نمی گیرد. هیچ گرگی موقع دریدن شکار خود شادی نمی کند.
مادر از درد و اندوه ناله های تلخی سر داد. پوزه اش را رو به آسمان خاکستری گرفت و نالید. مردم سر بلند کردند که ما را ببینند. ما خود را مخفی کرده بودیم. آنها با وحشت کوه ها و تپه های پیرامون را دید می زدند و با صدای بلندی می گفتند:
– گرگ ها…! گرگ های درنده!…
تا شب که پرنده ها در لانه های خود پلک هایشان را بر هم نهادند، در بیشه های پیرامون آبادی، تاکستان ها، چنارستان های برهنه، پلکیدیم و طعمه ای نیافتیم. حتا کنار رودخانه هم رفتیم شاید موش درشتی را بیابیم اما انگار تکاپوی ما بی فایده بود. بر شاخه ها میوه ای هم نمانده بود که من از درختان بالا بکشم و شکم خود را از رنج گرسنگی برهانم. انسانها همه چیز را برای خود می خواهند، فکر نمی کنند از آنچه که طبیعت در اختیار موجودات زنده گذاشته جانداران دیگر هم باید سهمی ببرند. چقدر خودخواه اند این انسانها !
شب از درد گرسنگی بر خود می پیچیدیم و می نالیدیم. کنار آبادی رفتیم که شاید خر ویلان یا سگی را بیابیم و او را توی تنگه ای بکشانیم و بخوریم. گرد آبادی چرخ خوردیم. چراغ ها روشن بودند. سگ ها به عوعو افتادند. آه این خائنان، در پناه تفنگ و چراغ ها، چه پارسی می کنند!… در تیرگی شب گردآبادی و در پناه کومه های خاکستر و کاهدانها و درختان چرخیدیم. مادر به هیچ سگی و به هیچ انسانی اهمیت نمی داد. گاه خودش را نشان می داد شاید سگی را تحریک کرده و از روی پشت بام پایین بکشاند و گلویش را در نبردی برابر پاره کند.
پنجره ای باز شد. لوله ی تفنگی بیرون آمد. نعره ای گلویم را تکان داد. صدای رگبار گلوله توی دره های دوردست پیچید و مادر چندبار دور خود چرخید و روی برف ها افتاد.
خون ازچند جای بدن بیرون زد. یک رشته خون از گلویش روی گردنی که من آنقدر آن را می بوییدم و می بوسیدم لغزید. با زبانی که من آن را می فهمیدم به من گفت که: برو!… خودت را نجات بده!…
اما نمی توانستم از سر جایم تکان بخورم. پر گلویم بغض و پر دلم خشم و جانم لبریز از اندوه شده بود. از درد و اندوه می خواستم سرم را به سنگ یا به تنه ی درختی بکوبم. او مرا شیر داده بود و در پناه خود گرفته بود. من چه طور می توانستم او را رها کنم کنم که در خون خود غرق شده بود و چشمان روشن و مهربانش بر روی آسمان خاکستری اندوهگین و تنهایی ماه بسته شده بود؟ من چه گونه می توانستم او را در میان مشتی جانور بی رحم رها کنم؟
اما او گفته بود که بروم. درهای خانه ها یکی یکی باز شد. آدم ها با چراغ و تفنگها بیرون ریختند. سگ ها هم پشت بام ها را ترک کردند. ماه زیر ابر رفته و سرمای شب دیگر مرا نمی لرزاند. اشک ریزان راهی تنگه های برهنه و تو در تو شدم. سگی سر در پی ام گذاشت و خودش را به من رساند. سنگ بزرگی را که به زمین چسبیده بود کندم و بر دهانش کوبیدم.
زیاد هیاهو می کرد!… برگشت و دمش را لای پاهایش فرو برد و پا به فرار گذاشت. میان درختان پیچیدم و از تپه ای بالا کشیدم. بر فراز تپه، رو به ماه که تنها و سوگوار در محاصره ی ابرها بود، چنان تلخ و غمگین نالیدم که پوست بدنم سرتاسر دچار رعشه شد.
اکنون، نه در میان انسانها و نه در میان گرگها جائی نداشتم، مادر من مرده بود و من تنها تر از ماه شده بودم.

فیس‌بوک
تویتر
لینکد‌این
تلگرام
واتس‌اپ